نامردی بسه رفیق 167

فروزان  رفت داخل ماشین  تا  به سپهر کوچولو شیر بده . منم فرزانه رو یه گوشه ای گیر آوردم ..
-می دونی یاد چی میفتم ;
فرزانه : نه نمی دونم . تو این روزا به خیلی چیزا فکر می کنی ..
-یاد اون وقتایی میفتم که بچه بودیم و با هم میومدیم این جا … زیاد فرقی هم نکرده . انگار همون حال و هوا رو داره . فقط چند تا وسیله کم و زیاد شده .. تو خیلی سر به سرم می ذاشتی فر زانه ..  
فرزانه : کی میگه داداش . تو همش دعوام می کردی و نمی ذاشتی به حال خودم باشم . مثلا حواست به این بود که پسرا به من نگاه بدی نداشته باشن . ولی پدر همه شونو در می آوردم . در عوض خودت رو به من می چسبوندی تا بری سمت دخترا ..
 -حالا من که نگفتم از این قسمتاش بگیم . یادم میاد سوار بعضی وسیله ها که می شدیم و دو تایی بود تو از ترس بد جوری بهم می چسبیدی …
 -یادش به خیر خیلی زود گذشت .
-آره خواهر . چقدر دلم می خواست بازم کنار هم می نشستیم و به اون روزا فکر می کردیم . همش دارم به این فکر می کنم که یعنی ممکنه آسمون این جا با آسمون جا های دیگه هم فرق کنه ; وقتی حال و هوای زمینش فرق می کنه شاید آسمونش هم فرق کنه .
-نمی دونم . فر هوش .. باور های آدم ممکنه هر لحظه تغییر کنه .
-فرزانه من اصلا حالم خوش نیست . حتی به زور دارم نفس می کشم . نمی دونم تا چند روز دیگه می تونم دوام بیارم . می دونم  فروزان نمی ذاره که سپهر کوچولو درد بی پدری رو حس کنه ولی ازت می خوام که تو هم هواشو داشته باشی . تو هم در حقش مادری کنی ..
 -داداش تو سایه ات رو سر پسرت هست . تازه گفتن این حرفا ضرورتی نداره تو چه بگی و نگی من هواشو دارم . مگه یک عمه می تونه برادر زاده شو دوست نداشته باشه ; مگه می تونه هواشو نداشته باشه . فداش بشم خیلی شبیه تو شده … ولی هر کسی جا و ارزش خودشو داره .  تو از این بیماری جون سالم به در می بری .
 -خوشم میاد که تا لحظه آخر نا امیدم نمی کنی .
 -فر هوش مرگ هر ثانیه  ممکنه از راه برسه .. رو اینا حساب نکن . من الان یک سرطان خونی میشناسم که سی ساله داره زندگی می کنه …
 -آره تا حدودی تونسته بیماریشو مهار کنه ولی گرفتار بیماریهای دیگه ای شده . بیماری عصبی گرفته . مرض قند گرفته . با یک مرده فرقی نداره …
 فرزانه : نمی دونم دیگه به تو چی بگم . اگه خدا هم بخواد به تو زندگی بده باورت نمیشه و میگی چون حتما داری می میری باید حتما بمیری . یه خورده انرژی مثبت پخش کن این قدر نا امید نباش .
-چقدر دلم هوای اون روزا رو کرده . دلم می خواد از نو بچه شم . انگار وقتی که بچه بودم اینا رو خیلی بزرگتر می دیدم . اما ستاره ها همون ستاره ها هستند .. با این که خیلی کوچیکن …
 فروزان به فکر رفت ..
 -چی شده خواهر ..
 -هیچی گفتی ستاره ها به یاد ستاره افتادم . به یاد دختری که دوستت داره و حالا دیگه نمی تونه عشقشو بیان کنه . فقط نشونش میده . اگه بدونی اون روزی  که تو رو از دریا گرفت چیکار میکرد . اون خودشو قربونی کرد تا به تو زندگی بده . اون می تونست کاری کنه که فروزان بر نگرده . می تونست خیلی راحت اونو از زندگیت بیرون کنه  .. شاید نمی تونست جای اونو بگیره ولی می تونست امید وار باشه . اما تر جیح داد که یک عاشق بمونه . تر جیح داد که خوشی های تو رو خوشی های خودش بدونه . اون دوست نداشت تو رو ناراحت ببینه . اون نمی تونست ذره ذره آب شدنت رو احساس کنه . اونم مثل فروزان عاشق توست . نمیشه گفت کدومشون بیشتر دوستت دارن . هر دو تاشون واست می میرن . هر دو تاشون واسه  زندگی تو هر کاری می کنن . ولی ستاره نشون داد که خود خواه نیست . خیلی تحت تاثیرم قرار داد . خیلی با فروزان در گیر شده بود . حتی یه بار بی آن که بخوام حرفاشونو شنیدم . دیگه همه چی تموم شده . ولی اون اگه نبود تو حالا این جا نبودی . سعی کن یه جورایی به کاراش ارزش بدی ..
 -ولی نمی تونم عاشقش باشم .
-آره نمی تونی عاشقش باشی ولی می تونی دوستش داشته باشی . باید که دوستش داشته باشی .. -من دوستش دارم . اون خیلی مهربونه . خیلی . هیچوقت نمی تونم خوبی هاشو از یاد ببرم .  این روزا که سر کاریم وقت و بی وقت ازمون جدا میشه وقتی بر می گرده متوجه گریه هاش میشیم . حتی فروزان هم می دونه که چقدر دوستت داره …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا