نیره ، عشق جدیدم
نمیدانم چرا وقتی ما مردها از کار میوفتیم و دیگه نمی توانیم با زنمان سکس کنیم اون زن بدبخت هم نباید با کسی سکس کنه چون اسمش میشه خیانت و زن بدبختمان میره جهنم
تازه تونسته بودم یه خونه نقلی تو یکی از محله های تهران بخرم
چند سالی بود که از زنم جدا شده بودم و تو این مدت یا دخترهای و زنان جوان یا با زنهای شوهر دار وارد رابطه میشدم
بعد زندان سیاسی که بابت اعتراضات بعد مرگ مهسا امینی و سابقه سیاسی که پیدا کرده بودم جایی بهم کار نمیدادند و مجبور شدم خونمو اجاره بدم و باز به خانه پدری برگشتم
مدتی بود که صبحها می رفتم برای خرید نان یه خانم مسنی رو میدیدم که اون هم میومد برای خرید نان
لاغر بود و چادری ، اما صورتش سفید بود و بعضی مواقع که چادرش رفت کنار پستانهای گرد و نقلیش به چشم میومد
یکی دو بار تو محل شوهرشو میدیدم
شوهرش معلوم بود که از خودش بزرگتره اما با یه نگاه میشد فهمید که زنه از شوهرش سرتر هست و معلوم نبود زنه چجوری زیر خواب اون الدنگ شده بود
از اون روز وقتی میدیدمش سری به همراه لبخند بهش میزدم ، تا اینکه یه روز نون خرید و اومد که بره کارتش افتاد تو جوب جلو نانوایی حواسش نبود سریع پریدم کارتشو از تو جوب در آوردم
نیره … :
-نیره خانم ، نیره خانم
حواسش نبود ، پریدم جلو و کارتشو بهش داد :
-کارت من دست شما چیکار میکنه ؟
-افتاد تو جوب ، براتون برداشتم
-دستت درد نکنه
-چرا حاج آقا نمیاد نانوایی ؟
-چی بگم ؟
سریع یه تیکه کاغذ آگهی از دیوار کندم و با خودکاری که همیشه تو کیف موبایلم بود شمارمو نوشتم بهش دادم :
-این شماره منه ، کاری یا خریدی داشتید بهم بگید براتون انجام بدم
لبخندی زد و چشمی گفت و رفت
یاد زمان کودکیم افتادم که به دخترها شماره می دادم و الان به پیرزن
یکی دو هفته ای گذشت صبح ها بعد نونوایی یه تیکه راه رو باهم حرف میزدیم
از حرفهاش فهمیده بودم که ۶۵ سالشه و یه پسر داشته که تو تصادف کشته شده و الانم یه دختر داره ، شوهرش ۵ سال از خودش بزرگتره و بازنشسته ارتش بوده و اصالتآ شیرازیه
این گذشت تا تقریبآ ۱ ماه بعد که از در خونشون رد میشدم دیدم که ظاهرآ شوهرش فوت کرده بود
فرداش تو تشییع جنازه و خاکسپاری شوهرش شرکت کردم
آخر مراسم هم خودمو نشون نیره دادمو ازم تشکری کرد و بغلم کرد و منم برگشتم خونه
یه ماهی گذشت ، خبری از نیره نداشتم اعلامیه و دیوارکوبهای فوت شوهرشو هم برداشته بودند ، شماره ای هم ازش نداشتم حتی بهم زنگ نمیزد
چند روزی گذشت یه شب یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ، نیره بود ، ازم خواست فردا صبح برم پیشش
صبح دوتا نان گرفتم یکی برای خانه خودمون و دیگری برای نیره
ساعت ۹ با نان سنگک تازه دم خونش بودم
زنگ زدم و رفتم بالا در خونش باز بود
رفتم تو ، غم از در و دیوار میبارید انگار یه جورایی وارد خانه خانم هویشام شده بودم
روی یه مبل نشستم ، نیره از اتاق خوابش اومد بیرون ، یه تاپ مجلسی مشکی با نوارهای طلایی پوشیده بود ، تقریبا پستانهای کوچیک ولی گردش و اگر کمی دقت میکردی میتونستی چاکشو ببینی ، موهای سفیدشو بالای سرش کوپ کرده بود و صورتش از گریه مخصوصآ چشماش پف و ورم کرده بود
تسلیتی گفتم و باز دوباره گریش گرفت
میخواست برای چله شوهرش مراسم بگیره و کمی راهکار ازم گرفت
با هم صبحانه خوردیم ، کمی ادا اطوار از خودم درآوردم و تونستم بخندونمش
تقریبا تا ظهر پیشش بودم و حدود ساعت ۱۲ بود که بهم گفت برم چون دخترش میومد
مراسم چله رو با آبرومندی گرفتیم و تمام شد
بعد چله صبحا براش نان میگرفتم و صبحانه باهم میخوردیم
یواش یواش تونستم راضیش کنم باهم بریم بیرون و معمولآ شبها می رفتیم سمت درکه و کباب یا دل و جیگر ، آش رشته و…میخوردیم
تقریبآ دو ماه و نیمی بود که از فوت شوهرش می گذشت ، یه شب که باهم رفته بودیم سمت درکه یه حلقه که براش از قبل خریده بودم رو از جیبم در آورد و جلوی تختی که نشسته بودیم زانو زدم و مثل خارجیها ازش خواستگاری کردم ( حتی گوشیمو دادم به یکی از گارسونها که ازم فیلم بگیره که نیره متوجه نشه )
نیره جا خورد یه دختر و پسر که تقریبا روبرومون بودن به کارمم خندیدن و منم براشون چشمکی زدم
و به نیره گفتم قبول میکنی عزیزم ؟
نیره با ناراحتی و شاید بخاطر خجالت کشیدن که تو اون سن و سال یه مرد جوان اونجوری ازش خواستگاری کرده جعبه حلقه رو ازم گرفت انداخت تو کیفش :
-پاشو مسخره بازی درنیار ، منو برسون خونه
موقع برگشت باهام حرفی نزد ، انگار عصبی شده بود
رسوندمش سر کوچه ( چون بخاطر همسایه ها که فضولی نکنن سر کوچه پیاده میشد ) پیاده شد و فقط یه خداحافظی خشک و خالی کرد و رفت
حلقه هنوز پیشش بود
صبح بهش زنگ زدم اما منو بلاک کرده بود چند تا پیام بهش دادم اما جواب نمیداد
تو کوچه و محله نمیدیدمش ، نمیخواستم برم دم خونش تا اینکه بعد دوهفته یه پیام داد : فردا بیا
ادامه…
نوشته: سورنا