نوستالژی آناهیتا

سلام سینا هستم

داستان از اونجایی شروع شد که تو نت تویه یاهو مسنجر باهاش آشنا شدم
نمیدونم چرا نتونستم اون روز بهش دروغ بگم معمولا به همه دروغ میگفتم با هیچ کس هم ارتباط بخصوصی نداشتم یه نوجون 18 ساله بودم اون روز بعد از سلام عین یه آدم ببو بهش راست میگفتم محل زندگی اسم فامیل و رابطه شروع شد فردا و فردا های اون روز دیوانه وار منتظر میموند تا آنلان بشه حرف بزنیم بی اختیار بهش شماره دادم گفتم هرچه بادا باد .
بعد از حدود یک هفته زنگ زد صحبت کردم احساسم بهش قوی و قوی تر شد تا جایی که هر روز با هم تماس داشتیم و این تماس های هر روزه به هر ساعت و هر دقیقه نزدیک تر میشد باصدای اون میخوابیدم و با صدای اون از خواب بلند میشدم و باصدای اون به خواب میرفتم دیگه تو نت نمیرفتم مگه اینکه باهاش قرار نتی میزاشتم . کم کم دیگه صداش بهم آرامش نمیداد باید میدیدمش اما نمیذاشت چون شهرشون کوچک بود . من دانشگاه قبول شدم و اون پشت کنکور موند یک سال از این جریان گذشت و اون هم دانشگاه قبول شد اما من در شهری دور و او در شهری دور تر, فاصله …
آه چقدر این فاصله ها سخت بر روی اعصابم فشار می آورد .
تونستم با هزار دوز کلک دانشجوی مهمان بگیرم روز اول قرارم فقط نگاهش میکردم دختری سفید با قدی حدود 165 وزنی حدود 80 تپل و تو دل برو …
دیگه حتی روزایی که کلاس نداشتم به دانشگاه میرفتم فقط برای دیدنش هیچ چیز نمیتونست جلوی احساسم رو بگیره یادمه یه بار مسئول حراست فاطی کماندو ی دانشگاه بهش گیر داد نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم بهش و از اون دفاع کردم ولی بعد از اون دیگه بهش گیر ندادن . تنها کسانی بودیم که توی دانشگاه با هم راه میرفتم و قرار میزاشتیم. همه میدونستن که اون قسمت منه هیچ کس باور نداشت جدایی مارو هیچ کس…
هیچ وقت جرات نداشتم بهش دست بزنم تا اینکه یک شب پای تلفن بوسه ام را که هیچ وقت نمیگذاشتم صدایش را بشنود شنید و پاسخ داد مثل دیوانه ها مدتها برای هم بوسه میفرستادیم تا به خواب میرفتیم . برای بوسه اش میمردم و زنده میشدم . شبی که بوسه میفرستادیم احساس غیر از عشق داشتم احساسی که کم کم هر دوی مارا به زدن حرف های زناشویی وادار کرد . کم کم از سایز سینه رنگ شرت سایز آلت و … حرفها به میان آمد پوزیشن های مختلف را برای هم پشت تلفن میگفتیم لذت میبردیم اما باز در ملاقات های حضوری خبری از شهوت نبود چشمان معصومش را دوست داشتم و خدا نیز مارا دوست داشت . روزی در ماشینم دستش را گرفتم بوسه زدم و گفتم دوستت دارم دست مرا به سینه اش فشار داد . احساسی در من دوبازه زنده شد شهوت, عشق و یک یار معصوم احساسم را کشتم دیگر یک جوان 21 ساله شده بودم سالها با او بودم و نمیخواستم نظرش و عصمت پاکش لکه دار شود حداقل در ملاقات های حضوری . روزی دیگر و بار دیگر توی ماشین و دست من که به روی سینه اش بود ( البته بگم دستم رو به پشت رو سینه اش بود نه اینکه پستانهایش را بمالم یک حس عاشقانه بود )
به شوخی گفتم جای من کجاس
دستم رو روی سینه اش گذاشت و گفت اینجا
گفتم : کجا نفهمیدم
گفت اینجا اینجا اینجا
دستش را برداشت اما من دستم به روی سینه اش ماند سینه گردش را گفتم و فشار دادم و به خنده گفتم اینجا یک نگاه معصوم آمیخته با شهوت به من گرد گفت نه هرچند اونم مال تو هست
