نگاه اول (۳)

…قسمت قبل
این پارت از داستان با روایت امیرعلی آغاز می‌گردد و در نهایت با روایت نگین پایان می‌یابد.
سپاس از همراهی شما.
امیرعلی
((با ست شورت و سوتین سفیدش روی تخت دراز کشیده بود، وسط پاهاش نشسته بودم… دیدن چشماش از این زاویه، نفس‌ام رو توی سینه‌ام قفل می‌کرد. زیبایی‌اش خیره‌کننده و در عین حال معصومیت صورت‌اش شبیه بچه‌ها بود…
خودم رو بین پاهاش بالا کشیدم. با ی دست، دستاشو بالای سرش قفل کردم و با انگشت شصتم لباشو ناز دادم. چشماش خمارِخمار بود و صدای نفس‌هاش عمیق… روی دوتا چشمش رو بوسه زدم و بعد نوبت پیشونی‌اش بود که آماج بوسه با لبای داغ‌ام باشه. موهای فرفری‌اش روی تخت پخش شده بود و بوی شامپوش قابلیت اینو داشت که دیوونه‌ام کنه. نفس عمیقی از موهای ابریشمی‌اش گرفتم… حرارت تنش‌اش نشون می‌داد که حسابی داغ شده…فاصله رو به صفر رسوندم و لب بالایی‌اش رو بین لبام گرفتم. صدای آه‌اش باعث شد کیرم به اون ی تیکه پارچه‌ای که توی تنم بود، فشار بیشتری بیاره.
هردو لب‌اش رو اول با همدیگه لیس زدم و بعد پی در پی بوسیدم. حس همراهیش رو دوست داشتم. بازی لب‌هامون توی همدیگه لذت سیری‌ناپذیری داشت… همزمان دستم رو روی پوست لطیف و نرم تن‌اش می‌کشیدم… دلم می‌خواست توی تن خودم حل‌اش کنم… بازی دست‌هاش توی موهام، هر لحظه دیوونه‌ترم می‌کرد… هیچ صدایی جز صدای نفس‌ها و آه‌های ریزی که گاه از گلوش بیرون می‌اومد، تو اتاق جاری نبود… با ریتم بوسه‌های خیس‌ام، زیر گلو و ترقوه‌اش رو نوازش کردم…
انگشت‌هامو بند سوتین‌اش کردم و آروم اونو از تن‌اش دراوردم… سینه‌هاش نه خیلی درشت بود و نه خیلی کوچیک، اندازه‌ای به قاعده داشت… هر دو سینه‌اش رو با دوتا دستم گرفتم و چاک میون‌شون رو عمیق نفس کشیدم. پیچ و تاب تنش‌اش زیر دست‌هام، احساس غرورم رو ارضا می‌کرد… بوسیدم و لیسیدم و پایین‌تر اومدم. شکمش رو به داخل فشار می‌داد و این یعنی که خیلی تحریک شده… زبون‌ام رو توی ناف‌اش چرخوندم، دست‌هام بیکار نبود و همزمان از روی شورت، برآمدگی موج‌مانند کس‌اش رو مالیدم. صدای نفس‌هاش بلند شده بود و آروم صدا زد: آخ امیرعلی… در جواب رون‌هاشو رو بوسیدم و گفتم: جان… جانم عروسک.
