نفرین مادرانه
خودم:
سلام به همه مهربونا که خاطره و داستان میخونید و اصلا فحش نمیدین…راستش علی هستم الان که این خاطره رو مینویسم۴۳سالم شده مهندس هستم تحصیل کرده اروپا…چند سال بود که فقط توی دنیای مجازی و اینترنت فقط با ایران و ایرانی ارتباط داشتم…دلم تنگ شده بود برای همه جا وهمه کس توی ایران…والان ک۳سال و نیمه برگشتم ایران اینجا زندگی میکنم و ازدواج کردم و تازه صاحب بچه شدم…ولی چرا اینقدر دیر اینجوری شد…درس و تحصیل در درجه آخر بود.…بیشتر بخاطر بهترین کس زندگیم بود که ازم خواست که برم و رفتم…چون با خودش و همه بخاطر من لج کرد…و اون کی بود مادر عزیزم بود که ماههای آخر کرونا فوت شد و از دستم رفت…بهترین یار و دوست دوران بچگیها و نوجوانیم… الان که مینویسم خانمم کنارمه و میبینه که هر وقت یاد مادرم می افتم گریه ام میگیره…بهم میگه بچه ننه…اما اینطور نیست ها..من مقام قهرمانی جودو دانشگاهای اروپا رو دارم…پدرم از قهرمانان کشتی چوخه خراسانیه.پدرم هنوز هست و با خودم زندگی میکنه…دوست داشتنی قلدر و اندازه خودش پولداره…و خیلی زحمتکش بود و هست…الان که بالای ۷۰سالشه…چون معمار بود و دست به آچار …الان که هنوزم جایی از خونه چه شیرآلات یا برقی یا بنایی خراب میشه خودش درست میکنه…و به شدت علاقه به ایران داره نوع حکومت براش مهم نیست میگه آب خاک و مردم مهم هستن…من از طرف تیم ایتالیا برام دعوت نامه اومد که برای تیم ملی اونا مبارزه کنم…با پدرم اون موقع مشورت کردم …گفت رفتی ایتالیایی شدی دیگه هیچوقت برنگرد ایران…ما ایرانی هستیم برای چی برای ایتالیا مبارزه کنی…ولی باز هم مادرم نذاشت برگردم ایران…این مقدمه زندگی من بود که باعث و بانیش یک بی ناموسی بود که به سزای عملش رسید…اما سرگذشت زندگی من…گفتم که پدرم اون زمان بنای معروفی بود و از ایل و تبار بزرگی بود از اول دستش به دهنش میرسید و به شدت مادرم رو دوست داشت…مادرم براش۴تادختر آورده بود ومن بچه پنجم بودم که نور چشم خانواده بودم…حتی میشه گفت نور چشم پدربزرگ مادربزرگ…خواهرام همه باهم با اختلاف ۲سال بودن…یعنی خواهر بزرگم ازم۱۰سال بزرگ نیست…چندتا عمو و عمه…دایی وخاله…قوم وخویش بزرگ…عیدها خونه ها مون جای نشستن نبود…مادرم یک خواهر خونده داشت بنام سمیه که شوهرش راننده نیسان بود.چندتابچه داشت…یادمه دقیق که کلاس دوم ابتدایی بودم که خونه امون رو عوض کردیم رفتیم خونه جدیدکه هنوز تکمیل نبود…یعنی حمومش کاشی و سرامیکش با آبگرمکنش مونده بود…زمان جنگ بود و کمبود مصالح و این جور چیزا…توی تعاونی منتظر نوبت دریافت آبگرمکن بودیم…اما سر خیابون یک حمام عمومی بود که هم حموم نمره ای داشت هم عمومی…من چون قد بلند بودم و نمیشد که بامادرم برم حموم عمومی …یکبار باهاش رفتم حموم نمره مادرم خیلی هم مذهبی بود اول منو شست بعد آبجی ها رو…وقتی اومدم بیرون حموم چی گفت با این هیکلت هنوز با ننه ات میری حموم…بچه ها بهم خندیدن…سری بعد که مادرم گفت بریم حموم گفتم نه نمیام بچه ها بهم میخندن میگن چرا با مادرت حموم میری…درضمن بابام داوطلب رفته بود جبهه…هم اجباری میبردن هم داوطلبی …که پدرم اون موقع جبهه بود…من نمیشد باهاش برم…مادرم جریان حموم نرفتن منو برای همین سمیه خواهر خونده اش گفت اونم گفت خواهر جان چرا با سعید و مجید نمیزاری بره حموم…مادرم گفت اگه اشکالی نداره بگو رفتن بیان این بچه رو هم ببرند…من اول خجالت کشیدم اما دیدم راهی نیست و از حموم رفتن با مادر که بهتره…سعید پسر خوبی بود هم بازی من ازم۲سال کوچیک بود…اما مجید نمیدونم چند سالش بود ولی میدونم که سربازی رفته بود…خیلی زبر رو زرنگ وخارکسده بود هم دیپلم داشت هم توی اون سن وسال آشپز ماهری بود…که قرار بود توی کار خونه ای بره برای آشپزی…روز جمعه شد ساعت ۹صبح بود یادمه داشتم کارتون عروسکی هادی هدی میدیدم.که زنگ در رو زدن مادرم گفت پاشو پسرم با سعید شون برو حموم…من هم ساک کوچولومو برداشتم .رفتم دیدم سعید تنهاست گفتم باهم بریم گفت نه مجید با حامد پسر خاله ام حمومه …بریم منتظر ماست.رفتیم حموم خیلی هم شلوغ بود و ملت توی صف که بقیه کارشون تموم بشه بیان بیرون که اونا برن حموم…
