نگهبان ساختمان (۲)

…قسمت قبل

سلام
ممنونم از دوستانی که در مورد قسمت اول داستانم نظر دادن
امیدوارم از ادامش هم خوشتون بیاد

بعد از اون شب یکی دو روز به بهانه کمر درد داشتن نمی رفتم سر ساختمون ولی در واقع نمیدونستم چجوری با ابراهیم روبرو بشم
بعد یکی دو روز ابراهیم بهم زنگ زد ، جواب دادم خیلی معمولی حال و احوال کرد چند تا سوال در مورد کار پرسید و قطع کرد. یخورده خیالم راحت تر شد دیدم حرف خاصی نزد فردای اون روز رفتم سر ساختمون ، همه چی اوکی بود و رفتار ابراهیمم معمولی بود . ولی نمیدونم چرا همش حس میکردم کارگرا یه نگاه زیر چشمی بهم دارن . حس کردم خودم حساس شدم و جدی نگرفتم .
دیگه بعد چند روز همه چی عادی بنظر میومدو انگار هیچ اتفاقی هم نیفتاده . ابراهیمم کاملا رفتارش مثل قبل بود. تازه دیگه از اون شیطنت های که موقع لباس در آوردن قبلا داشت هم خبری نبود . بعد دو هفته که از اون ماجرا می گذشت بخاطر یکسری خلاف های که تو ساختمون بود شهرداری ساختمون تعطیل کرد چند روزی تعطیل بودیم .تا اینکه یه روز من وسط روز حدودا ساعت 10 -11 بود گفتم برم یه چرخی بزنم سر ساختمون
رفتم در زدم ابراهیم اومد درو باز کرد . دیدم خبری نیست گفتم باقی کارگرا کجان گفت امروز تعطیل بودن رفتن حموم . یه گشتی تو طبقات ساختمون زدم ابراهيم باهام اومد .یخورده حرف زدیم بعد گفت مهندس از کمرت چخبر بهتر شده ( احساس کردم این احوال پرسیش با منظور خاصی بود چون با یه لبخندی سوال پرسید) منم گفتم خوبه بهتر شده . بعد یه خورده پررو تر گفت مالیدن من بهترش کرد ها منم با یه لبخندی گفتم اره . گفت خب مهندس بیا بریم دوباره بمالم که خوب بشه . (یخورده جا خوردم چون حسم این بود دیگه ماجرا تموم شده و اینم دیگه بروم نمیاره . ) گفتم نه الان نمیشه منم کمرم آرومه .گفت چرا نمیشه بیا بریم تو اتاق یه چایی هم بخوریم اگه دوست داشتی کمرتم بمالم . چند بار گفت منم گفتم نه ممنون .
دیگه اومدیم پایین بهش گفتم من میرم کاری نداری گفت مهندس فکر کنم از من ناراحتی گفتم نه برای چی گفت آخه دیگه منو قابل نمیدونی گفتم نه این چه حرفیه گفت من فکر میکردم تازه از من خوشت اومده ولی انگار شما دیگه حتی دوست نداری با من چایی بخوری . گفتم نه اینجوری نیست فقط الان حسشو ندارم ( اینو گفتم ولی بعد از نوع گفتنم پشیمون شدم چون انگار بهش گفتم الان حال سکس ندارم یا حس کردم اون اینجوری برداشت کرد) گفت مهندس بیا بریم یه چایی بخور خستگیت در بره تا بعد ( این مدل گفتنش یخورده معلوم بود که برنامش چیه انگار، منم دیدم این دیگه خیلی اصرار داره گفتم حالا برم یه چایی بخورم ناراحت نشه )