پاهاش رو بالا دادم و شورت‌اش رو دراوردم. کسش‌اش کوچیک بود، صورتی مایل به قرمز، پرز‌های کمی بالای کس‌اش دراومده بود که جذابیت‌اش رو بیشتر می‌کرد… بین پاهاش دراز کشیده بودم و با گوش‌هام نرمی رون‌هاش رو حس می‌کردم… بینی‌ام رو روی برآمدگی کس‌اش گذاشتم و همزمان با نفس کشیدن‌های پی در پی، آروم بوسیدمش… دستامو توی دستاش قفل کرده بودم… فاصله‌ی بین سوراخ کس و کون‌اش رو زبون زدم و از همون‌جا تا چوچوله‌اش رو محکم لیس زدم. کمرش از تخت فاصله گرفت و صدای آخ بلندش تو اتاق پیچید… سرمو بالا آوردم و نگاش کردم، لب‌ پایین‌اش روبین دندون‌هاش گاز می‌زد… بهش گفتم جان جاااان عزیزم، دوست داری؟ خوشت اومد؟ … سرش رو آروم به معنای آره تکون داد. اونقدر لیسیدم و بوسیدمش که به خودش لرزید و سرم رو میون پاهاش فشرد…
از رون‌ها تا ساق و مچ پاهاش رو بوسیدم و زبون زدم… از جاش بلند شد و ازم خواست حالا من دراز بکشم… از پایین به تن بی‌نقص‌اش نگاه می‌کردم… لبخند مهربونی به روم پاشید و شورت‌ام رو از پام دراورد. زبون‌اش رو روی سر کیرم کشید و بعد کلاهک‌اش رو توی دهن‌اش گذاشت… اون لب‌های فریبنده روی کیر من بود و تپش قلبم رو به حد اعلا می‌رسوند. حس خیسی و گرمی دهن‌اش توأم با نرمی زبون و لب‌هاش، فوق‌العاده بود…
خودش رو تنظیم کرد و روی کیرم نشست، با تموم تنگی‌ و نوبر بودن، اما تمام کیرم رو توی خودش جا داد… با ریتم منظمی بالا پایین می‌شد… دست‌هام روی سینه‌هاش گذاشتم و نازشون می‌دادم. حس داغی و لزجی بیش از اندازه‌ی که کس‌اش داشت، منو به ارضا نزدیک می‌کرد. پاهاش رو دور کمرم حلقه کردم و همون‌طوری تو پوزیشن میشنری زیرم قرار گرفت… لب‌هاش رو می‌بوسیدم و آروم تو کس‌اش تلمبه می‌زدم… حجم زیادی از فشار رو توی کیرم حس می‌کردم… شدت و قدرت ضربه‌هام رو بیشتر کردم… ناله‌هاش شدید شده بود و با دست‌هاش سینه‌هاش رو فشار می‌داد. زیر گلوش رو لیس زدم و با فشار زیادی روی شکم‌اش خالی شدم.))
با حس خیسی بین پاهام از خواب پریدم… این دیگه چه خواب لعنتی بود؟ انقدر حس واقعی داشت که انگار داشتم توی همین دنیا و نه توی عالم رویا، تجربه‌اش می‌کردم. تموم تنم خیس عرق بود و قلبم با شدت می‌کوبید… سارا آروم کنارم خواب بود و موهاش مشکی صاف و بلندش روی بالشت‌اش پخش شده بود… تو خواب ارضا شده بودم، اما انگار تموم لذت اون خواب رو به صورت واقعی حس کرده بودم…
گوشیم رو که ساعت 3:17 دقیقه نیمه شب رو نشون می‌داد، نگاه کردم و بدون ایجاد کوچیک‌ترین صدایی از جام پا شدم… اول شورتم رو اوردم و توی ی مشما پیچیدم تا به موقع‌اش خودم بشورمش… می‌دونستم سارا خیلی جزیی‌نگر و باهوشه و نمی‌خواستم بیهوده کنجکاوی‌اش رو تحریک کنم. لباس گرمی پوشیدم و بعد از خوردن یک لیوان آب خنک، به ایوون رفتم… سیگارم رو آتیش زدم… تموم فکرم درگیر بود… درگیر دختری که به عنوان ی دوست صمیمی می‌شناختم، اما دیروز بهم گفت دوستم داره… اشک‌هاش هنوز جلوی چشم‌هام بود.
گیج گیج بودم… برای اولین بار توی زندگیم احساس عجز و ناتوانی عمیقی داشتم. نمی‌دونستم باید چه غلطی بکنم… من عاشق زن و زندگی‌ام بودم… ولی نمی‌تونستم منکر احساسی بشم که داشت توی دلم جوونه می‌زد… وقتی دیروز لب‌هامو برای ثانیه‌ای کوتاه بوسید، فهمیدم که این بوسه می‌تونه زندگی‌ها رو به آتیش بکشونه… امشب هم که این خواب لعنتی و لذت‌هایی که برده بودم، پاک به هم ریخته بود منو… کشش عجیبی که توی همین چند ساعت به این دختر پیدا کرده بودم برای خودم هم غیرقابل باور بود اما من نمی‌تونستم به سارا خیانت کنم… زنی که 14 سال پیش معنای عشق و طعم ناب‌اش رو به من چشوند… نمی‌خواستم بلغزم، نباید که می‌لغزیدم… باید خودمو جمع می‌کردم، چنین احساسی نمی‌تونست درست باشه… باید ریشه‌اش رو می‌خشکوندم قبل از اینکه تنومند بشه و زندگیم رو نابود کنه.
نگین
هر لحظه موندن توی این خونه برام عذاب‌آور بود… دیوارهای این خونه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و نفسم سخت بالا می‌اومد… عاشقش شده بودم و فکر مداوم زندگی‌اش کنار گوشم با ی زن دیگه که از قضا منو دوست نزدیک خودش می‌دونست، عجیب آزارم می‌داد… ریتم زندگی‌ام به هم ریخته بود، نه درست غذا می‌خوردم و نه درست می‌خوابیدم. باید هرچه زودتر از این خونه می‌رفتم… نمی‌دونستم چه جوابی باید برای مامان و بابا حاضر کنم که چرا می‌خوام این خونه رو بفروشم؟ به خاطر خواب و خوراک داغونم، میگرن لعنتی‌ام دوباره عود کرده بود… حالت تهوع شدیدی داشتم… دوتا کدئین رو همراه با یدونه قرص خواب همزمان خوردم و رفتم تا بخوابم…وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم رو گرفته بودم… باید با بابا حرف می‌زدم، تلفنم رو برداشتم و با لمس اسم ((بابا))، باهاش تماس گرفتم. بعد از دو بوق کوتاه جواب داد: سلام عزیز بابا.
همین سه واژه‌ی کوتاه بغضم رو شکوند و با گریه گفتم: سلام بابا خوبی؟
بابا: نگینم خوبی بابا؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ چی شده عزیزم؟
نگین: هیچی بابا. چیزی نشده. دلم براتون تنگ شده فقط.
بابا: مطمئنی بابا؟ کسی اذیتت نکرده که؟
نگین: نه بابایی فقط دلم تنگه.
بابا: خب پاشو بیا عزیزم من که از اول گفتم دل تو طاقت دوری رو نداره.
نگین: بابا می‌خوام برگردم. من نمی‌تونم بدون تو و مامان اینجا زندگی کنم. فقط خونه رو چیکار کنم؟
بابا: داری نگرانم میکنی نگین. چرا نمیگی چی شده؟ تو که به هر دری زدی بری اون شهر. حالا چی شده به یک‌ سال نرسیده می‌خوای برگردی؟ تو که عاشق دریا بودی، عاشق بارون بودی…
نگین: دیگه نه دریا میخوام نه بارون. چیزی نشده بابا من فقط فهمیدم نمیتونم ازتون دور باشم. بیام تو میتونی کارای خونه رو اوکی کنی؟
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: باشه بیا ولی مطمئن باش وقتی اومدی باید دلیلش رو توضیح بدی نگین، چون من اصلا قانع نشدم.
