نصیحت مادرم (۲)
…قسمت قبل
سلامی دوباره…دوستان من و مریم سادات رفتیم مشهد من دانشگاه میرفتم اون خونه داری میکرد… اینو بگم که اون زمان بابام برام نزدیک دانشگاه یک آپارتمان کوچیک خرید.برام یک پاترول خوشگل مشکی دو در خرید. ماشین و هنوزم دارمش.تو حیاط خونه پدرم پارکه روش چادر کشیدم…یادگار روزای قشنگ زندگی منه…پدرم خیلی ثروتمند بود مالک و کاسب بود … هر ماه برام پول میزد حسابم…خدا رحمتش کنه…مهربون بود…اون موقع چند روزی که من و پدرومادرم مشهد بودیم تا کارهای من روال شد و خونه خریدیم و اسباب و اثاثیه جور کردیم…توی اون چندوقت خونه یکی از بهترین دوستای بابام بودیم که بسیار پولدار بود.فقط دختر داشت و پسری نداشت و خیلی با پدرم عیاق بودن.من حال مادرمو میفهمیدم که دوست داشت دختر کوچیکه که همسن مریم بود رو برام خواستگاری کنه…ولی نمیتونست.چون این مریم دختری بی کس بود…دختره هم بدجور جلوی من جولان میداد…وقتی پدر مادرش یا پدر مادر من نبودن…ولی مریم بود…با اون کون گنده و خوشگلش با سینه های سفت و بزرگش بدون روسری جلوی من میگشت.خیلی هم خوشگل بود.سال دوم دبیرستان بود…خانوم من دوم ول کرد درس رو…بهش گفتم بخون گفتا من فقط تورو میخوام.حوصله هیچکی و هیچچی بجز تو رو ندارم…در اصل ما فقط برای محرم نامحرم بودنمون کنار هم بودیم اون هم به خاطر مادرماما پدرم میدونست این بهانه است و آخرش کار ما به عقد و عروسی میکشه…اگه مریم صاحب داشت که به این مفتی نمی دادنش به من اونم صیغه…پدرم اینجا زرنگی کرد…حتی وقت رفتن گفت پسر جان ما برات آرزوهای بزرگ داریم…ولی حالا که دوستش داری فعلا با تو مونده…اگه بگم کاریش نکن نمیشه…ولی سعی کن بچه دار نشی…گفتم چشم آقا جون…تقریبا نزدیک۲۰روزی با ما مشهد بودن.من و مریم اصلا بهم نزدیک هم نمیشدیم… ولی چند روزی خونه رفیقش بودیم بعدش رفتیم خونه خودمون…چند روزی پدر مادرم اونجا بودن چم و خم زندگی رو یادمون دادن و رفتن…من نگران و مشکل پولی نداشتم…فقط تنها بودم و حقیقتا واقعا میترسیدم از زندگی…روزها سرکلاس بودم…از بعضی روزها بیشتر مواقع بیکار میگشتیم… خداییش خانه دار بود.تمیز و مرتب…اما بگم از اولین شبی که تنها شدیم…خب به هر حال زن وشوهر بودیم دیگه خامه خام…ناوارد…فقط هم رو بوسیده بودیم نه بیشتر…خونه یخچال تلویزیون بخاری پنکه تخت دونفره دوتا قالی و یکدست مبل شیک و تازه داشت… با خرت و پرت آشپزخونه…خیلی خوب بود.خونه مادرم هم خوب آشپزی یاد گرفته بود…شام خوردیم هر دو استرس داشتیم میدونستم قرار کاری بکنیم اما نمیدونستم چطوری.روی زمین سنتی سفره انداخته بودیم…روسریش پایین بود با یک بلوز مردونه فرم بود…شلوار پارچه ای که میشد گفت برای بیرون زیر مانتو هم دیده بودم میپوشه…سفره رو جمع کرد.بخدا هر دو نصف غذا رو هم نخوردیم.میدونم دل اونم مث دل من آشوب بود…گفت نمیخوری گفتم نه ممنون جمع کن…آروم سفره رو جمع کرد ظرف ها رو برد بشوره دم سینک بود من پشت اوپن آشپزخانه داشتم نگاهش میکردم…ساکت بودم.یعنی سکوت سنگینی بود…گفت امیر علی برو بشین پشت من واینستا دلم یکجوری میشه…گفتم از من دلت شور میخوره.گفت امیر علی میترسم…گفتم از من میترسی؟،ساکت شد…گفتم باشه…تلویزیون رو روشن کردم سریال داشت اما فقط سر و صدا برام داشت نمیفهمیدم چی میگه…ازش ناراحت شده بودم.من نزدیک یک ماهه دلم میخواست با هم تنها باشیم…اونوقت این بهم میگه منو نگاه نکن پشتم وای نستا.خیلی پکر بودم.یک حال و احوال بدی داشتم.نمیدونم دلم چی میخواست الکی عصبی بودم.دیدم سینی چایی دستشه…اومد پیشم نشست.گفت چی فیلمیه…گفتم نمیدونم.؟عه پس چی میدیدی؟گفت نمیدونم.گفت امیرعلی قرص نمیدونم خوردی…گفتم نمیدونم.برگشت منو نگاه کرد گفت امیرعلی چته.گفتم نمیدونم حالم خوب نیست.صورتمو گرفت توی دستاش یخ بودن چون ظرف شسته بود،گفت چته امیر علی چقدر داغی؟گفتم نمیدونم…گفت امیر علی تو رو خدا مریض نشی ها من هیچ جایی رو بلد نیستم…گفتم نمیدونم چم شده.دستاش که روی صورتم بود یککم خنک شدم.خودش بوسم کرد گفت آروم باش خب.بزار بهم تنهایی عادت کنیم.امیر علی من اولین باره شب با یک مرد تنهام.کسی و نداشتم بهم چیزی یاد بده.مادرت یک چیزهایی بهم گفته اما نمیدونم راست میگه یا دروغ.گفتم نه اون دروغ نمیگه.گفت امیر علی مامانت بهم گفته هنوز زوده شما با هم کارای زناشویی بکنید…چون کوچیک هستی ممکنه بعدا حامله نشی.امیر علی دختر کبری خانوم همسایه۱۳سالش بود شوهر کرد۱۴نشده حامله شد.اونوقت من آلان داره ۱۷سالم میشه.ممکنه آسیب ببینم؟امیر علی مامانت نمیخاد منوتو زن وشوهر بشیم.میفهمی.بعدا اگه من دیگه دختر نباشم.تو ولم کنی چکار کنم.کی منو میگیره.با اون خانواده.گفتم تو چرا همش فک میکنی من ولت میکنم.گفت امیرعلی صیغه یعنی ازدواج موقت.ما که عقد نیستیم.اگه حامله بشم چی؟بدبخت میشم،مامانت گفت میخوام برای امیر علی زن بگیرم.خودتو سفت بگیر کار دست خودتون ندی.
اگه برات زن بگیره من چیکار کنم.گفتم بگیره هم من تو رو ولت نمیکنم.گفت بشم کلفت خونه تو و اون زنت؟برگشتم دیدمش.گفتم مریم من بغیر تو زن دیگه نمیخوام.بابام اینو میدونه که تو رو برام صیغه کرد.صیغه نامه دائم داد بهم…مادرم فک میکنه تو نهایت چند ساله صیغه ای…تو خیال کردی پدرم نمیدونه که منو تو پنبه و آتیش هستیم…وقتی کنار هم هستیم ممکنه کار دست هم بدیم…اون دوستم داره.میخواد من به مراد دلم برسم…چرا اذیتم میکنی…میتونستم توی خوابگاه بین همکلاسی هام باشم اینقدر استرس نداشته باشم.یکماهه منتظرم باهم تنها باشیم…اونوقت بهم میگی برو پشتم وای نستا منو نگاه نکن…گفت بخدا دل من هم آتیشه…نمیدونی چقدر دوستت دارم.امیرعلی تو کس وکار داری…شرایطت خوبه.ولی من بدبختم کسیو ندارم…گفتم پس من چی هستم…چندساله کنار داداشات هستم…از روزی که پات شکست تا الان بخدا بیشتر چیزها رو من برات خریدم اینقدری دوستت دارم…یا پول دادم قاسم برات بگیره.اون میدونه من چقدر دلم پیشت گیره…نکن با من اینکار رو.من بیغیرت نیستم.بچه نیستم…نکنه حرف مادرمو باور کردی،گریه ام گرفت…گفت نه تو رو خدا گریه نکن…جونه مریم…مادرت قسمم داد خودمو پیشت وا ندم.سنگین باشم.بخاطر اونه…اگه نه دلم میخواست امشب برات یککم رژ لب میزدم…لباس قشنگها رو که برام خریدی می پوشیدم…کنار هم با هم سر روی یک بالش میزاشتیم…اما نمیدونم بخدا نمیدونم…دل تورو بشکنم یا اون پیر زن رو…گفتم ای خدا من اینقدر بدبخت بودم ونمیدونستم.یعنی تو بعد این همه سال میخای پا رو قلب دوتاییمون بزاری.باشه تو برو توی اتاق روی تخت خواب دونفره تنها بخواب من هم اینجا تنها میخوابم.انگاری خواهر برادریم…تا برات یک شوهر مرد پیدا بشه نه من بچه ننه.باچشمای خیس رفت توی اتاق.من هم یک پتو بالش برداشتم ودراز کشیدم به خودم و زندگیم فک میکردم.بدجور دمق بودم …چقدر توی دلم برای امشب نقشه داشتم…
خیلی پکر بودم دیگه رد داده بودم…عصبی و رنجور چی فک میکردم چی شد…لب چشمه تشنه لب بودم…همونجا زیر کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد…اونم رفته بود توی اتاق و در رو بسته بود…توی خواب دستم خیلی درد گرفته بود.آرنجم عجیب درد داشت.خواستم دستمو تکون بدم نشد،انگار چیزی روی دستم بود.چشم باز کردم نور اتاق کم بود.ولی دیده میشد.چی به چیه.کم کم چشمام عادت کرد.دیدم مریم سادات سر گذاشته روی دست من با اون موهای بلند و نازش بدون روسری خوابیده بغلم.اومده زیر پتوی من.بهم نچسبیده بود ولی توی آغوشم بود…روی دستم خوابیده بود.آروم پتو رو کنار زدم.وای فقط با یک تاپ خوشگل بود بازوهای سفید و نازش دیده میشدن…پتو رو کامل زدم کنار…دیدم ساپورت نازک و خوشگلی پوشیده بود.مشکی ولی چون نازک بود.مشکی ولی توی نور کم هم میشد سفیدی پوست قشنگش رو دیدو پسندید.آروم انگار که من هم خوابم…دستم هم بشدت درد داشت…زیر سرش بود…قشنگ کامل چرخیدم سمتش مثلا خوابم بغلش کردم…سفت گرفتمش.توی بغلم چرخید طرف من.خودش بیشتر اومد توی آغوش من…دستم هم آزادتر شد.صورت تو صورت هم بودیم.چشام بسته بود…انگاری خوابم…یک آن نرمی چیزی رو روی لبام حس کردم.منو بوسید.دستشو انداخت روی من محکم اومد توی بغلم.چشامو باز کردم چشمای درشت و قشنگش بازه باز بود…منو دید.دوباره اومد جلو لب تو لب شدیم ساکت و آروم…دستمو انداختم پشتش.گرفتمش توی بغلم.فقط بوس های کوچولو میکرد… خوابوندمش زیر خودم ساکت بود.تابش رو دادم بالا. ناقلا اصلا سوتین نبسته بود.سینه های کوچولو و ریز داشت.چندین و چند بار بوسیدمشون.نوکشون رو نوبتی آروم با لبام میکشیدم.گفت امیر علی آروم دردم میاد بار اولمه. گفتم دوست نداری مگه؟، بخدا بار اولمه.درد داره محکم نکش.بوسشون کن.آروم بمالشون…اینها دیگه مال خودتن…بذار عادت کنم به این چیزا.گفتم چشم عروس خوشگل خودم… تمام لب و گردنش رو بوسیدم…بخدا اولین و اولین بار جفتمون بود.هول شده بودیم.تنها بودیم…نمیدونستیم چکار کنیم.گفتم چرا رفتی اتاق وچرا دیر اومدی پیشم.زیرم بود.گفت خیلی با خودم کلنجار رفتم دیدم…حقت نیست اذیت بشی.تو جوون خوبی هستی…میدونم دوستم داری امیرعلی میدونم چندساله خاطر منو میخای…اما امیرعلی چون مادرت راضی نیست…میدونم عشق و ازدواج ما اول وآخر درستی نداره…بلاخره گندش در میاد.گفتم خدا نکنه.چی گندی…گفت امیر علی…جانم خانوم خوشگل خودم.گفت میخای الان باهام چکار کنی…میدونم درد داره.گفتم بلاخره که چی.نمیخای عروس شی…گریه کرد گفت امیرعلی.میترسم.گفتم ازچی میترسی… گفت تنهام بی کس هستم…گفتم بنظرت الان فامیلای داماد دور وبرش نشستن،دارند بشکن میزنند.اونوقت عروس تنهاست.خب من که از تو بیکس تر هستم…نترس خداهست. من که تو رو اذیتت نمیکنم که…گفتم حالا برام لخت میشی ببینمت…دلم داره آتیش میگیره قلبم تندتند میزنه…دلم برای دیدنت یکذره شده…میدونی چندساله منتظر این لحظه ام…گفت خب خجالت میکشم.گفتم نه تو رو خدا…خجالت بی خجالت…گفت پس تو هم لخت شو…گفتم باشه…بلند شدم نشستم…هنوز دستم درد میکرد…لباسم رو در آوردم فقط شورتم موند…ولی اون ساپورتش مونده بود…تابش رو در آورده بود…گفتم صبح شد ها.گفت باشه چشماتو ببند یا صورتت رو بده اونطرف…گفتم باشه.سرمو چرخوندم…برگشتم دیدم زیر پتو قایم شده…من هم رفتم زیر پتو.گفت نه تو هم همه رو در بیار.من پرو بازی در آوردم همونجا شورت و کشیدم پایین…تازه تراشیده بودم…کیرم نیمه شق بود…یککم نوکش خیس بود…گفت وای.بی ادب چی بی حیا.خندیدم.گفت وای امیر علی چقدر بزرگه…گفتم مگه میخواستی چقدر باشه…گفت فک کرده اندازه انگشتت باشه…گفتم نه عزیزم هنوز کوچولویه. بگیرش دستت گنده تر میشه…گفت نه…گفتم بخدا…دستاش سرد بود…گرفت دور کیرم دادش بالا…خایه های گرد وقشنگم رو گرفت دستش…گفت اینا چیه…گفتم خب نشنیدی میگن طرف خایه داره یا بی خایه است…همینه دیگه…خندید…گفت دستشون زدم این بیشتر خوشش اومد.وای چی راست و سفت شد.چقدر قدش بلندشد.دو سه برابر شد.هم کلفتر هم بلندتر…امیر علی این میخاد تو کجای من فرو بره…گفتم. نمیدونم میگن…توی کوس قشنگ دخترها…حالا من ببینم…گفت ببینش…پتو رو کشید روی سرش…ولی من از روی پاهاش دادم کنار…به به جل الخالق چی کوسی خدایا.اون موقع فک میکردم مال همه خانومها اینجوریه…ولی بعدها که فیلم دیدم کوس زیادکردم.تازه فهمیدم کوس مریم جزو نابترین و زیباترین کوسهای عالم بوده…خودش اصلا چاق نبود بلکه شاید یککم لاغر بود.اما امان از کوس تپل و سفیدش…اون موقع نمیدونستم صورتی چیه ولی الان میفهمم چی لعبتی بوده…یک چوچوله تپل و ناز که یک ذره بیرون زده بود…زیبا و دلفریب…کوس بین پاهاش خودشو جمع کرده و تپل شده بود…صاف صاف انگار که اصلا مو در نیاورده…ناخودآگاه بوسیدمش.دست خودم نبود.اصلا نمیدونستم باید بوسید ولیسیدش.چندتا بوسیدم نه یکبار.گفت بسه امیرعلی…
گفتم هیس ساکت باش…آروم پاهاشو دادم بالا…وای خودم آروم اون چوچوله رو مکیدم توی دهنم…گفت امیرعلی کثیفه نخورش…گفتم هیس.کثیف چیه عین گله…گفتم بدت میاد.اذیت میشی.گفت نه اتفاقا نمیدونم داره چه کارم میشه.وقتی خوردیش یک چیزی ته دلم هری ریخت پایین…گفتم پس ساکت باش.بذار کارمو بکنم…گفت امیر علی نوک سینه هامو بگیر میخاره.گفتم چشم عزیزم نوک سینه ها رو گرفتم. گفت آروم…حالا بازم همونجامو بخور…آروم.تا دوباره چوچوله رو مکیدمش سینه رو چلوندم. آهی کشید که دلم هری ریخت…گفتم جانم چی شد.دیدم توی دهنم خیس تر شد.فک کردم جیش کرده.نمیدونستم آبش اومده.گفت امیرعلی حالم یکجوری شد.گفتم چطوری؟؟گفت نمیدونم فقط عین اینکه تمام زورم خالی شد…چقدر خوب بود…تا الان حس نکرده بودم.انگاری خالی خالی شدم…گفتم حالا پاهاتو بده بالا.گفت وای وقتشه گفتم آره…گریه کرد. گفتم نامرد هنوز که کاری نکردم.گفت امیرعلی خیلی دودولت گنده است.گفتم اولا دودول نیست و کیره اسمشو بدنام نکن.در ثانی بالاخره که چی.من نه کس دیگه تو باید عروسی کنی یا نه…هر دختری باید یه روز اینو تجربه کنه…تازه میگن دفعه اول سخته بعدش خودت دلت میخواد هم کرده بشی…گفت وای نه کی گفته…گفتم دوستام که کردن گفتن…گفت گوه خوردن دروغه…گفتم یکیش همین کاظم داداشت…دائم سوار زن اوستا رضا بنا خدا رحمتی بود.گفت نه دروغ میگی…گفتم چرا باید دروغ بگم…میگفت شب تا صبح میکنمش بازم صبح میگه دوباره بکن…گفتم الان هم تو هم نترس حتما خوبه که همه ازدواج میکنند… گفت باشه بسمالله. داد بالا پاهاشو…آروم گذاشتم دم سوراخ کوسش…خودش نشونم داد کجا بزارم…فشار دادم نرفت توش…گفتم بزار خیسش کنم…یک تف گنده زدم سر کیرم…گذاشتم دوباره…طفلکی خودشو شل گرفته بود.نمیدونست چی اتفاقی قراره براش بیفته…من هم کامل روش مسلط بودم…خیسش هم که کردم…کوسش کاملا آماده آماده گاییدن بود…محکم که فشارش دادم انگار یک مانعی بود سر راه که برداشته شد.چنان جیغ وحشتناکی کشید که نگو…دستهام که حائل خودم بود ستون کرده بودم خودمو کنترل کنم.یک آن برداشتم بزارم روی دهنش…از شانسش تعادلم رو از دست دادم.کیرم تا بیخه بیخش رفت توی کوس کوچولو و دست نخورده اش.دوباره چنان جیغی زد که نگو…گفتم هیس تو رو خدا آبرومون رفت…گفت امیرعلی منو کشتی.بلند شو.هق هق گریه میکرد.گفت پاشو پاره شدم.دلم نمیخواست بلند شم…قشنگ روش دراز کش بودم.کیرم داخلش بود.داد زد لعنتی بلند شو.دردم میاد…نمیتونم تحمل کنم.هل میداد منو.ولی من تازه جامو پیدا کرده بودم…دستامو از زیر بغلهاش رد کردم بردم طرف سرش…با دستام سرشو گرفتم لباشو محکم گرفتم…کشیدم بیرون دوباره چندتا تلمبه زدم بهش…خیلی پشتمو ناخون کشید…آبم زود اومد همش رو ریختم توی کوسش…بلندکه شدم…چون روی همون پتو بودیم…پر خون بود…خیلی گریه میکرد…کیرم خونی خونی بود…با آب کیر خون میزد بیرون.بوسیدمش.چنان کشیده ای بهم زد که نگو…بلندشد.دستمال نبود…تیشرت منو گذاشت روی کوسش…پر خون شد…گریه میکرد میترسید… بغلش کردم.جیغ زد ولم کن لعنتی.گفتم مریم.مریم جون.چی شده منم ها امیرعلی خودت…گفت برو گمشو…ازت بدم میاد…گفتم با منی…گفت آره با تو هستم…نامرد…بدم میادازت.دیگه پیشم نیا…نمیخام ببینمت…گفتم چی شده مریم…نگاهم کن…گفت نمیخام ببینمت…بیشعور ولم کن…با خودم گفتم حتما الان ناراحته اینجوری میگه…حالش خوب بشه خودش میاد عذرخواهی میکنه…بلند شد سریع رفت حمام…گفتم میخای بیام کمکت گفت نخیر اصلا دیگه نمیخام ببینمت…گمشو.طرفم نیا…گفتم مریم چت شد…گفت دهنتو ببند دیگه بامن حرف نزن…گفتم چشم.باشه…گفت لباستو تنت کن برو برام نوار بهداشتی بخر بدو…خون ریزی دارم…گفتم بزار بشورمش خونیه مریض میشم…گفت بدو گمشو توی دستشویی بشورش…رفتم سریع توی دستشویی شستمش لباس پوشیدم…داروخانه نزدیک بود.خداراشکر شبانه روزی بود.و شانس من یک خانوم هم کنار مرده کشیک بود…صداش زدم اومد…با خجالت جریان رو تعریف کردم. و بهش گفتم ما تنهاییم کسی رو نداریم…الان خانومم خونه تنهاست خونریزی داره.خیلی میترسیم… گریه ام گرفت…خانومه میانسال بود.گفت پسرم نترس عادیه…گفتم باهام قهر کرده صحبت نمیکنه فحشم میده…تاالان حتی بهم تو نگفته بود…الان انگاری دیوونه شده…گفت نه نترس.اون ازت توقع نداشته زیاد درد کشیده ترسیده…الان عصبیه…این پد رو ببر براش…بعدشم مبارکت باشه مواظبش باش…ازین کبابی کنار براش گوشت کباب بگیر کمپوت آناناس بگیر تقویت بشه.چیزهای ترش بهش نده…فردا براش سوپ ببر.چندروزی بهش خوب برس.گفتم ممنونم.طفلکی گفت نترس اشکاتو پاک کن.کس بی کسون خداست…برو خدا نگهدارت…سریع رفتم کبابی کناری…خریدکردم و رفتم خونه…زیر دوش بود…من که رسیدم اومد بیرون…حوله دادم بهش…ساکت بود.پد برداشت گذاشت توی شورتش و لباس قشنگ پوشید.گفتم برات کباب گرفتم با کمپوت آناناس بخور شون خب.
گفت مرگ رو بخورم بهتره.گفتم خانوم دکتره گفت.لازمه…داد زد امیرعلی خنگ و احمق تو رفتی داروخانه به زنه گفتی چی شده…گفتم آره منه خنگ تنهام نمیدونم چکار کنم…حرفها و فحشهایی کع امشب تو بمن دادی تا الان مامانم بهم نگفته…چیکار کنم خنگم و بیشعور… پرسیدم ازش خانوم دکتر بود.گفت بدنش ضعف داره.واجبه عروس خانومها بعد اولین رابطه تغذیه بشن…بعدشم گفت غذاهای ترش و تند چند روز نخور…الانم ببخشید که من خرم نفهمم…رفتم حوله برداشتم رفتم توی حموم…زیر دوش از تنهایی خودم و عشق عجیبی که توش گرفتار بودم.و این شب زجه میزدم…نصف اون شهری که توش بزرگ شدم مال خاندان ما بود…در هر خونه ای رو میزدم بجای یکدختر چندتا بهم میدادن…ولی من بدبخت گرفتار بی خانمان ترین دختر شهرمون شدم…ریدن توی عشق…این عشق چی گوهی بود که گرفتارش شدم…خودمو میشستم و اشکام از آب دوش بیشتر میومد.می ریخت توی صورتم…کارم تموم شد اومدم بیرون دیدم شکر خدا هم کباب خورده هم کمپوت خورده بود رفته بود اتاقش در رو بسته بودمن روی کاناپه خوابیدم.پتو کثیف بود خونی بود…ساعت تقریبا۶صبح بود.بلند شدم…دیدم هنوز در اتاق بسته است…تا لباس پوشیدم رفتم بیرون…دیدم نانوایی خلوته…براش عسل خریدم…ویک خورده تنقلات و چیزای دیگه…ساختمون ما چند واحد بود…ماشینم توی پارکینگ بود…براش سفره رو چیدم و رفتم دانشگاه…اصلا حواسم به درس نبود…تازه گوشی اومده بود.بعضی بچه ها داشتن…تازه که نه.دوسالی میشد…تلفن همراه در اومده بود…گوشی کسی رو گرفتم گفتم خبر بگیرم بابام اینا کجا هستند. زنگ زدم گوشی داشت.بعد احوالپرسی گفت شیری یا روباه…گفتم خر باباجون.خر…گفت چیه پسر چی شده…گفتم هیچچی از دیشب بعد جریان قهر کرده نگاهم نمیکنه…گفت حتما باهاش بد رفتار کردی…پسر خوب شب اول بوده باید احتیاط میکردی…گریه ام گرفت…توی ماشین با گوشی همکلاسیم صحبت میکردم… اون بیرون بود…گفتم آقاجون ما هر دو تنها بودیم تنهای تنها…خونریزی شدید داشت فک کردم میمیره…همتون منو تنها گذاشتین…حتی اون مامان نامرد.دیگه گوشیو قطع کردم…تا رفتم بازار کتاب میخواستم و برگشتم خونه شد.۳بعد از ظهر تازه غروب۵به بعدهم کلاس داشتم…رفتم خونه توی اتاق بود بیرون نیومد منو ببینه…صبح هم چایی نخورده بودم.حتی توی دانشگاه هم نه چایی خوردم نه…ناهار…گفتم بیام خونه پیشش…گرمم شد دکمه های پیرهنمو باز کردم…دیدم نه چایی حاضره نه ناهار…گفتم اشکالی نداره…خودشم خوب میشه…یک کتری کوچولو تازه بود خوشگل بود دسته منگوله دار قشنگی داشت گذاشتمش روی اجاق تا…جوش بیاد.خیلی پکر بودم.حالم خراب بود…کتری جوش اومد…قوری بالا بود روی سبد آبچکون کابینت دست دراز کردم برداشتمش. رفتم که چایی بردارم…دکمه های پیرهنم گیر کرد به کتری کشیده شد طرفم…کتری آبجوش از بالا ریخت روی پای راستم…شانس اوردم روی کیرم نریخت…سر و صدا شد.و چند تا آخ گفتم…ولی به خودم نیاوردم…گفتم همینجوری بهم میگه بچه ننه…خیلی میسوخت خیلی…همون لحظه…گفتم بزار شلوارمو وجورابمو در بیارم ببینم چی شده که اینقدر سوخته.نمیدونستم که باید قیچی کنم شلوارمو…اونم جین تنگ…تا درش آوردم… کشیدم پایین تاول زده بود گوشت و پوست با هم کنده شد…صداش زدم…مریم مریم سادات مریم.بدو بیا…نیومد.به خودش نیاورد…هیچچی دیگه…خودم تازه به عقلم رسید که پاچه شلوارو پاره کنم.و برم اورژانس…تمام انگشتام تاول زده بود…با بدبختی پله ها رو پایین اومدم…یک همسایه داشتیم…خانوم میانسال محجبه ای بود…تا منو دید گفت وای خدا مرگم بده چی شده پسرم…گفتم هیچچی حاج خانوم کتری آبجوش ریخت روی پام…سریع زنگ خونش رو زد پسرش و شوهرش اومدن منو بردن…اورژانس یک ساعتی دهنم رو سرویس کردن.وکونم پاره شدبرگشتم خونه…تمام باند پیچی بود پای راستم…کمک کردن برم بالا…لحظه ورودم رفیق بابام توی همکف بود سرایدار نداشتیم…هم پارکینگ بود هم همکف…که بچه ها توش بازی میکرد…تا منو دید گفت خدا بد نده پسرم چی شده بابا…گفتم هیچچی آبجوش ریخت.روی پام…گفت ای وای ای وای…خانومت کو…گفتم توی خونه است…گفت من تازه اومدم بابات گفت بهت سر بزنم…برات یک خط و گوشی بگیریم…گفتم فعلا که خونه نشین شدم…گفتم عمو چیزی به بابام نگو…اگه نه دوباره این همه راه برمیگردن مشهد…گفت باشه ولی مواظب خودت باش.من فردا میام دیدنت…شایدم شب اومدم…هرچی میخوای بگو بگیرم بیارم…گفتم سلامتیت چیزی لازم نیست…همسایه ما گفت تو زن داری…گفتم آره.گفت خونه است…گفتم آره.گفت پس چرا تنهایی…مگه عقل نداره ببینه شوهرش چی بلایی سرش اومده…گفتم اون مریضه خواب بود این اتفاق افتاد نمیدونه چی شده…من خودم بلندشدم راه افتادم…گفت هم عقلش نمیکشید یک چایی برات دم کنه که این جوری نشی…بدجور خجالت کشیدم…گفتم حاجی ول کن دیگه من الان خودم خیلی بدبختم.تو خنجر به قلبم نکش…رفیق بابام گفت خدا نکنه…تو پسر حاج صفایی…
تو اگه بدبخت باشی پس خوشبختهاش کی هستن…گفتم ای عمو دنیا مال تو باشه تنها باشی میخای چکار…ازش تشکر کردم و رفتم بالا…البته به کمک همسایه مون…کلید انداختم در رو باز کردم رفتم داخل…تا روی مبل کمکم کردن.تعارف زدم بشینند.قبول نکردن و رفتن…خونه تمیز بود.مث اینکه من رفتم بلند شده بود ببینه چی شده خونه رو تمیز کرده بود…نیمساعتی جلوی پنجره روی کاناپه پام دراز بودنسیم بیرون بهش میخوردآروم میشد.آتیش گرفته بود.میسوختم…ولی چی میتونستم بگم…داشت خوابم میبرد که زنگ واحد ما رو زدن…نمیتونستم بلندشم…گفتم مریم بیا برو در رو باز کن من نمیتونم…بدو…دیدم نمیره.داد زدم لعنتی برو ببین کیه اگه بتونم بتو نمیگم…در اتاق رو باز کرد.بازم نگاهم نکرد…فقط رفت طرف در حال…همسایه بود.طفلکی یک قوری چایی و یک دیس پلو برام فرستاده بود…مریم پرسید اینها چیه…خانومه گفت دخترم برای شوهرته…گفت چرا.مگه چی شده…گفت دیگه میخواستی ازین بدتر بشه برای یک قوری چایی…بده بخوره نوش جونش…تا برگشت منو دید.که تمام پام باند پیچی شده.سینی کامل از دستش افتاد…جیغ زد گفت وای یا بی بی فاطمه زهرا…امیر علی جونم چت شده.خدا مرگم بده…دیس افتاد زمین کم مونده بود اونم پاش بسوزه…غذا وچایی و همه چی قاطی شد…از ترس اینکه الان پای اونم میسوزه.از روی کاناپه بلند شدم اما دوباره سوزش شدید اومد سراغم…دویید اومد طرفم…ولی نتونستم خودمو کنترل کنم…افتادم زمین…زجه میزد امیر علی امیر علی چی شده چکارت شده…خدا مرگم بده…گفتم چیزی نیست اینقدر ناراحت نکن خودتو…همسایه هم اومد کمک بلندم کردن دوباره پاهامو دراز کردم روی کاناپه…همسایه مون گفت دخترم گریه نکن.مگه نمدونستی چی شده…گفت بخدا به جدم قسم نمیدونستم…توی اتاق بودم…خاله حالم خیلی بده.بد بود الان بدتر هم شد…خدایا هیچکس رو بیکس نکن…تنهایی و بی کسی فقط برای خودته که تکی و تنهایی…سرمو محکم توی سینه اش گرفته بودوگریه میکردهمش نگاهم میکرد وبوسم میکرد.امیرعلی امیر علی بخدا نفهمیدم چی شده…امیرعلی صدارو شنیدم ها ولی خاک تو سرم بشه نیومدم ببینم چکارت شده…امیر علی به خاک مادرم نفهمیدم چی شده…قربونت بشم.منو ببخش.الکی ازت ناراحت شدم…وای وای …سرش و گذاشت روی سینه من گریه میکرد…خانوم همسایه گفت چی شده شما دوتا رو؟گفتم هیچچی…زیاد سخت میگیره.بلند شد رفت توی اتاقش صدای گریه اش بلندتر شد…گفتم خاله برو ببین چش شده…راستش دیشب ما تنها بودیم…ولی شب عروسیمون بود.پدرمادر من که رفتن.این طفلکی هم هیچکس رو نداره…یککم بهش سخت گذشت.از من خیلی ناراحت شد…باهام قهر کرد.من حواسم بهش بود ها ولی اون ناراحت شد سخت شد براش خونریزیش زیاد شده فک کنم ترسید باهام قهر کرد.الان که منو اینجوری دیده خودشو مقصر میدونه…خانومه گفت به به پس مبارکه…خوشبخت بشین…گفتم فعلا که بدبخت شدیم.گفت خدا نکنه.زبونتو گاز بگیر…گفت بزار برم پیشش…تو مواظب خودت باش…رفت پیش مریم سادات…دیدم داره دلداریش میده…شنیدم پرسید اسمت چیه خانوم خوشگله…گفت مریم سادات. گفت ای جانم سیده هم هستی…گفت آره…گفت دخترم من هم منیره هستم طبقه بالایی شما ماهستیم…مادر شوهرتو دیدمش چند بار سلام علیک کردیم…زن بدی نبود.گفت بد که نیست از خوب هم بهتره…اما کار داشتن ما رو تنها گذاشتن من هم که بدبختم کسی رو ندارم…گفت اشکالی نداره اینجوری نگو خدا از بدبختی نگه داره…من بعد من هستم مثل مادرتم…الان هم گریه نکن شوهرت اذیت میشه…من میرم براتون ناهار میارم…مث اینکه غروبه اما هنوز حتی از صبح که نگرانت بوده هیچچی نخورده حتی آبم نخورده…پسرم می گفت دکتر که پرسید برای دارو بخوره گفته.از دیشب چیزی نخوردم…دوباره صدای گریه مریم بلند شد…همش به خودش بدوبیراه میگفت…گفتم مریم سادات.نکن اینجوری…بیشتر ناراحت میشم.پاشو خونه رو تمیز کن خاله مهمون ماست یک میوه ای چیزی بیار…پاشو.اتفاقه دیگه…صدای صحبت خانومه رو شنیدم چند دقیقه گذشت.دیدم اومد گفت پسرم نگران نباش باهاش حرف زدم…من بر میگردم…رفت در رو بست…تا این رفت.تازه داغ دل من تازه شد…صورتم رو به بیرون بود…اشکام از تنهایی خودم و زنم همینجوری میریخت… توی حال رو نگاه نمیکردم…فقط میشنیدم صدای جمع کردن.سینی میاد…روی کاناپه بیرون رو نگاه میکردم…اومد پیشم صورتمو نمیدید… گفت امیرعلی…امیرعلی…صورتمو برگردوند…دید اشکام میریزه…دوباره محکم بغلم کرد.گفت فدای چشمات بشم بقران فقط ناراحت بودم.گفتم مریم تو سیده بودی منو نفرین کردی اینجوری شدم.منو ببخش.گفت امیر علی بخدا لال بشم اگه تو رو نفرین کرده باشم…امیر جونم تو همه کس و همه چیز منی.خب من دخترم دیگه نفهمیدم چکارم شد.خون رو که دیدم ترسیدم فکرم کار نکرد…بهم ریختم…گفتم یعنی دیگه ازم بدت نمیاد متنفر نیستی.گفت نه بخدا غلط بکنم…تو عشق منی آقای منی.لامصب چرا داد نزدی کمکت کنم.گفتم خنگم و احمق دیگه.منظورمو فهمید.
گفت ببخشید بخدا غلط کردم. نگو دیگه.میدونی گفتم اگه داد و بیداد کنم میگی.چقدر بچه ننه است…خودم رفتم دکتر ولی دم در ورودی ساختمون این زنه رو دیدم شوهر و پسرش رو فرستاد کمکم کردن گفت وای خاک تو سرم که اینجوری بهت گفتم که اینقدر زجر کشیدی…چقدر گریه میکرد گفتم تورو خدا گریه نکن.ولی برو.مریم جون یک چایی دم کن برام دهنم خشکه خشک شده…گفت فدات بشم بروی چشم…می خواست دوباره گریه کنه.گفتم بیا اومد جلو بغلش کردم.گفتم تو و من مال همیم.گریه نکن فقط کنارم باش…همه چی درست میشه…خدای ماهم بزرگه…روی دو زانو نشست…خودش چنان لبی بهم داد که کیف کردم…گفتم مریم گفت چیه.گفتم تمام این رنج سوختن میارزه به این لبی که دادی…خیلی خوب بود.گفتم فک کردم دیگه دوستم نداری…آخه من که غیر تو دختر دیگه ای دوست ندارم…برگشت محکمتر بغلم کرد…محکم تر بوسم کرد…گفت تو که دیوونه ای…با این همه شانس و خانواده منه بدشانس و بی کس رو انتخاب کردی.خودتو بدبخت کردی…گفتم به خود خدا قسم اگه دیگه ازین حرفها بزنی نه من نه تو…خلاصه که شب و روز اول زندگی ما اینجوری شروع شد…تقریبا از درس و دانشگاه دو هفته ای دور موندم…رفیق بابام برام گوشی خریده بود…رسوند دستم خیلی چیزها برام میآورد… مایحتاج خونه رو همه رو می آورد…گفت چیزی به پدرت نگفتم…من هم به پدرم زنگ میزدم و ازش پرسیدم بابا یکی از رفیقام پاش سوخته چی بزاره روی زخمش زود خوب بشه…چندتا نسخه قدیمی بهم یاد داد.و انجام میدادم… ولی فک کنم میدونست خودم اینجوری شدم.وقتی حرف میزد دلش میگرفت… نمی تونستم رانندگی کنم…بعد دو هفته تقریبا بهتر بودم…با یک عصای پیرمردی لنگ لنگان رفتم دانشگاه…همکلاسی هام دورم جمع شدن.رفتم دفتر دانشگاه جریان و گفتم…و فهمیدن دلیل غیبتم چی بوده…دیگه کم کم استادها که میومدن…خودشون عذرم رو میفهمیدن ازم دلجویی میکردن…موقع برگشتن…دم در دانشگاه چند تا از رفیقام منتظر اتوبوس بودن…بوق زدم دوتا پسر بودن دوتا دختر.همکلاسیم تا منو دیدن کیف کردن…اون موقع پاترول مشکی عشق همه بود.سریع نشستن…سعید پسر شادی بود و هست…هنوزم رفیقیم…گفت پسر تو از ما بهترونی که…گفتم برای چی…گفت مرد حسابی پاترول مشکی…خوابگاهم که نمیای…حتما اتاق اجاره کردی…دخترها گفتن آره دیگه پس فک کردی میاد مث ما خوابگاه کثیف و پر سوسک من که بودم توی ماشین میخوابیدم گفتم نه بابا چی میگین توی ماشین چیه…همین نزدیکیا آپارتمان دارم مال خودمه…کف کردن…بچه ها خودشون رو معرفی کردن…دخترها یکی اسمش مریم بود.بچه خود مشهد بود…اون هم خونه اشون نزدیک دانشگاه بود.ولی اون یکی دیگه مهسا از شهرهای نزدیک مشهد اومده بود خوابگاه بود…خیلی هم ناز بود…مریم پر رو بود.پسره دیگه اسمش محمود بود که این چند وقت بعد کلا درس و گذاشت کنار رو رفت سربازی آخرش هم نفهمیدیم چرا…سعید گفت امیرعلی حالشو داری بریم دور دور…مریم گفت من جاهای قشنگی بلدم ها…گفتم نه نمیشه من عشقم خونه تنهاست…پرسیدن چی؟؟دوست دخترت خونه است…گفتم دیوونه ها دوست دختر کجا بود خانوممه. گفتن نه وای مگه چند سالته.گفتم ۲۰سالمه…گفتن این بچه پولداره باباش ترسیده دست و بالش رو بند کرده…گفتم برعکس پدر مادرم اصلا نمیخواستن ازدواج کنم.حتی راضی بودن برم کانادا و اروپا پیش خواهرام که پزشکن…سوت کشیدن اوه اوه این واقعا از ما بهترونه…گفتم خودم ۵ساله گرفتار چشمای خواهر رفیقم بودم تا گرفتمش…همه هورا کشیدن.اما توی چشمای دخترها هم غم هم خشم دیده میشد…رفیقم گفت پس تو همه چی تمومی دمت گرم…زن و زندگی و خونه و ماشین…همون لحظه مریم سادات از خونه بهم زنگ زد…گفتم جانم عزیزم.گفت امیرعلی میتونی نون بگیری یا پات درد میکنه…گفتم میگیرم نگران نباش…گفتم تانیم ساعت دیگه خونه ام…خداحافظی کردم و قطعش کردم. سعید گفت پسر کی شیرینی میدی…گفتم شیرینی چی …گفت ازدواج ماشین خونه…همه چی…گفتم بقیه هیچی ولی شیرینی ازدواج روی چشم بزار خوب بشم یک روز بچه های کلاس رو همه ناهار یا شام مهمون من هستن…همه هورا کشیدن…گفت مگه پخش ماشینت کار نمیکنه…گفتم نمیدونم اصلا تستش نکردم…مریم گفت وا مگه میشه.پس شبها که با خانومت میرین دور دور چی گوش میدی…گفتم باور میکنی از وقتی اومدیم مشهد.با پدر مادرم دنبال کارهام بودم.بجز چند مورد ضروری هنوز با خانومم حرم هم نرفتم…یعنی بلد هم نیستم…تازه اومدم این شهر غریبم…یککم تنهایی روی ما تاثیر بد گذاشته.تا عادت کنیم طول میکشه…سعید گفت درست میشه…اون موقع پخش ماشین کاست بود.گفت بیا فعلا یک کاست حبیب توی جیب من هست گوش بده با خانومت حال کن…مریم گفت…امیر علی این بلوار تا تهش میخوره به یک شهر کوچیک توریستی به اسم طرقبه که خیلی شیکه شب تا صبح هم مغازه ها باز هستن…دست خانومتو بگیر ببرش اونجا رستوران خرید خیلی قشنگه…ولی پول میخواد.فک کنم تو زیاد داری…گفتم شکر خدا.رسوندمشون.اونا که رفتن صدای پخش رو زیاد کردم
چقدر صدای مخملی و قشنگ و مردونه ای داشت. من فقط بابچه ها توی محل نهایت عباس قادری ویساری گوش میدادیم… توی خونه اصلا هیچ چی ازین چیزها نبود.بخداکاملا مذهبی…خب خونه ای که دائما داخلش مجالس سنتی برگزار بشه موسیقیش کجا بود.رفیقام هم که داداشای مریم بودن.بدبخت تر ازمن…چندسال بود خواهرام رو هم ندیده بودم.رسیدم خونه.گفتم امشب میای بریم بیرون…گفت کجا بریم ماکه جایی رو نمیشناسیم.گفتم تو بیا بریم یادمیگیریم…گفت اول بریم حرم.گفتم باشه بروی چشم…گفتم شام رستوران…با همون زخم پا.رفتیم حرم بعدش جاتون خالی رفتیم رستوران کم گشتیم چون پام میسوخت.پوست پام کش که میومد دردم میومد…براش خریدکردم…شب دیر برگشتیم…خیلی از صدای حبیب خوشش اومده بود…رفتیم خونه اولین بار بود که ازش خواستم بریم با هم دوش بگیریم…گفت باشه میام.گفتم اگه اذیتی نیا…گفت نه دوست دارم باهات بیام.کمکت میکنم…رفتم داخل آب و تنظیمش کردم…آخه زیاد داغ میبود سوزش داشتم…قربونش برم وقتی اومد پیشم با شورت وسوتین بود.خجالت میکشید…اومد زیر دوش توی بغلم…آب میریخت روی موهای قشنگش…روی پوست نرم ونازش…بدنش سر و لیز بود.خودش بغلم کرد.پام و نگاه کرد هنوز سرخه سرخ بود…گفت ببخشید امیر علی.همش تقصیر منه…آروم دستمو بردم پشتش…گیره سوتینش رو باز کردم…سرش رو بالاگرفت.زیر دوش لب قشنگی بهم داد…نگاهم کرد…سوتینشو کنار انداخت…قدش برای یک خانوم خوب بود.کوتاه نبود…اما برای من قد بلند کوتاه بود…دوباره و چندین بار بوسیدمش.خودش خم شد شورتش رو در آورد…به هرچی بگی قسم اولین باری بود که بغیر شب زفاف دستشو میزد به کیرم.گفت وای چی باز بزرگ شد…ترسناک شد.خندیدم.چقدر ناز بوسم کرد گفت قربون خنده هات…گفتم زخم نازت خوب شده.گفت آره.دیگه درد نداره خون نمیاد…من بهت نگفتم چند روز بعد سوختگیت منیره خانوم منو برد پیش دکتر زنان…معاینه کرد…گفت ماشالله آلت همسرت بزرگ بوده تا تونسته خوب پاره ات کرده نترس زود خوب میشه.بعدش فقط برات لذت داره…گفتم راست میگی. گفت بخدا.پس چرا ازت پول گرفتم…گفتم فدای سرت…باهاش بازی میکرد… گفتم بچرخ توی بغلم میخوام از پشت ببینمت…برگشت.وای چه کون سفید و تپل و نازی داشت.عین غنچه گل بود…یک قلب بزرگ و گنده…آخه سه هفته هم از شب زفاف ما نگذشته بود اما اینقدر تفاوت توی صورت و بدنش ایجاد شده بود فک میکردی زن چند سال خونه داره…گفت امیرعلی خودتو بشور بریم بیرون روی تختمون…گفتم باشه…رفتیم توی تخت…خشک کردیم همدیگه رو…موهای نازشو سشوار زدم خشک بشه…لخته لخت بودیم…رفتیم رو تخت.گفت امیر جون.گفتم جانم چیه. گفت دوباره مث اون شب برام میخوریش خیلی حس قشنگی بود.گفتم آره از خدامه.گفت ممنونتم…دراز کشید…باز هم از چشای قشنگش شروع کردم. بوسیدن و لیسیدن سروگردن و لب و سینه…چقدر با شب اول فرق داشت این بار بدون خجالت پیشم بود خودش میخواست.بقول بچه های اینجا طعم خوش سکس رو چشیده بود…تا رسیدم به کوس نازش شروع کردم به خوردنش…آه و ناله اش بلند شد…صدای قشنگی داشت…گفتم دوست داری میخورمش.گفت عاشقتم عالیه…گفتم کیفشو ببر.خانوم خوشگله…گفت امیرعلی بگیر بازم سینه هامو…گرفتمشون. آروم مالوندم. گفتم بچرخ از پشت ببینم…چرخید وای چقدر کونش قشنگ بود…چندتا بوس و لیس سوراخش رو زدم…زبون رو رسوندم کوسش.آه قشنگی کشید.گفت وای بهتر شد…مرسی…گفتم جانم…بالش گذاشتم زیر شکمش اومد بالاتر…چندتا لیس زدم صداش رفت بالا…چقدر ناز ناله میکرد… چندتا آه پشت سر هم کشید.دوباره خودشو خیس کرد روی زبونم ریخت…سبک شد به حالت خستگی افتاد روی تخت…من هم کنارش دراز کشیدم.خودشو انداخت توی بغلم…خودش چندتا بوسم کرد.لبامو خورد.دست گذاشت روی کیرم.گفت چقدر ترسناکه…گفتم نترس بهت قول میدم آروم بکنمش.گفت وای میخوای توش بکنی.گفتم باشه اذیت میشی نمیکنم.گفت نمیدونم…ولی منیر خانوم گفته باید بکنه زیادم بکنه که هم بچه دار بشیم.هم که دوباره بسته نشه…حالا بکن آروم بکن.هول نشی ها…دردم اومد درش بیار دوباره بکن.گفتم چشم…خیسش کردم…خودش پاهاشو داد بالا.گذاشتم داخل کوسش آروم فشار دادم.گفت وای وای صبر کن.جاش نمیشه.درش بیار دوباره بذار…خیسش کن.در آوردم دوباره کردم بیشتر رفت توش…دیگه راه افتاده بودیم…خوب و آروم میکردمش…گفتم برگرد.از پشت بزارم گفت باشه…بالش رو گذاشت زیرش…دوباره خیسش کردم دادم داخلش…آه وناله میکرد.میگفت امیر دوستش دارم ها ولی ازش میترسم…گفتم دردها تموم شد دیگه ترسی نمونده کیفشو ببر…چندتا تلمبه دیگه زدم بازم آبم اومد ریختم داخلش…همو بوسیدیم.رفتیم غسل کردیم…برگشتیم…دیگه کارمون همین بود.هر شب گردش و تفریح مگه اینکه درس داشته باشم…بقیه اش هم سکس وحال…تقریبا روزها که با همکلاسیهام میگشتم مشهد رو هم یاد گرفته بودم.دخترهای دانشگاه هم که میدیدن ماشینم چیه زیاد دور رو برم بودن ولی من اصلا برام مهم نبود.سعید میگفت تو احمقی.
گفتم آخه چرا احمق باشم؟خب من زنمو دوست دارم و نمیخوام بهش خیانت کنم…اون کسی رو نداره بفهمه من با کسی هستم دلش میترکه…گفت خب مگه باید بفهمه…همین مریم رو نگاه کن توی چشماش حرص و طمع اینه که یکبار باهات باشه…دیوونه پولداری خوشتیپی.همه چی داریازجوونیت استفاده کن.بعدا پشیمون میشی…گفت تازه شیرینی عروسی یادت رفت.گفتم همین شب جمعه رستوران جاغرق طرقبه…۲۰نفر دعوت کن…گفت ای به چشم…شب به مریم گفتم…گفت وای من خجالت میکشم…گفتم اتفاقا میخوام خوشتیپ و خوشگل بیای بدونن که چرا من زود ازدواج کردم…گرفتار کی هستم…گفتم فردا میریم خرید لباس و همه چی واسه دوتامون…گفت باشه…سعید ترتیب مجلس رو داده بود.به خرج من.حتی دوتا از استادها رو هم دعوت کرده بود.یک رستوران شیک رو رزرو خصوصی کرده بود.دهن سرویس برای کادوی ما پول گذاشته بودن.یک گروه موسیقی با فیلمبردار آورده بودن…من و مریم سادات با لباس شیک مجلسی رفتیم اونجا…سعید گفت همه۸اونجا باشیم.نگو طفلکی از۵غروب تدارک همه چی رو برای سورپرایز ما دیده بود.میدونست بهش گفته بودم که من اینجا کسی ندارم…خانومم هم پدر مادر نداره…نگفتم باباش داغونه…وقتی رسیدیم…دست و هورا کشیدن…یک آتیش بازی کوچیک راه انداختن…ازین استادهای ما…یک خانوم سرمدی بود۳۰سالش شاید بود یا نه؟خیلی ناز و خوشتیپ بود…میگفتن بیوه و مطلقه است…خیلی ناز بود…اون هم اومده بود.انگار جشن عروسی اونه…بچه ها همه تبریک میگفتن…دخترها دور مریم جمع شدن…چون آرایش نداشت.واینقدر رو هم یاد نداشت…بردنش یک گوشه…دستی به سر رو روش کشیدن.بخدا وقتی دیدمش خودم کف کردم…چقدر نازی شده بود…پسرها هم کیف کردن.چی برسه کف…استادمون گفت حق داشتی زود توی دام بندازیش. چون این شاه ماهی از دستت میرفت… تا آخر شب یککم زدن کوچولو رقصیدن…من و مریم اصلا بلد نبودیم برقصیم اینجا واقعا خجالت میکشیدم…ولی خیلی بچه های خوبی بودن…دوماه بیشتر نبود هم رو میشناختیم اما عالی بودن…آخرشب موقع رفتن بود…استادمون نشست توی ماشین ما…ماشین خودشو نیاورده بود…رسوندمش خیلی نزدیک دانشگاه و خونه ما بود خونه اش ویلایی بود…گفت امیر علی پررو نشی ها ولی وقت تنهایی.زیبا صدام کن.لازم نیست استاد صدام بزنی…گفتم چشم…با خانومم خیلی رفیق شده بود به هم شماره دادن.اون همراهش و خانومم شماره آپارتمان رو داد.وقتی رسیدیم خونه گفت امیر علی یکوقت با این دختره مریم زیاد خودمونی نشی ها…بخدا چشماتو در میارم…فک نکنی من چیزی نمیفهمم ها…نمیخام توی منگنه بزارمت. خندیدم گفت کوفت…نخند میترسم از خنده ات…گفتم خیالت راحت تو اینقدر خوشگل هستی که اون به چشمم نمیاد.بعد اون جریان…چند روز بعد صبح از صدای بهم خوردن شدید در دستشویی بیدار شدم…دیدم داره عوق میزنه…گفتم ببین چی خورده مسموم شده…اومد بیرون گفتم چت شده…گفت نمیدونم دیروز هم اینجور شدم اما نه اینقدر…اما الان شدید بود…گفتم صبحانه بخور بریم همین درمونگاه نبش خیابون…حتمامسموم شدی…گفت هیچچی خوش نمیاد هم بوی غذا میرسه حالم بدمیشه…گفتم باشه پاشو بریم.گفت فقط دلم جیگر میخاد.گفتم بریم چی بهتر…رسیدیم اونجا.دکتر مرد بود.چندتا سوال پرسید.حتی پرسید که پریودت عقب افتاده یانه؟گفت آره چندوقتی گذشته پریود نشدم…گفت پس مبارکه دیگه…گفتم چی دکتر گفت خانومت بارداره…گفتم ایوالله…انشالله همیشه خوش خبر باشی…گفت بهش برس مواظبش باش…میوه ونوشیدنی.شیر شبانه…گفتم جیگر دوست داره…گفت چون ویتامین ب بدنش کم شده…ببرش آزمایشگاه مطمئن بشیم…تشکرکردیم و رفتیم بیرون.تا رفتیم بیرون مریم گریه کرد. گفتم چته.گفت بدبخت شدم. گفتم چرا…گفت مامانت…گفتم ولش کن.به حال خودش بزارش…تو دیگه مادر بچه منی.پدرم بفهمه خ