نصیحت مادرم (۳ و پایانی)
…قسمت قبل
خودم:
عمه ها.خاله ها.عموی خوبم…ننه جون…دایی های گلم…ببینید.همه کس و کار من…من۶ماهه زن گرفتم…ولی مامانم راضی نیست…برای تک پسرش عروسی نگرفت…دوستای دانشگاهم گرفتن…شب اول منو با این زن تنها گذاشت رفت…بهش گفته بود.تو اصلا نباید با پسرم رابطه داشته باشی…این هم تمکین نمیکرد.رک بگم نباید بگم خصوصیه اما میگم…زنم مجبور به تمکین شد…از خونریزی زیاد داشت میمرد.تنها بودیم…پول داشتیم اما هیچکس رو نداشتیم…نصف شب ازین داروخانه به اون داروخانه بودم…تا یک خانوم دکتر کمکم کرد…زنم روز بعد حالش خراب بود.بلند شدم چایی بزارم کتری آبجوش چپ شد روم…تمام پای راستم از بالا تا پایین سوخت…جلوی تمام مهمونها شلوارم رو دادم پایین.گوشت اضافه سوختگی رو نشونشون دادم…به هیچکس چیزی نگفتم.چون مادرم راضی نبود…دو ماه بدبختی کشیدم تا خوب شدم خواهرم جیغ کشید گفت وای خدا مرگم بده.داداش چی شده.گفتم نترس الان خوب شده اون روزی که تنها سوختم تنهایی۵۰تاپله با شلوار پاره پایین اومدم رفتم درمونگاه باید می بودی که نبودی.بابام سرش پایین بود گریه میکرد.مادرم سرپا مات و مبهوت مونده بود…از پدرم خواستم زنم رو برام عقد کنه.از ترس مادرم یکروزه اومده مشهد عقدم کرده برگشته…الان طفلکی حامله است…هنوز نیومدیم داخل.مادرم بجای تبریک میگه حلالتون نمیکنم…الان من باید اینجا وایستم…مثلا من پسر حاجی صفا هستم نفر اول شهر…از تنهایی و بیکسی چندبار تا دم مردن رفتین و برگشتیم مردم برامون عروسی گرفتن.این هم فیلمش…الانم هر کی منو میخاد باید زن وبچه من و هم بخواد.نمیخاین ما برگردیم…چندماهه دارم دیوانه میشم دلم میخواد بترکه…اینقدر که دلم تنگ شده برگردم خونه…این بدبخت دلش میخواست یکبار بیاد بره سرخاک مادرش بهش بگه بارداره…شوهر داره. اما از دست کارای مادرم میترسیدیم برگردیم.چون میدونستیم این میشه برخوردش…حالا نظرتون چیه به نظرتون بدبخت تر از پسر حاجی صفا جوون توی شهر هست…همه ظاهر منو میبینند.اما کی میدونه توی این دل لامصب چی میگذره.؟دست زنمو گرفتم گفتم پاشو بریم.همون موقع دایی هام بلند شدن همه دست و هورا کشیدن…نوبتی فامیل بغلمون کردن تبریک گفتن…خاله هام اینقدر بوسم کردن که نگو…مادربزرگم…یک انگشتر قدیمی عتیقه داشت در آورد کرد دست مریم سادات…خواهرم همونجا با اجازه شوهرش گردنبندش رو باز کرد انداخت گردن خانومم…همه دست میزدن هورا میکشیدن… دورمون جمع بودن…ولی مادرم ساکت بود…بابام رفت دستشو گرفت آوردش جلو…تا رسید بهم…بمن نگاه میکرد… جلوی همه چنان گذاشت زیر گوشم که نگو…خاله ام اومد جلو…گفت آبجی چرا زدیش. گفت کوری نمیبینی چطوری سوخته به من نگفته…ته دلم الان تاول زده…پاشو دیدی.بمن نگفته.من خار به دست این میرفت دلم تکه تکه میشد…سوخته بمن نگفته…آقا داشت حرف میزد.یکباره غش کرد.شانس ما.دو شب به عید.حالش بد شد سکته کرد…بردیمش بیمارستان…خواهرمم بود…چند روز مراقبش بودیم…روز۷عید تونست حرف بزنه.گفتم اگه خوب نشی برنگردی خونه…تا آخر عمرم منو شرمنده خودم میکنی…گفت چرا بهم نگفتی…گفتم بخاطر اینکه اینجوری نشی…بغلم کرد خیلی گریه کرد…روز۱۲فروردین برام توی باغ خودمون با وجود حاملگی مریم.عروسی گرفتن که نگو نپرس…برگشتم مشهد خواهرم باهام اومد چون میخواست زیارت بیاد…اون چند روز بهترین روزهای منو مریم بود…اردیبهشت خواهرم برگشت…موقع امتحانات آخر ترم بود که ماه زایمان مریم بود…که بچه ما میخواست بدنیا بیاد…پدر ومادرم مشهد بودن.پسرم بدنیا اومد…اسمش رو رضاگذاشتیم.تابستون برگشتیم شهر خودمون…همون موقع…بالاخره سیدقاسم آزاد شد.با پرداخت دو برابر دیه از فروش خانه مادریشون. ونزدیک چندین ماه تحمل زندان…اول اومد دیدنمون. وقتی بچه ما رو دید…از خوشحالی گریه میکرد. وقتی فهمید عقدش کردم.گفت تا آخر عمر نوکریتو میکنم.دمت گرم…همش توی زندان با خودم میگفتم برگردم…با این دختری که دیگه دختر هم نیست چکار کنم…صیغه بوده…الان دیگه خیالم راحته…میخوام برم بندر پیش سیدکاظم…انشالله برگردم جبران میکنم.خیلی بهت بدهکارم…وقتی رفت فهمیدم…رفته پدرش رو هم پیدا کرده با خودش برده…تقریبا چند ماه گذشت که یک روز از دانشگاه برگشتم خونه…رسیدم خونه دیدم مریم اومد دم در گفت امیرعلی بگو کی اومده خونه ما…گفتم کیه که تو اینقدر خوشحالی…دیدم سیدکاظم اومده چی ریش و پشمی گذاشته بود چاق شده بود…سیاه شده بود.ولی تیپ و تارش خوب بود معلوم بود وضع مالیش خوب شده…همون لحظه یک خانوم سیه چرده بندری دیدم.زیبا چشم درشت…یکم قد بلند…سلام داد…با کاظم خیلی توی بغل هم محکم هم رو فشار دادیم…خیلی روبوسی کردیم…برای خواهرش کادو طلا گرفته بود…بعدا فهمیدم…پژو پایین هم مال کاظمه. اون موقع پژو اخر ماشین بود…هر کی هر کی نداشت…برای اون زیاد بود…گفتم پس قاسم کو…گفت یک سرویس با کامیون من میرم یکی اون…بابامون هم ترک کرده.
میاد میبینیش…کامیون مال بابای جمیله است.ما روش کار میکنیم… گفتم باکامیون اومدی مشهد.گفت نه داداش. پژو توی پارکینگ مال منه…گفتم ایوالله ماشالله وضعت خوب شده…گفت شکر خدا…گفت میخام مشهد پیش شما خونه بخرم…گفتم گرونه ها.گفت نگران نباش پول هست…توی ایران پول در آوردن راحته…فقط باید نترسی…گفتم نمیدونم چی بگم…هر جور راحتی…خلاصه چند روزی بودن.زن خوبی داشت با ادب ومحجبه…تونست چندتاساختمون اون ور تر.یک واحد بخره.ولی زدبنام زنش.این که رفت زنش موند.وسایل میخرید خونه میمیچید ماهم کمکش میکردیم… مریم خیلی خوشحال بود.با زن داداشش خیلی رابطه اش خوب بود.زنه خیلی خونه ما بود.با من کم حرف میزد…سبزه بود…یکروز زود برگشتم خونه کلید انداختم اومدم داخل…یاالله هم گفتم…ولی دیدم کسی نیست.گفتم شاید بیرون هستن…رفتم اتاق خودمون که لباس خونه بپوشم…دیدم پسرم توی تختش خوابه…تختش کوچولو کنار خودمون بود.چون هنوز شیر میخورد.بیشتر پیش ما میخوابید… چند لحظه بعد صدای بهم خوردن در سرویس اومد.گفتم شایدمریمه که خونه تنهاست…سرویس بوده…همون لحظه جمیله حوله پیچ اومدداخل اتاق ما.هنوز منو ندیده بود.من کنار در پیش تخت پسرم بودم…تا اومد داخل پشتش بهم بود…حوله رو ول کرد.چی دیدم…لامصب چه کون گنده ای داشت…صورتش سیه چرده بود.ولی خدا شاهده یک بدن سبزه خوشگل کمر باریک موهای خیلی بلند داشت.من با شورت بودم واون لخته لخت…بخدا هنوز منو ندیده بود…شورتش روی تخت بود خم شد برداره…لای کونش باز شد یک سوراخ ناز و گنده که معلوم بود کم کیر ندیده.کوس قلمبه شده و بیرون زده…سینه های ناز بزرگش از زیر بغلهاش دیده میشد… کیرم گنده گنده شده بود…داشت سوتین میبست.تا برگشت منو دید یک جیغ بد کشید.که بچه از ترس بیدار شد.گفت کی برگشتی امیر آقا کاش یک صدایی چیزی در میآوردی. گفتم والله بخدا یاالله گفتم کسی جواب نداد…تندی لباس پوشید…گفت تو رو خدا بپوش الان مریم بیاد فکر بد میکنه…داشتی منو دید میزدی…گفتم بخدا دست خودم نبود.ناخودآگاه شد.ببخشید حلال کن. از قدیم میگن یک نظر حلالهخندید.بچه گریه میکرد بغلش کرد…رفت توی هال.من هم لباس پوشیدم رفتم پیشش.بچه رو بغل کردم…همون موقع مریم سبزی به دست نون هم گرفته بود با نوشابه اومد خونه…خدا راشکر چیزی نفهمید…بخیر گذشت…ولی بدن جمیله همش جلوی چشمم بود.موهای بلندش…بدن نازش.من بعد از زنم اولین زنی بودکه لخت میدیدمش…چرا سوراخ کونش اینقدر گنده بود…چند روز گرفتارش بودم…ترم۴شروع شده بود.سعیدگفت چندوقته چته…گفتم سعید چندوقت قبل اتفاقی چیزی دیدم که اصلا از جلوی چشمم پاک نمیشه…بعدش جریان دیدن جمیله رو گفتم ولی نگفتم کی بوده…گفتم مهمون بودن اومده بودن مشهد زیارت چندروز خونه من بودن… گفت مشنگ خب اون اینقدر کون داده…سوراخش و کونش به اون بزرگی شده…اینقدر آبکیر رفته توی کونش که آب خورده به اون بزرگی شده…کوسخول تو که متاهلی من باید این چیزها رو بهت بگم…؟؟گفتم فک نکنم آب کیر تاثیری توی سایز کون داشته باشه…گفت چطور نداره…همین مریم همکلاسی ما تا الان شاید صدبار کون داده به بچه ها…گفتم نه؟،،گفت بخدا تو کوسخولی نمیکنی…همه کردن.خودم ده بار کردم…کیر رو تاته توی کونش جا میکنه…میشینه روش بلند نمیشه…ولی فک نکنم کیر تو توش جا بشه…گفتم مگه تو مال منو دیدی…گفت توی استخر آب خورد شورتت دیدم…خوابیده اش از بیدار شده مال بعضی ها بزرگتره…ولی بکن تاپشیمون نشی…همون خانومه هم که کون داده حتما دلش کیر کلفت تر میخاد…اگه بدش میومد بهت لبخند نمیزد…خلاصه که اطلاعات بیشترشد.کم وبیش میدونستم میشه توی کون گذاشت…اما من موقع کوس کردن هم وقتی انگشت مینداختم توی کون مریم نمیزاشت دادوبیداد میکرد.چی برسه به گاییدن کونش.شب رفتم خونه هنوز جمیله خونه مابود…چند روز دیگه قرار بود شوهرش از سرویس برگرده خونه…شب روی تخت بودیم…گفتم مریم جونم.یک چی بگم گفت بگو عزیزم…گفتم تو میزاری من از پشت بکنمت…گفت تو که همیشه از پشت میکنی.گفتم نه منظورم سوراخ عقبته.گفت نه دیوونه گناهه.گفتم آخه دوست دارم…همه رفیقام از پشت رابطه داشتن…ولی من که زن دارم هم هنوز رابطه نداشتم.یکبار بکنم ببینم چیه…خندید.گفت بی حیا…ازین چیزها باهم حرف میزنید… گفتم آره بعضی وقتا. ولی من متاهلم اصلآ حرف نمیزنم.ولی اونایی که دوست دختر دارند از کردنشون حرف میزنند…گفت وای خاک تو سرشون.گفتم چرا گناه دارن…حالا چی میگی میتونم روت حساب کنم یا با خنده گفتم فکر دیگه بکنم…گفت امیر علی بقران بفهمم خدایی نکرده چشمات هرز رفته میکشمت…چی غلطا فکر دیگه…بچه اش داره بزرگ میشه خجالت نمیکشه… گرفتمش بغلم گفتم نازنین نترس…من فقط تورو میخوام…آروم رفتم پایین شلوارشو کشیدم پایین.جالب بود شورت نداشت…گفتم اوه آماده ای که. گفت نخیرم.نزدیک پریودمه ترشح داشتم شورتم خیس شد در آوردم میدونستم سر جات