چند روزی طول کشید تا وسایلم رو جمع کنم، بابا گفت فقط وسایل ضروری رو بردارم و بقیه‌اش رو بذارم به عهده‌ی اون…
هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نمی‌تونستم بدون خداحافظی ازشون بذارم و برم… باید برای آخری بار می‌دیدمش. با سارا تماس گرفتم و بهش گفتم می‌خوام چند دقیقه برم خونه‌شون. سرد جوابم رو داد و گفت خونه نیستن، یکی دو ساعت دیگه برمی‌گردن و اون موقع برم.
بعد از زمان موعد وارد خونه‌شون شدم… رفتار سرد سارا و نگاه گریزون امیرعلی جو سنگینی رو به وجود آورده بود. بعد از نشستن روی صندلی تکی مبل‌های سبزرنگ‌شون، سارا ازم پرسید: چای میخوری یا قهوه؟
لبخند کم‌جونی زدم و گفتم: هیچکدوم عزیزم، خیلی وقت‌تون رو نمی‌گیرم میشه بشینی؟
روبروی من کنار امیرعلی نشست و من دستی رو دیدم که دور کمرش حلقه شد… بغض مزخرفی که گلومو فشار می‌داد شبیه به تیغی برنده بود که می‌خواست نفس‌ام رو قطع کنه… نفسی گرفتم و گفتم: خب اول باید ازتون عذرخواهی کنم که ی مدت نتونستم جواب تماس‌هاتون رو بدم یا مثل سابق برای دوستی‌مون وقت بذارم. بعدشم اومدم ازتون خداحافظی کنم.
تعجب رو توی چشمای هردوشون دیدم، اما دلم گیر چشم‌هایی بود که با حیرت به من نگاه می‌کردن… سارا گفت: خداحافظی؟ کجا میخوای بری؟
نگین: راستش مامان حالش خوش نیست و منم برام سخته که اینجا دور ازشون باشم. تصمیم گرفتم برگردم تهران.
چیزی نمی‌گفتن و هر دو سکوت کرده بودن.
نگین: ممنونم بابت همه محبت‌هاتون و لطف‌هایی که این چند ماه به من داشتین. خیلی خوشحالم که باهاتون کلی خاطره ساختم…
اشک‌هام جاری شد و دیگه نتونستم ادامه بدم. هردوشون منقلب و خاموش نگاهم می‌کردن سارا از جاش بلند شد و اومد در آغوشم گرفت. به خودم اجازه خالی کردن دادم و با هق هق گفتم: منو ببخش سارا بابت این مدت… نذاشت ادامه بدم و گفت: دیوونه چی میگی؟ … من اصلا نمی‌دونم بعد از تولد امیرعلی چیشد که همه چیز تغییر کرد نگین.
نگین: چیزی تغییر نکرده عزیزدلم، شما هنوزم همونقدر برای من عزیز هستید. فقط کلاف زندگی‌ام خیلی پیچیده. سعی می‌کنم بیام بهتون سر بزنم.
مرد روبروم همچنان مسکوت به ظرف روی میز نگاه می‌کرد.
نگین: حتما این کارو بکن دختر. حتما.
لبخند غمگینی زدم اما فقط خودم می‌دونستم که توی دلم چه خبره.
وقت رفتن بود… بعد از در بغل کردن سارا و خداحافظی باهاش، به امیرعلی دست دادم اما اون نرم منو جلو کشید و شونه‌هامو در آغوش گرفت. برای آخرین بار عطرش رو نفس کشیدم…
در خونه‌شون رو بستم، سوار ماشین شدم و صدای KATY PERRY بود که می‌خوند:
IN ANOTHER LIFE
تو یه زندگی دیگه
I WOULD BE YOUR GIRL
من مال خودت میشم
WE’D KEEP ALL OUR PROMISES
ما سر قول هامون می مونیم
BE US AGAINST THE WORLD
خودمون باشیم در مقابل این دنیا
IN ANOTHER LIFE
تو یه زندگی دیگه
I WOULD MAKE YOU STAY
من مجبورت نمیکنم بمونی
پایان.
صوتی
نوشته: توت فرنگی

دکمه بازگشت به بالا