نامردی بسه رفیق 103

ستاره از پیشم رفت و من با تنهایی های خودم تنها موندم .  من بودم و این دیوار هایی که  داشتم به این فکر می کردم که اونا چه احساسی دارن . یه جایی خونده بودم که اونا هم خدا رو ستایش می کنن . اونا که چیزی نمی فهمن . منم وقتی که به دنیا نیومده بودم هیچی حالیم نبود ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم  بالاخره  یه قسمتی از خاک این دنیا رو که بودم . پس چرا چیزی به یادم نمیاد . با این افکار در هم و بر هم و بی نتیجه لحظات رو سپری می کردم .. نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی هم که بیدارشدم برای ثانیه هایی احساس آرامش کردم برای لحظاتی انگار همه چی از یادم رفته بود و به تنها چیزی که فکر می کردم فروزان بود .. همون حسی رو داشتم از زمانی که  اون در کنارم بود . انگاری پیشم خوابیده .. رفته به جایی و بر گرده  و من منتظرش بودم .. خیلی زود به یادم اومد که باید از این خواب خوش بیدار شم . همه چی تموم شده . دیگه چند وقتی هم می شد که اونو در خواب هم ندیده بودم . دلم می خواست  باهاش حرف می زدم . بهش می گفتم آره من گناهکارم . ولی بعد از این که عاشقت شدم و بهت وفادار موندم چه گناهی در حقت کردم . تو از من چه بدی دیدی ; دلم نمی خواست برم سر کارم . دلم نمی خواست آدما رو ببینم . ولی به خاطر سپهر و به خاطر اونایی که حس می کردن به من احتیاج دارن مجبور بودم تلاش کنم تا بتونم رو پا هام وایسم . اشتها به غذام کم شده بود .. حس کردم کمی لاغر تر شدم . دیگه مجبور شدم چند دست پیراهن و شلوار نو واسه خودم بخرم .   یه حس عجیبی داشتم . احساس آدمی که آخرین روز های زندگیشو می گذرونه . با این که یک آدم فقط یک بار مرگو تجربه می کنه من اونو خیلی نزدیک می دیدم . بیشتر آدما از مرگ می ترسن . اونو واسه خودشون یه غول ساختن . هر کی واسه خودش یه دلیل خاصی داره  . نمیشه گفت آدم از تاریکی به روشنی اومده .. آخه آدمی نبوده .. میشه گفت آدم وقتی که اومده همه جا رو روشن دیده . ما آدما حسی از تاریکی قبل از تولد نداریم . نمی دونیم چه بر سر ما گذشته . هیچی یادمون نمیاد ..  اولین خاطره مون از زندگی مال وقتیه که همه جا رو روشن می دیدیم . می تونیم یه حسی ازش داشته باشیم . هر چند بیشتر آدما نمی تونن دقیق بگن که اولین خاطره ای رو که از زندگی و آشنایی با دنیا دارن چیه . من سپهر و بازی کردن هام با اونو به یاد دارم . چه زود گذشت اون روز ها .. و حالا با همه بی تجربگی یه حس پریدن داشتم . یه حسی که بهم می گفت فر هوش مرگ داره در خونه ات رو می زنه .. یعنی میشه فروزان بر مزارم اشکی بریزه ; من اون وقت می تونم احساس خوشبختی کنم . اون وقت از مرگ خودم لذت بیشتری می برم . اون وقت می تونم متاسف نباشم که چرا آتش جهنمو واسه خودم خریدم .  اون می تونه با قطره اشکی منو غرق دریای محبت خودش کنه ..یعنی اون اصلا بهم فکر نمی کنه ; منو نمی خواد ; چرا دیگه پیداش نمیشه . حتما خجالت می کشه از این که با اون وضعیت بار داریش بیاد و پدر شوهر و مادر شوهر سابقشو ببینه . نه ..خدایا …. چرا چرا اون دیگه منو نمی خواد ;
من و ستاره هفته ای یک بار و گاهی هم دوبار به بچه های بی سر پرست سر می زدیم . با هاشون بازی می کردیم . ولی کمی کم حوصله شده بودم . اون شور و حال اولیه رو نداشتم . ستاره متوجه تغییر روحیه ام شده بود . با هام همراهی می کرد . به بچه ها می گفت که من بیمارم و کاری به کارم نداشته باشن . 
-ستاره ! من دارم می میرم . یه حسی بهم میگه که من دارم می میرم . این آخرین روزاییه که منو می بینی .
 ستاره : این چند مین باره که داری این حرفو می زنی .. بس کن . می خوای منو آزارم بدی ; حتما بازم می خوای از دفتر خاطراتت بگی . از همونی که اسرار زندگیتو داخلش نوشتی . خب اگه راست میگی حالا بدش به من بخونمش ..بده .معطل چی هستی .
 -نه ستاره . می خوام نفرتت رو داشته باشی برای بعد از مرگم .. اون موقع متوجه شی که چه آدم پست و رذل و بی شرمی هستم .
-نههههههههه نههههههههه این حرفو نزن .کسی که عاشق کسی باشه هر گز ازش متنفر نمیشه . اون نفرت معنای نفرتو نمیده .. .
 حرفای ستاره منو به فکر فرو برده بود .. یعنی نفرت فروزان از منو هم میشه به نوعی عشق تعبیر کرد . ; حس می کردم که الکی خوش بودن با این خیالات فایده ای نداره .
ستاره :  خواهش می کنم . من بدون تو می میرم . نکنه می خوای دست به دیوونگی بزنی فرهوش .
 -من خودم دیوونه ام ستاره . آدم عاقلی که نیستم . عادت دارم به دیوونه بازی در آوردن .
ستاره : فرهوش خواهش می کنم . تو که می دونی من یه لحظه بدون تو زنده نمی مونم . … ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا