نگاه عشق و هوس 64

سعید : سارا ! راستشو بگو . تو پشیمونی از این که  من و تو با همیم ; یعنی به اندازه ای از صمیمیت رسیدیم که نمی تونیم از هم دل بکنیم ; می دونم برات درد سر درست کردم . شاید تو حسرت اون روزایی رو می خوری که خیلی راحت داشتی زندگیتو می کردی .
سارا : تو که دو دقیقه پیش یه حرف دیگه ای می زدی . دوست داری بازم ازم بشنوی که با تمام وجودم و نیازم  دوستت دارم ; حاضرم بمیرم و از دستت ندم . هر کاری که دوست داری برات انجام بدم ;  دوست داری اینا رو ازم بشنوی ; همه اینایی هست که حالا بهت گفتم .
سعید : منو ببخش سارا جون . من نمی خوام فکر کنی که به خاطر من ضرر کردی . آبروت رفته . و شاید مسائلی پیش بیاد که نشه جمعش کرد ..
سارا : نمی دو نم نمی دونم چی میشه . فقط همینو می دونم که اگه به گذشته بر گردم همون کاری رو انجام میدم که انجامش دادم و منو به این جا رسونده . پشیمون نیستم . آدم در زندگی یه انتخابی می کنه . شاید هیشکی از این انتخاب خودش راضی نباشه . شاید هیشکی دوست نداشته باشه اون جایی رو که درش قرار داره . و من اون جایی رو که من و تو در کنار هم هستیم دوست دارم . حالا به هر قیمتی که شده . شاید اگه سهیلی وجود نمی داشت امروز خیلی راحت می تونستم عصیان کنم . ولی با همه اینا بازم اگه مجبور شم و راه دیگه ای برام نمونه این  کارو انجام میدم . اگه بدونم چاره دیگه ای برام نمونده . زندگی خیلی با ارزشه و ارزششو وقتی بیشتر نشون میده که آدم در کنار او نی که دوستش داره و عاشقشه باشه . باورم نمیشه که  می خوای بری .. سعید : منم همین طور .. فقط وسایلمو  اول بذارم دم در واحدمون .. بعد این که کسی هم نباید متوجه شه که من از این در خارج شدم .
 سارا : من مراقبم . ..
سعید به سمت در رفت .. سارا صداش زد …  تلاقی نگاه مظلومانه اونا هماغوشی دیگه ای رو به دنبال داشت . سارا خودشو در آغوش سعید انداخته بود . سرشو گذاشته بود رو سینه اش .. برای دقایقی سکوت و نوازش همراه و همدمشون بود .. سکوتی که هزاران راز آشکار به همراه داشت . سکوتی که همراه با فریاد بود . با حرفای دل دو عاشق . هیشکدومشون حس حرف زدن نداشتند .. راستش می دونستن حرف دل همو . نگاه همو می خوندن . وقتی که در آغوش هم بودن با صدای نفسهای سکوت و سکوت نفسها حرف می زدند .. یک بار دیگه فشار لبها و بوسه ای داغ دیگه نشون داد که چقدر همو دوست داشته به هم فکر می کنن . حالا سارا با نگاهش به سعید می گفت که دوستت دارم و سعید هم نگاهشو با نگاهی عاشقونه جواب می داد . پسر رفت به خونه شون .. و دروغ ها رو تحویل خونواده داد . اما همش در فکر سارا بود .. زن مثل کسی که عزیزی رو از دست داده باشه از پنجره بیرونو نگاه می کرد . اون باید واقعیتها رو می پذیرفت . همه چی مثل یک رویا بود . اما دوست نداشت که عشق مثل یک رویایی باشه  دست نایافتنی . اون به این رویا رسیده بود . نمی خواست که از نو و از صفر شروع کنه . من نمی تونم .. نمی تونم .. حس می کنم یه عزیزی رو از دست دادم ..من نمی تونم . تقریبا یه هفته در کنار هم بودیم ..  به هر گوشه که نگاه می کرد سعیدو می دید . وقتی رو تخت دراز کشید  هر لحظه منتظر بود که دستی دور گردنش دور کمرش حلقه شه .. گاه سعید واسش می شد کیسه خواب .  سر و بدنشو طوری رو بدن سعید قرار می داد که راحت و در نهایت آرامش می تونست بخوابه . سعید کجایی . بغلم بزن ..من تو رو می خوام . اشک از چشای سارا جاری شده بود . هنوز ده دقیقه نمی شد که اون پسر رفته بود و سارا بی قراری رو شروع کرده بود . این انتظارو داشت که برای ساعاتی بعد بهتر شه . در همین لحظه موبایلش زنگ خورد … عشقش بود .. اشکاشو پاک کرد .. طوری که انگاری سعید داره اونو می بینه .. پسر هم حالش گرفته بود . اونم روحیه درست و حسابی نداشت . سارا سعی داشت که سعید متوجه نشه که اون ناراحته و گریه کرده .
سعید : عزیزم چته نمی تونی حرف بزنی ;
 سارا : چرا .. یه جوریم .
 سعید : صدات گرفته عشقم ..
سارا : مگه تو از دوری من خوشحالی ;!
سعید : فکر می کنی زنگ زدم که بهت بگم از این که از تو دورم خوشحالم ; از این که نمی بینمت احساس آرامش می کنم ; دلت میاد این جور با هام حرف می زنی ; آره سارا ; تو که بد جنس نبودی .
-منو ببخش ..عزیز دلم دست خودم نیست سعید .. به من بگو دوستم داری . می خوام بشنوم .می خوام اون چه رو که می دونم آهنگشو در وجودم احساس کنم . … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا