نگار لیدی (۱)

قسمت اول خونه باغ

هوای امروز از روزهای پیش خیلی خنک تر بود و همین باعث شده بود مشتاق بشیم من و نگار که روزهای استراحت مون رو در خونه باغ سپری کنیم .
همه جا ساکت بود تنها صدای وق وق سگ ها جلو در میومد … در بالکن خونه باغ که مشرف به کوه ها و ویلای های روبرو بود دراز کشیده بودم ، خوابم نمی برد به موضوعی فکر میکردم که مدتی بود جزئی از صحبت های من و نگار شده بود… علاقه ای که نگار به ماساژ داشت و همین هم باعث شده بود که دنبال راهی باشم که به بهترین نحو تجربه اش کنه …
چند بار در گروه های مختلف مربوط به آگهی های ماساژ رو زیر رو کردم و این شده بود کار هر روز ام .
از در حیاط خونه باغ تا رودخونه فاصله ای حدود پونصد متر بود گوشی رو گذاشتم جیبم و کفشام رو پوشیدم به نگار‌ گفتم که میرم کنار رودخانه و در رو باز کردم . در یک لحظه سر جایم خشکم زد، درست میدیدم آقای پتیبل برگشته ، پتیبل باوفا ترین سگ خونه باغ که مدتی بود هیچ اثری ازش نبود جلو در نشسته بود و داشت مثل همیشه کش میداد خودشو و لوس میکرد . دستی روی سرش کشیدم و تا میتونستم نازش دادم که جبران این مدت ندیدنش بشه…دلم می خواست یه سیلی محکم تو گوشش می زدم آخه سگ حسابی فک نکردی ما دلمون برات تنگ میشه نمیشد خبر بدی کجایی؟ ما میومدیم دیدنت …

از کنار یاس ها و چنارهای کوچه به سمت رودخونه حرکت کردم و مجدد فکر ماساژ و علایق نگار برام زنده شده و آقای پتیبل هم به رسم همیشه منو همراهی میکرد که تنها نباشم و نگاهم رو ازش برنمیداشتم خنکی هوا یادم رفته بود نمیدونستم باید چکار کنم …
اضطرابی تمام بدنم رو گرفته بود دلم شور میزد و‌ کلی فکرای مختلف در ذهنم شنا میکردند .
اون موقع ها که بیشتر به انجمن سر میزدم یادمه کلی داستان و خاطره های خوب و بد از این موضوعات خونده بودم و همین هم باعث میشد که بیشتر فکرای مختلف بیاد سراغم ولی یک کشش قوی در درونم جریان داشت و اونم این بود که نگار باید این تجربه رو داشته باشه مثل خیلی از انسان هایی که زندگی آزادی دارند و تا جایی که به دیگران و خودشون آسیبی وارد نکنند می تونند دنبال علایق شون باشند.
رودخونه کم آب تر از تمام سالهای گذشته اش بود و آب راهشو خیلی اروم و بی رمق از لای سنگ ها پیدا می کرد چند تا سنگ به داخل رودخانه انداختم و غرق در افکارم بودم .

