هرجایی 70
–
مامان تو خیلی خوبی .. بهترین مامان دنیایی .. -نیلوفر این جوری حرف نزن که من دلم می گیره . -چرا مامان .. -آخه من مامان خوبی برات نبودم . همش بهت سختی دادم .. اومد بغلم کرد و منو بوسید . منو بغلم زد و بازم بی اختیار گریه ام گرفت . حس کردم که فرشته پاکی داره یه تن کثیفو در آغوش می کشه . -مامان یه مدت که بگذره من دیگه نمی ذارم تو کار کنی . حق نداری مامان . تو باید استراحت کنی . تو باید بری سفر های زیارتی . نمی دونم چرا رو به سوی خدا وای نمی ایستی . مامان تنبلی نکن دیگه .. با خودم گفتم من با این تن و بدن آلوده چه جوری عبادت کنم .. نیلوفر سر گرم کارای خودش شد . دختر قانع من . اصلا هم خجالت نمی کشید از این که توی کلاسش از نظر مالی و اقتصاد خانواده از همه ضعیف تره . این در س خوندن زیاد هم باعث شده بود که بغل زدن شبانه ما با تا خیر انجام شه . -مامان من اگه نصف شبا بیام بغلت بزنم از خواب بیدار میشی ;/; می خواستم بهش بگم که حاضرم تا ساعتها تا هر وقت که داری درس می خونی کنارت بیدار بمونم تا خوابت بگیره . مثل اون وقتا که بچه بودی واست لالایی می خوندم . بالاخره حرفای دلمو بهش گفتم . هر وقت هم که میومد پیش من من بیدار می شدم ولی وقتی که می خواست بره دانشگاه طوری از بغلم پا می شد که اصلا نمی فهمیدم کی رفته . واسه این که بیدار نشم و وقتمو برای صبحونه خوردنش نذارم . گاهی وقتا هم طوری می خوابیدم و خودمو جمع می کردم که نمی تونست بیاد کنارم و می رفت اتاق خودش .. بالاخره دو روزی گذشت و نیلوفر وسایلشو توی کمدش جا به جا کرد . دیگه حس فضولی من گل کرده بود . من باید متوجه می شدم که دخترم در دفتر خودش چی نوشته . اگه اشتباه نکرده باشم و اون از خودش دفتر خاطراتی داشته باشه . دفتر شو در آوردم . یه دفتر ساده و کلفت بود . بدون نقش و نگار . اولش فکر می کردم تزئین داده باشه ولی مثل خودش بی تجملات بود . اما خوش خطو تمیز نوشته بود .. .. اول یه دور لای دفتر رو باز کردم تا مطمئن شم نشونه ای چیزی نداشته باشه که خوشبختانه نداشت که از دستم در رفته باشه . باید اونو می ذاشتم درست در همون نقطه ای که گرفته بودمش . ..به نام خدایی که ما را آفرید خدایی که پدر را آفرید مادر را آفرید و دختر را آفرید . خدایی که پدر را از دختر دورش کرد تا نداند که لذت در آغوش کشیدن پدر یعنی چه !و به نام مادری که اورا به اندازه پدر و مادر و بیشتر از تمام دنیا دوست می دارم . نمی دانم از کجا آغاز کنم . . ……ظاهرا نیلوفر من دبیرستانو که تموم کرده این دفتر رو شروع کرده و دوران کودکی و نوجوانی خودشو خیلی خلاصه گفته .. از وقتی که یادم میاد فقط مادرمو در کنارم دیدم . مادری که همه چیزم بود . همه کس و کارم بود . هستی من وجود من صدای خنده هام و اشک چشام بود . مادری که در آغوشش آرام می گرفتم و دستش بر سرم نوازش بود و هر کلامش هنوز واسم مث یه لالایی دلنشین بود . راستش نمی دونستم واژه هایی مثل برادر و خواهر یعنی چه و در کجا ها کار برد داره . خاله و دایی و عمه و عمو به چه کسی میگن . وقتی که بزرگ تر شدم و این چیزا رو فهمیدم همیشه این سوال در ذهنم بود که پس بابام کجاست . چرا تنهام . چرا کسی نیست که به ما سر بزنه . راستش حوصله کسی غیر از خودمون را نداشتم عادت کرده بودم وقتی دخترا از خریدای عیدشون می گفتند و از لباسای قشنگشون , من واسه چند لحظه با حسرت نگاهشون می کردم ولی یواش یواش عادت کردم . حس می کردم که بیشتر از اونا می فهمم که پز لباسامو ندم . .وقتی که بعد از سیزده به در بچه از سفر ها و گردش سیزده می گفتند من چیزی واسه گفتن نداشتم . یواش یواش دیگه می دونستم سفر به چی میگن یعنی رفتن از یه شهر به یه شهر دیگه .. شاید اگه اردوی دخترای مدرسه نبود من همین چند سفر رو هم نمی رفتم . گاهی پیش میومد که چند ماه به اون طرف شهر هم نمی رفتم . مامان مهربون من بهم سختی نمی داد . بچه که بودم و از کنار اسباب بازیها رد می شدم خیلی چیزا دلم می خواست که داشته باشم ولی مامان از همون بچگی بهم یاد داده بود که خواستنی ها خیلی زیادند و اگه یه چیزی رو به دست بیاریم می خوایم که چیز دیگه ای رو هم جایگزینش کنیم به جای این که قدر اون چیز قبلی رو بدونیم . یه چیزی از حرفاشو می فهمیدم و از بعضی ها چیزی دستگیرم نمی شد . آخرای دبستان بودم . یه روز دیدم یه پدری اومد دنبال دخترش دختر تا پدرشو دید خودشو انداخت توی بغلش . اولین باری نبود که از این صحنه ها می دیدم ولی نمی دونم چرا هیچوقت تا به اون حد نمی خواستم که بابام بغلم بزنه . کاش بابام بغلم می زد و به موهام و به کمرم دست می کشید . صورتمو می بوسید .دلم گرفته بود لبامو ور چیدم ولی اشکی نریختم . آخه به بابا نداشتن عادت کرده بودم .ولی چقدر دلم می خواست مردی به عنوان بابا کنارم باشه . واسم دل بسوزونه . دوستم داشته باشه .. ولی با همه اینا من بازم مامانمو بیشتر دوست داشتم . چون مامانم هیچوقت تنهام نذاشته ……. به اینجا که رسیدم نتونستم ادامه بدم .. مامان هیچوقت تنهام نذاشته .. نیلوفر اگه بدونی مامانت چه زن کثیفیه تف توی صورتشم نمیندازی …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی