نگاهِ اول (۱)
میدونستم عاشق زنشه، از همون روز اولی که به عشق دیدنش و معاشرت باهاش، حتی برای دقایقی کوتاه، وارد زندگیشون شدم، میدونستم بینهایت زنش رو دوست داره.
چند ماه پیش بود که خونهی ویلایی کنار خونهشون رو خریدم و اینجا ساکن شدم. من نویسندهام و تمام درآمدم هم از همین راهه. داستانهای کوتاه برای چند شرکت خارجی مینویسم، ترجمه میکنم، گاهی هم برای دل خودم خط خطی میکنم. درست سه روز بعد از سکونتم تو خونهی جدید، غروب که رفتم بیرون تا خرید کنم، دیدمش. چشمام که روی قاب صورتش نشست، به نشونهی سلام سرم رو کمی خم کردم و لبم به لبخند کوچیکی چاکید. جلوی در خونهشون منتظر ماشینی داشت از پارکینگ خارج میشد، وایساده بود. توی نگاه اول فکر کردم چه خوشتیپه (: ولی خب برق اون رینگ طلایی توی انگشت حلقهاش نذاشت بیشتر نگاهش کنم.
بار دوم که دیدمش وقتی بود که صبح روز بعد برای پیادهروی از خونه خارج شدم، ماگ قهوهام توی دست راستم بود و درو با دست چپم بستم. همین که سرمو برگردوندم که برم، مات چشمها و لبخندش شدم. حضور همون خانوم راننده باعث شد خیلی سریع به خودم بیام. به توجه به قیافهشون، مطمئن بودم هر دو چند سالی از من بزرگترن و خب حالا شکم به یقین تبدیل شده بود که زن و شوهرن. ایستادم و منباب احترام سلام کردم: سلام صبحتون بخیر
خانوم با ی لبخند مهربون گفت: سلام عزیزم فکر کنم همسایه جدیدی شما
با نیمچه لبخندی و همون گارد درونگرای همیشگی جواب دادم: بله، همینطوره.
جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد: سارا هستم. اول اینکه خوش اومدی و دوم اینکه امیدوارم بتونیم همسایههای خوبی برای همدیگه باشیم.
دستش رو فشردم و گفتم: ممنونم، خوشوقتم از آشناییتون، نگین هستم.
بعد از رها کردن دستش، این بار نوبت آقای خوشتیپ بود که بهم دست داد و خودش رو با لبخند امیرعلی معرفی کرد.
سارا: میری پیادهروی؟
نگین: بله.
لحن رسمیام باعث نشد از مهربونیش کم بشه و با همون صمیمیت گفت: چقدر خوب از این به بعد من و امیرعلی ی پایهی خوب برای پیادهروی پیدا کردیم.
ناگزیر باهاشون راه افتادم تا همزمان با پیادهروی صبحگاهی که عادت ۵ سالهی زندگی من بود، مسیرا رو هم بهتر یاد بگیرم.
سارا وسط جمع سه نفرهی ما بود و با همون لحن گرم و دوستانه شروع به صحبت کرد: من و امیرعلی اکثر وقتا میریم پیادهروی، فرقی نداره مقصدمون خرید کردن باشه یا کافه.
نمیخواستم با سکوتم ی دختر یبس و از آدم دور جلوه کنم پس در جوابش گفتم: منم سالهاست پیاده روی میکنم.
این شروع دوستی ما بود. از اون روز به بعد صبحها با هم میرفتیم بیرون و من تونسته بودم بیشتر باهاشون آشنا بشم. سارا ی خانوم ۳۸ سالهی لاغر اندام با چشمانی درشت و مشکی بود و ی دفتر تبلیغاتی داشت. امیرعلی هم گوینده رادیو بود. مردی ۴۲ ساله، خوشتیپ، با موهایی جوگندمی، صورتی که همیشه آنکارد بود و یک ظاهر کاملا مردونه. از همون اولین باری که دستش رو لمس کرده بودم، نمیتونستم منکر اون قلقلک ریز ِ زیر دلم بشم. هر روز صبح که بهش دست میدادم، هر بار که توی چشماش نگاه میکردم و یا هر دفعه که اون دهن کوچولوی بامزهاش رو باز و با همون لحن آقا منشانه شروع به صحبت میکرد… اون حس خوشایند که نمیدونستم اسمش چیه زیر دلم میپیچید. پوستهی سختم باعث شده بود کاملا عادی برخورد کنم و خب حضور سارا یک علامت بزرگ بود که برای این حس خوشایند از خودم بدم بیاد.
باز هم اولینها و اینبار اولین دعوت! مشغول ترجمهی صفحات رمانی بودم که پروژهی جدیدم بود، که اسم سارا روی صفحهی تلفنم روشن شد. آیکن سبز رنگ رو کشیدم و سلام کردم.
سارا: سلام نگین جان خوبی؟
نگین: سلام مرسی، تو خوبی؟ جانم؟
سارا: مرسی عزیزم، راستش باهات تماس گرفتم بهت بگم من و امیر علی یک ساعت دیگه میریم دریا اگه دوست داری توام بیا.
نگین: چه خوب، راستش بدم نمیاد، اوکی پس من یک ساعت دیگه دم درم، خوبه؟
سارا: عالیه.
دوستای خوبی بودن و از معاشرت باهاشون لذت میبردم اما همون احساس مخفی رو تو دلم به امیرعلی داشتم.
یک ساعت بعد سوار ماشینشون شدم، در حالی که باز هم سارا راننده و امیرعلی کنار دستش نشسته بود. با کنجکاوی از وسط صندلیها سرمو جلو بردم و پرسیدم: همیشه تو رانندگی میکنی سارا؟
خندید و گفت: همیشه.
نگین: آره اتفاقا ندیدم امیرعلی پشت فرمون بشینه، چرا؟
امیرعلی: من گواهینامه ندارم.
چشمام از تعجب بیش از حد معمول باز شده بود: جدی؟ فکرشو نمیکردم، دلیل خاصی داره؟
از نیمرخ نگاهم به اون لبای کوچولو بود و توی ذهنم تصور میکردم بوسیدن این لبها و یا بوسیده شدن توسط این لبها چه حسی میتونه داشته باشه؟
با صدا و توی گلو خندید و گفت : چون اصلا از رانندگی خوشم نمیاد، وقتی میتونم بدون خسته کردن خودم راحت با تاکسی برم اینور اونور چرا باید اعصابخوردی رانندگی رو به جون بخرم؟
نگین: از این دیدگاه بهش نگاه نکرده بودم، جالبه.
سارا: تازه نگین جون جالبترم میشه وقتی بیشتر بشناسیش.
نگین: چطور مگه؟
سارا از توی آینه نگاهی بهم انداخت و با نگاهی شیطون گفت: امیرعلی کلا متفاوته، مثلا صبح که از پیادهروی برمیگردیم تازه آقا شب بخیر میگه و میره بخوابه.
به امیرعلی نگاه کردم و پرسیدم: واقعا؟ چطور مگه شبا کار خاصی انجام میدی؟
سارا با همون شیطنت گفت: نه چه کاری؟ شبا تا صبح کتاب میخونه و فیلم میبینه و بازی میکنه(: کلا سیستمش با خواب شب مشکل داره.
مسیر ۴۰ دقیقهای تا دریا رو طی کردیم، در حالی که کشفهای جدیدم در مورد امیر علی فکرمو مشغول کرده بود… اواخر شهریور بود و کنار دریا تقریبا خنک. امیرعلی با دادن گوشیش ازم خواست ازشون عکس بگیرم. خیلی اتفاقی گرمای نوک انگشت اشارهاش رو لمس کردم. همین لمس کوچک و ناچیز حالمو عوض کرد، زیر دلم نبض میزد و خیسی بین پام رو توی شورتم حس میکردم. هیولایی در من بود به اسم یک کنجکاوی دوستداشتنی ترسناک در مورد همین مرد مبادی آداب. تلاش کردم به خودم مسلط شم و خودمو جمع و جور کنم. امیرعلی جنتلمن و خوشبرخورد بود و نگاهش به من کاملا پاک و دوستانه.
من نگاهم زوم دستهایی بود که از پشت سارا رو در آغوش داشت. فرورفتن تو آغوش مردی که بوی دیوان(ادکلنی از برند دولچه اند گابانا) میداد چه حسی داره؟ نوازش شدن با اون انگشتهای مردونه و کشیده لذت بخش؟
تمام مسیر برگشت سارا و امیرعلی از خودشون صحبت میکردن و من بیشتر شنونده بودم، از نحوه آشنایی، ۱۴ سال زندگی مشترک و خانوادههایی که در تهران زندگی میکردند. ۳ سال پیش برای بیماری آسم سارا به این شهر مهاجرت کرده بودند و دوستهای زیادی اینجا نداشتن.
دعوتشون برای شام رو رد کردم و با خداحافظی از اونا به خونه برگشتم.
روی کاناپه نشستم و با حس وجود یک شی تو جیب سوییشرت هم متوجه شدم گوشی امیرعلی توی جیبم جا مونده. از خونه خارج شدم و زنگ خونهشون رو به صدا دراوردم. امیرعلی بود که از خونه جواب داد: چیزی شده نگین؟ بیا تو.
نگین: نه مرسی گوشیت تو جیبم جا مونده میای دم در بگیری؟
امیرعلی: عه آره الان میام.
کمتر از یک دقیقه بعد دم در بود، با همون لبخند جذاب مردونه گفت: ای بابا زحمت افتادی که نگین جان، بیا تو.
این دفعه راحت توی چشماش نگاه کردم و گوشی رو توی دستش گذاشتم: نه بابا چه زحمتی، با اجازه.
چند ساعت بعد شب، توی تختم و زیر پتو سینههامو لمس کردم، نیاز داشتم ارضا بشم.
وارد پورنهاب شدم و pussylicking رو سرچ کردم. بعد از گشتن بین چند ویدیو، یکیش رو انتخاب و پلی کردم. ماساژور مشکی تفنگی رو از روی پاتختی برداشتم و روی دلم گذاشتم. منتظر موندم تا ویدیو لود بشه. بعد از رد کردن پنج ثانیه تبلیغات، زبون مرد که ی کس صورتی تپل رو لیس میزد، جلوی چشمام نمایان شد. از سوراخ کون تا بالای کس دختر رو لیس میزد و بعد با دو لبش چوچولهاش رو میمکید. با دست چپم گوشی رو گرفته بودم و با دست راستم سینهها و کسم رو میمالیدم. وقتی مرد همهی کس دختر رو توی دهنش جا کرد، گرمایی رو حس میکردم که از تمام پوست تنم به بیرون تراوش میکرد. صدای نالههای دخترک بلند بود و نفسهای منم تند و پی در پی از سینهام خارج میشد. ماساژور رو روشن کردم و سری توپی شکلش رو روی چوچولهام گذاشتم. هر لحظه به اوج نزدیکتر میشدم و بین پاهام خیس و لزج شده بود. با صدای نالههایی که با صدای ماساژور درآمیخته بود، ارضا شدم. دکمه قفل گوشی رو زدم، ماساژور و خاموش کردم و چشمامو بستم.
تصویر دو چشم پشت پلکهام بود که صاحبشون موهایی جوگندمی داشت و وقتی میخندید گوشهی چشمش چینهای ریزی میانداخت.
زیر لب زمزمه کردم: توی اون نگاه اول دلم از نگات ی چک خورد، تو چشات از همون اول دلمو بدون شک برد.
ادامه…
نوشته: توت فرنگی