هرجایی 20

یه ماه مونده بود که من زایمان کنم و چند روز مونده بود که بر و بچه های رحیم خان از امریکا بر گردند . قرار بود این بار یه مدتی رو با هم بمونند و دوباره دسته جمعی برگردن امریکا . این  معنیش این بود که آخرین روز های در کنار رحیم بودن رو تجربه می کردم .  مجبور شدیم اون خونه قشنگ و مجلل رو ترک کنیم و بریم آپارتمان خودمون . هرچند رحیم خان چند تا خونه دیگه هم داشت ولی می ترسید که بچه هاش از این یکی با خبر باشن . تمام آثار با من بودن رو محو کرد تا براش درد سر درست نشه . وقتی که بچه ها و زنش بر گشتند دیگه خیلی به زور منو می دید شاید روزی دو ساعت . من به همونشم قانع بودم . شبا با شکم بر جسته و پا به ماه خودم تنها  سر به بالین میذاشتم . من و کوچولوم تنها می خوابیدیم . حالا دیگه تنها دلخوشی من همین کوچولوی شکمم  بود . بازم به همین وضع راضی بودم . این برام شده بود یه کابوس که رحیم برگرده امریکا . برگرده و منو با بچه ای که نمی دونستم دختره یا پسر تنها بذاره . انگار این به نافم بسته شده بود که یه عذابی باید همیشه همراه سرنوشتم و در زندگیم باشه . فقط دعا می کردم که موقع زایمان در کنارم باشه و همین طورم شد . نیلوفر پاک من به دنیا اومد . اون به اسم خودش واسش شناسنامه گرفت و پرواز کرد و رفت . به همین سادگی . از این که خدا یه دختر بهش داده سر از پا نمی شناخت . اونو غرق بوسه اش کرده بود . دلم واسش سوخت . می دونستم خونواده اش اذیتش می کنند . دختر کوچولوشو بغل کرده بود و مثل ابر بهار اشک می ریخت . -می دونم من زنده نمی مونم تا عروسی اونو ببینم . ببینم که اون یه عروس خانوم خوشگل میشه . اونو بغلش کنم به همه بگم این دختر خوشگل منه . میشه یه روزی بیاد که به همه بگم این نیلوفر منه ;/; واسم یه گردنبند طلا خرید . اسباب خونه  مو جور کرد و تا چند ماه خرجمو داد . سپرده هم که داشتم و دویست سیصد تومن پول نقدهم که باهام بود . نمی دونستم چیکار کنم . تمام فکر و ذهنم فقط تر بیت بچه بود . بالاخره رحیم رفت و منو تنهام گذاشت . دیگه مردی بالاسرم نبود . من مونده بودم با دختری پاک و بیگناه و معصوم به نام نیلوفر . گلی پاک که در کنار لجنها هم می روید . گلی زاییده شده از لجنی به نام شقایق . اوتمام امید و آرزو و انگیزه من برای ادامه زندگی بود . یه حسی بهم می گفت که رحیم دیگه پیداش نمیشه . شاید هم برای دیدن دخترش گاهی قاچاقی یه سری به من بزنه ولی هیچی رو نمی شد پیش بینی کرد . دوسه سالی گذشت . نیلوفر من روز به روز بزرگ تر و خوشگل تر می شد و من هم به این که در کنارش بمونم عادت کرده بودم . پس اندازم داشت خرج می شد و کف گیر به ته دیگ رسیده بود . مختصر سودی که از یک میلیون سپرده هر ماه به دستم می رسید زنگیمو پیش می برد ولی ظاهرا کافی به نظر نمی رسید . نیلوفر بزرگ تر می شد و خرجش هم بیشتر . دلم می خواست کار کنم و خرجمو پیش ببرم . نمی خواستم دوباره به فساد کشیده شم و مادر بدی برای نیلوفر باشم . دوست داشتم کسی باشم که بهم افتخار می کنه . نمی دونستم چیکار کنم. کاری از دستم بر نمیومد . کسی رو هم نمی شناختم . شنیده بودم که دوسال پیش یعنی سال در شهر نو رو تخته کرده و جنده های اونجا رو آواره کردند . یه سری توی خونه های اطراف پخش شدند و به بعضی هاشون هم کارایی معمولی تو تولیدیها دادند و یه سری ازاونا رفتند پشت باجه سینماها ها بلیط فروش شدند . تا کی می خواستم از جیب بخورم . کاش اون موقع که رحیم پیشم بود یه فکری بابت این قضیه می کردم . هرچند می دونستم اگه اون بخواد و بیاد این طرفا نیازی نیست که برم دنبال کار . هول هولکی رفت و دیگه نتونست بیشتر هوامو داشته باشه . چقدر دیر به این فکر افتاده بودم که روپای خودم وایسم ولی اگه زودتر هم می خواستم اقدامی کنم دلم نمیومد نیلوفر رو از خودم دور کنم و بسپرمش به مهد یا جایی . تازه اون موقع مثل حالا نبود که تو هر کوچه ای یه مهد کودک وجود داشته باشه . جمعیت کشور هم نصف میزان کنونی بود . شایدیه خورده بیشتر . سه چهار سالی از پیروزی انقلاب می گذشت و هنوز به تنظیم خانواده اهمیتی نمی دادند . می گفتند مردا نباید نطفه ها رو اسراف کنند و باید جمعیت این کشور اضافه شه و افزایش جمعیت یعنی اضافه شدن سر بازان امام زمان . قیمت دلار در سال تازه داشت به دوبرابر قیمت سال می رسید و مثل حالا به  سیصد برابر اون زمان نرسیده بود . راستی من به نیلوفر چی می گفتم ;/;  اگه از من راجع به باباش می پرسید ;/; اگه می خواستم یه بساطی سر خیابون پهن کنم و یه کاسبی شرافتمندانه راه بندازم می تونست مادرشو درک کنه و پیش دوستاش خجالت نکشه ;/; تصمیم گرفتم  با شصت هفتاد هزار تومن پولی که واسم مونده و اون موقع کلی پول بود یه بساطی گوشه خیابون پهن کنم . یه چیزی هم به مغازه دار  روبروش می دادم تا گیر نده . هر وقت هم که شهر داری می خواست بیاد یه جوری بهمون خبر می دادند سریع بساطمونو جمع می کردیم . البته شاید هر ماه درمیون یه بار هم نمیومدن . زمان جنگ بود و زیاد اذیت نمی کردند . … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا