نامردی بسه رفیق 174

انگار شب آبستن حادثه ای تلخ بود .. با این که قسمتی از فضا توسط مهتاب روشن شده بود و چند تا نور افکن ضعیف هم در اون فضا قرار داشت ولی به آسمون و چند متر دور تر از خودت که نگاه می کردی ظلمت عجیبی حاکم بود . ظلمتی که هیشکی از اون خوشش نمیومد . شاید با طلوع خورشید همه چی تموم می شد و یک بار دیگه قانون طبیعت اجرا می شد . یکی که برای مدتی اومده بود تا از نعمتهای الهی استفاده کنه بر می گشت به همون جایی که ازش اومده بود  . مادر با آب , لبای پسرشو تر می کرد …
 رضا پسر ساده ای که فر هوش هوای اون و مادرشو خیلی داشت خودشو به ما رسوند و با سادگی بچگانه اش گفت : هنوز نمرده ; با اشاره دست بهش گفتم که پا شو برو ..می ترسیدم فرزانه به طرفش سنگ پرت کنه . آخه اون با ناله و شیون و داداششو ناز دادن می خواست همه رو متوجه کنه که فرهوش  نمی میره . این شب تیره و تار بالاخره به پایان می رسید شاید تا چند ساعت دیگه فر هوش در بین ما نبود .. من مونده بودم که اگه قراره چند سالی .. چند ماهی چند هفته ای حتی چند روزی رو هم زندگی کنم بدون اون چگونه سر کنم . چطور اون لحظات سخت رو تحمل کنم . چطور تحمل کنم که اون وارد دنیای سیاهی ها شده ;! وارد ظلمتی که فقط وصفشو شنیدیم و نمی دونیم چی به چیه . نه .. من بدون اون نمی تونستم …. فرزانه در همین لحظه فریاد زد  -نهههههههه نههههههههه .. عزیز بیا این ور تر .. ببینم داداش تنش سرده .. نههههههه اون نباید بمیره .. داداش بدنش سرد شده .. نهههه . اون نمی میره . اون پیش ما می مونه . اون چشاشو باز می کنه … بازم سوار دوچرخه میشیم ….
 بی اراده و بی تحمل ازشون فاصله گرفتم . دوست داشتم تنهایی با خدای خودم حرف بزنم .. ولی حرف من تبدیل شده بود به فریاد . فریادی که می خواستم صدای منو تا به عرش برسونه . اگه خدایی که در کنار من بود صدای منو نمی شنید می خواستم اون خدایی که اون بالاست صدامو بشنوه .. نههههههه نههههههه خدای یگانه ای که همه جا هست … چرا ..خدا مگه تو پیش من نیستی … مگه فریاد دل منو نمی شنوی .. جیغ کشیدم .. فریاد زدم . اون حرف همیشگی خودمو بر زبون آوردم . با آخرین توانم فریاد زدم .. خدایااااااااااااا خدایااااااااا تو اونو بهم ندادییییییییش حالا ازمن نگیییییییییییرش .. واژه ها رو می کشیدم .. و گاه پی در پی تکرار می کردم … خدایا تو اونو بهم ندادیش .. بهم ندادیش . حالا از من نگیرش .. نگیرش … من که اونو واسه خودم نمی خوام …  همه دور فر هوشو گرفته بودن ..  
فرزانه : نههههههههههه نههههههههههه یکی زنگ بزنه کمک بیاره .. یکی بیاد بهش نفس بده .. نهههههههه داداشششش..
 همه یکی یکی بر سر و صورت خودشون می کوفتند ..  فروزان رفت رو سر شوهرش .. بیهوده سعی داشت دهن فر هوشو باز کنه و بهش نفس بده …دکتر امیر حسینو از یاد برده بودیم … اون پنجاه متری ازمون فاصله داشت . خودشو رسوند به ما و رفت که فر هوشو معاینه کنه … سرشو به علامت تاسف تکون می داد …
فرزانه : ستاره ..تو کشتیش … این دکتر قلابی رو آوردی این جا .. چرا نذاشتی بیمارستان بمونه . چرا آوردیش خونه … خدا کجا حر فامونو شنید … با اون حرفات گولمون زدی ..
 می دونستم دکتر تقصیری نداره . اون به من گفته بود که مرگ چیریه که خدا مقدر کرده .. دعا ها همیشه جواب نمیده . گاه خداوند مصلحت رو در چیز دیگه ای می بینه … ولی من همچنان فریاد می زدم .. نمی خواستم باور کنم مرگ اونو . اون رفته بود .. اون احساس گناه می کرد . حالا اون و سپهر می تونستن در کنار هم باشن . دو تا دوست به هم رسیده بودن . اون از سپهر خجالت می کشه … نه من نمی تونستم ببینم که فر هوش دیگه پیش ما نیست . من عاشقش بودم و همیشه عاشقش می موندم . تا اون زمانی که نفسی بود من عاشقش می موندم تا اون زمانی که می تونستم احساس داشته باشم و فکر کنم .. خدایا آخه چرا .. ما این همه آدم .. ازت می خواستیم که اونو به زندگی بر گردونی .. یکی می گفت یه چیزی روش بندازین خوب نیست بچه ها اونو به این شکل ببینن . واسشون یه خاطره ای میشه که رو دل کوچیکشون یه اثر منفی می ذاره . روحیه شونو ضعیف می کنه …
  عزیز مادر فر هوش چادرشو انداخت رو سر پسرش .. همه مات و مبهوت مونده بودن . برای چند ثانیه ای سکوت همه جا رو گرفته یود ..  انگار  امواج دریا هم به عزای فر هوش نشسته بودند .. اونا به جای فریاد زدن سکوت کرده بودند . …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا