نامردی بسه رفیق 119
–
به غیر از خونواده ام و ستاره , بقیه آدمایی که از شرایط من خبر داشتند با یه دید تر حم آمیزی به من نگاه می کردند . من از این دلسوزی ها خوشم نمیومد . دوست نداشتم به من ترحم شه . من خودم علاقه داشتم که بمیرم . چهره ام خیلی زشت شده بود . دماغم خیلی بد فرم شده بود .. مرگ رو با تمام وجودم حس می کردم . پزشکان هر چند وقت در میون پیوند مغز استخوانو انجام می دادند و منتظر بودند اثرشو رو بدن من ببینن . هنوز نمی شد با قاطعیت در این مورد نظری داد . همه می گفتن یه چند ماهی زمان می بره . فرزانه خیلی از کارای منو در شرکت انجام می داد . من و ستاره بیشتر وقتا می رفتیم خودمونو با بچه ها سر گرم می کردیم …
-ستاره جواب منو نمیدی ; در مورد من اگه چیزی شنیدی بگو ..
ستاره : چرا همش دوست داری حس کنی که ما از تو داریم یه چیزی رو مخفی می کنیم . مثل این که باورت نشده که ما دوستت داریم ..
-تو اصلا برای چی دوستم داشتی . من که حالا دیگه قیافه ای ندارم . دلت واسه من می سوزه ; آدمی که یه روزی واسه خودش شکل و قیافه ای داشت و یه چند تا دختر هم دور و برش بودن ; تو اصلا واسه چی عاشق من شدی ; الان واسه چی دور و بر من هستی ; یعنی راستی راستی دوستم داری ; اگه دوستم داشته باشی همین الان با یه چیزی می زنی توی سر من و منو می کشی …
ستاره : زده به سرت ; ببخش که باهات این طوری حرف می زنم . جای فرزانه خالی که اون می دونه با هات چه جوری رفتار کنه . اون خواهرته . حق داره ..من که برات کاری نکردم . من که کس تو نیستم .
-آخرش نفهمیدم واسه چی ادعا می کنی که دوستم داری . ببین یه خواستگار خوب که اومد واست میری عروسی می کنی و به منم نگاه نمی کنی . من خودم می دونم چه جوری پیش ببرم و خودمو از این مخمصه نجات بدم .
خودمم حالیم بود که اصلا چی دارم میگم . ولی دیگه خسته شده بودم . تحمل این دارو ها .. اذیت کردن خواهرم .. بی اشتهایی .. یاد گذشته ها .. مرگ سپهر .. از دواج فروزان .. همه و همه رو من اثر گذاشته بود و نمی خواستم که زنده بمونم . دوست داشتم بمیرم . شایدم می خواستم باور کنم که ارزش اونو دارم که یکی دوستم داشته باشه . دوست داشتنی که از رو ترحم نباشه .. ولی من جز فروزان هیشکی رو نمی تونستم دوست داشته باشم . زنی که حالا از زندگی من رفته بود .. تازه اگرم می بود وجود یک آدم مرده و داغون چه به دردش می خورد . اون که دوباره نباید بیوه می شد . نمی خواستم آدما منو بیچاره بدونن ولی با این که عاشق ستاره نبودم ولی دلسوزی عاشقانه اونو دوست داشتم . توجه اونو دوست داشتم . دوست داشتم بهم محبت کنه ..ولی از ریخت و قیافه خودم خجالت می کشیدم . گاه حس می کردم که خونواده رو خسته شون کردم . اونا حق زندگی کردن دارند . مخصوصا خواهرم . ولی من با این بیماری خودم فرصتهای زیادی رو از اونا گرفتم . این منو خیلی عذاب می داد و آزرده خاطرم می ساخت . دوست داشتم لجبازی کنم . باور کنم که مزاحم کسی نیستم . مثل بچه ها شده بودم . گاه آروم می گرفتم . فقط وقتی که با اون شرایط بیماری و بدنی نحیف به دیدن بچه ها می رفتم سعی می کردم خودمو کنترل کنم . می دونستم که اونا دل نازکن . هنوز از نا ملایمات دنیا بی خبرن .. گاه از بی حالی می گرفتم یه گوشه ای می نشستم ..
-ستاره خسته ات کردم . چرا همش همراه منی .. ولم کن . برو به کارات برس . به حال خودت باش . چرا وقتتو واسه من تلف می کنی .. می دونستم خیلی اذیت میشه .. ولی منو با همه اخلاق بدم تحمل می کرد . همراهم بود . یارم بود . بهم می گفت که به زندگی امید وار باشم ولی خودش نگران بود . نمی دونم چرا .. حتما انتظار داشت یه جوابای مثبتی از پیوند مغز استخوان خواهرم به من دریافت کنه و هنوز خبری نشده بود .
-فرهوش تو خیلی خسته ای . بهت حق میدم . یه خورده ساکت باش . به منم حق بده . من فقط نگران وضع روحی تو هستم . خواهش می کنم . به خاطر من نه .. به خاطر خونواده ات . کوتاه بیا . یه حرفایی زدی که دلم گرفت .. اصلا جاش نیست که مطرح کنی . راستش من خودمم نمی دونم چرا دوستت دارم . شاید واسه این که حس می کنم می تونی خیلی خوب باشی .. شاید واسه اینه که تو اواین پسری بودی که از نزدیک حسش کردم .. و خیلی شاید های دیگه …ولی چه فرقی می کنه .. حالا که دارم .حالا که دوستت دارم .. چرا ازم می پرسی چرا ;! این قدر آزارم نده که خودت هم اذیت میشی . … ادامه دارد …. نویسنده … ایرانی