خلاصه که من با سعید رفتیم تو …لباس کندیم ولخت شدیم…من شورتم و در نیاوردم ولی سعید گفت همه رو در بیار مجید بدش میاد.…وقتی که ما رفتیم تو مجید پسر خاله اش که خیلی هم چاق و تپل بود و گنده ولی کلاس چهارم بود زیر دوش سرپا از پشت بغل کرده بود و داشت خودش رو عقب جلو میکرد.خود ناکسش قد کوتاه بود.ریزه میزه…الکی پسره رو شست و یادمه کیر پسره راست راست بود.…کوچولو اما شق.بوسش کرد و گفت برو تو تمیز شدی دیگه…وقتی اومد کنار من تا حالا کیر گنده ندیده بودم…الان که مینویسم کیرش زیاد گنده نبود ها اما برای ما که بچه بودیم و دودول کوچولو…اون عالمی بود برای خودش پشمالو سیاه اقلا ۱۳ یا ۱۴ سانت.کمی هم کلفت ولی راسته راست…اول سعید و شست فرستاد بیرون بعدشم گفت حالا نوبت توست…سعید که رفت این پی پدر اول منو برد زیر دوش از پشت سرپا که قد من چون کوتاه تر بود یککم زانوهاش رو خم میکرد شروع کرد تلمبه زدن لای کونم…توش نمیکرد ها فقط لایی میزد…کیرش که از پشت میزاشت از جلوم میزد بیرون…اینقد کرد تا دیدم از سرکیرش چیزی مث فرنی ریخت بیرون…بعدش چند دقیقه ای الکی شامپو لیف زد و تمیزم کرد بعد کیرمو گرفت شست و الکی تخمامم که کوچولو بود شست ولی داشت میمالید.بعد گفت تمیز شدی ها گفتم مرسی مجید آقا…بوسم کرد اونم از لب…بعدش گفت بچرخ پشتتم خوب تمیز کنم…من هم چرخیدم…لمبه های کون تپل و کوچولوم رو میمالید… بعد گفت اینجوری نمیشه باید صابون بزنم شروع کرد صابون زدن و آروم آروم انگشت میکرد سوراخ کونم خیلی وارد بود اینقدر حوصله داشت از انگشت کوچیکه شروع کرد که من آخ آخ میکردم چون واقعا درد داشت تا انگشت درازه وسطیش رو تا ته میداد تو…گفتم میسوزه توش رو نشور عمو مجید میگفت الان تموم میشه گفتم جیش دارم گفت بکن…انگشتش رو تا کشید بیرون شاشیدم اونم چی همه…پی پی نه جیش…گفت سبک شدی گفتم آره گفت دیدی دودولت خوابید از خستگی.حالا بیا دودول منو توهم بمال تا اینم خستگیش در بیاد…اون کیر سیاهش رو داد دست من گفت بمالش باهاش بازی کن…برگشت خم شد گفت با صابون تو هم سوراخ منو توشو بشور بکن انگشتات رو توش …من بدم میومد اما دعوام کرد و شستمش…خلاصه که هر چی مالیدم لامصب کیرش گنده تر میشد گفت اینجوری این خستگیش و جیشش در نمیاد بیا اینجا…رفتم جلو گفت خم شو،، شدم…گفت لپای کونت رو با دستات تا آخر باز کن…به روح مادرم قسم من نمدونستم کوسکش میخاد چکار کنه …با دست تا آخرش باز کردم …نمیدونم تف زد صابون زد چکار کرد که تا گذاشت درش فشار داد تا ته رفت توی کونم صدام حموم رو برداشت…دهنم رو محکم گرفت و ولم نکرد…با شدت شاید ده بیست تا تلمبه زد و کونم و جر کامل داد آبشو ریخت کونم چون داغ شدم…بعدش ولم کرد…افتادم کف حموم …بزور بلندم کرد…ریده بود به خودش و التماس میکرد… من هم گریه میکردم…از زیر پام خون میرفت ترسیدم خون دیدم غش کردم…وقتی به هوش اومدم توی حموم لخت بغلش بودم بوسم میکرد معذرت میخواست التماس میکرد به کسی نگم…با هر بدبختی بود رفتیم خونه…نمیتونستم درست بشینم…مادرم گفت چقدر دیر اومدین۴ساعت بیشتر شد…گفتم حموم شلوغ بود گفت خب جمعه هست …فردا همه میرن سرکار و بچه ها مدرسه…شام خوردم خوابیدم…اون زمان همه زود میخوابیدند… نصف شب دستشوییم گرفت پی پی داشتم. توالت اونور حیاط بود…خونه بزرگ و ویلایی.مادرم و بیدار کردم…بخدا خوب می ترسیدم دیگه…حتی نمیتونستم درست راه برم…مادرم گفت علی جون پسرم چرا بیحالی؟؟گفتم خسته ام خوابم میاد…گفت بیا بریم دستشویی کن برو بخواب…آقا تا نشستم روی سنگ دستشویی تا اولین زور زدم اولین تکه افتاد پایین از درد چنان جیغی زدم مادرم دلش میخواست بترکه…سریع اومد توی دستشویی طفلی بزور بغلم کرد منو شست …خون رو که دید گریه میکرد میزد توی سرش..بغلم کرد منو برد خونه دمر خوابوند لباسم رو در آورد لای کونم رو که باز کرد گفت خدا مرگم و بده کی این بلا رو سرت آورده…گفتم عمو مجید گفت باید توش رو هم بشورم محکم بزور با دودول گنده اش توی منو شست…مامانی خیلی درد دارم توی حموم خیلی خون اومد…مادرم مث ابر بهار گریه میکرد…همون شبونه منو گذاشت روی دوشش برد اورژانس دکتر کشیک اومد و گفت خانوم بچه خیلی حالش خرابه کی اینکارو کرده…مادرم از ترس بابام که وقتی اومد خون راه نیندازه گفت بچه رفته کوچه بازی مث اینکه دو تا معتاد اینکار رو باهاش کردن…بمن هم یاد داد چی بگم…باز هم مامور اومد ساعت شاید۳نصف شب بود خیلی با سرم و مواد شستن مقعد منو آمپول زدن سرم زدن خوابم برد.صبح مادرم منو روی دوشش برد دم خونه اونا…تا در زد خاله سمیه در رو باز کرد مادرم منو گذاشت زمین عین شیر زخمی رفت توی خونه …مجید با سعید خواب بودن چنان با لگد توی خواب چندتا زد توی خایه های مجید که صدای سگ میداد…تا شوهرش اومد گفت آبجی چی شده چرا اینجوری میکنی.مادرم رفت رو
به قبله گفت از خدا دم اذون صبح خواستم که پسر جان بچه ات از بچه من بدتر بشه…خیر هم هیچکدومتون از زندگی نبینید…اگه خدایا من بنده توام که باید به اینا نشون بدی…خاله گفت آبجی جان چی شده چرا ناراحتی…مادرم گفت بقران بزار باباش بیاد بزار برم به داییها وعموهاش بگم تا فردا تمام نسلتون رو میگاین و خون راه میندازن.بچه ۸ساله منو برده حموم به بچه تجاوز کرده پاره پاره اش کرده …از دیشب اورژانسم بچه زیر سرمه.…به مأمورا نگفتم ولی منتظرم باباش بیاد بعد روزی هزار بار آرزوی مردن میکنی.ببین تا همین بابا ننه ات رو هم جلوی چشمت میگاین یا نه…اونا میدونستن که از بابام و ایل و طایفه ام بر میاد همچین چیزی بخاطر همین به دست و پا افتاده بودن…مجید مچاله شده بود.باباش بنده خدا تا فهمید چی شده …چوب رو برداشت افتاد به جونش اینقدر زدش که بیهوش شدمادرش جرات نمیکرد بره جلو…باور کنید ما که رفتیم بیرون…رفتیم خونه باباش و ننه اش شب با کلی میوه و کمپوت و این جور چیزا اومده بودن خایمالی…مادرم همه رو ریخت بیرون به اون خواهر خونده اش گفت خودت و توله هات اگه از صدقدمی منو بچه هام رد بشین میدم داداشام جرتون بدن…اونا اینقد التماس کردن که مامانم به کسی چیزی نگه…قرآن آوردن و هزارتا مصیبت…خلاصه که چند روزی من مدرسه نرفتم و خونه بودم.تا اینکه چون با یک پسر عموم که کلاس اول بود من دوم هم مدرسه ای بودم .اون دیده بود من نیومدم مدرسه به عموم و زن عموم گفته بود…اونا اومدن خونه امون که چی شده چرا علی مدرسه نمیاد مادرم گفت مریضه حالش داره خوب میشه.تا چند روز دیگه میاد…اون روز زن عمو میره دستشویی میبینه لگن با تشت بزرگ و بتادین پنبه اونجاست به مادرم گیر میده جریان چیه.…خداییش مادرم با این جاریش یا زن عموم …که از بابام کوچیکتره خیلی خوب بودن و همه حرفهاشون باهم بود.مادرم هم بدبخت درد دلش باز میشه جریان رو میگه وقسم اش میده که به کسی چیزی نگه…اونم قسم میخوره…این عموم یک دختر داره که عشق منه عمر منه اون۵سالش بود من میخواستمش. مث مامانش خوشگل سفید زبر و زرنگ و زبون دراز.…الان که نوشتم اینو خونده ازم نیشگون گرفت…از بچه گی میخواستمش همه میدونستن… حتی مامانم بهش میگفت عروس گلم…اسم این عروس خانوم که منو بیچاره کرده مهتابه.که عین مهتاب میدرخشه…الان خانوم معلمه و توی این سن و سال الان باید دخترش و شوهر میداد۴۰سالشه تازه بچه دار شده…گفتم که بدونید چون مهمه…خلاصه که اون سالها گذشت و من داشتم بزرگ میشدم و
اما از قدیم میگن مار گزیده از ریسمون سیاه سفید هم میترسه…بزرگ شده بودم ۱۵سالم بود قدبلند درس خون کشتی گیر ورزشکار …تک پسر ولی مادرم همیشه همه جا عین پلنگ مواظبم بود بابام دائم دعواش میکرد میگفت خانوم جان این باید مرد بار بیاد اینقدر همه جا نرو دنبالش…ولی مادر گوش نمیداد.من هم عاشقش بودم…میدونست که من مهتاب رو دوست دارم…ولی میگفت بزار دیپلم بگیری بعدا برات میگیرمش…در ضمن بابام و عموم هم تمام حرفها رو برای ما زده بودن.…اما امان از روزگار قدار…قرار بود از طرف باشگاه برای مسابقه ما رو ببرند شمال مسابقه کشتی ولی مادرم نمیذاشت…میگفت من نمیزارم پسرم تنها بره…اون روز عموم اینا هم خونه ما بودن…عموهای دیگه و حتی مامان بزرگ بابابزرگ هم بودن.…همه میگفتن فاطمه خانم بزار علی بره اما مامانم پاش رو توی یک کفش کرده بود و نمیذاشت…گفتم مامان گلم تو نخوای من نمیرم من دیگه الان بزرگ شدم کسی زورش به من نمیرسه که…مادرم طفلک گفت نه پسرم من نمیزارم تو بری…زن عموم گفت فاطی قرار نبود داماد مارو بچه ننه بدنیا بیاری تو هنوز اون جریان یادته فراموش کن دیگه…مامانم سریع به زن عمو با چشماش اشاره کرد که چیزی نگه…اما نشد که نشد و بابام متوجه شد…خلاصه که اونجا چیزی نگفت ولی وقتی همه رفتن گفت جریان چیه یا میگی یا من میدونم و تو…چند ساله چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی…الان مطمئن هستم که چیزی هست…بگو نگی بجان علی بزور از دهنت حرف میکشم…تا الان دست روت بلند نکردم ولی مجبورم نکن…مادرم گفت بچه ها برین بیرون…همه رفتن بیرون .حتی دوتا دامادامون هم رفتن بیرون…هیچچی دیگه چنددقیقه نگذشته بود که صدای جیغ و داد مامان بابام در اومد و التماسهای مامانم…خونه عموم نزدیک خونه ما بود…دامادمون رفت آوردش…در اتاق از داخل قفل بود بابام بشدت مادرم رو کتک میزد…آقا عموم و دامادامون زدن در و شکستن و رفتن تو…مادرم سر صورت و دهنش پر خون بود..عموم گفت جریان چیه…هیچچی دیگه مامانم تا میخواست بگه بتول چیزی نگو…این زن عموی دهن لق ما دهنش رو باز کرد و گفت موقعی که شما ها جبهه بودین علی کوچیک بود این پسر بزرگه سمیه مجید توی حموم به این بچه تجاوز کرده ازون موقع فاطی میترسه این و تنها بفرسته جایی…آقا گفتن همان و عموم گفت بتول تو میدونستی با افتخار گفت آره همون موقع که علی چندروز مدرسه نرفته بود که ما رفتیم عیادتش فاطی بهم گفت…آقا تازه عموی من دیوانه شد آقا این مشنگ بیگناه و با گناه رو با یک چوب میزد چنان زن عمو رو زد که دستش شکست…آقا همسایه ها ریختن و مسئله مثلا ختم به خیر شد…آقا نگو تازه بدبختی مجید شروع شد…اینا تیر و طایفه ای دنبالش بودن باور کن گیرش میاوردن تیکه بزرگش گوشش …بود…این جریان فقط برای من بد شد آبروم توی در و همسایه ها رفت همه منو به چشم پهلوون کوچه محله میدیدن.اما الان همه فک میکردن کونی هستم…بعد چند وقت افسردگی شدید گرفته بودم از خونه بیرون نمیومدم…بابام خیلی ناراحت شد…بجای اینکه ازم دلجویی کنه…یک روز اومد خونه الکی الکی پرید بهم منو کتک زد.تا الان بهم تو نگفته بود…نور چشمش بودم…مادرم عاشقم بود…بابام هل داد منو سرم خورد گوشه سر ابروم بد جور شکست.طفلک خودش ترسید…آقا مادرم تا این صحنه رو دید از ترس غش کرد…بابام منو مادرم رو برد بیمارستان…توی اورژانس یک دکتر خوبی بود.من اصلا درد برام معنی نداشت چون اینقدر توی باشگاه گوش و ابروم شکسته بود که طبیعی بود…
اما دلم خیلی شکسته بود دکتره زرنگ بود فهمید به بابام گفت برو بیرون…وقتی رفت بیرون گفت جوون چته چند سالته؟گفتم ۱۵سال گفت ماشالله فک کردم۲۰رو شاخته، ،گفت چرا ناراحتی گفتم هیچچی…گفت دکتر محرمه بگو …گفتم آدمی که تو شهر و دیارش توی در و همسایه آبرو نداره به چه دردی میخوره؟؟نبودنش بهتر از بودنشه…دکتر گفت چرا چی شده مگه؟هیچچی نگفتم گریه کردم رفتم بیرون..دکتر پدر مادرم رو صدا زد گفت بیایید داخل…رفتن تو در اتاق نیم کش باز بود…حرفها شون رو میشنیدم…گفت جریان پسرتون چیه که کلا از زندگی ناامید شده …بهتون بگم اگه دوستش دارین باید بگین چی شده؟بابام جریان رو تعریف کرد…دکتر گفت آخه برادر من این که اون موقع بچه بوده مادرش زرنگی کرده و به کسی نگفته تو چرا این مسئله رو توی بوق و کرنا کردی و آبروی بچه ات رو بردی…من فک کردم ۲۰سالشه…میگه۱۵سالمه…حیف این نوجوان پهلوان نیست که آبروش رو بردین…فک کنم میخواد خودکشی کنه…بدجور از دنیا و روزگار ناامیده…بابام گفت با ابوالفضل خدا نکنه دکتر بخدا قسم اگه این اتفاق بیفته من تمام باعث و بانی این مسئله رو تکه تکه میکنم…من این بچه رو با خون دل بزرگ کردم…نورچشمی منه…گفت پس چرا نور چشمت رو اینجوری کتک زدی؟گفت بخدا چند وقته حتی نرفته تا نونوایی.مث مرغ کرچ که روی تخماش نشسته تا جوجه بازکنه این هم خونه نشسته نمیره بیرون …مدرسه نمیره باشگاه نمیره…دکتر گفت برادر جان آبرو داره غیرت داره نمتونه تو چشم دوستاش نگاه کنه…الان هم میگم بهتون از این شهر درش بیارید اگه نه یا خودش رو میکشه یا دیوانه میشه…در ضمن باعث و بانیش تو هستی نه مادرش…گفت چرا من …گفت بعضی وقتا باید از بعضی چیزها گذشت تا به آرامش رسید…شما یک زخم قدیمی رو دوباره تازه کردی…والان بجای اینکه مرحم روش بزاری داری بیشتر سیخ کاریش میکنی…پدرم گفت یعنی چی..گفت یعنی که تامردم میان فراموش کنندتو با قیل وقال بیشتر یادشون میندازی…الان هم خودت میگی دنبال طرفی که گیرش بیاری و بعد۷سال کونش رو پاره کنی…ولش کن آقاجان …خدا خودش میدونه باهاش چکار کنه..برو دست بچه ات رو بگیر ببرش یکجا زندگی کنه خوش باشه…برو آقاجان برو…خدا پدر اون دکتر رو بیامرزه پدر بعد اون قضیه دیگه دنبال مجید نگشت…بعدها فهمیدم که پدرش که میمیره اون سهم خودش رو از ماشین و خانه برمیداره و با زنش که دختر خاله خودش هست میرن شهر دیگه توی همون کارخونه کار می کنند…مادرش آخر عمری بدبخت میشه و میگه پسر جان الهی که همین جور که منو بدبخت و دربه در کردی الهی دربدر بشی…اما من و خانواده ام…یک دایی داشتم که تهران مهندسی میخوند خیلی با ادب و درس خون بود…بابام منو برد تهران پیشش و اون که خوابگاه بود بابام برامون یک آپارتمان خوب توی تهران خرید باهم زندگی میکردیم…من یکسال از درس خوندن موندم اما در عوض خوب باشگاه میرفتم و تمرین میکردم…داییم خیلی مرد گلی هست خیلی خیلی دوستش دارم…چند ماه گذشته بود و من مادرم رو ندیده بودم.فقط تلفنی حرف میزدم…بابام هم خونه تهران هم شهر خودمون برام سیم تلفن کشیده بود تا راحت باشم…مادرم هنوز از تنهایی من میترسید اگه بگم هر شب که دروغه اما هر چند شب یکبار به داییم زنگ میزد حالم رو میپرسید بهش توصیه میکرد مواظبم باشه…عید اونسال اومدم خونه مادرم تا منو دید از خوشحالی گریه خنده اش با هم قاطی شده بود…بابام اومد خونه منو دید با اون دستهای زمختش صورتمو تو دستاش گرفته بود و مالش میداد بوسم میکرد… خواهرام همینطور …فرداشبش که شب عید سال تحویل بود…عیدسال۷۳بود همه خونه ما جمع بودن غیر از همون عمو و زن عموم وبچه ها…گفتم آقاجون چرا عمو با زن عمو مهتاب اینا نیومدن…گفت رفتن مسافرت…خیلی غمگین شدم چون عموم رو عین بابام دوست داشتم…دلم گرفت خیلی دلم برای مهتاب تنگ شده بود…عشقم بود کم کم داشتم همه چی رو میفهمیدم…خواستن عشق جوونی و…اما عشقم نبود.…کرک و پرام ریخت…پدر بزرگم فردا شبش مارو دعوت کرد اونجا خونشون…مادرم فردا شب گفت من نمیام تو هم نمیری…گفتم نمیشه آقاجون دعوت کرده باید بریم…گفت اگه دوستم داری نباید بری…بابام گفت زن خجالت بکش چرا بچه رو میزاری تو منگنه…گفت همین که گفتم…تا اون زنیکه سلیطه هست من نمیام…گفتم جریان چیه…بابام گفت از روزی که تو رفتی تهران مادرت لج کرده میگه باعث وبانی این همه مصیبت زن عموی توست و اون باعث شد که همه بفهمند و تو آبروت بره…اون فقط میدونست…تو تاحالا دست روی من بلند نکرده بودی ولی بخاطر اون فضولیش منو جلوی دامادام کتک زدی…الانم پسرم نیست تنهام همه اش بخاطر اونه…بابام گفت زن خجالت بکش من و داداشم میخایم اینا رو باهم دست به دست بدیم…این بچه ها خاطر هم رو میخوان…تو فک کردی این دلش برای بتول یا داداش من تنگ شده؟؟نه بخدا این میخواد اون بچه مهتاب رو ببینه…مادرم مثل شیر زخمی حمله کرد طرف بابام…گفت خدا
بهسر شاهده تا روزی که زنده ام اگه این بچه با اون دختره ازدواج کنه شیرم و حلالش نمیکنم و خودم ومیکشم خونم میفته گردنش…زانو هام شل شدن…فهمیدم که بدبخت شدم رفت …هیچچی دیگه اصلا دلم نمیخواست توی شهر خودمون بمونم…برای عید امسال چی برنامه ها که نداشتم…چون مدرسه که نمیرفتم فقط خیال داشتم بیشتر عید رو به بهانه همون پسر عموم برادر مهتاب خونه اینا باشم…نگو زهی خیال باطل…نشستم نمیدونستم چی بگم…بابام گفت غصه نخور پسرم خدا بزرگه..هنوز حرف بابام تموم نشده بود صدای زنگ در اومد…رفتم دم در وای دیدم مهتابه تا منو دید گفت سلام پسر عمو…گفتم علیک سلام دختر عمو…خوبی گفت مگه تو خوبی که من باشم ؟؟