رفتیم تو اتاق نشستم رو تخت ابراهیمم رفت شروع کرد یه چایی دم کرد . بعد اومد نشست کنار من تا چایی دم بکشه ( قبلا همیشه میشست روبروم اولین بار بود با پررویی اومد نشست کنارم یه جوری که بدنمون بهم چسبیده بود ) بعد یه دستی کشید کمرم گفت میخوای یخورده بمالم برات گفتم نه بعدا الان حسش نیست ولی همونجوری از رو لباس داشت کمرمو میمالید.واقعیت وقتی میمالید کمرمو حس خوبی داشت چون زور دستشم زیاد بود. یخورده مالید دید من چیزی نمیگم انگار پررو تر بشه بهم گفت همینجوری که نشستی پشتتو بکن به من ، منم حرفشو گوش کردم اونم دو دستی از رو لباس میمالید کمرمو بعد اومد سمت گردنم یه خورده مالید بعد باز رفت پایین کمرم داشت به منم حال میداد
بدون اینکه به من بگه پیراهنمو کشید از شلوارم در آورد بعد دستشو کرد از زیر پیراهن شروع کرد مالیدن برگشتم بهش گفتم که حال ندارم چرا لباسمو در آوردی گفت مهندس حالا که نشستیم منم که دارم میمالم بزار کمرت نرم بشه در عین حال با زور دستشم نمیزاشت من کامل برگردم منم به خودم گفتم بزار بماله عیب نداره . همینجوری که میمالید هی لباسامو می آورد بالا تا گفتم بزار تا لباسام چروک نشده در بیارم خیلی حال کرد گفت باشه در بیار ( منم چون بدنمو میمالید و تو ذهنم یاد اون شب و کیرش افتاده بودم یه خورده حشری شدم بخاطر همین شل کردم ) تا من لباسمو در بیارم دیدم سریع همه لباساشو در اورد و با شرت نشست پشت من یه نگاه بهش کردم خندید بعد به من گفت مهندس تو هم شلوارتو در بیار راحت باشی گفتم نه راحتم باز اصرار کرد منم دیدم قراره خبرای بشه( واقعیتش دیگه خودمم دلم میخواست ) گفتم باشه دل و زدم به دریا شلوارمم در آوردم با شرت خوابیدم رو تخت ، شروع کرد مالیدن بدنم تا رسید به کونم بدون معطلی شرتمو درآورد بعد یه دست انداخت لای چاک کونم یه جووون بلند گفت بعد انگار اصلا قرار به مالیدن و ماساژ دادن نبود شورت خودشم درآورد خوابید روم من دیدم ی گرمای شدیدی لای پام حس میکنم فهمیدم گرمای کیرشه خیلی حشری تر شدم حس خوبی داشتم شروع کرد به مالیدن کیرش لای کونم بعد یه دفعه بلند شد رفت تو یه کیف وازلین آورد با خودش
اومد بخوابه روم گفت مهندس میخوریش؟ ( اولین بار بود اینجوری بهم میگفت ) منم حشری بودم ساک زدنم خیلی دوست دارم بدون اینکه چیزی بگم کیرشو کشیدم سمت دهنم سرشو کامل کردم تو دهنم ، خیلی با حس براش میخوردم چون واقعا هم از ساک زدن خوشم میاد هم اینکه سایز کیرش بزرگ بود و دهن پر کن ، خیلی بهم حال میداد از سرش لیس میزدم تا زیر تخماش اونم کلا تو آسمونا بود داشت حال میکرد منم از حشری شدن اون حشری تر میشدم جفتمون تو آسمونا بودیم صدای ناله کردن و نفس زدناشم قشنگ باعث میشد حشری تر بشم . تو همین فضا ها بودیم یه دفعه در باز شد حزب الله( رفیق ابراهیم و یکی از کارگرای ساختمون بود) اومد تو جفتمون از ترس خشکمون زده بود ابراهیم سریع پرید شرتشو برداشت گرفت جلوی کیرش منم که ترس تمام وجودمو گرفته بود کامل خشکم زده بود و نگاهم به حزب الله بود خود حزب الله هم انقدر متعجب بود از چیزی که میدید اصلا نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه ( حزب الله خیلی پسر مودبی بود هر وقت منو میدید کلی احترام میزاشت من اصلا حرف بدی ازش نشنیده بودم ).
صدای کارگرای دیگه از بیرون میومد و یه لحظه ابراهیم سریع از جاش پرید رفت سمت در حزب الله کشید تو و در و بست که کس دیگه ای نیاد تو حزب الله پرت شد تو اومد وایساد ته اتاق . کارگرای دیگه اومدن پشت در ابراهیم صدا زدن ابراهیمم بهشون گفت برن دستش بنده اونام یه خورده سر و صدا کردن دیدن ابراهیم در و باز نمیکنه رفتن
بعد ابراهیم شورتشو پاش کرد اومد نشست کنار من ، اونجا یه خورده من به خودم اومدم دیدم شورت پام نیست و حزب الله هم داره منو نگاه میکنه پتو کنار تختو کشیدم رو خودم
صدا از هیچ کدوممون در نمیومد هر سه تایی سرمون پایین بود .تا بالاخره ابراهیم به حزب الله گفت چرا برگشتین اونم اروم گفت حموم بسته بود . گفت خب چرا در نزدی گفت فکر میکردم خوابیدی
باز ساکت شدن من تو ذهنم داشتم فکر میکردم همه الان فهمیدن و آبروم رفته ترس تمام وجودمو گرفته بود.
ابراهیم بلند شد از جاش یه خورده راه رفت به حزب الله به زبون خودشون با یه حالت دعوا کردن یه چیزی گفت اونم سرشو اورد بالا یه نگاه کرد چیزی نگفت
ابراهیم رفت کنارش شروع کردن حرف زدن که من نمیفهمیدم چی میگن فقط اولش ابراهیم خیلی عصبانی بود ولی کم کم آروم تر شد هر چند لحظه حزب الله هم یه نگاه به من میکرد.
من انقدر به خودم بد و بیراه میگفتم و هزار تا اتفاق تو ذهنم می چیدم که اصلا هواسم به اینکه بلند بشم لباس بپوشم نبود فقط نگاهم به اون دوتا بود و ذهنم پر بود از اتفاقای که ممکن بود بیفته و آبروم بره
بعد چند دقیقه دیدم اونا دارن میخندن تعجب کردم یه نگاه به ابراهیم کردم ابراهیم به سمت من گفت نترس مهندس حزب الله دهنش قرصه به کسی چیزی نمیگه یه خورده حس بهتری پیدا کردم
ابراهیم رفت درو باز کرد بیرونو یه نگاه کرد کفشای منم بیرون بود آورد تو گذاشت بعد اومد تو درو بست. من گفتم برم من ،گفت نه الان اصلا نمیشه گفتم چرا گفت بچه ها ببینن اینجا بودی چی بگم چون درم بستم نذاشتم بیان تو
دیدم راست میگه ولی اونجا موندن هم عذاب بود برام یه حال بدی پیدا کرده بودم ( چند دقیقه قبلش تو اوج لذت بودم ولی حالا وضعم این بود) ابراهیم اومد تو نشست کنار حزب الله دوباره با هم صحبت میکردن ولی من نمی فهمیدم، یه حس خجالت تو حزب الله میدیدم که با خنده قاطی شده بود .ابراهیم رو به من کرد گفت مهندس میشه حزب الله هم مثل من دوستت باشه ، تعجب کردم گفتم یعنی چی گفت مثل منو تو باشه اول حرفشو نفهمیدم ولی بعدش تازه دوزاریم افتاد که چی میگه ( تازه فهمیدم چی میگفتن میخندیدن ، ابراهیم بخاطر اینکه دهنشو ببنده بهش این پیشنهادو داده ) لحظه خیلی بدی بود نه میتونستم بگم نه ، نه دوست داشتم بگم آره
میگفتم نه ممکن بود لج کنه و به همه بگه ،اگه میگفتم اره خب باید به اینم حال میدادم که واقعا دوست نداشتم این اتفاق بیفته
من ساکت بودم و فقط نگاه میکردم ابراهیم به حزب الله گفت گفتم که مهندس خیلی خوبه
هیچی نداشتم بگم ، فقط ساکت بودم و نگاه میکردم
