نگاهِ اول (۲)
…قسمت قبل
بعد از اون شب، اگر میخواستم با خودم روراست باشم، باید میگفتم که عاشقش شدم. روزای اول از خودم بدم میاومد که به یک مرد متاهل حس دارم، اما خب رفته رفته عذاب وجدانم کمتر و در مقابل احساسم بیشتر شد. به هیچ وجه نمیخواستم مرتکب اشتباه بشم و تصمیم داشتم این احساس رو مخفی نگهدارم. با همهی این اوصاف دلم میخواست هر لحظه بشینم نگاهش کنم، اون حرف بزنه و من توی خیالم باهاش عشق بازی کنم، صدای خندههاش رو بشنوم.
این وسط دوستی و ارتباط من با سارا بیشتر شده بود. تقریبا هر روز همدیگه رو میدیدیم و با هم وقت میگذروندیم. رابطهمون از دوستای معمولی به دوستای صمیمی ارتقا یافته بود و حرفای زیادی برای گفتن به همدیگه داشتیم. توی این مدت همیشه اونا میزبان من بودن تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم من دعوتشون کنم. با سارا هماهنگ کردم و ازشون خواستم پنجشنبه شب برای شام مهمون من باشن. بعد از آماده کردن غذاها، دوش گرفتم و جلوی آینه وایسادم تا حاضر بشم. به تصویر خودم نگاه کردم. دختری رو میدیدم با موهای فر و چشمای قهوهای و صورتی گرد و صاف بدون هیچ عمل زیبایی. قیافهی نسبتا خوبی دارم و می شد گفت در دستهی دختران کیوت، جایی برای منم هست. زیباترین عضو صورت من لبهامه. لبهایی کاملا برجسته، نه خیلی درشت و نه باریک، با اندازهای به قاعده مناسب و بوسیدنی. نقطهی عطف هیکل معمولی من، رونها و باسن تپل و درشتمه که میتونه نگاه هر مردی رو میخکوب کنه. البته هر مردی جز امیرعلی. امیرعلی جز چشمای من تا به حال به جای دیگهای از صورت یا بدنم نگاه نکرده.
آرایش کردم و تیشرت و شلوار ستی رو پوشیدم. مشغول دم کردن چای بودم که صدای زنگ در زده شد. پیشوازشون رفتم و خوشآمد گفتم. سارا گرم و صمیمی منو در آغوش گرفت. با امیرعلی دست دادم و بابت لذت بردن از همین لمس ساده و کوتاه توی ذهنم خودمو سرزنش میکردم.
بعد از صرف شام، با سارا چای و میوه به پذیرایی بردیم و دور هم نشستیم. امیرعلی صدام زد و گفت: نگین جان من ترجمه این متن رو میخوام میتونی ی نگاه بهش بندازی؟
نگین: البته چراکه نه.
با لبخند از جام بلند شدم و با حفظ فاصله کنار امیرعلی نشستم. توی همین حین سارا هم بلند شد و گفت: خب تا شما کارتون رو انجام میدید، من ی تماس با مامان بگیرم. نگین میتونم برم تو اتاق؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: لوس نشو. مسخره.
نفس عمیقی از بوی ادکلنش کشیدم و نگاه خیرهام به نیم رخ آنکارد شدهاش بود. توی گوشیش متنی رو بهم توضیح میداد، در حالی که من داشتم فکر میکردم بوسیدن و لیسیدن سیب گلوش چه لذتی میتونه داشته باشه. محو افکارم بودم که صدام زد.
امیرعلی: نگین حواست کجاست؟
نگین: به تو.
لحن آروم و نگاه خیرهام باعث شد تا برای یک لحظهی کوتاه چشماش رنگ تعجب گرفت. امیرعلی: خب متوجه این متنِ شدی؟ فکر کنم تخصصیه.
سعی کردم خودمو رو جمع و جور کنم، نگین: آم، آره اوکیه. متن کاملش رو توی واتساپ برام بفرست، ترجمه میکنم برات میفرستم.
سارا از اتاق اومد و گفت: نگین ورق داری بازی کنیم؟
نگین: آره الان میارم عزیزم.
از اون شب به بعد تقریبا هر شب کنار همدیگه بودیم، و چه شبهایی که توی تختم با یادش خودارضایی میکردم. در این بین ماجرا زمانی برای من خطرناک شد که سارا تصمیم گرفت امیرعلی رو برای تولدش سورپرایز کنه. درست روز سهشنبه ساعت 11:23 دقیقه صبح سارا باهام تماس گرفت و بعد از احوالپرسی گفت: نگین ببین من میخوام فردا شب برای امیرعلی تولد بگیرم. میخوام سورپرایزش کنم، هستی؟
نگین: اوکی باشه. من چیکار کنم؟
سارا: ببین کافه خیام رو امیرعلی خیلی دوست داره. تو اونجا باهاش قرار بذار بگو میخوای ببینیش. فقط حواست باشه بهش بگو تنها بیاد.
نگین: باشه ولی بگم چرا میخوام ببینمت؟ شک نمیکنه؟ آخه تا حالا این کارو نکردم.
سارا: ام… خب نگو تنها بیاد. بگو از سارا شنیدم این کافه رو خیلی دوست داری، گفتم بیایید دور هم باشیم. بعد وقتی به من گفت، من بهش میگم نمیتونم بیام. ی بهونه براش جور میکنم.
نگین: اوکی باشه عزیزم. بسپرش به من حله. کافه رو خودت هماهنگ میکنی یا من انجام بدم؟
سارا: نه اونو خودم حل میکنم. فقط زحمت امیرعلی با تو.
همون روز رفتم بیرون و به عنوان هدیه، ی مدل کتابخوان دیجیتال براش خریدم. میدونستم که عاشق کتاب خوندنه و بنظرم این میتونست هدیهی جالبی باشه. شب با امیرعلی تماس گرفتم و دقیقا طبق نقشه پیش رفتم.
توی کافه منتظر نشسته بودم که سارا پیام داد: امیرعلی اومد، منم به بهانهی وقت ناخن پیچوندمش. باقیش با تو.
براش نوشتم اوکی.
چند دقیقه بعد امیرعلی اومد و درست روبروی من نشست. شلوار کتان کرم، پیراهن سفید و یک کاپشن چرم قهوهای به تن داشت. قابلیت این رو داشتم که ساعتها همونطور روبروش بشینم و فقط نگاهش کنم. اما چاره چی بود… برای اینکه دست دلم رو نشه سعی کردم نگاهم بهش دوستانه باشه.
نگین: چه خبرا؟ سارا چرا نیومد؟
امیرعلی: سارا وقت ناخن داشت. اصرار کرد نیایم تو ناراحت میشی، دیگه این شد که خودم اومدم. گفت اگه کارش زود تموم شد، میاد اونم.
نگین: خیلیم خوب، تو چی میخوری؟
امیرعلی: من کاپوچینو، خودت چی؟
نگین: پس منم کاپوچینو. الان سفارش میدم.
لبخند نمیکنی زد و گفت: نفرمایید خانوم. از جاش بلند شد و رفت سفارش داد. همین که برگشت تا سرجاش بشینه تولدت مبارک بانو هایده پخش شد و سارا همراه با کیک، وارد کافه شد. شفافیت و برق چشمای امیرعلی، نشون از این داشت که واقعا سورپرایز شده. سارا کیک رو روی میز گذاشت و امیرعلی رو در آغوش کشید و گفت: تولدت مبارک عشق من!
امیرعلی: عزیزدلم مرسی ازت! واقعا سورپرایز کردی منو.
حس حسادتی که قلبم رو به آتیش کشیده بود باعث شد ناخنهامو توی گوشت کف دستم فرو کنم. مجبور بودم در ظاهر نشون بدم که همه چیز اوکیه اما فقط خودم میدونستم اون لحظه چه بغضی گلوم رو میفشرد.
سارا به سمت من نگاه کرد و گفت: البته که این خانوم خوشگله کلی به من کمک کرد.
امیرعلی نزدیکم شد و فروتنانه، بدون اینکه پایین تنهاش تماسی با من داشته باشه، شونههامو برای چند ثانیه کوتاه در آغوش گرفت و گفت: مرسی نگین جان ممنونم بابت زحماتت.
بدنم یخ زده بود و حس کردم مردم که حتی نمیتونم نفس بکشم. به سختی نفسم رو تکه تکه بیرون دادم و با لحنی که سعی میکردم حفظ ظاهر کنم، گفتم: خواهش میکنم، کاری نکردم که، تولدت مبارک.
بعد از اون سارا محکم بغلم کرد و گفت: نگین نمیدونی چقدر خوشحالم که ما دوستی مثل تو داریم. چقدر خوب شد که اومدی و همسایهی ما شدی.
از اینکه اون شب چقدر به من سخت گذشت، همین بس که تمام مدت احساس میکردم یک چاقوی تیز توی گلومه که نه میتونم باهاش کنار بیام و نه میتونم درش بیارم. بوسهی کوتاهی که امیرعلی به گوشهی پیشونیِ سارا زد، خاری بود در اعماق قلب نحیف من. قلبی که اون شب پذیرای ضربههایی بی امان بود…
همین که به خونه برگشتم، روی کاناپه محبوبم نشستم، چند دقیقه بیوقفه هق زدم و به بغض 3 ساعتهام اجازهی خالی شدن دادم. از همون شب به بعد تصمیم گرفتم ارتباطم رو به بهانههای مختلف باهاشون کمتر کنم تا بلکه هوای این عاشقی از سرم بیوفته… وقتی توی تختم دراز کشیده بودم دیگه چشمام نمیبارید اما دلم عمیقا گرفته بود. تصور اینکه الان به فاصلهی چند متر سارا تو آغوش امیرعلیه و داره میبوستش، باعث میشد به اندازهی تمام آدمهای عزادار تاریخ، ناراحت باشم. حس دختر بچهای رو داشتم که تنها توی ایستگاه قطار رها شده و جز عروسک رنگ و روفتهاش هیچ دلخوشی دیگهای نداره.
حاضر بودم تنها چند دقیقه دیگه زنده باشم اما توی اون لحظه امیرعلی رو توی بغلم بگیرم و سرم رو، روی سینهی مردونهاش بذارم. دلم میخواست بهش بگم خیلی دوستش دارم و عاشقش شدم… باید خودمو کنار میکشیدم قبل از اینکه همه چیز رو نابود کنم.
فردای همون شب، رفتم تهران پیش پدر مادرم. بهشون گفتم دلم براشون تنگ شده و میخوام چند روزی کنارشون باشم. شاید براتون سوال باشه که چرا تنها توی یک شهر شمالی زندگی میکردم؟ به دو دلیل: اول اینکه من عاشق دریا بودم و دوست داشتم نزدیک به دریا باشم. دوم اینکه پدر و مادرم به دلیل تدریس تو دانشگاه نمیتونستن همراه من بیان. از طرفی خواهر و برادر دیگهام همراه با همسراشون تهران زندگی میکردن. بنابراین به سختی تونستم راضیشون کنم تا به آرزوی دیرینهام دست پیدا کنم. چند روزی که پیش مامان اینا بودم تماسهای سارا رو یکی در میون و کوتاه جواب میدادم. میخواستم به مرور کمرنگ بشم تا بعد بتونم خونهام رو جابهجا کنم. یک روز قبل از برگشتم به خونهی خودم سارا باهام تماس گرفت و بعد از احوالپرسیهای معمول گفت: نگین راستش ی سوالی ازت داشتم. اتفاقی افتاده؟ چون بعد از شب تولد امیرعلی احساس میکنم داری کناره میگیری…
نگین: نه عزیزم گفتم بهت که. مامانم یکم ناخوش احواله مجبور شدم بیخبر بیام تهران و اینجا هم چون به مامان میرسم نتونستم زیاد باهات صحبت کنم.
سارا: امیدوارم همینطور باشه. دیشبم داشتم با امیرعلی صحبت میکردم اونم همین نظر رو داشت. نگران شدیم شاید ما خیلی اذیتت کردیم یا زحمتت دادیم که ازمون دور شدی.
نگین: نه عزیزم اینطور نیست. حالا فردا برمیگردم، میبینمت.
اما حتی سه روز بعد هم سارا رو ندیدم، به بهانههایی مثل اینکه خواب بودم، صدای گوشیم رو نشنیدم و یا باید برم جایی، از دیدار باهاشون طفره رفتم و اونم دیگه پیگیر نشد. از وقتی برگشتم چند جا سپردم تا سریع خونه پیدا کنم و برم.
غروب بود و داشتم روی متنهای جدیدم کار میکردم که اسم امیرعلی روی صفحه نمایش تلفنم روشن شد… همون لحظه شادی بیامانی به زیر پوستم دویده شد و صدای قلبم که به دیوار سینم ضربه میزد تا بیرون بپره رو میشنیدم. دستام میلرزید و دلم برای شنیدن صداش پر میکشید. به سختی تلفن رو جواب دادم و گفتم: الو… سلام
امیرعلی: به سلام نگین خانوم بیمعرفت… ستاره سهیل شدی، شنیدم دیگه مارو دوست نداری…
حرارت از صورتم بیرون میزد و دلم میخواست همون لحظه بهش بگم مگه میشه تورو دوست نداشت دورت بگردم من… به جاش گفتم: نه بابا واقعا ی مدته کارام یکم زیاد شده، یکمم به هم پیچیده، چند روزم که رفتم تهران، به خاطر همونه…
امیرعلی: ولی من میدونم همین نیست… میخوام علتش رو بدونم. تو برای ما ارزشمندی. میخوام ببینمت و صحبت کنیم. راستش سارا خیلی ناراحته چون خیلی به تو وابسته شده بود.
دست و دلم میلرزید، اما با شناختی که ازش داشتم تصمیم گرفتم همه چیزو بهش بگم و بعدش از اینجا برم. یک تصمیم فوق هیجانی و آنی.
نگین: باشه. کی همو ببینیم؟
امیرعلی: دلم برای دریا تنگ شده، اگر اوکی هستی یک ساعت دیگه بریم؟ فقط میدونی که من رانندگی بلد نیستم.
لباسهایی کاملا ساده پوشیدم و تقریبا بدون هیچ آرایشی رفتم و ماشین رو از پارکینگ بردم بیرون، بعد از یکی دو دقیقه در جلو رو باز کرد و بوی ادکلنش زودتر از خودش اومد… دلم لک زده بود نگاهش کنم یا حتی فراتر عمیقا دلم میخواستم لبامو روی صورتش بذارم و محکم ببوسم… به جای تمام این خیالات، لبخند کوچیکی زدم و دو دستمو رو به فرمون چسبوندم تا مبادا بخوام باهاش دست بدم. استارت زدم و صدای داریوش بود که میخوند:
دل هیشکی مث من غم نداره
مث من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم میاره
تا رسیدن به دریا هیچ کدوم حرفی نمیزدیم… وقتی رسیدیم ساحل خلوت و تنها بود… به سمتش چرخیدم و گفتم: خب چرا میخواستی منو ببینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت: چرا دوری میکنی؟ بهانه نیار نگین. میخوام بدونم چی پیش اومده؟ سارا خیلی ناراحته و هر لحظه داره فکر میکنه چیکار کرده که تو رنجیدی؟ اگر رفتاری دیدی که ناراحت شدی بگو. اینجوری رابطه رو قطع کردن باعث میشه هزاران فکر توی سر آدم بیاد. متوجه میشی حرفم چیه؟
دستام یخ زده بود و یکی توی دلم چنگ میانداخت، اما باید میگفتم… برای اولین بار با تمام دلم توی چشماش خیره شدم و گفت: مسئله ربطی به شما نداره، اما مطمئنی میخوای بدونی؟
امیرعلی: آره که میخوام بدونم.
