نقاب عشق 8
–
کار به همین جا ختم نشده بود . از تاپ و بلوز و تی شرت گرفته تا دا من و شلوار جین و .. اگه چاره می داشت حتی در خرید شورت هم باهام مشورت می کرد . گاهی وقتا با خودم فکر می کردم که نکنه اون عاشقم شده باشه . وقتی که زیر یه سقف بودیم حتی تحمل یه لحظه جدایی از منو نداشت . تا من نمیومدم خونه لب به غذا نمی زد . اگه به پولی بیشتر از اونچه که از خونه می گرفتم نیاز داشتم از سهم خودش به من می داد . من مراقب اون بودم و اونم هوای منو داشت . کارمون رسیده بود به این جا که با هم از عشق حرف می زدیم بدون این که به هم بگیم که عاشق هم هستیم . گاهی وقتا حس می کردم که اگه اون از دواج کنه و بره من دیوونه میشم . من بدون اون نمی تونستم باشم . اگه میومدم و می دیدم اون خونه نیست حس می کردم که یه چیزی رو از دست دادم . مامان فرشته خیلی نگران هر دو ما بود و بیشتر نگران بهناز نشون می داد . از بس زنای دیگه بهش گفته بودند که در این سن خواهر و برادر بالغ رو نباید کنار هم و در خلوت با هم ولشون کرد اونم این جوری در اومده بود . لعنتی این مامان ما هم سر پیری قاطی کرده بود . هر چند چهل سالش هم نشده بود . ولی یواش یواش داشت به میانسالی می رسید . ما عین دوست دختر پسرا با کلک و دیوونه بازی کنار هم می بودیم . فکر نکنم خواهر برادرای دیگه تا این حد مشکل ما رو می داشتند . ما یه نموره ای تافته جدا بافته بودیم . بهناز گاهی وقتا بهونه درس می کرد و مثلا من بهش درس می دادم ولی تمام مدت داشتیم با هم حرف می زدیم . یه شب با هم ستاره ها رو نگاه می کردیم . از بس زمینو دیده بودیم و در و دیوارو خسته شده بودیم و می خواستیم که به صحبتای خودمون تنوع بدیم . دیگه سربه سوی آسمون بلند کرده بودیم . دوباره دستای همو گرفتیم . -بهنام دلت می خواست الان کنار ستاره ها بودی ;/; -تنهایی ;/; -نه با دوست دخترت فتانه -داری منو دست میندازی ;/; -داداش منو ببخش . من قصد همچین کاری رو نداشتم . به نظرت چی می گفتم -هر چی رو که توی دلته . هرچی که تو دلت بود . -جدی میگی ;/; -شوخی ندارم . حالا تو بگو تو دوست داشتی کنار اون ستاره ها بودی ;/; -آره بهنام -تنهایی ;/; -نه با اونی که دوستش دارم . اونی که نمی تونم دوری از اونو تحمل کنم . یه لحظه دلم هری ریخت پایین و تنم لرزید . -بهنام چرا دستات می لرزه ..-همین جوری .. -می دونم چته . من اگه نخوام تو رو بشناسم که اسممو عوض می کنم . فکر کردی حالا می خوام بهت بگم که دوست دارم با اون پسری که ازش خوشم میاد برم اون بالا بالاها . شاید یه جوری خوب حدس زده باشی . ولی داداش منم یه پسره دیگه . دلم می خواد با تو باشم . با تو برم اون بالا بالاها . کنار تو باشم . همیشه .. واسه همیشه . تا آخر دنیا .. تا اونجایی که زندگی به من و تو لبخند می زنه . -اون وقت بهناز اگه بخواهیم این کارو بکنیم که دیگه تا آخر عمرمون هیشکدوم نباید از دواج کنیم . زوج خودمونو از کجا گیر بیاریم .. -من که کنار داداشی خودم هستم اصلا نمی خوام که شوهر کنم . چون اونو با تمام وجودم دوستش دارم و نیاز به مرد ندارم . -این جوری که اون می گفت منم باید یه همچین حسی می داشتم . راستش اصلا نیاز های دیگه امو فراموش کرده بودم . فقط یه حس عاطفی عجیبی نسبت به بهناز در خودم داشتم که بقیه نیاز های جوونی منو تحت الشعاع خودش قرار داده بود . -بهناز منم یه حسی مثل خواسته تو رو دارم . منم وقتی که کنار توام انگاری دوست دارم هیشکی دیگه رو کنارم نداشته باشم . حس می کنم اگه خواهرم نبودی عاشقت می شدم . خیلی خنده داره نه .-نه هیچم خنده دار نیست . حس می کنم که الان بهترین لحظه زندگیمه . لحظه ای که تو با تمام وجود و صداقت و صافی و سادگیت داری احساس خودتو میگی . با تمام شجاعت . هر دو مون روتخت نشسته بودیم . نمی دونم من خودمو طرفش کشوندم یا اون بود که با یه حرکت خزنده اومد سمت من . لبای ما از پهلو به هم نزدیک شده بود . یه حس عاشقونه قوی یه پیوندی که فکر می کردم تا ابد نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ولی خواهرم باید یه روزی از دواج می کرد اون نمی تونست متعلق به من باشه . این رسم ما و رسم این روز گار بود که برادر نمی تونه با خواهرش از دواج بکنه . احساس گناه می کردم . چرا باید من و اون تا این حد به هم نزدیک شیم که یه رابطه عجیبی بین ما به وجود بیاد . من اسم این رابطه رو گذاشته بودم عجیب . نمی تونستم بگم عشق . نمی تونستم بگم هوس . فقط برام خیلی شگفت انگیز بود . هیشکدوممون دیگه نتونستیم تحمل کنیم . هنوزم که به اون صحنه فکر می کنم نمی دونم و .. نمی تونم بگم کدوم لب اول رفت روی لب طرفش . بوسه داغی رو با هم شروع کردیم که تمام وجودمو به آتیش کشیده بود . می دونستم که بهناز هم در حال سوختنه . چشامونو بسته بودیم . دیگه به ستاره ها هم نگاه نمی کردیم . من ستاره های عشق رو در آغوش کشیده بودم . بهناز خودمو . خواهری رو که با تمام وجودم دوستش داشتم . تن گرم و داغش و تب دارش رو در آغوش کشیده بودم . بوسه ما خیلی طولانی شده بود . می دونستم اون داره به همون چیزی که من فکر می کنم فکر می کنه . جرات نداشتم که بهش بگم که دوستش دارم و عاشقشم و قصد نداشتم همچین حرفی هم بزنم . چون اگه می گفتم دیگه اون اعتبار خودمو می بردم زیر سوال . بسه .. دیگه بسه . گناه تا همین جا بسه . …. ادامه دارد .. نویسنده … ایرانی