گفتم بیا تو گفت نه با مامانت کار دارم گفتم بیا تو دیگه…گفت باشه اومد جلو تا بابام رو دید سلام داد و عید رو تبریک گفت…دست بابامم بوسید بابام گفت بشین نور دیده.بابام سریع از قرآن چندتا هزار تومنی در آورد بهش عیدی داد …خیلی خانم و با حیا بود نمیگرفت اما اخم بابام رو که دید شیرینی برداشت و عیدیش رو گرفت…بابام گفت کو بابا ننت.چرا نیومدن…مادرم ساکت بود حتی بوسش هم نکرد عید بود…گفت مامانم منو فرستاده گفته برو به زن عموت بگو جشن امشب خونه بابا بزرگ به افتخار علی گرفتن اگه شما نیایید خیلی بد میشه…شما برین اونجا من نمیام…مامانم گفت چی بهتر حالا پاشین آماده بشین…بابام گفت بجنبید. پیر مرد پیر زن تنهان گناه دارن…مهتاب گفت عمو زن عمو با اجازه تون من میرم…مامان گفت خوش اومدی …با متلک گفت …بابام گفت علی بدو دختر عمو رو برسون تا خونه اشون…یک چشمک هم زد…مامانم گفت لازم نیست گرگ که نمیخورش همینجور که اومده برمیگرده…بابام گفت هرچی من میگم مگه بی غیرتی داره غروب میشه بدو برسونش…مادرم گفت اون خودش داداشش باهاش نیومده اونوقت تو غصه میخوری…مهتاب گفت زن عمو داداشم خونه آقاجون اینا داره کمک میکنه برای شام امشب …نونوایی نوشیدنی چیزی بخوان رفته بخره نیست اگه نه اون میومد…بابام گفت پاشو پسر…من بلند شدم مادرم چشماش پر خشم بود…بابام چشمک زد…مادرم بی نظیر بود آما بد کینه ای و لجباز بود… از هرکی میبرید وقهر میکرد دیگه آشتی نمیکرد…شاید بالای صدبار همون خواهر خونده اش که رفیق فابریک دوران بچه گیش بود اومد معذرت خواهی اما دیگه باهاش حرف نزد…من سریع شیک و پیک کردم و رفتم اتاقم یک گل سر خوشگل با یک عطر و لاک ناخن برای مهتاب خریده بودم برداشتم رفتم دنبالش بردمش که بریم خونه…تا تنها شدیم زد زیر گریه گفتم چی شده دختر عمو گفت هیچچی مامانت بدجور لج کرده ول کن هم نیست…ما دیگه بهم نمیرسیم…آقا چون خونه هامون بهم نزدیک بود سریع رسیدیم…زنگ زد تا اومدم بگم زنگ نزن زده بود دیگه…دیدم عموم اومد دم در تا منو دید انگار گم شده اش پیدا شده چنان بغلم کرد بوسم میکرد که انگار بچه خودشو گم کرده…منو برد خونه گفت بی معرفت اگه مهتاب نبود نمیومدی عمو رو ببینی…گفتم عمو بجون خودت مامانم بهم گفت شما مسافرتین نیستین…چون خونه ما هم سال تحویل نیومدین…گفت ای عمو جان امان از دست این زنها…از اول میگن۳چیز ۲تا برادر رو از هم جدا میکنه…زن و زر و زمین…از وقتی تو رفتی ما دوتا داداش هم رو سیر ندیدیم…مگه سر کار یا جایی اتفاقی…هر چی هم بتول معذرت خواهی کرد.ولی مرغ مادرت ۱پا داره و لج کرده آشتی نمیکنه…تو هم که رفتی بدجور تنهاست بیشتر لج میکنه…تا اون موقع زن عموم نبود…یک آن که از حموم اومده بود بیرون وتازه لباس پوشیده بود تا منو دید.از خوشحالی بال در آورد…به به علی جون خودم داماد خودم به کوری چشم بعضی ها اومدی پیش خودم…قربونت برم چندتا بوسم کرد …گقت شیرینی بردار عزیزم…گفتم نه باید زود برم …مهتاب گفت من خونه شما شیرینی خوردم توهم باید بخوری…من هم برداشتم چرا دروغ چندتا پسته هم شکوندم…گفتم عمو اجازه میدی چند دقیقه چیزی به مهتاب بگم …گفت آره عزیزم برین اتاق صحبت کنید…رفتم توی اتاق مهتابم اومد…بهش کادو هاش رو دادم…بهم نگاه کرد گفت…علی چقد دوستم داری گفتم خیلی زیاد از خودم بیشتر دوستت دارم…گفت پس باهام ازدواج میکنی گفتم تا مادرم اجازه نده نمتونم چون بهم گفته شیرش رو حلالم نمیکنه…گفت پس دوستم نداری…گفتم به جون همون مادرم عاشقتم…ولی مادرمو از تمام دنیا وهرچی هست بیشتر میخوامش…ولی بهت قول میدم اگه تو رو نگیرم هیچکی رو نمیگیرم…گفت من هم بغیر تو زن هیچکی نمیشم…خودش اومد جلو لپم و بوسید کادو هاش رو دادم…اونم یک کادو خوشگل بهم داد…یک شال گردن و کلاه و دستکش بود…گفت خودم بافتم مامانم با معلم حرفه و فن بهم یاد دادن…چون دستم کند بود دیر شد اگه نه باید زمستون برات پست میکردم…الان هم هنوز سرده میشه استفاده کنی…از همون عطری که بهش دادم زد بهشون…ایندفعه من کوچولو بوسیدمش…گفت قول دادی تا آخر عمر فقط شوهر من باشی حتی هرجا