نمیشینی دوباره دلت شیطونی میخواد.گفتم مرسی عزیزم…گفتم داگی کن…دیگه وارد شده بودیم…چندتالیس قشنگ زدم کوس وکونش رو…گفتم یکبار فقط یکبار بزارم عقبت…گفت نه نمیخوام…بدم میاد کار کثیفیه…گفتم چرا کثیف؟گفت با همون کیرت میخوای دوباره بکنی کوسم ها…از اول گفتم که خیلی وسواسی و تمیز بود مادرش هم همینجوری بود…حتی برام ساک نمیزد چون دوستش داشتم چیزی بهش نمی گفتم…گفتم مریم نه برام میخوری نه از عقب میدی…خب عزیزم من هم دل دارم ها…گفت باشه اینکارا بده…گفتم نه بخدا بد نیست…گفت آروم آروم بذار پشت…ولی بهت بگم ها…میدونم درد داره چون انگشتت رو میزاری توش تا چندروز دردم میگیره…اون کیرت ۶برابر انگشتت قد و وزن داره…دردم بیاد ناراحت میشم…گفتم باشه دیگه…خیلی خیسش کردم…داگی بود…خداییش تجربه پشت اصلا نداشتم…سوراخ کونش اینقدر تنگ بود.که…فک میکردی اصلا سوراخ نداره.چین چین بود…کیرمو گذاشتم درش.خیس خیسش کردم…خیلی خوشگل قمبلش کرده بود…کمرشو گرفتم سرشو فشار دادم نرفت توش.دوباره خیسش کردم.یک فشار قوی دادم کله قارچیش تا ختنه گاه کامل رفت توش.بی پدر چی جیغی کشید…خودش سریع درش آورد بیرون…برگشت…دوباره مث شب زفافمون محکم گذاشت زیر گوشم. برگشت لخت رفت زیر پتو…خیلی خیلی ازش دلگیر شدم…نباید اینکارو میکرد.این بار دومش بود…لباس پوشیدم رفتم توی تراس باد میومد…نسیم میخورد توی موهای سرم…دستهام روی نرده تراس بود…با رکابی و شلوارک بودم…اون موقع اهل سیگار رو هیچچی نبودم…نمیدونستم چیکار کنم…چی بهش بگم…توی حال خودم بودم. اومد توی تراس گفت بیا تو لباس تنت نیست سرما میخوری…برگشتم نگاهش کردم…هیچچی نگفتم…اومد دستهاشو دور کمرم قلاب کرد…گفت ببخشید دردم اومد.دست خودم نبود…گفتم بار دومت بود…من بخاطر تو جلوی همه حتی مادرم هم وایسادم اما تو…گفت امیرعلی ببخشید دیگه…برگشتم توی رختخواب…خودشو برام لوس کرد.اومد توی بغلم…خودش خواست بکنمش…ولی دیگه اصلا میلی نداشتم، چند روزی از هم دلگیر بودیم جمیله هم خونه ما بود بو برده بود طوری شده،وقتی مریم نبود خودشو لوس میکرد ولی من برام مهم نبود محجبه بود اما معلوم بود دریده است.سرکلاس اصلا حواسم نبود…امسال دوباره یکی از کلاسهای تخصصیم با خانوم سرمدی بود…سر کلاسش اصلا حواسم نبود.قرار بود کسایی که گوشی دارند خاموش کنند…همون موقع برام اس اومد مریم بود معذرت خواهی کرد. مجبور شدم خاموش کردم.از جمع معذرت خواهی کردم…ولی حواسم به درس نبود…ساعت۱رد بود میخواستم برگردم خونه.استادمون خونه اش توی محله ما بود…اومد جلو سوار شه حواسم نبود…تعارف نزدم.گیج بودم.یعنی اصلا نفهمیدم.سعید زنگ زدگفت کوسخول استادسرمدی میخواست سواربشه.چرا سوارش نکردی گفتم بخدا نفهمیدم…گفت عاشقی مگه مشنگ.برگشتم دور زدم.اومدم پایین منو دید خندید.گفتم بخدا متوجه نشدم سعید بهم زنگ زد…خواهش میکنم منو ببخشید.گفت فهمیدم امروز خرابی حال نداری چته…سوار شد.گفتم مشکلم با خانوممه.همسرداری بلد نیست.خیلی دوستش دارم ولی اذیتم میکنه.گفت هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.خودت خواستیش.من باهاش صحبت کردم کل زندگیش رو بهم گفته.باهاش مدارا کن.چند وقته ندیدمش بیارش خونه من دختر ساده و خوبی.ولی به خودت برس.حیفی.میسوزی پسر.صبح خواب بود رفتم دوش گرفتم.اومدم بیرون.ربدوشامبر حوله تنم بود.میخواست برم اتاقم…زن سیدکاظم خونه ما بود…تا منو دید.دستمو گرفت…انگشتش رو گذاشت روی صورتش علامت هیس داد…گفتم چیه گفت بیا…تا رفتیم توی اتاقش درش باز بود.محکم بغلم کرد.دستش رو برد زیر حوله کیرمو گرفت. گفتم چیکار میکنی ولم کن.عوضی.خجالت بکش منو تو متاهلیم.من عاشق خانومم هستم…گفت اون شب دیدم عشق رو…حتی از خودش ندید۱دقیقه زیرت تحمل درد بکنه…گفتم ببین تو مهمون خونه مایی.کاظم رفیق قدیمی منه…این دختر عشق منه…روزی یکبار هم توی چشمای من نگاه کنه…برام کافیه…ازش جز سلام و سلامتی چیزی نمیخوام…من برای رسیدن بهش با عالم و آدم جنگیدم…من اگه زن ودختر بخوام…توی دانشگاه نصف دخترها عاشق تیپ و تارم هستن.نصفشون عاشق پول و ماشینم هستن…ولی من فقط عاشق همین دخترم…گفت خدا شانس بده…گفتم جمیله خانوم خواهش میکنم از امشب برو خونه خودت.تا شوهرت بیاد پیشت…اون که هفته ای یکبار میاد…کافیه دیگه…بزار ما هم زندگی کنیم…تا از اتاق اومدم بیرون…مریم سادات روبروم بود…محکم بغلم کرد…انقدر بوسم کرد که نگو…گفتم چیه چی شده…گفت امیرعلی اگه بدونی چقدر دوستت داشتم…الان که حرفاتو شنیدم چقدر بیشتر عاشقت شدم نمیدونی.…گفت جمیله برو خونه خودت من هم چیزی به کاظم نمیگم…ولی خجالت بکش…اون صبحانه نخورده.جمع کرد رفت…تا اون رفت.دوباره خودشو انداخت بغلم…امیر علی دستم بشکنه که زدم توی صورتت…دستشو گرفتم بوسیدمش…نگاهم کرد.گفت تورو که دارم…هیچی دیگه نمیخوام…گفتم حالا بزار یه لقمه نون بخورم برم سر کلاس… گفت برو خدا به همرات…
بعد اون جریان دیگه جمیله تنهااصلاخونه ما نمیومد…وضع مالی سیدکاظم وسیدقاسم خیلی خوب شده بود.تریلی داشتن…سواری داشتن…قاسم زن نداشت…ولی یکروز اومد خونه ما.پدرش هم بود…خیلی خوشحال شدیم…گفت امیر علی خونه مادریم رو دوباره خریدم ولی بنام مریم سادات زدم.این قولنامه اش این هم سندش…همه چی امضا شده…گفتم چرا اینکارو کردی…گفت داداش راستش از بی پولی و بیچارگی خسته شدیم…دیگه میخایم مث آدم زندگی کنیم.به مریم نگو.داریم خلاف میکنیم…سنگین…گفتم نه…گفت مجبوریم…پدر جمیله راه وچاه یادمون داد…یک سرویس من میارم یک سرویس کاظم…بابام همیشه با ماهست.که اگه گرفتنمون. گردن بگیره بعنوان صاحب بار…گفتم خب الان پولدارید دیگه بزارید کنار.گفت نمیشه.آلوده شدیم…من هرچی دارم زدم بنام مریم.راستش ماشین خونه ویک ویلای شماله.این هم کلید وسندهاشون…مجبورم.من دلم نمیخاد ازدواج کنم.تو بهش هیچچی نگو…اونها رو داد بمن و رفت…چندوقت بعد من رفتم شهر خودمون…خونه مادری مریم خیلی شیک شده بود.نمدونست مال کیه…گفت چقدر دلم برای خونه خودمون تنگ شده…گفتم خب برو داخلش امشب اونجا بخواب…گفت آخه چطوری…کلیدش رو دادم.گفتم قاسم برات خریده زده بنامت. چندوقته ولی گفت بهت نگم…ولی دیدم دلت گرفته گفتم…اینقدر وقتی رفت داخلش گریه کرد که نگو. توی خونه خودشون بودچند روزی اونجا بودیم.که یک یارویی اومد.لهجه داشت.منو دید گفت داداش برو اون جایی که اولین بار فلافل خوردین.گفت چی گفت برو…رفتم دیدم…سیدقاسمه…سیاه پوشیده گفتم چی شده…بلندشد گریه کرد…گفت امیرعلی بابام وکاظم چپ کردن تریلی آتیش گرفت هر دو مردن…پلیس دنبالشون بود…توی گردنه رفتن ته دره…الان هم دنبال من هستن…ولی پلیس مهم نیست نمیتونن.از من مدرکی گیر بیارند…مسئله الان اینه که اون صاحب جنس که پاکستانیه. پول جنساشو میخاد.کاری نداره که کی مرده کی زنده است…فقط پول میخاد…گفتم چقدره مگه…گفت خیلی زیاده.باید هرچی داریم منو کاظم بفروشیم…گفتم اشکال نداره…گفت فقط مواظب خودت ومریم باش.تاپول اینها رو جور کنم.گفتم باشه. من عمق فاجعه رو در نمیکردم…رفتم پیش بابام جریان رو گفتم. گفت ای دل غافل از این خانواده.پسر مواظب خودت و زن وبچه ات باش…من شنیدم بعضی از این بلوچها وافغانیها زن ودختر وخواهر مادر طلب کاراشون رو میدزدن…چند ساعت نکشیده بود.که مریم زنگ زد بهم گریه میکرد.گفتم چته…نگو پلیس رفته بود در خونه و همه چی رو گفته بود…این هم فهمیده بود که پدر و برادرش مردن.ولی نمیدونست که خلاف میکردن…چند روزی بود که براشون مجلس گرفتیم و تمام شد.برگشتیم مشهد مردادماه بود…جمیله هم بعد از مراسم برگشته بود.مشهد.قاسم توی پارکینگ ما بود.تا رسیدم…گفت امیرعلی برو دنبال جمیله بگو بیاد…رفتم دنبالش…اومد خونه ما.قاسم گفت.جمیله باید آپارتمان رو بفروشیم.من هرچی دارم رو فروختم…اگه نه تهدید کردن.برای همه ما بد میشه.به تو یا مریم یا بابات آسیب میزنند… گفت بمن ربطی نداره به بابام هم گفتم نه ماشین رو میفروشم نه خونه رو…گفت نترس خودم دوباره برات میخرم…گفت پس اول عقدم کن خیالم راحت بشه بی کس نیستم.من دلم نمیخاد برگردم پیش پدرم…میدونی که اذیتم میکنه.من و میده به اون رفیق پیرمردش. مریم جریان رو نمیدونست… تا اینکه فهمید جریان چیه میزد توی سرش…چند روز بعد قاسم زن کاظم رو عقد کرد.اونم آپارتمان و ماشین وفروخت پول نقدهم داشت.اموال خودشم فروخت.ولی من پول خونه مادری مریم رو بهش دادم.خونه موند مال ما…مریم خوشحال شد…این رفت بدهیش رو بده…نگو که نصفش هم نیست…چند روز بعدش داشتیم اسباب کشی میکردیم.وسایل اونا رو میآوردیم خونه ما و انباری ما…قاسم گفت چند وقتی اینجا باشن تا بیام دنبالشون…بچه الان تقریبا نزدیک دو سالش بود…چند تکه بزرگش رو که فروختن…خورده ریزه ها رو میآوردیم… همون موقع یک پژو مشکی وایستاد دم خونه از مریم سادات پرسید منزل سید قاسم…تا گفت بله.دونفری بلندش کردن انداختنش صندلی عقب و رفتن تا من قاسم رو صدا زدم اومد روشن کردم دنبالشون بریم در رفتن خیلی تیز بود ماشینشون…گفتم قاسم خدا لعنتت کنه.که بدبختم کردی.گفت نترس داداش کاریش ندارن میخان منو بترسونن. گفتم بی غیرت زن وخواهر منو بغل کردن بردن میگی کار ندارن…زنگ زدیم پلیس…تمام جریان رو گفتم براشون…گفتن فقط این آقا باید کمکتون کنه…چند روز بود از بدبختی و استرس داشتم میمردم…خبری نبود.آدرسی هم که قاسم داده بود.تو یکی از روستاهای خاش اونجا هم خبری نبود…تا اینکه.صبح در خونه میخواست برم آگاهی.یک نفر با موتور کلاه کاسکت.نزدیکم شد…یک کاغذ داد بهم…نوشته بود.صد میلیون با قاسم به این آدرس میاری…آدرس کنارک نزدیک مرز بود…بچه ام چند شب پیش جمیله خونه ما بود…خانه پدری مریم رو فروختیم.مجبور بودم به کسی نگم…چرا چون شهرمون اگه میفهمیدن چی شده آبروی خودم وخانواده ام میریخت… خونه الان بیشتر میارزید.مفت،،
فروختیمش،کلا چند روز بیشتر مهلت نداشتیم…سیدقاسم رو برداشتم و رفتم کنارک…پلیس دنبالمون بود.گفتم پول مهم نیست بزارید من زنم رو آزاد کنم بقیه اش با خودتون…دو روز علاف بودیم.تا اینکه با چندتا رابط بلاخره باهامون تماس گرفتن…پول و گرفتن قاسمم بردن…یک آدرس بهم دادن گفتن برو اونجا زنتو بردار برو پی زندگیت…برگشتم.زاهدان دل توی دلم نبود…بین زابل و زاهدان توی یک ده کوره از توی پستوی کثیف یک خونه…نیمه لخت درب و داغون بیرونش آوردم.بردمش پیش دکتر مریض و افسرده.هیچچی نمیگفت… چندروز بیمارستان زاهدان تحت درمان بود.پلیس ازش بازجویی میکرد فقط گریه میکرد…دکتر گفت بشدت بهش هم تجاوز جنسی شده هم روحی…از اونجا بردمش مشهد چندماهی تحت درمان بود.اون جمیله جنده هم خونه ما بود.مواظب بچه ام بود.کلاس نمیرفتم پدرم فک میکرد.دانشگاهم…دم عید بود.حالش بهتر بود…کم کم حرف میزد.نماز زیادمیخوند…ازروزی که برده بودنش اصلا رابطه نداشتم…رفتیم خونه ما.عید بود.اینو هم بگم که اصلا خبری از قاسم نبود…روز ۶ یا۷عیدبود قاسم اومد خونه ما شیک وپیک تمیز.تا رسیدمی خندید.خوشحال بود.پدر مادرم رفته بودن عید دیدنی خونه خالی بود. بدجوری زدمش از شانسش هیچکی توی خونه نبود.الان دیگه بچه نبودم…دو برابر اون هیکل داشتم…تا میخورد زدمش.مریم اصلا جلو نیومد.جمیله جرات نمیکرد بیادجلو.اینقدری زدمش که خون بالا آورد… دنده منده همش شکست…جنازه اش کردم.نمیتونست حرف بزنه…زنگ زدم اورژانس اومد بردش…مستقیم بردنش اتاق عمل…ضربه مغزی شده بود.دست وپاش همه شکسته بود…دکتر فک میکرد تصادف کرده.نمیدونست که وقتی افتاد زمین اقلا صدتا لگد بهش زدم…پلیس پرسید جریان چیه گفتم خودم زدمش…دستگیرم کردن…پدر مادرم رسیدن کلانتری…افسرگشت گفت حاج خانوم پسرت چنان برادر خانومش رو کتک زده که توی کماست…اگه بمیره قتل نفسه.خودشم اعتراف کرده…اماحق با پسرتون بوده…این پلیس کوسخول جلوی مادرم جریان روگفت…توی کلانتری سکته دوم رو زد…بعد چند روز که بازداشت بودم…لاشی به هوش اومد.پدرم سند گذاشت آزادم کرد…مادرم بیمارستان بود.توی شهر بعضی ها کم وبیش جریان رو فهمیده بودن.اما باور نداشتن…آزاد شدم لباس شیک پوشیدم رفتم بیمارستان…دیدنش…تا منو دید…گفت من امروز میمیرم…ولی اگه طلاقش ندی دوباره زن نگیری الان میگم شیرم حرومته. از روز اول گفتم این لقمه ما نیست…گفتم ببخشید مادرم گوش ندادم به حرفت…گفت میبخشمت به شرطی که طلاقش بدی…گفتم باشه تو خوب بشو بیا بیرون…گفت نه دیگه من از اینجا بیرون نمیام…همون موقع مریم سادات رسید…گفت تو و اون خانواده لعنتیت آبروی من وپسرم وشوهرم رو بردین…فقط زمانی حلالت میکنم که طلاق بگیری…الان فهمیدم چرا این چند شب نصف شب نماز میخونی گریه میکنی…چون آبرویی نداری.گفت باشه حاج خانوم من طلاق میگیرم ولی تو منو ببخش…گفت قول دادی گفت به خاک مادرم…همونجا پیش منو و پدرم و زنم مادرم گفت آخیش خدایا راحت شدم…در جا فوت شد.داغ بدی سر دلم گذاشت…رفت که رفت.ولی چی رفتنی زندگی منو هم با شرطی که گذاشت به گوه کشید…من تازه داشتم همه چی رو فراموش میکردم…با کتک نابی هم که به قاسم زدم دلم آروم شده بود.ولی افسره که نمیدونست کسی از ماجرا خبر نداره …بهشون تمام ماجرا و علت درگیری ما رو گفته بود…من هم نگفتم ها ولی از روی پرونده همه چی رو میدونستن… آخه پدر مادرم بهشون گفته بودن پسرمون دروغ میگه کتک زدن وحشیانه قاسم کار اون نبوده…اونها جدای اینکه رفیق هستن.فامیل هم هستن…و اینجا بوده که افسره مجبور شده همه چی رو بگه…فک میکرده اینها خبردار هستن…خلاصه که مراسم تدفین تموم شد.به قول معروف حتی چهلم رو هم برگزار کردیم…بابام تنها بود.من از پیشش نرفتم…خواهرام هم اومده بودن…پدرم گناه داشت…هنوز من مریم رو طلاق نداده بودم…همه غمگین بودیم…با پدرم صحبت کردم. گفت باید طلاقش بدی شرط مادرته…چون قسم خوردی.و گفته شیرم حلالت نیست…پسر من مریم رو دوست دارم.ولی مادرت رفت دیگه نیست که…برات ضمانت کنم ریش پیشش گرو بزارم…پسرم دیدی اون حق داشت.هرچقدرم که دختر خوب باشه ولی خانواده اش هم مهمه…آبرو چیزی نیست که بشه با پول خریدش…تو اگه مریم رو دوست داری باید اول طلاقش بدی…بعد از چند وقت یا سال اگه ازدواج نکرد دوباره بگیریش…گفتم بابا اگه ازدواج کنه بهت قول میدم…دیگه امیرعلی وجود نخواهد داشت…گفت امیر علی برو خارج پیش یکی از خواهرها…اونجا درس رو تموم کن…برگرد پیشم…گفتم آقاجون پس تو چی…گفت فکر خوبی برات دارم…ببین…مریم سادات رو نگه میدارم برات…پیشم باشه…کارامو بکنه.چند سال برو آبها که از آسیاب افتاد برگرد.ولی قبلش تاخواهر هاهستن…من ممکنه زنده نمونم…غم مادرت زمین گیرم میکنه…میخوام اموالم رو بین شما تقسیم کنم…امیر علی هرچی میگم گوش بده انجام بده.گریه هم نکن.زندگی همینه…اول که ازدواج کن.دوم برو خارج نباش…
