هرکی به هرکی 56
–
. آرمیلا خودشو یه لحظه ازم دور نمی کرد . نگاهش عاشقونه شده بود یه آرامش و اعتماد به نفس خاصی پیدا کرده بود -داداش چه روزها و ماهها و سالهایی که از دستمون در نرفته . -همه اینا رو جبران می کنیم . -اصلا دلم نمیخواد خونه رو ترک کنم و از این حال و هوابیام بیرون . دوست دارم سرمو بذارم تو بغلت و باهات درددل کنم . از سالهای جدایی بگم . از سالهای غم از اون وقتایی که تازه ازت خوشم اومده بود . -پس تو هم دوستم داشتی کلک . خواهر ناز و عاشق ما رو باش . چه جوری دوستم داشتی . -همونجوری که تو داشتی داداش . شایدم بیشتر -معلوم بود چه جوری نشون دادی . ببینم خیلی اذیتت کردم . تنت درد می کنه ;/; می دونم همه جات می سوزه -نه آریا . حقم بود . باید بیشتر از اینها تنبیهم می کردی . هر بلایی که سرم می آوردی حقم بود . خیلی اذیتت کردم . دلم میخواد اول باهات تا ساعتها حرف بزنم . -خب دوم چی ;/; -خیلی بهت بدهکارم -همه رو میخوای یه شبه بدی ;/; -اگه چشمات بگن آره هیچکدوم کاری نداره . باور کردنش سخته که یه خواهر عاشق برادرش شده باشه -وبرعکس -نمیدونم -شیطون گلم چطور من حرف آبجی مو قبول کنم اون به حرف داداشش شک کنه ;/; خودشو انداخت تو بغل من و منو بوسید . -شوخی کردم . باورم نمی شد اون همون آدم یه ساعت قبل باشه . یعنی این قدر راحت تونستم با احساساتش بازی کنم و اونو سر عقل بیارم ;/; قبل از این که بریم خونه حنا دو سه ساعتی رو باهم دور زدیم . رفتیم به یه جای دنج و خلوت . البته فقط می شد حرف زد . از ماشین پیاده نشدیم . من رانندگی می کردم . سرشو دوباره گذاشت رو سینه ام . دوست داشت که بازم بگم که دوستش دارم و من در هر یکی دوجمله یه بار اینو بهش می گفتم . خیلی مظلوم و بی ریا به نظر می رسید . -همیشه یه حس خاصی بهت داشتم . دلم می خواست باهات رابطه داشته باشم .-حالا دیگه نمی خوای ;/; -بیشتر از هر وقت دیگه ای . الان که به اوج عشق رسیدم اوج هوس هم باید باشه تا لذت عشقو کامل کنه . -آرمیلا خیلی حرفا باهات دارم . حرفایی که امروز و فردا تموم نمیشه و کار چند ساعت نیست . وقتی از یه چیزی حرف می زنم یه چیز دیگه ای یادم میاد . همش می ترسم که حرفام و تازگی این حرفا از یادم بره .. دلم می خواد اون چیزایی رو که تو دلم میگذشت و می گذره تو هم بدونی -چقدر قشنگ و با احساس صحبت می کنی آریا . این همون حال و هواییه که من درش قرار دارم . با همون عشق با همون احساس و با همون نیاز . نیاز به این که تو بغلم بزنی و بگی اون سالهای غم و حسرت و رنج تموم شده -با این که شوهر کردی ;/; -اون مسئله اش جداست . -یه نیاز هایی هست که نمیشه با ازدواج تامینش کرد یا مقایسه اش کرد . شاید در نتیجه یه تشابهات مختصری داشته باشه . ما تو مجلس خونوادگی با خیلی ها سکس داریم . من با فرنوش ازدواج کردم و اون خیلی از نیازهامو بر طرف می کنه ولی اون می تونه اون سر خوردگی منو که از علاقه ام به تو در نوجوانی در من به وجود اومده و پیدا شده درمان کنه یا به تعریف و تعبیر دیگه از بین ببره ;/; این خود توبودی که باید درمانم می کردی . بهم می گفتی که تمام اون حسایی که نسبت بهت داشتم یه احساس دو طرفه ای بوده . تا وقتی به اون دوران فکر می کنم لذت ببرم . لذت ببرم از این که با گذشت زمان تونستم به اوج لذت و شادی برسم . -قول میدی دیگه اون آرمیلای عصبی نباشی -اگه دوستم داشته باشی آره -اینو می دونی عشق زیادی حسادت میاره ;/; -آره داداش همون حسی رو که من نسبت بهت داشتم -ودوست نداشتی که من یه همچین حسی نسبت به تو داشته باشم -شاید دوست داشتم که تو هم حسود باشی و در ضمیر نا خود آگاه خودم از این حس تو لذت می بردم ولی درعوض خودم تحمل نداشتم که تو رو با دیگران ببینم . دچار خشمی می شدم که کنترل اون واسم مشکل بود . حس می کردم که دوستم نداری . به من توجهی نداری . -ولی فکر نمی کردی با این کارایی که تو می کنی من زده میشم ;/; ازت متنفر میشم ;/;-شاید ولی سردر گم شده بودم . نمی تونستم عشقمو بهت ابراز کنم . یعنی همون اوایل نوجوونی رو میگم و همین باعث عذابم شد . می ترسیدم بهت بگم که دلم میخواد باهات یه رابطه جنسی داشته باشم . حس می کردم که باهام بر خورد بدی داشته باشی . بهم بتوپی . مسخره ام کنی .تهدیدم کنی و یا این که بری به خونواده بگی . ولی حالا می دونم که اشتباه می کردم -از کجا می دونی ;/; –از اونجایی که خودتم خیلی شیطونی -خب تو که اینو از اولشم می دونستی -خب فکر نمی کردم در مورد من بخوای پیاده اش کنی . ولی راستش حالا که خودت گفتی . یه خورده محیطو امن تشخیص داده و تو ما شین خم شده و لبای داغ آرمیلا با لبای داغتر خودم به هم چسبوندم و حس کردم که شاید کوس خلیم گل کنه و همونجا تو ماشین لختش کنم ازش خواستم که بریم خونه خانوم حنا تا با هم باشیم . هر چی به حرفای آرمیلا فکر می کردم و اونا رو با حرفای حنا در مورد اون مقایسه می کردم که یه اختلاف هم بین اونا پیدا کنم موفق نمی شدم . خانوم حنا دین بزرگی به گردنم داشت . جبران اون خیلی مشکل بود . تازه دم در خونه شون رسیده بودیم که یادم اومد که ابتدای کار نباید باهاش زیاد خودمونی باشم و گرم بگیرم که هم من و هم حنا ضایع می شیم . وقتی روبروی هم قرار گرفتیم و آرمیلا واسه یه لحظه سر به زیر شده بود حنا یه چشمکی بهم زد که یه دنیا راز درش نهفته بود . راز هایی که دیگه نمیشد گفت رازند و آشکار شده بودند … ادامه دارد