باشی…گفتم خیالت راحت…رفتم بیرون دیدم عمو زن عموم دارن گریه میکنند… اون شب رفتم خونه آقاجون اونها هم هرچی به مادرم اصرار کردن قبول نکرد…منو زود فرستاد تهران داییم داشت برمیگشت منو هم به بهانه تنهایی داییم فرستاد…عیده خوبی نبود عیدهای دیگه هم خوب نبود ۳سال بعد به کمک داییم و کلاسهای کمک آموزشی همون دانشگاه تهران قبول شدم بعد دو سال مادرم به اصرار دایی چند تا مقاله خوبی که نوشته بودم و پذیرش دانشگاه ایتالیا…منو فرستادن ایتالیا…روز قبل رفتنم عمو و زن عموم مهتاب رو آوردن تهران که خداحافظی کنیم جلوی چشم همشون توی بغل هم خون گریه کردیم…بهم قول دادیم یا ازدواج نکنیم یا با هم ازدواج کنیم…مادرم فقط میخواست که باد مهتاب از کله من بیفته که راضی شد من برم…ولی من عاشق بودم…اون هم همه خواستگاراش رو رد میکرد.ما فقط تلفنی باهم ارتباط داشتیم…از ۷۸که من رفتم و بعد از کلی بدبختی که اونجا جا افتادم نمیگم که شیطونی نکردم چرا کردم حتی به مهتابم گفتم که ناراحت شد…یه مدت باهام قهر بود ولی آشتی کرد…اونجا خیلی دختر پسر بودن که رفیقام بودن…اما من بودم و عشق مهتاب…هر شب ترانه مهتاب مونس شبهای من از ویگن رو گوش میدادم…یک دختره اسپانیایی خاطرم رو میخواست خیلی خوشگل بود…اون موقع خودم استادیار بودم اما دلم فقط گرفتار مهتاب بود…اون هم هرشب که میشنید خودش کنار رفت گفت تو عاشقی…من هم عشقم یکطرفه است فایده نداره…کم کم دنیای مجازی پیشرفته شد همه بروز شدیم و با چت و فلان و فلان تا این اواخر که کرونا اومده بود اینستا و واتس آپ وتلگرام باهم تصویری بودیم دیگه اصلا دل نمیکندیم…این ذلیل مرده هم شبها بامن تصویری سکس چت میکرد…خلاصه که آخر خرداد ۹۹چون مادرم دیابت داشت ضعیف بود…غصه هم میخورد…میره مراسم تشییع جنازه مادر بزرگم…یعنی مادر پدرم …فقط تشییع جنازه چون مراسم گرفتن ممنوع بوده…توی همون مراسم کرونا میگیره…بابام بهم زنگ زد که برگرد اگه برنگردی مادرت رو دیگه نمیبینی…دیدار میفته قیامت…بعد از ۲۱سال برگشتم ایران …مستقیم رفتم بیمارستان به هرچی بگید قسم زیر دستگاه بود چشماش باز بود با دستگاه نفس میکشید…طفلکی تا منو دید از خوشحالی میخاست بلند شه نمیتونست اشک چشماش تموم نمیشد بیصدا گریه میکرد…یک آن با چشمای بازه باز رفت که رفت …آتیش به دلم انداخت…طفلی منتظر من بود…همونجا ازغصه میخواستم بمیرم…اینقدر گریه کردم به روحش قسم صدام گرفته بود…نمتونستم حرف بزنم.توی بغل بابام و آبجی هام خون گریه میکردم…دفنش کردیم مراسمی نبود بخاطر عدم سرایت بیماری.…چند روز خونه نشین بودم حال و حوصله هیشکی رو نداشتم. حتی پدرم که چندین سال ندیده بودمش…دیگه عشقی به موندن نداشتم…میخواستم برگردم شپش به بابام گفتم…پیرمرد یک طور گریه کرد…که آتیشم داد…گفت تو هم برو پسر جان…اون که رفت منو تنها گذاشت توهم که چند ساله بابای پیرت یادت نمیاد…برو دیدارمون به قیامت…رفتم بغلش کردم دستش رو بوسیدم…گفتم آقاجون توی دلم آتیشه چکار کنم…گفت هیچچی بیا زندگی کن…دختره داره پیر میشه به پات نشسته…خودت پیر شدی…من و عمو و زن عموت آفتاب لب بومیم…اقلا به خودت رحم کن…مگه دل نداری مرد نیستی…گفتم آقاجون مادرم از من قول گرفته…گفت خودم بودم…گفت تاروزی که من زنده ام اگه ازدواج کنی شیرمو حلال نمیکنم…الان که زنده نیست…برو بگیرش اگه مشکلی بود گناهش با من…گفتم چشم بزار برم مدارکم رو از اونجا بگیرم برگردم بعد…گفت کور خوندی بعد چهلم مادرت میری دنبال دایی و خاله هات من هم اینور به همه میگم عقد میکنی بعد میری کارات رو اونجا تموم میکنی میای اینجا به کشورت خدمت میکنی…گفتم بروی چشم…ده روزی بود که هنوز غم مادرم توی دلم بود خواهرا که همه خونه خودشون بودن…طفلکیها فقط میومدن شام و ناهار می ساختند تمیز میکردن میرفتن…ساعت ۱۰بود صبح رفتم دوش گرفتم داشتم لباس میپوشیدم زنگ رو زدن فک کردم خواهرمه بدون اینکه بپرسم کیه دکمه رو زدم در باز شد…رفتم توی اتاق برگشتم ببینم کدوم خواهرمه دیدم مهتابه…قابلمه دستش بود امروز اون ناهار آورده بودتا منو دید چادرش از سرش لیز خورد افتاد معلم بود محجبه باکلاس…قابلمه گذاشت اون بالا…زد زیر گریه گفت بچه ننه چند وقته اومدی بغیر روزی که توی آرامگاه دیدمت اصلا به خودت نمیاری که یکنفر رو ۴۰ساله علاف خودت کردی…گفتم برات ناهار بیارم شاید نمک گیر بشی نون و نمک چشمات رو بگیره ببینیمت…گفتم نوکرتم بانوی من عشق شب و روز تنهایی من…بغلش کردم توی بغلم توی آسمون میچرخوندمش…گفت ولم کن دیوونه بابام وبابات پشت سرم هستن…وای وای تا دیدمشون از خجالت مردم…عمو جلوتر اومده بود دیدنم…زن عمو هم بود…بغلم کرد عین ابر بهار اشک میریخت…گفتم عمو معذرت میخام دست خودم نبود…گفت درود به عشقت و مردونگیت شیر مادرت حلالت که ۲۰سال اونجا بودی اون همه زن و دختر
رنگارنگ و ترگل ورگل دیدی و دم دستت بوداما پای حرفت و عشقت وایستادی…گفتم دست پرورده شماییم دیگه…خودش اومد جلو دیدم آقاجون هم پیر و فرتوت ۹۰ساله نازنین مرد اومد جلو بسم الله گفت بابام دست منو گرفت …عمو دست مهتاب رو دادن دست بابابزرگ دوتامون رو دست به دست دادن…همه از خوشحالی گریه میکرد…خود پدربزرگم با اون پیری برامون صیغه محرمیت خوند که تا بعد چهلم عقد کنیم…هنوز تموم نشده بود تمام خواهرام دامادامون که من دوتاشون رو تا روز فوت مادرم فقط تلفنی دیده بودم…همه رسیدن …هیچچی دیگه بابام زنگ زد همه فامیلا اومدن بخدا توی اون کرونا که البته آخراش بود…همه جمع شدن خونه ما گفتن حتما باید امشب بله برون بگیرین…اقلا دویست نفر اومدن…بعضی ها وقتی رفته بودم اصلا نبودن یا کوچیک بودن همه اومده بودن…به یاد مادرم همه یک فاتحه خوندن…ولی بعدش مراسم قشنگی شد…منو عشقم بهم رسیدیم…اون شب بابام منو توی خونه با خانوم گلم تنها گذاشت …با وجودیکه صیغه بودیم عقد نبودیم ولی باور کنید دیر هم بود…همون شب به وصال هم رسیدیم…بعد چهل عقد کردیم با مهتاب رفتم ایتالیا ۶ماه اونجا بودم مدارکم رو گرفتم تسویه کردم اومدم ایران…اینجا روی هوا بهم کار دادن…اما نکته مهم این خاطره سال۴۰۱ با یک شرکت دولتی بزرگ که پروژه بزرگی دستم بود به همراه چندتا از دانشجوها ومهندسین دیگه برای آزمایش آب وخاک و شناسایی منطقه ای به همراه ماموران انتظامی رفتیم پایین شهر…کوره های آجرپزی بودن…تقسیم بندی شدیم برای نمونه برداری…البته من فقط ناظر و کارشناس کل تیمها بودم…همینجور که توی منطقه قدم میزدم عکس و فیلم میگرفتم…رفتم داخل کوره های قدیمی که خاموش بودن…دیدم سر وصدا وگریه میاد رفتم اونجا…به هرچی بگی قسم دیدم ۳تا لاشی که بعدا فهمیدم از کارگرای افغانی بودن افتاده بودن روی یک دختر شاید۱۵سالش نمیشد…دونفره میگاییدنش و اونم گریه میکرد …با بیسیم که دستم بود سریع گزارش دادم زمانیکه اومدن…گرفتنشون دختره بدبخت رو زنگ زدن آمبولانس اومد..وقتی سوارش میکردن یک زنه از دور با سرعت میومد ژولیده و سر لخت باگریه گفت جناب سروان به دادم برسین بگین دخترم چی شده…گفتن بهش تجاوز شده هنوز چیزی معلوم نیست بی هوشه…گفت همه تقصیر شوهر بی غیرتمه. بخاطر اعتیادش منو و دختر و پسرم رو میفرسته تن فروشی…با مامور رفتیم اونجا…دیدیم یارو نشسته یک کنار پیرمرد کوچیک سیاه ریشا بلند شپشو…یک پسره اون گوشه افتاده بود مریض نمیتونست بلند شه…گفتم ای چش شده…گفت چند روزه بهش تجاوز کردن از درد داره میمیره…کسی نیست کمک کنه…برای پول مواد امروز دخترمو داد به اونا…کارگر این کوره کناری هستن…وقتی یارو رو آوردن بیرون دیدم به چشمم آشناست…بخدا مجید بود…اونا هم بچه هاش…اونم زنش که به اون خوشگلی بود.…بخدا دنیا گرده و خدا هست.مکافات دنیا همین دنیاست…به هر دست بدی به همون دست هم میگیری…بردنش خانواده اش رو بردن گرمخانه…پسرش عفونت گرفته بود …گفتن زنده موندش محاله…خودش رو بردن کمپ…که بعد چند روز توی کمپ مرده بود.…نفرین مادرم بچه هاش رو گرفت …نفرین مادرش در به درش کرد…خدا هست خیلی هم خوب هست…فقط بگم مواظب بچه هاتون باشید از جلوی چشم دورشون نکنید نامرد توی دنیا زیاده…خدا نگهدار همه باشه…
نوشته: علی آقا