ابراهیمم که دیگه همه جریانو داشت مدیریت میکرد بلند شد یه بار دیگه بیرونو نگاه کرد اومد تو بعد زنگ زد به یکی از کارگرای دیگه که رفته بودن بالا یخورده صحبت کرد بعد قطع کرد اومد نشست کنارم بعد شروع کرد مالیدن کمرم من کاملا بی حس بودم تمام وجودم ترس و اضطراب بود این که ابراهیم داشت کمرو بدنمو میمالید هیچ حسی بهم نمیداد ، ابراهیمم از این بی تحرک بودن من استفاده میکرد پتوی روی پامو برداشت ( الان من لخت بودم و ابراهیم داشت بدنمو میمالید و حزب الله روبروم نشسته بود داشت نگاهمومن میکرد) ابراهیم یه هول داد که من بخوابم رو تخت منم افتادم رو تخت یخورده چرخوند منو که کونم بیاد بالا بعد حزب الله صدا کرد گفت بیا اونم بلند شد اومد بالای تخت وایساد کونمو نگاه میکرد ( اینکه همش یجوری صحبت میکردن که من اصلا نمیفهمیدم چی میگن حالمو بدتر میکرد) ابراهیم لای کونمو باز میکرد نشون حزب الله میداد سوراخمو میمالید یجوری که انگار من یه جنسیم که داره براش تبلیغ میکنه حس تحقیر شدن جلوی کارگرای خودم عجیب بود ولی یه چیزی که تعجب خودمو بیشتر میکرد این بود که این مدل رفتار ابراهیم و این مدل کوچیک شدنم داشت حشریم میکرد همون لحظه و حس میکردم یخورده حس شهوت داره توم بیدار میشه ، داشم با خودم به این فکر میکردم که چرا از این شرایط دارم احساس لذت میکنم که دست حزب الله روی کونم حس کردم دستش گرم بود و از عرقی که کرده بود یخورد حس رطوبت داشت . حرکت دستش روی کونم خیلی حس میکردم ابراهیمم که دیگه کامل داشت با انگشت سوراخمو میمالید بیشتر باعث تحریک شدنم میشد . چیزی که دیگه خیلی واضح بود این بود که ابراهیم اصلا از من سوالی نمیپرسید و با حزب الله با هم صحبت میکردن و هر کاری که دوست داشت میکرد .
چند لحظه بعد دیدم حزب الله رفت یه گوش لباساشو در اورد و با شورت اومد وایساد کنار من دیدن حزب الله تو اون وضعیت و اینکه کیرش راست شده بود برام حس باحالی داشت یعنی این استرس و همراه شدنش با شهوت شاید این حسو توی من ایجاد کرده بود
ابراهیم از پشتم بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم شرتشو در اورد همون لحظه خودش دست انداخت شرت حزب الله هم کشید پایین فکر کنم این کارو کرد که یک دفعه جفتشون باهم کامل لخت بشن حزب الله از این کارش یخورده جا خورد سریع دستشو گرفت جلوی کیرش باز ابراهیم به زبون خودشون یه چیزی بهش گفت دستشو کشید از جلوی کیرش دیدم کیرش سیخه سیخ شده درازی کیرش از ابراهیم کوچیکتره ولی کلفت بود ، از این کیرا که کله کیر از بدنش کوچیکتره بود من نگاهم به کیرش بود اونم یه نگاه به من کرد لبخند زد از لحظه ای که درو باز کرد اومد تو تا همین لحظه بار اولی بود که تو چشمام نگاه کرد.
دوتایی با هم یه صحبت هایی میکردن و میخندیدن و با کون من ور میرفتن بعد ابراهیم از پشتم بلند شد و حزب الله رفت جاش حالا اون داشت سوراخمو میمالید و با فشار لای کونمو باز میکرد ابراهیم اومد جلوم بهم گفت مهندس بخور برام این پررویی و دیگه حس خجالت نداشتنش هم اذیتم میکرد هم حشریم و این حس دوگانه عجیب توی من هی تقویت میشد که نمی فهمیدم از کجا میاد. من که دیگه انگار مجبور بودم هرچی میگفتنو انجام بدم شروع کردم به خوردن کیرش( اینکه میگم مجبور بودم یه حس درونی بود وگرنه شاید اگه اونکارم نمیکردم جرعت نمیکردن چیزی بگن) من داشتم کیر ابراهیمو میخوردم و حزب الله کونمو میمالید.
همچنان حرف زدن اینا به زبون خودشون که من اصلا نمیفهمیدم چی میگن خیلی رو مخم بود و اینکه هی میگفتن و هی میخندیدن
بعد چند دقیقه که من داشتم کیر ابراهیمو میخوردم حس رفتن انگشت حزب الله توی کونم با یه سوزشی همراه شد که یه اخ گفتم ابراهیم وازلینو داد حزب الله اونم مالید به کونم و شروع کرد انگشت کردن .
