نامردی بسه رفیق 158

خودم دیگه خسته شده بودم . شاید مرگ واسم بهترین چاره بود . شده بودم دردسری برای بقیه . هم این که واسم غصه می خوردن و هم این که باید کلی وقتشونو واسه من می ذاشتن . برام فرقی نمی کرد که از این اتاق به اون اتاق پاس شم . چی بهم تزریق کنن .. چی بهم بدن .. دیگه بیشتر وقتا بالا می آوردم . معده و کبد و روده منم یواش یواش داشت از کار می افتاد و به زحمت کارشو انجام می داد . کلیه و ریه هم وضع خوبی نداشتن . چشام تار شده بود . دیگه شده بودم مرده قبل از مرگ . حالا با این تفاصیل و تفاسیر چه جوری می خواستم مرگ آسون داشته باشم رو نمی دونم . اصلا حال و روزم درست نبود … لحظاتی بعد صدای بحث فروزان و پزشکمو شنیدم . ستاره هم اومده بود به حمایت فروزان .. من نفهمیدم واسه چی دارن بحث می کنن . اونا اصلا این اخلاق رو نداشتند که به این صورت با کسی در گیر شن . وقتی رفتم به بخش, ملاقاتی ها زیاد تر شدند … با این حال تصمیم بر این شد که منو مرخص کنن . تعجب کردم این معناش چیه ؟ من هنوز حالم خوب نشده . حداقل می تونن یه معایناتی رو من انجام بدن .. دو سه روز بعد منو دوباره بردن بیمارستان .. اصلا ملاحظه منو نمی کردند . ولی یه حسی بهم می گفت از اون جایی که من مردنی هستم می خوان در معرض اونا نباشم و یا شاید فکر می کنن که عفونی هستم و با این کارشون می خوان سلامت اون جا رو تضمین کنن یا به این فکر می کنن که من اواخر عمرمو برم سر خونه و زندگیم باشم . این نهایت خواسته خودمم بود ولی دور و بری هام تا لحظه آخر نا امید نمی شدند . شاید اگه منم جای اونا بودم همچین حسی رو می داشتم . واسه عزیزم ..مادرم ارزش قائل بودم . آن چنان که همبن حالا هم هستم . چرا هیشکی حرف راستو بهم نمی زنه .. ولی بازم از جملات رد و بدل شده اونا متوجه شدم که موضوع همون مرگ منه و اونا می خوان که من برم خونه یا این جا رو بذارم برای یکی که شانس در مان شدن داره در حالی که اصول پزشکی همچین حرفی رو نمی زنه . شاید حتی در بعضی کشور ها بیمارانی مث منو با تزریق یک آمپول خلاص کنن ولی به نظرم این یک جنایته . یک انسان تا زمانی که زنده هست حق زندگی کردن داره . خنده ام گرفته بود . چون من با خودکشی خودم علنا به این عبارت خودم دهن کجی کرده بودم . قرار شد برم خونه ام به یه اتاق مخصوص … همون جا دارو هام بهم داده شه .. ترجیح دادم برم به اون خونه ای که چند نفر دور هم نشسته و شب عقد کنون من و فروزان یه مهمونی چند نفره رو اون جا گرفتیم . همون خونه ای که من و ستاره و فروزان درش شریک بودیم . چون دور نمای زیبایی داشت و می شد از اون جا دریا رو دید و خونه هم پر از درخت و گلگاری شده بود . یواش یواش دیگه سوپ هم شده بود واسه من مثل یک زهر مار . سیستم بدنم به هم ریخته بود . دیگه هیشکی واسه من شانسی قائل نبود وقتی از مادرم می پرسیدم چی میشه اون فقط گریه می کرد . بقیه هم یه جور خاصی با هام حرف می زدند . یعنی دوست نداشتند که زیاد در این مورد حرف بزنن . دوست نداشتن به من دروغ بگن و ناامیدم کنن . فقط دعا می کردند و می گفتن که مرگ و زندگی دست خداست . حالم اصلا درست نبود .. اما خودمم دوست داشتم که بیشتر خونه باشم . از دور و بری هام می خواستم که زیاد شلوغ نکنن . مادر که در بیشتر ساعات روز با من بود . فروزان هم که بیشتر وقتا بود ولی به خاطر سپهر نمی تونست که زیاد بمونه . چون بچه نیاز به رسیدگی داشت . مرگ یک بار شیون یک بار . اون لحظه کی می رسه ؟ لحظه تلخ فاصله ها . لحظه ای که غم چهره پلیدشو نشون آدم میده . شاید ما آدما مردن و رفتن رو خیلی زشت می دونیم اما ممکنه اینطورام نباشه . گاه بچه ها رو می آوردن نردیک من . تا یه فاصله ای که اذیت نشن . اگه فقط یه مشکل داشتم مهم نبود . بدنم دیگه جواب کرده بود . ستاره عین مرغای پرکنده و پرنده های بال شکسته بود . اما وقتی که بهم می رسید سعی می کرد خودشو ناراحت نشون نده . امیدوارم کنه . روزها و شب ها واسه من یکنواخت شده بودند . حالا بیش از هر وقت دیگه ای فکرم رفته بود پیش اونی که ما رو آفریده . می تونه بهمون زندگی بده . می تونه معجزه آفرین باشه . آره الان بیش از هر وقت دیگه ای به خدای بزرگ فکر می کردم . ولی خدا هم که نمی تونست یا نمی خواست مرگ رو از بین ببره . نظام جهانی بر هم می خورد . …. ادامه دارد …

دکمه بازگشت به بالا