سوم هر چی بهت رسید قدرشو بدون…مخصوصا املاک روستا و این خونه…چهارما باید هر سال چه من بودم چه نبودم مراسم عاشورا تاسوعا رو بهترین نحو برگزار کنی و خرج بدی.پسرجان هرکاری میکنی بکن.ولی مردم آزاری نکن…عشق وحال کن زندگی کن به خودت سخت نگیر.مث من نباش زندگی رو بفهم…چون یک بار بدنیا میایی و یکبار جوونی و یکبار فرصت زندگی داری…در ضمن خیلی به فقرا کمک کن…شاید تو دست کمک خدا برای اونها باشی…خلاصه که توی چند ماهی که من و آبجی ها بودیم.تمام اموالش رو بنام ما یا صلح کرد یا سندزد…اونها رفتن و قرار شد اونی که کاناداست برام دعوت نامه بفرسته برم اونجا…چند ماه بود نرفته بودم خونه مشهد.مریم سادات فقط درحد حرف و سلام علیک با هم بود…شب بود توی اتاقم بود…هوا سرد بود.گفت امیر علی گفتم جانم چیه…گفت دیگه بمن نگو جانم من لیاقت ندارم.بهت ظلم کردم خدا گذاشت توی دامنم…تلافی تو رو سرم در آورد…گفتم چی میگی چرت و پرت میگی…من وبابا تصمیم گرفتیم.که…اول طلاقت بدیم بعد.چون برای مادرم قسم خوردم یک ازدواج موقتی میکنم…بعدش چندوقتی میرم کانادا پیش آبجی.درسم که تموم شد…برمیگردم با خودم میبرمت.دوباره باهم ازدواج میکنیم…ولی تو همینجا پیش پدرم باش.تمام خرجت با ماست…نگران زندگی نباش…گفت پس رضا چی پسرمون…گفتم میبرمش با خودم…گفت نه امیرعلی من میمیرم…گفتم پس من چی من بمیرم…گفتم من که دلم نمیخاد تو رو طلاق بدم مجبورم…گفت تو هم نخوای من طلاق میگیرم.گفتم چی؟گفت قسم خوردم به خاک مادرم…بعدشم من دیگه اون زن پاک نیستم…امیر علی اون بیشرفها چندنفری بهم تجاوز کردن…دیدن من شوهر دارم…منو از جلو اصلا نکردن…فقط از پشت…وقتی میکردن دردم میومد.یاد شبی افتادم که بهت سیلی زدم ولی هیچچی بهم نگفتی…خیرندیدم امیرعلی…بهت ظلم کردم…هیچوقت برات نخوردمش میگفتم دهنم کثیف میشه.ولی تو بی ریا بودی همه بدنمو میمیبوسیدی اونها چندروز وچندشب فقط منو ازپشت میکردن وآبشون که میومد با اون کیرهای کثیفشون توی دهن من خالی میکردن.حقم بود.قدر تو ندونستم. امیر علی تو عاشق بودی ولی من ادای عاشقا رو در میآوردم… تو حتی یکبار بروم نیاوردی که چی بلایی سرم اومده.آبروی تو ومن برای این برادرهای پفیوس رفته…تازه فهمیدم چقدر دوستم داری.ازم نپرسیدی چکارم کردن.ببین امیر علی چند بار میخواستم خودکشی کنم اما فقط برای اینکه آبروت نره همه نپرسند چی شده این کارو نکردم…ولی الان میگم اگه طلاقم ندی خودمو میکشم…میگفت و گریه میکرد. من هم پشت سرش اشک میریختم… امیر علی روزی که قاسم رو کتک میزدی دلم خنک شد…تازه اونجا فهمیدم تو چه عقده ای سر دلته اما بروی من نمیاری…تازه فهمیدم…وقتی بهت سیلی زدم اگه دلت میخواست باهام میتونستی چکار کنی و نکردی و بوسیدیم…امیر علی برو یک زن خوشگل و خوب با خانواده بگیر…تا بفهمی زندگی قشنگ چیه.منو ول کن فدات بشم…آخه منه دربدر کی هستم که تو گرفتار منی…امیرعلی لامصب چرا یک سیلی بهم نزدی…چرا فحشم ندادی…گفتم آروم باش الان دلت میترکه…دختر خوب تو عشق و همه چیز منی…من اگه به تو ظلم کنم انگار به خودم کردم…من هرجا برم دوباره پیشت برمیگردم…تو مال منی…گفت امیرعلی رضا چی…گفتم یعنی میخوای همین یادگاریت رو هم از من بگیری…خلاصه که چه شب بدی و خرابی بود اونشب…از فردا افتادیم دنبال طلاق و توافقی جدا شدیم.عید رد شده بود سال جدید بدون مادرم بود خواهرام رفته بودن دلم نمیومد پدرمو تنها بزارم.مریم طلاق گرفته بود اما پیش ما بود نمیزاشتم از جلوی چشمم دور بشه…مریم سادات گفت نترس من پیشش میمونم…بابام شب گفت امیرعلی بزار رضا پیش ما بمونه…هم مریم پیش ماست جایی نمیره هم من تنها نیستم زنده میمونم…چون این بچه هست انگار تو هستی…برو خوب درس بخون…برگرد…گفتم باشه…مریم سادات بلندشد جلوی بابا.چنان بوسم کرد که نگو…پدرم بعد از فوت مادرم اولین بار بود که میخندید… گفتم خدا را شکر که حالتون خوبه…اگه این بچه فرشته نجات و خوشبختی و سلامتی من و شماست بزار باشه…فقط آقاجون مث من که خوب تربیتم کردی تربیتش کن.مریم بهش دین و خدا رو یاد بده…اون شب…توی رختخواب بودم…ساعت دو بود.پکر بودم.پسرم بابامو دوست داشت پیشش می خوابید…مریم اتاق دیگه بود چون جدا بودیم دیگه…نور کم بود…مریم اومد تو.گفت امیرعلی. گفتم جانم عزیزم.گفت وای چقدر تو این کلمه رو میگی…چرا میگی جانم عزیزم…گفتم مریم تو چکار به حال من داری.من دلی که تو رو طلاق ندادم روی کاغذ بوده…گفتم مریم هیچوقت منو پدرمو تنها نمیزاری…این خونه سندش بنام منه اینجا هستی تا روزی که برگردم…هر چند سال.اگه ازدواج کنی دیگه منو زنده نمیبینی…گفت بجان رضا من بغیر تو هیچکس رو دوست ندارم .نخواهم داشت…روی تخت من اون طرف دور نشسته بود…گفتم بیا پیشم…گفت ولی…گفتم این چرت وپرتها رو بذار کنار.بیا بغلم میخوام قبل رفتنم طعم لبها و بدنت رو دوباره بچشم…
