نگاه عشق و هوس 7
–
خیلی سخت بود واسه سعید که سالها زنی رو دوست داشته باشه و نتونه بهش بگه . سارا شده بود بت اون .. شاید دخترای خیلی خوشگل زیادی بودن که با یک اشاره اون میومدن طرفش .. و خیلی راحت سر صحبتو باهاش باز می کردن .. دخترایی که خیلی راحت هم می تونستن تسلیم سعید شن ولی پسر اینا رو نمی خواست .. پسر لیلی زیبای خودشو دوست داشت . همون زنی رو که سعید جرات ابراز عشق به اونو نداشت . اون هیجان رو در وجود سارا می دید . از وجود سارا می خواست . .. و اما در آن سو دنیای پیچیده یک زن .. زنی که پا می ذاره به خونه شوهر .. صاحب فرزند یا فرزندانی میشه .. عاشق یا غیر عاشق باید با زندگی زناشویی کنار بیاد .معذوراتی داره . خط مرزهایی داره .. آیا این زن باید محکوم باشه ;! محکوم به این که اگه یه روزی حس کرد که قلبش برای مرد دیگه ای می تپه و حرکتش در گذشته سهوا یا عمدا اشتباه بوده نمی تونه اون اشتباه رو جبران کنه ; آیا اون زن نباید به دنبال خواسته های دلش بره ; و سارا حس کرد که روز به روز به نگاههای سعید وابسته تر میشه . سعید بلند قد تر چهار شونه تر و شاید هم خوش تیپ تر به نظر می رسید . از اون حالت پسرونه خودش فاصله گرفته بود . سارا حالا اونو یک مرد می دید . مردی پخته که می تونست شجاع تر از این ها باشه و بی پر وا تر از این .. سارا شرم نهفته و آشکار سعیدو دوست داشت . حالا اونم عادت کرده بود به هر روز دیدنش .. گاه میومد و برای لحظاتی کنار در ورودی واحدش می ایستاد . دیگه از این بیم نداشت که سعید اونو از عدسی و دوربین درش بینه . هر چند هر وقت می خواست بیاد کنار در سهیلو صداش می زد .. اگرم خونه نبود صداش می زد و می گفت مثلا من دارم میرم فلان جا .. یا حرف دیگه ای .. تا سعید صداشو بشنوه . خیلی آروم حرکت می کرد .. گاه پیش میومد که شرایط برای سعید فراهم نبود .. یا اون حواسش نبود .. اما سارا می دونست که سعید خونه هست . چند بار این نمایشو تکرار می کرد تا بالاخره اونو به طرف خودش می کشوند .. و دو تایی شون با هم از طبقه چهارم به طبقه اول می رفتن .. هر دو شون یه اندیشه مشترکی در این مورد داشتن .. که این که ای کاش اونا در مسکونی بیست طبقه ای زندگی می کردند و در طبقه بیستمش که بتونن مدت زمان زیادی رو با هم باشن .. ولی خب این جوری امکان داشت بین راه خیلی های دیگه مزاحمشون شن . وقتی نگاه سعید و سارا به هم دوخته می شد دیگه تا پایان نگاه حرفی نبود که بین اونا رد و بدل شه .. انگار هر دو تا شون می دونستن که این سکوت زیبا در این حالت پرشکوه نباید بشکنه … اون روز مث هر روز دیگه ای که سعید و سارا همدیگه رو می دیدن بازم چش تو چش هم دوخته بودن . سعید کمی شجاع تر شده بود . از این که می دید سارا هم چشم ازش بر نمی داره . اون به خوبی متوجه بود که حالت نگاه این زن عوض شده .. این نگاه چه نگاهی می تونست باشه .. یه نگاه عاشقونه ; سرزنش آمیز و این که می خواست بگه که برو پسر دهنت بوی شیر میده یا من شوهر دارم ولم کن ; یا می خواست بگه من روم نمیشه سرزنشت کنم ; مدتها بود که سارا حس می کرد تمام وجودش با نگاه سعید و با نگاه کردن به اون می لرزه . اما اون روز فکر می کرد که طور دیگه ای می لرزه .. حس کرد که دوست داره خودشو بندازه تو بغلش ..نمی دونست حس خودشو چه جوری بیان کنه .. می دونست که این نگاههای آتشین چند ساله پسر نمی تونه بی دلیل باشه . با این که تمام وجودش می لرزید و حس می کرد که چهره اش تغییر رنگ داده اما دوست نداشت که آسانسور به طبقه همکف برسه .دوست داشت سعید بدونه حس اونو .. ببینه سوختن اونو .. کاش می تونست احساس خودشو بگه .. می تونست بگه که اونم دوستش داره .. کاش می تونست یک قدم جلو بذاره .. در آسانسور باز شده بود .. اونا به مقصد رسیده بودن .. ولی ای کاش این آسانسور یه جایی گیر می کرد .. سارا احساس ناتوانی می کرد . حالا سعید چی فکر می کنه .. این که من نگاهم بیش از هر وقت دیگه ای به نگاهش دوخته شده ; باید همراه اون تا دم در برم .. اگه به چهره سرخ شده ام نگاه کنه ..نه .. این دیوونگیه .. نههههه اشتباهه . نه .. اشتباهه .. ولی چرا حس می کنم اون حس اول جوونی ام داره بر می گرده به سمتم … سعید آروم آروم به طرف محوطه حرکت می کرد . منتظر بود که سارا پشت سرش بیاد .. ولی اثری از سارا نبود . زن یک بار دیگه سوار آسانسور شده به سمت بالا می رفت .. …. ادامه دارد … نویسنده .. ایرانی