نگین: من دوستت دارم امیرعلی. دیگه نمیتونم بینتون باشم. اذیت میشم.
تک خندهی حرصآلودی زد و با صدای بلندی گفت: بچه شدی؟ یا داری با همون داستانای خیالیت منو بازی میدی؟ من زن دارم، زن من فکر میکنه تو بهترین دوستشی.
صورتاش از فرط عصبانیت قرمز شده بود. داد زد: اگه نمیشناختمت میتونستم هر فکری راجعبه تو داشته باشم، اما ما با هم سر ی سفره نشستیم… من میدونم تو از چه خانواده اصیلی هستی… اصلا نمیفهممت نگین… اصلا نمیفهمم.
از صدای بلندش اشکام روی صورتم میریخت و در جوابش با هق هق گفتم: حس من چیزی نیست که تو بتونی درکش کنی، چون خودمم در مقابلش عاجزم امیرعلی. اما تو نمیتونی صداتو سر من بالا ببری… من لطمهای به زندگی شما نزدم. هر لحظه با این احساس سوختم و ساختم و توی قلبم دفنش کردم. برای اولین بار تو زندگیم عاشق شدم… اما سرنوشت این عشق نرسیدنه… تورو بردم گذاشتم تو قلبم و درشو قفل کردم… از وقتی فهمیدم دیگه نمیتونم کنار بیام، کنار رفتم امیرعلی. ی مدت دیگهام از این خونه میرم تا دیگه هیچ وقت نبینمت…
با همون چشما که دنیای منه به اشکام خیره شده بود و بعد از سکوتم از ماشین پیاده شد و درو محکم به هم کوبید… از پشت تماشاش میکردم، به کاپوت ماشین تکیه داد و سیگارش رو روشن کرد. وقتی نخ دوم رو روشن کرد، از ماشین پیاده شدم و رفتم روبروش وایسادم.
خیره به من بود، با نگاهی که دیگه رنگ و بوی دوست و شاید برادر رو برای من نداشت…
نگین: امیرعلی، هیچ چیز دست من نبود، یعنی اصلا من نتونستم کنترلش کنم، زمانی به خودم اومدم که کار از دست رفته بود…
اشکام آروم روی گونههام میریخت، ادامه دادم: من نمیخوام آسیبی به زندگیتون بزنم… برای سارا هم خودت ی دلیل بیار، بعد از مدتی نبود من عادی میشه براتون. فقط…
سوالی نگام کرد و گفت: فقط؟
نگین: میدونم خواستهی زیادیه، فقط میخوام برای یکبار، اولین و آخرین بار…
سیگارش تموم شد و فیلترش رو دور انداخت، منتظر نگاهم میکرد تا ببینه چی میخوام که انقدر گفتنش سخته…
ادامه دادم: میشه یعنی میتونم ببوسمت؟
چیزی نگفت… بدون هیچ حسی توی چشماش، مسکوت نگاهم میکرد… با دو دستم، دو طرف صورتاش رو گرفتم و خیلی نرم برای یک ثانیه لباشو بوسیدم…
فاصله گرفتم و سوار ماشین شدم… هنوز توی همون حالت مونده بود… بعد از چند دقیقه سوار شد و گفت: اولین جایی که ممکنه لطفا پیاده کن منو…
ادامه…
نوشته: توت فرنگی
ادامه…