امیرعلی مگه کی میخوای بری…گفتم شنبه میرم مشهد خونه رو بتونم کرایه اش بدم…کارامو بکنم خیلی طول میکشه تا یکماه آینده بلکه بیشتر طول بکشه دیگه میرم پیش خواهرم…چشماش پر اشک شد.امیرعلی نباشی دق میکنم…گفتم خدا نکنه…تو که بابا و رضا پیشت هستن من چیکار کنم…امیرعلی من هم بیام مشهد…گفتم نه تو پیش بابا باش تنهاست.اگه همه یکدفعه بریم تنها بمونه دق میکنه…اون به من گفت بزار رضا و مریم پیشم بمونند…بعدشم اون بزرگ شهره خیالت از لحاظ مالی و جانی راحت باشه.تمام مهریه ات رو هم که بخشیدی برات ریخته توی یک حساب شخصیت…از مدارک کپی گرفته برات حساب باز کرده.زده حسابت هر ماه سود میاد توی حسابت…اومد نشست روی پاهام…خیلی وقت بود…اصلا بهم دست هم نزده بودیم…تقریبا یکسال لعنتی پر از استرس و درد و رنج…خدا برای هیچکس بد نخواه بد نیاره.این ماجرا داستان نیست تمامش حقایقه. باور کردن یا نکردنش مهم نیست…درس گرفتنش مهمه…آبرو با هیچ معیاری و پولی خریدنی و فروختنی نیست…من بخاطر حرفی که برام در آوردن چندین سال رفتم خارج. اگه نه عاشق کشور و زن و زندگیم بودم و هستم…وقتی ما طلاق گرفتیم هیچکس جز اون شهود و پدرم و محضردار خبر نشد…مهم دشمنان سید قاسم لعنتی بود که بو برده بودن و حرف در آوردن…بعدا ما فهمیدیم که همون برادر اوستای قاسم که راضی به گرفتن دیه نبوده.اون چندوقتی قاسم وکاظم رو تعقیب میکرده…چون شک کرده که این گدا گدول ها از کجا پول آوردن که ماشین آنچنانی سوار میشن واز کجا پول آوردن که دوباره خونه مادریشون رو خریدن،،اینقدر رفته تا همه چی رو فهمیده و اینها رو لو داده…ولی خوبیش این بود که خانواده ما رو دوست داشتن و به پدرم احترام میزاشتن…گذاشتن موضوع بدتر بشه…ولی همین که میدونستن مریم چند وقت گروگان بوده برام بد بود…برگردیم شب قبل رفتنم آخری که با مریم بودم…روی پام بود…خودش بوس و لب رو شروع کرد.تازه دوش گرفته بودم صورتمو تراشیده بودم…گردنمو محکم مکید.گفتم وای چیکار میکنی.گفت بذار یبار من مزه تو رو بچشم…بلند شد تمام لباساش رو دراورد.کی بود لخت ندیده بودمش..گرفتمش توی بغلم…گفت امشب کار رو بسپار به من…فقط آروم باش…دراز بکش…خودش لباسامو در اوردهنوز هیچ چی نشده بود…کیرم سفت و گنده بود…گفت فقط چشاتو ببند حرف نزن…گفتم باشه نازنین من…آخ برای اولین بار کیرمو گذاشت دهنش چقدر قشنگ میخورد وبوسش میکرد… گفتم مریم نمیخوام کاری که دوست نداری انجام بدی…سرش و آورد بالا چشماش پر اشک بود.گفت امیر علی منو ببخش. غلط کردم باهات اونجوری برخورد کردم…اون رفتارم درست نبود…فقط میخوام از من توی ذهنت یک خاطره خوب باقی بمونه…تو خیلی خوب و آقایی…امشب از جون ودل میخوام بهت حال بدم…گفتم باشه هرجوری دوست داری…گفت فقط دراز بکش چشاتو ببند…کیرمو میکرد دهنش در میآورد بوسش میکرد… چنان زیبا تخمارو میخورد که نگو…دوباره توی دهنش کرد.خیلی قشنگ سر کیرمو میمکید خایه ها رو میمالید.در یک لحظه انگار موتور کمرم روشن شد…چنان آبی ازم بیرون ریخت که به سرفه افتاد دویید سمت سرویس…لخت بیرون رفت…سرفه میکرد…گفتم اگه بابا بیدار بشه دیگه هیچچی.ولی شکر خدا بیدار نشد…برگشت اومد پیشم…گفت امیرعلی خدا نکشتت.داشتم خفه میشد…مستقیم ریخت توی دهنم…رفت تا ته حلقم…آوردمش توی بغلم…درازش کردم…خنده ام گرفت. گفتم چکار کنم تا الان سابقه نداشتم بلد نبودم که خودمو کنترل کنم…گفت اشکالی نداره.ولی مصرف نمکت رو کم کن خیلی شور بود…گفتم حالا تو بخواب ساکت باش.گفت نه امیرعلی نمیزارم بخوریش من بدنم آلوده اون لعنتی هاست…گفتم مگه غسل نکردی مگه غسل توبه نکردی.گفت تا الان شاید بالای دویست دفعه…گفتم پس ساکت باش…خدا تو رو بخشیده من نبخشم…نگران نباش. دوستت دارم زیاد.تو از نظر من پاک ترین زن روی زمینی.خجالت نکش اون خاطره تلخ رو از ذهن قشنگت پاک کن…بلند شد لباشو گذاشت روی لبام فشارم میداد…عقده دلشو خالی میکرد… رفتم دستشویی خودمو خالی کردم برگشتم…دیدم دمرو خوابیده کون خوشگلش قلمبه شده…خودمو انداختم روش گفت قربونت بشم همینجور دراز بکش روم میخوام گرمای بدنتو حس کنم…دلم تنگ شده براش.گفتم من سنگینم نفست میگیره…گفت خدا کنه که زیر نفسهای تو نفس من بگیره بمیرم راحت شم.بلند شدم.گفتم شبمو خراب نکن.ببین بایدباشی و مواظب پسرمون باشی…ولی باید بهم قول بدی اصلا دورو بر داداشت و زنش نباشی…گفت چشم بخدا به حرفت گوش میدم قول میدم.امیرعلی نمیخوام این چند وقته تنها باشی از ته دل ازت خواهش میکنم که به حرف مادرت گوش بدی و ازدواج کنی.چون دینی به گردنته موقع مرگ بهش قول دادی…من منتظرت هستم…تا برگردی…نترس خیالت از من و بابات و پسرت جمع باشه…گفتم قربونت بشم باشه هرچی تو بگی.من اگه ازدواجم بکنم دائم نیست…موقتی برای اینکه قولم انجام بشه…اگه نه بغیر تو هیچکسی به چشمم نمیاد