انگار سالها منتظر این حرف باشم دستم را قدرت بیشتری فشار میدادم دکمه مانتو اورا باز کردم خرداد بود و زیر مانتو بغیر از سوتین هیچ نداشت و این کار مرا راحت تر میکرد سینه اش را فشار میدادم رنگ نوک سینه اش را میدیدم و افسوس چون پشت فرمان بودم و فقط با دست راست سینه اش را میفشردم نمیتوانستم لذت زیادی ببرم و تمام حواس و وجودم را به دیدن سینه های دلبرم بدهم ولی همان نیز برای من بهشت بود اولین بار سینه زنی در دستم بود می فشردم بازی میکردم و در مواقعی که مست مست بودم در آن جاده خلوت بیرون از شهر خم میشدم و بوسه ای بر آن میزدم . رویش نمیشد دستش را به سمت من دراز کند دستش را به روی آلتم نهادم از روی شلوار لمس میکرد و من سینه هایش را یادم رفته بود زن است آلت تناسلی دیگری نیز دارد و من مست مدهوش سینه هایش شده بودم سینه هایی با سایز 75 . آلتم را به سختی از شورت و شلوار وزیپ در آوردم گفتم میخوری گفت از خدامه و شروع به خوردن کرد من پشت فرمان نگاهم به جاده و او در حال ساک زدن خورد خورد دنیایی برایم ساخته شده بود تا اینکه آبم آمد و تمامش را خورد تعجب کردم که گفت انقدر عزیزی که دلم نمی آید ذره ای از وجودت به زمین بریزد بوسه ای بر پیشانی اش زدم و به راه ادامه دادیم از خودم بدم آمد ولی کار از کار گذشته بود و من دیگر همه جوره به او مدیون بودم چون بخاطر من از از خودش گذشت . روزی به پارکی رفتیم که فقط من و او بودیم این بار راحت تر سینه هایش را میدیدم دست به آلتش کشدم از روی شلواجین زیپ شلوارش را باز کردم برای اینکه تپل بود از گن استفاده کرده بود ما میان انبوه درختان مخفی بودیم و او نگذاش مه من شلوارش را در بیاورم و گن هم مانع از آن شد که آلتش را بدرستی لمس کنم اما چنان با قدر مالیدم که ناله های زیبایش در گوشم هنوز نجوا میشود بدن زیبایش سینه های خوش فرم که آلتم را در آن می غلتاندم می خوردم لبان همچون عسل او را و میمکیدم نوک سینه هایش را سینه هایش را به حدی میخوردم که جایش کبود میشد جای نیش گاز هایش روی گردنم میماند و باسن نرمش را میفشردم و باز تمام آب مرا خورد .
روزگار به ما پشت کرد و دوباره فاصله افتاد درسمان تمام شد و من یک جوان 22 ساله بیکار و او یک دختر زیبای دم بخت روز های سخت من شروع شد . یک روز که خانواده ام بطور دسته جمعی به خارج از کشور رفته بودند به او زنگ زدم گفتم که به بهانه درس و دیدن بعضی اساتید به دانشگاه بیا و من ترا بخانه بیاورم . چون خانواده هایمان به سختی مخالف ازدواجمان بودند و چون راهمان از هم بسار دور بود باید آنها را در مقابل عمل انجام شده میگذاشتم و میخواستم آن روز پرده اش را بزنم اما در آن روز سرد زمستان بعلت بارش شدید برف و اتمام امتحانات دانشگاه بمدت یک هفته تعطیل بود هر چه کرد که بیاید ( بی خبر از قصد من ) نشد و او ماند من نیز کارم نیمه تمام ماند . نشد که بیاید خانوده ام آمدند و با هزاران دوز کلک با هزاران رمل و هزاران جادو رای مرا زدند و من 3 ناه بعد از آن روز سرد بر سر سفره عقد نشستم به خیال اینکه او هم میرود پی زندگی اش و خوش بخت میشود . اما افسوس که او ازدواج کرد مثل من ولی ساعت هایمان به یاد هم میگذرد و بعد سالها فهمیدم که او مادر شده و من نیز پدر . او صاحب پسر من صاحب دختر . اسم پسرش سینا و اسم دخترم آناهیتا . این تنها چیزیست که برایمان مانده دو اسمی که تا آخر عمر برایمان یادگار مانده و روزگار هیچ وقت نمیتواند این دو را از ما بگیرد . تمام

نوشته: سینا

دکمه بازگشت به بالا