خشک و خشن بودن پوست دستشو دور سوراخم و وقتی میکرد تو کاملا حس میکردم
ابراهیم یه دفعه کیرشو کشید بیرون رفت نشست پشتم حزب الله هم رفت کنار وایساد ابراهیم شروع کرد فشار دادن سر کیرش رو سوراخم درد اولش زیاد بود ولی من یه اخ که میگفتم شل می کرد چند بار شل کرد باز فشار داد تا رفتن کله کیرشو داخل حس کردم
کم کم با عقب جلو کردن اروم کامل جاش داد بعد یه چیزی گفت جفتشون بلند خندیدن حزب الله هم اومده بود جلو تا بهتر ببینه
بعد ابراهیم هولش داد تا بیاد جلوی من بعد گفت مهندس مال حزب الله بخور
حزب الله انگار خجالت بکشه روش نمیشد بیاد جلو یه نگاه بهش کردم اونم یه نگاهی با شرم بهم کرد
من که دیدم دیگه چیزی نمونده که بخوام ازش خجالت بکشم دست بردم کیرشو گرفتم تو دستم کشیدمش سمت دهنم اونم همکاری کرد اومد جلو شروع کردم براش خوردن وقتی میخوردم قیافش دیدنی بود خیلی داغ شده بود چشماشم بسته بود
تلمبه زدنای ابراهیم شدید شده بود هرچی میگفتم اروم تر می گفت باشه مهندس ولی باز همونجوری میکرد از صدای تلمبه زدن و اخ اوخ کردن من انگار جفتشون حشری تر شده بودن ، حس بزرگتر شدن کیر حزب الله تو دهنم نشون میداد که خیلی داغ شده یه دفعه حس کردم دهنم داغ شد سریع کیرشو کشیدم بیرون آبش با سرعت پاشیده شد رو صورتم یه مقدارشم تو دهنم اومده بود ولی لذتی که داشت میکرد از تو صورتش کامل معلوم بود
آبش که کامل اومد خوابید رو زمین ، ابراهیم بهش میگفت چرا زود اومدی اونم جواب نمیداد ابراهیم به من گفت برگرد منم برگشتم پاهام داد بالا شروع کرد کردن، تلمبه هاشم خیلی سنگین میزد واقعا کیرشو کامل حس میکردم داخلم بعد چند دقیقه اونم ابش اومد با فشار کیرشو نگه داشت داخلم تا خالی بشه اونم که کارش تموم شد رفت کنار حزب الله خوابید
چند دقیقه دیدم اینا انگار نمیخوان بلند بشن فقط من مونده بودم با صورت و کون پر آب کیر بوی آب کیر پیچیده بود تو اتاق خودمم که حشری بودم کیرم نیم خیز بود حس حشری بودن هنوز خیلی زیاد داشتم تو دلم دوست داشتم بلندشون کنم دوباره بکنن ولی روم نمیشد بگم
به ابراهیم گفتم من برم بیرون ، بلند شد گفت نمیخوای بمونی بازم گفتم نه دیگه برم بهتره گفت لباساتو بپوش تا من درو باز کنم زود بری کسی نبینه
بهش گفتم یه چیزی بده صورتمو پاک کنم یه لباس داد صورتمو پاک کردم یه خورده کونمم پاک کردم زود لباسامو پوشیدم اون دوتا هم بلند شدن لباس پوشیدن بعد من زدم بیرون رفتم سمت خونه
رفتم یه دوش گرفتم زیر دوش تازه یادم افتاد چه آبروریزی شده
همش به این فکر میکردم حالا چیکار کنم
تصمیم گرفتم همه کارگرای ساختمونو عوض کنم
چند تا زنگ زدم اینور اونور تا هماهنگی هاشو انجام بدم که بتونم کارگرارو عوض کنم
وقتی همه هماهنگی ها انجام شد حالا باید زنگ میزدم به ابراهیم میگفتم

ممنونم که تا انتها خوندین امیدوارم خوشتون اومده باشه
با لایک کردن و کامنت گذاشتن نظراتتونو بگید حتما
خوشحال میشم
اگه دوست داشتین ادامشو بنویسم حتما بگین

نوشته: Hamed arjmand

دکمه بازگشت به بالا