نامردی بسه رفیق 107
–
فرزان دیگه از فروزان چیزی نمی گفت . شاید اونم متوجه شده بود که کار خواهرش اشتباه بوده و نباید این قدر زود وقتی که حتی کفن سپهر هم خشک نشده بره و از دواج کنه . دیگه حساب ماه و هفته از دستم در رفته بود . نمی تونستم رو هیچی حساب کنم . زندگی به من روی سیاه خودشو نشون داده بود و منم می خواستم غرق این سیاهی ها شم . اما گویی خدا به من گفته بود که باید در یه جایی بمونم و دیگه تکون نخورم . در جا بزنم . در یه منطقه ای عذاب بکشم و دیگه شکایتی نکنم . آره من حتی حق شکایت نداشتم . حق نداشتم که بگم می خوام زندگی کنم و یا می خوام بمیرم . من یک انسان نبودم و بعد از خدا بیشتر از هر کسی می دونستم که یک انسان نیستم . ولی یه روز یه عکسی رو دیدم که دلم لرزید . عکسی از فرزانه در کنار شوهرش .. بار دار بود ..این دومین عکسی بود که در این حالت می دیدم ..باید تا چند وقت دیگه زایمان می کرد . مقصر خودم بودم که وقتی برای ساعتی از دفتر رفته بود بیرون به وسایل شخصی اون سر زدم .راستش من نمی خواستم این اتفاق بیفته . قبل از رفتن فرزان احساس کرده بودم که اون داره یه چیزی رو نگاه می کنه .. و بعد اونو گذاشت توی کشوش . اون لحظه ستاره هم رفته بود بیرون . کاش فضولی نمی کردم . برای لحظاتی به صورت فروزان در اون عکس خیره شدم . دلم می خواست حس اونو بفهمم . بفهمم که آیا خوشحاله یا نه ; بفهمم که در مورد من چه احساسی داره . آیا احساس خوشبختی و آرامش می کنه یا نه ; هیچ به فکر گذشته ها هست یا نه ; ولی نمی تونستم متوجه چیزی شم . انگار چشاش در کاسه سرش نمای خاصی نداشتن . دلم می خواست گلوی فر هادو می گرفتم و با همین دستام خفه اش می کردم . اون همه چی منو ازم گرفته بود .. ولی اگه می خواستم منطقی قضاوت کنم مقصر اصلی خود من بودم و شایدم فروزان . فرهاد هیچ تقصیری نداشت . اون اومد و از فروزان خواستگاری کرد و با هم از دواج کردند .. ولی با همه اینا دوست داشتم بزنمش . عکسو گذاشتم سر جاش . احساساتم گل کرده بود . بازم گریه کردم . دلم پر بود . چرا .. دریغ از یه تماس . اگه من پست بودم حداقل یه خورده رو هم که تو شریکم بودی فروزان . به خاطر همون .. من دارم می میرم ولی نمی میرم . کی می خوای بیای سراغم .. کی ; ستاره بر گشت و منو بازم داغون دید ..