برگشتم به خونه باغ و نگار زیبا با موهای به رنگ فندوقی که همه فکر میکردند خیلی حرفه ای رنگ کرده ولی در اصل رنگ خودشون بود زیر درخت گردو و روی صندلی در حال انجام کاراهاش بود. دلم می خواست باهاش حرف میزدم خیلی چیزا ازش می پرسیدم بهش میگفتم این همه مدت چقدر دارم تلاش میکنم که به فانتزی ذهنیش برسه به بهترین کیفیت ولی خب مثل همیشه تمایل داشتم غافلگیر بشه .
مثل همیشه دوتا نسکافه درست کردیم و نگار با بو کردن لذت خوردن نسکافه رو برای خودش بیشتر کرد و منم داشتم صورت زیباش که مثل ماه میدرخشید همیشه برام نگاه میکردم و به شوخی گفتم که : نسکافه هایی که درست میکنی بوی زندگی میده بوی صمیمیت میده …
دلم شور میزد ولی از نوع شیرین و به شدت مهیج ، هر چی خاطره رو که خونده بودم از انجمن کنار هم میذاشتم تا شاید راهی برای رهایی از اضطرابم پیدا کنم این سالها در انجمن اینقدر آدم فیک دیده بودم که از هر اتفاقی میترسیدم .
نگار جز موفق ترین و تحصیل کرده ترین افراد خانواده اش بود. دختری باهوش و پر تلاش که اگر موردی رو میخواست با تلاش زیاد و پشتکار اونو به دست می آورد ولی خب در مورد ماساژ میدونستم به خاطر حیا و خجالتی که از من داره فقط میتونه موقع سکس خواسته اش رو مطرح کنه با من و باقی اوقات حرفی نمیزد. ۱۲ سال از آشنایی و ازدواج مون گذشته بود اولین های همدیگه بودیم و زن و شوهر نبودیم کنار هم و در اصل دو تا رفیق بودیم . سکس هایی که داشتیم هر روز و هربار برامون جذاب تر میشد و دچار تکرار نمیشدیم با وجود اینکه نقطه ای در بدن و اندام زیبا و سفید نگار نمونده بود که بکر و دست نخورده مونده باشه.
نگار و من میدونستیم دنیای همدیگه هستیم و چقدر حال خوب طرف مقابل برای هر کدوم مون مهم هست و این در سکس خودشو بیشتر نشون میداد و مخصوصن از جانب من که هیچ چیزی برام مهم نبود در سکس جز دیدن لذت بردن نگار و ارگاسم های زیبایی که داشت و هر بار متفاوت از دفعه قبلی بود.
من و نگار در این سالها اینقدر در مورد فانتزی های مختلف خونده بودیم از منابع مختلف خارجی و وطنی که میتونستیم مثل یه دانشجو پایان نامه تهیه کنیم برای استاد راهنما و این فانتزی ها جزیی از سکس های جذاب ما بود و با گفتن و شاخ برگ دادنش قطرات شهوت بود که از بهشت زیبای نگار سرازیر میشد و هردومون مست میشدیم .
گاهی در جمع دوستان حرف از تکرار رابطه جنسی زوجین میشد در دلمون بهشون می خندیدیم و گاهی سعی کرده بودیم بهشون بفهمونیم که دیوونه ها میشه با مطالعه و دانش کافی کارهایی کرد که از این چرخه تکرار خارج بشید اما سخن در سنگ اثر نمی کرد…
نگار و من در تمام این سالها اینگونه زندگی کردیم که او به من این احساس را می دهد که مهم ترین مرد این دنیا هستم و او هم برای من مهم ترین لیدی دنیا و البته زیبا.
ما با هم رفاقت میکنیم و ما به مشکلات هم توجه داریم و ما همدیگر را درک می کنیم.
نگار‌ برای من زیباترین زن دنیاست و آرزوی هر مردی که همسری به این زیبایی داشته باشد .

نگار روبروم نشسته بود و داشت گوشیش رو نگاه میکرد. هر بار چشم مون به هم می افتاد لبخندی روی لبامون می نشست ولی لبهای ظریف نگار که آرامش مطلق بود برای من.
حتی وقتی داشت به گوشی نگاه میکرد بازم می تونستم متوجه بشم که چشمای خوشگل و موربش که همرنگ موهاشه مثل همیشه سرشار از حس زندگی و شیطنت دخترونه اس. بازوهای ظریفش با اون پوست مخملی سفیدش زیر نور آفتاب غروب که از حلقه تاپش برهنه س و پاهای کشیده ش با اون رونهای توپر و زیبایش که بیشتر قسمتش از شلوارک کتونی که پوشیده بیرون و اونها رو روی هم انداخته، تابلویی تمام عیار از جذابیت سکسی یه زن شرقی داره…
نمیدونم کی ولی با صدای نگار به خودم اومدم و دیدم چند دقیقه ای میشه گوشی دستمه و همزمان که دارم پیام ها رو چک‌ میکنم و ریز نگاهی به اندام نگار دارم .
متوجه شدم ماساژوری که دیشب به ما پیام داده بود از طریق انجمن و منم آیدی تلگرام مون رو داده بودم تا بیشتر آشنا بشیم پیام داده و خودش رو معرفی کرده …
با وجود اینکه این مدت با تعداد زیادی از افرادی که خودشون رو ماساژور معرفی می کردند صحبت کرده بودم برای آشنایی و هر کدام به دلایلی از فیلتر ما عبور نکرده بودند و تایید نشده بودند ولی با دیدن پیام این یکی قلبم تند تند میزد حتی کمی دستم میلرزید و هیجان داشتم و به سمت نگار نگاه کردم برای چند لحظه ای غرق در خیال شدم که نگار در حال ماساژ گرفتن هست و منم کنارش …
چند بار صدای نگار در گوشم پیچید و حس میکردم داره صدام میکنه ولی غرق در خیال بودم، ولی لحظه ای به خودم اومد …
سینا سینا سینا به چی فکر میکنی …
چرا توجه نمیکنی به حرفام …
پایان قسمت اول

قسمت دوم
بهشتی‌‌ در دستان من

بار ها و بارها همدیگر رو در آغوش کشیده بودیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله های عاشقانه احساس رضایت می کردیم و این جملات هیچ وقت دچار تکرار نشده بود برای ما، هر روز و ساعت لحظه شماری می کردیم که از محل کار به خونه برگردیم و در کنار هم باشیم.
توی جمله ها و حرف هامون وقت سکس، فانتزی های مختلف که مورد علاقه هر دوی ما بود پیچیده بود و ناخواسته یا خواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدیم و ‏وقتى يه زوج از نظر جنسى و عاطفی با هم دیگه راحت باشند، تازه متوجه میشید وقتى ميگن دخترا حشرى ترن يعنى چى و من اینو داشتم لمس میکردم …
هرشب وقت سکس از فانتزی ماساژ‌ زیر گوش هم میگفتیم و گاهی هم فیلم های مربوط در این مورد رو می دیدیدم و هر دومون به شدت هورنی میشدیم و نگار بیشتر …
داغي لباهای نگار و سردي نفس هاش و حركت ماهرانه دستش روی بدنم بهشت من بود و تمام بدن ام از غرق در لذت و آرامش بود. در حالی که لباشو میخوردم کم کم دستاش دور کمرم حلقه میشد و آروم نوازشم میکرد. به نظرم آدم باید یکیو داشته باشه که با بغل کردنش همه چی و فراموش کنه حتی خودشو و خب من و‌نگار این اتفاق رو‌ داشتیم تجربه میکردیم. نفسامون تند شده بود با وَلع لبای همو میخوردیم و دستامون رو بدن هم سُر میخورد و آروم آروم ناله های نگار بیشتر و عمیق تر میشد هر لحظه .حس اینکه دستامو دور کمر یه موجود کوچولویِ بغلی حلقه کردم و وقتی هر لحظه دارم میبوسمش لباش رو بیاره نزدیک گوش ام بگه تو پناهِ منی، میشه اون لحظه از خوشی نمرد؟
آروم دستم رو کش دادم تا زیر سوتینشو و کمی کنار زدمش دست ام رو چسبوندم به نوک سینه صورتیش که برجستگی شون کاملا مشخص بود و با هر حرکت دستم صدای نگار و لرزش بدنش بیشتر میشد.
نوک سینه هاشو میخوردم و گاز میگرفتم نفس نفس میزد .‏ تو بغلم بود چشماش از شهوت داشت بسته میشد و برای منی که دنيا خلاصه ميشد تو عطر تنش و صداى نفس هاش که هر لحظه تندتر میشد و دلم نمیخواست زمان بگذره. اینقدر داغ حشری شده بودم که دستام بدون اراده داشت لای روناش حرکت میکرد و از بالا با یه دستم داشتم سینه هاش رو می مالیدم و با دستم دیگم دستم روی کلوچه صورتی سفیدش بود دلم میخواست مثل اون لواشک تراش های خوشمزه هردوشون رو میک بزنم . همیشه دلم میخواست وسط سکس مون چند لحظه توقف کنم و اون کس زیبا که از هر نظر عالی بود رو با تمام قطرات شهوتش بخورم چند دقیقه و دوباره شروع کنم به سکس …

نوشته: سینا

دکمه بازگشت به بالا