دوباره دمرو کردمش…دیدم ازون سوراخ تنگ و چین واچین.یک سوراخ خوشگل و گنده کم چین مونده…معلوم بود چندین و چند دفعه جرش دادن و جر خورده…وقتی دو طرف کونش رو لپاشو میکشیدم باز میشد سوراخش دهن باز میکرد… گفت امیرعلی گشاد شده…گفتم آره خیلی…زیاد کردنت…گفت خیلی زیاد.بی پدرها دیدن سوراخم آک و دست نخورده است…شب اول ۴نفری نعشه میکردن و نوبتی تا صبح بالای ۲۰بارگاییدنم…ولی شکر خدا کیراشون نازک و کوچیک بود.ولی شب بعد.وقتی دو نفری میکردن توش.کونم اونجا پاره شد خونریزی کرد…بی پدر ها بوی سگ میدادن…مجبورم کردن چندبار آب کثیفشون رو بخورم…دیگه چون نمیخوردم خیلی کتکم زدن…الان میگم نبوسش نخورش…گفتم جان الان تازه وقت کردنشه…تازه آبم اومده بود ها ولی چون برام تعریف میکرد ناخودآگاه کیرم بلند شده بود…اصلا بیغیرت نیستم ها.اصلا حس اینجور چیزا رو هم ندارم.ولی تصور اینکه این کون ناز و تنگ توسط چند تا وحشی بزور گاییده شده خیلی حالمو خراب میکرد… گفتم مریم تقصیر خودته که اینقدر کونت ناز وتپله.کردن و حالشو بردن…گفت امیر علی وقتی جرش دادن بخدا صدای پاره شدن رو شنیدم…چنان دو نفری کردن توش بیهوش شدم…دوشب تمام منو دونفری فقط از کون تا صبح میکردن…الان نوبت توست…امیرعلی نامردا شیره خرما میریختن سوراخم بعدش لیسش میزدن دردم میومد ولی دلم میخواست کیر دوباره بره توش.برای همین از خودم بدم میاد.که چرا لذت بردم…گفتم دیوونه دست خودت که نبوده…مجبور بودی…گفت میدونم…الان توهم حالا که میخوریش برام یککم مربا بیار بریز توش میخاره توش آرومش کن…گفتم باشه عزیزم…مربا آوردم میدادم توش لیسش میزدم کیرم گنده شده بود…دادم خورد.کردم توش بجای اینکه دردش بیاد گفت آخ چه خوب شد.بکن این کون رو حقته…تو پاره ترش کن…چندتا تلمبه که زدم تازه کونش راه افتاد…با کرم دست وصورت چرب و نرمش کردم…میکوبیدم توش…تا ته این کیر کلفت توش میرفت… ناله قشنگ میکرد… گفت مربا بریز توش…بخور…دوباره براش ریختم…گفت بکنش توش میخاره…گفتم باشه عزیزم.گفت وحشیانه بکن مث اون پدرسگها…گفتم چشم.چنان محکم گاییدمش آبم هم شکر خدا بار دوم بود دیر اومد…قشنگ سیرکیر شد…گفت حالا خوب شد.دمتگرم.تنهایی کیرت اندازه تمام اون۴نفر بود…خارش کونم برطرف شد…وقتی از روش بلند شدم کونش خونین ومالین بود…سریع براش دستمال گذاشتم…بردمش حموم شستمش…خون میومد ازش…ولی ناراحت نبود…توی حموم نزدیک ۲۰ دقیقه همه مدل از کوس کردمش.خسته شدیم.اومدیم بیرون…روز شنبه نرفتم مشهد بابام گفت چرا نرفتی گفتم دوشنبه میرم…شنبه بردمش دکتر خانوم دکتری بود.تمام جریان رو تمام وکمال براش گفتم…مریم سرش پایین بود اشک میریخت… گفت گریه نکن.گلم تو که مقصر نبودی…ریختن شکر وشیرینی یک ترفند قدیمی برای علاقمندکردن شخص مخصوصا پسر بچه یا کسانی که اولین بار رابطه مقعدی دارن برای ادامه رابطه است…عمدا اون کارو کردن. دیواره های مقعدت چون پاره شده حساس شده…دیگه باید اصلا رابطه پشت نداشته باشی.چون ممکنه عدم کنترل مدفوع دچارش بشی.یاکه خدایی نکرده دیگه نتونی خروج بادمعده رو کنترل کنی…پس رابطه پشت تعطیل…چندتا پماد وشیاف برات مینویسم.با روش درمان سنتی که خوب شی دیگه دلت این رابطه کثیف رو نخواد…چندوقتی هم برو پیش این خانوم دکتر برای روانکاوی و روان درمانی…دیگه گریه هم نکن…خدا بزرگه…خوب شد بردمش اونجا…بعدش رفتیم پیش روانکاوی… تایکسال قرار شد هفته ای دوبار بره پیشش.چون نبودم تمام هزینه رو پرداخت کردم…بعدش روز دوشنبه رفتم مشهد…اول رفتم سراغ خونه گرد وغبار بدی توی خونه بود.پر غم وحسرت…رفتم در خونه منیر خانوم تا منو دیدعین پسر خودش بوسم کرد.گفت کجایی تو مادر…خانومت کو.؟الان از وقتی شنیدم…دزدیدنش مأمورا اومدن تحقیقات.دیگه ندیدمتون. خیلی براتون غصه خوردم.پسرت چطوره.گریه ام گرفت…گفتم بعد اون جریان بدبخت شدم…خانومم رو که ازدست گروگانها آزاد کردم…بعدش تا چندماه مریض و روانی شده بود.بعدشم مادرم که فهمید اینجوری شده…مجبورم کرد زنمو طلاق بدم.خودشم مرد…زندگیمون بهم ریخت…گفت ای وای ای وای…مادرجون چشم مردم سنگ رو میترکونه. این ساختمون همه حسرت زندگی تو وزنت رو میخوردن…اشکال نداره خدا بزرگه الان خانومت وبچه ات کجایند…گفتم درسته طلاقش دادم اونم چون مادرم گفت اگه طلاقش ندی شیرمو حلالت نمیکنم.اما ولش که نکردم با پسرم خونه بابام زندگی میکنند… گفت آهان پس جاش خوبه…گفتم آره من دوستش دارم نمیزارم از پیشم بره…ولی خودم مجبورم برای ادامه تحصیل برم خارج دیگه اینجا نمیمونم…اومدم بگم میخوام خونه رو اجاره بدم نمینمیفروشمش.
دوستش دارم…چون شوهرتون توی این کاراست بهش بگین.گفت چشم پسرم…ولی اون خانوم بندریه چند دفعه اومده دنبال وسایلش من ندادم بهش.شماره داده که اگه شما رو دیدم بهت بگم بهش زنگ بزنی…شماره رو دادو من دیگه رفتم خونه…دیدم خیلی کثیفه.رفتم کارگر نظافتچی آوردم خونه رو سپردم بهشون…گفتم کارتون تموم شد کلید و بدین همین خانوم پول دادم همسایه که بده بهشون.بنده خدا گفت خودم میام سر میزنم که دست از پا خطا نکنند.دوتا زن میانسال بودن…زنگ زدم سعید رفیقم.تا زنگ خورد سریع برداشت گفت بی معرفت کجایی.ما تز پایان نامه رو هم دادیم مهندس شدیم تو ول کردی رفتی…گفتم سعید جان هیچ چی نگو که اصلا حال وحوصله ندارم.خیلی بدبیاری آوردم…تنهام خسته ام فقط زنگ زدم حالتو بپرسم.گفت کجایی الان؟گفتم تو ماشین الکی دور میزنم میچرخم.چندین ماهه خونه نبودم کثیف شده دادم کارگر نظافت کنه بدمش اجاره میخوام برم کانادا…گفت نه ای بابا چرا.گفتم ببینمت بهت میگم…گفت فردا شب توی زشک یک منطقه ییلاقی