هرجایی 89
–
من نمی دونستم این مرد چشه . به من خیلی وابسته شده بود . می خواستم هرکاری کنم که کمتر بهم عادت داشته باشه نمی شد . هرچند که عادت دیگه کم و زیاد نداشت و اون بهم معتاد شده بود . -شما منو به یاد یک نفرمیندازی ..-یادکی ;/; -نمی دونم چی بگم شاید بعدا گفتم ……تا اینجای دفتر خاطرات نیلوفرو خوندم و بقیه شو گذاشتم برای بعد . نمی دونم چرا دخترم یهویی از این رو به اون رو شده بود . انگاری می خواست یه چیزی به من بگه و هر بار پشیمون می شد . -نیلوفر چته ;/; چرا چیزی بهم نمیگی .. -نمی دونم مامان هیچیم نیست . اشتها به غذاش کم شده بود .. -مامان -چیه .. -دلم می خواد بابامو پیدا کنم و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم .. -دختر تو بچه شدی ها . این قدر چرا خالی بندی می کنی . فرض کن اون گم شده . اون دیگه بر نمی گرده .. اون اصلا ما رو نمی خواد . -اگه احتمال داشته باشه که زنده باشه چی ;/; اگه یکی کمکون کنه .. من شاید برای یه مدت برم امریکا ..-دختر تو دیوونه شدی ;/; کی این چیزا رو توی کله ات انداخته ;/;-هیچی مامان ..هیچی .. هیچی نشده ولی نمی دونم یه چیزی بهم میگه می تونم پیداش کنم . شاید الان در لس آنجلس باشه .. -ببینم می دونی اونجا چقدر بزرگه ;/; اونجا بعد از نیویورک بزرگترین شهر امریکاست . چند صد هزار ایرانی درش زندگی می کنند حتی عده ای هم میگن ایرانی های اونجا از میلیون هم گذشتند .. -مامان اگه یکی بتونه کمکم کنه ;-عزیزم می دونی چقدر هزینه میشه ;/; رفت و بر گشت تو به اونجا .. تو کلی بدهی داری . از کاسبی میفتی .. -عیبی نداره همه شو از بابام می گیرم . -تو که می گفتی هیچی ازش نمی خوای -حالا هم همین حرفو می زنم . من ازش هیچی نمی خوام و الان هم شوخی کردم . جلوی منو هم نگیر . من میذارم میرم اونجا . منتظرم حال یکی از بیمارام بهتر شه .. ازش راهنمایی بگیرم و پرواز کنم . تو هم یه چند وقتی تنها می مونی .. -من با هزینه خودم باهات میام . نمی تونم تنهات بذارم . اگه بری بر نگردی ….. راستش بحث من و اون فایده ای نداشت . اون تصمیمشو گرفته بود که تنها بره . .. واجب شده بود که بازم ببینم چی نوشته . دفتر خاطراتشو بخونم …………یکی دو ضفحه از دفترشو خوندمو چیزی دستگیرم نشد تا این که رسیدم به جایی که نوشته بود امروز اتفاق عجیبی واسم افتاد .. دیدم حال اون پیرمرد که روزی با یه اسم خودشو بهم معرفی می کرد بد شده .. نمی دونم از چی داشت فرار می کرد .. پرستارا صدام زدند که بیا و حال مریض بد شده انگاری که فشارش رفته بالا .. -من که همین الان بودم پیشش .. سریع خودمو رسوندم اونجا .. دستاش می لرزید چشاش یه حالت عجیبی شده بود ..می خواست خیره بهم نگاه کنه ولی نمی تونست .. دندوناش به هم می خورد .. دستور دادم یه آمپول داخل سرمش بزیزن و دستمو گذاشتم رو صورتش .. و بعد رو شکمش .. با همون دستای لرزان دستمو گرفت . یه جوری نگام می کرد که انگاری ازم زندگی می خواد . انگاری داشت گریه اش می گرفت .. چند دقیقه ای گذشت تا حالش بهتر شد . -ببینم حالا حالت بهتره ;/; من برم ;/; .. کار دارم .. چیزیت نیست . این قدر کمتر به جیگر گوشه هات فکر کن . از بابای نامردم یاد بگیر .. -خانوم دکتر .. بازم دستشوگذاشت زیر تشکش -ببینم اون زیر گنج قایم کزدی ;/;سرشو تکون داد و گفت آره .. معلوم نبود این بار چی می خواد تحویلم بده .-ببین من و تو حساب و کتاب نداریما .. نکنه این پولایی که بهم میدی مریضت کرده .. می خوای چند روزی رو ازت چیزی نگیرم که حالت بهتر شه ..-اون وقت یک دفعه بگیری منو خلاص کنی ;/; مرد همراه با گریه می خندید .. کیف پولمو گرفت طرف من .. -اینو می خواستی بهم بدی ;/; ببینم لاشو که باز نکردی .. -نه من عادت ندارم داخل وسایل یکی دیگه سرک بکشم . کیف باز بود ..فقط یک عکس نصف و نیمه ای داخل کیف باز شده ات بود .. -کدوم عکس ;/; -همون خانوم بار دار .. -اون ;/; فرض کن یک هنر پیشه سینماست .. خبر مامانو می گرفت . حس کردم باید یکی از دوستای سابق مادر باشه.. چیزی نگفتم .. -حالا می خوای چیکار کنی .. فرض کن یکی از همسایه ها مه . از بستگان منه .. یک هنر پیشه مورد علاقه منه .. -ببینم کنار اون این تصویر, تصویر یک نفر دیگه نبود ;/; ..عصبی ام کرده بود -ببین عمو جان من کار دارم .. اگه بهت بگم میذاری برم ..;/; سرشو تکون داد و گفت آره .. کمکم کن خانوم دکتر .. نمی دونم چرا هرچی هم که باهام تند بر خورد می کنی اصلا ناراحت نمیشم ;/; -من و بر خورد تند ;/;! الان پنجاه تا مریض منتظرمنن .. اون عکس مادرمه . اونی که می بینی عین بشکه زده بیرون منم که می خوام شکم مادرمو بترکونم بیام بیرون . اون تیکه بغلی رو که نمی بینی وپاره اش کردم عکس بابای نامردم بود .. حالا بذار برم .. وای خدای من این چرا اسپاس کرده نفسش در نمیاد .. نمی دونم چرا دلم واسه اون مرد می سوخت . نمی خواستم بمیره .. با صدایی خفه گفت که من می شناسمش .. اونو می شناسم ..حالا این من بودم که می لرزیدم .. دیگه بی خیال شده بودم از این که کلی مریض منتظرم هستند .. حس کردم حالم داره بد میشه .. اون بابامو می شناخت ..ولی در حالتی نبود که بتونه حرف بزنه .. -به من بگو اون نامرد کجاست . خدایا من چرا این جوری شده بودم . باید به اون مریض اهمیت می دادم . دستاشو به علامت نمی دونم به دو طرف حرکت می داد … ادامه دارد … نویسنده … ایرانی