هر که دلارام دید از دلش آرام رفت…(۲)

…قسمت قبل

درود دوستان.
آقا اول از همه چیز بگم این داستان برای جقی ها نیست. اگه میخواین سناریوهای پورن رو که بصورت متنی پیاده شدن رو بخونین برین یه جای دیگه!.
قبل از ادامۀ داستان، دربارۀ قسمت قبلی داستان و نظرات جالبی که براش گذاشته بودن باید چند نکته بهتون بگم. روی هم رفته محور کلی نظرات داستان ها در این سایت با چاشنی تمسخر هست چون تمسخر از اون دسته سلاح های کلامی هست که هم سمت قوی و هم سمت ضعیف میتونن ازش استفاده کنن. مثلا همین شیعیان عزیز که حماسه سرایان شکست های تاریخیشون هستند رو ببینید. اگر کوس تک تک افراد مونث خاندان شون رو از آب کیرت پر کنی، میگن:” ما چنان نیرومندیم که حتی زنان ما کیر دشمن رو خوابوندن و بچه های دشمن رو ازش گرفتن#34;. یا تو نسخۀ ساده تری، فکر کن یکی بخوابونی تو گوش طرف تو دعوا و در بره و بخنده بگه:“دیدی درد نداشت”!. پس تمسخر رو کلا نمیشه به چیزی گرفت چون خاصیتش اینطوریه که همه میتونن استفاده کنن برای هر موقعیتی. یک مورد دیگه دوستانی هستند که بصورت تمام وقت برای شرکت های داروسازی و ایلان ماسک کار و دیپ استیت آمریکا میکنند و کاملاً اتفاقی گذارشون به شهوانی میفته و برای همین “حیف وقت، حیف نت.” و… مینویسن تو کامنت ها. این دسته از افراد از اونجایی که در هر لحظه ممکنه درمان ایدز رو کشف کنن و بشریت رو نجات بدن، حتی دو دقیقه خوندن یک متن سکسی تو سایت سکسی رو -که تازه خودش میگه فقط اولش رو خونده -“حیف وقت” میدونن و اصلا اهل جق نیستن و اکانتی که هم ساخته ن اصلا کار دُژمن بوده نه اینا!. عزیزم اومدی تو سایت سکسی دیگه. تو وقتت برات مهم بود میومدی جق بزنی اینجا؟!. و اما از اونجا که جقی های سرزمینمون که در حسرت یک مکالمۀ درست با یک دختر هستن و هنوز فکر میکنن اگر زن همسایه شوهرش بره سر کار و اینا بهش تکست بدن:“سلام” و اونم بگه:“علیک سلام” یعنی از فرط شهوت خیس شده و همه زندگیش رو میخواد فدا کنه و آبرو و سلامتی جنسی و خیانت به همسر و احتمال بارداری و… براش مهم نیست و در فراق کیر صدونودوهشت متری پسر همسایه داره میسوزه!. اینا کلا رو پورن هستن و بیشتر از وزنه زدن تو باشگاه، وزنه به کیرشون آویزون میکنن که به صدوپنجاه سانت برسه. البته نمیدونم چرا از عقلشون استفاده نمیکنن که واقعیت محض رو ببینند که دختر، با انگشت ارضا میشه و یه کیر هفت سانتی هم براش کافیه و اصلا دختر با تحریک و معاشقه هست که دل میبنده و دل میبازه و خیس میشه. کسانی که با عشق زندگیشون سکس کرده‌ن میدونن چه ارضای پرقدرتی داره و کل مغزشون درگیر میشه زیر دستگاه FMRI. وگرنه اگر به حجم و طول و عرض بود، لوله و بادمجون و خیار و… استفاده میکردن دخترا بجای مالیدن چوچولشون با انگشت. اینا هم تو این سایت هستند چون فکر میکنن اگر زنداییشون با داییشون دعواش بشه موقعیتی هست برای کوس کردن با دیالوگ های ضایع “زندایی اون لیاقتتو نداره” و “مال تو از داییت کلفت تره” که دیگه انقدر تکرار شدن که آدم کیرش میخوابه با این دیالوگ ها و نسخۀ متنی سکانس منشی ها تو فیلما هستن که میگن:“من بهشون گفتم نیان تو”. یه دوستی هم نوشته بود:” از برابری حرف زدی ولی برده داشتین” عزیزم داستان مال عهد بوقه!. چرا کوس تلاوت میکنی؟!. تازه خوبه نوشته‌م ادامه دارد!. یه نفر هم نوشته بود شعر رو درست بنویس ولی مثل اینکه خودش غلط نوشته بود و باید یه سرچ بکنه شعر سعدی رو.

حالا، بقیه داستان.

پدرم سه ماه بعد برگشت و به محض رسیدنش همدیگه رو در آغوش گرفتیم. در طول این سه ماه تونسته بودم مادرم رو با مصیبت و غذا نخوردن و به زاری افتادن راضی کنم. تهدید کرده بودم اگر سوفیا آسیبی ببینه از چشم اون میبینم و خودم رو هم از زندگی محروم میکنم. پدرم آشکارا ظاهر شادی داشت و با کاروانی پر برگشته بود. چیز زیادی بهم نگفت بجز اینکه هشت قلعۀ متروکه از عهد ساسانیان رو مردان اَلموت داشتن بازسازی میکردن تا محور عراق-دمشق رو زیر پوشش بگیرن و فتنه های خلیفه رو خنثی کنن. قلعه هایی که برخلاف دیگر قلعه های کوهستانی، در دشت های داغ عراق و سوریه در زیر زمین حفر شده بودند و نوعی شهر زیرزمینی بودند و برای همین من رو نبرده بود چون احتمال میداد رئیس جدید جبهه غربی با دشمن همکاری داشته باشه.
سه روز بعد از استراحت پدر به دیدارش در بازار بزرگ در حجره رفتم. و از نگاه های شیطنت آمیزش فهمیدم که مادر بهش گفته. خوشحال شدم که دیگه وقت وصال رسیده. چشمام میخندیدن و دلم در تپش از شادی ای بود که فقط وقتی بچه بودم تجربه ش کرده بودم.
+چرا اینطوری نگاه میکنی پدر.
پدرم جواب نداد و لبخند زد.
+مادر چیزی…
حرفمو قطع کرد:
-بله. بهم گفته.
یکم سرخ شدم از خجالت ولی پدرم خندید و گفت:
-خجالت نکش پسرم. دیگه مردی شدی. باید خودت خانواده تشکیل بدی. اما من با این انتخابت کاملا مخالفم و کس دیگه ای رو برات در نظر دارم.
رنگم پرید و خنده‌م محو شد. فکر نمیکردم کسی که باهام مخالفت میکنه پدر باشه. با مصیبت مادر رو راضی کرده بودم. سعی کردم خودمو نبازم ولی فکر کنم پدر حلقه های اشک چشمام رو دید. با سردی گفتم:
+اون کیه؟.
-سارا دختر نیکولو تاجر.
من نیکولو رو میشناختم ولی دخترش رو هرگز ندیده بودم. نیکولو یکی از تاثیرگذارترین متحدان مخفی انجمن برادری بود که تباری بالکانی-یونانی داشت و مردی مورد احترام بود.
پدرم بار دیگه لبخندی زد، پاشد جلو اومد و دستشو رو شونه‌م گذاشت و گفت:
-پسرم میدونم به سوفیا علاقه داری، دختر خیلی خوبیه ولی نمیتونم اجازه بدم با سوفیا ازدواج کنی. تو باید برای انجام وظایفت، یعنی وظایفمون که خیلی مهمتر از خواسته های ما هستند فداکاری هایی بکنی. باید با کسانی وصلت کنی که نیرومند ترت کنن. خودت که میدونی ما چه نبردی داریم. پایان دادن به همۀ ستم کاری ها و نجات مردم کار ساده ای نیست.
سرمو پایین انداختم و بعد از سکوتی طولانی به پدرم گفتم:
+ولی تو و مادر همدیگه رو دوست دارین. اونوقت تو از من میخوای کسی که دوستش دارم رو رها کنم ولی خودت با کسی هستی که دوستش داری. چرا خودت فداکاری نکردی؟!.
-مادرت و من خوش شانس بودیم پسر. ولی خب همیشه دنیا اینطور پیش نمیره. گاهی باید برای رسیدن به چیزهایی بزرگتر، از خواسته های فعالیت بگذری.
خداحافظی بی رمقی کردم و بیرون اومدم. دنیا رو سرم آوار شده بود. همیشه با احتیاط عمل میکردم. همیشه فکر میکردم اگر محتاط و حرف گوش کن باشم، به خواسته هام میرسم ولی اینبار غم عمیقی روی سینه من سنگینی میکرد. با اینکه حس طغیان و یاغیگری داشتم ولی نمیتونستم به آرمانمون خیانت کنم!. دوست نداشتم تو کوچه و خیابون پرسه بزنم. به خونه برگشتم و روی بام کنار گُنبدک ها نشستم و در سکوت به رفت و آمدی که در حیاط و باغ بود چشم دوختم و سرم روی زانوهام بود. سرخورده و گرفتار. تصمیمات سختی باید میگرفتم و حالا معنی شعر “عشق کار نازکان نرم نیست * عشق کار پهلوان است ای پسر” را میفهمیدم. واقعا عشق هماورد سرسختی بود.
یک هفته به این منوال گذشت و در غروب جمعه اینبار سوفیا به قرارگاه همیشگی نیومد. خیلی نگران شدم. از خدمتکاران سراغش رو گرفتم و گفتن رفته پیش پدر و مادرش!. از پدر عصبانی بودم. ماه ها انتظار شیرین من رو نابود کرده بود و حالا از من میخواست از بزرگترین خواسته م بگذرم. نیمه شب از رختخواب دزدکی بیرون رفتم و پشت در اتاق سوفیا رسیدم. همۀ وجودم میخواست دوباره تو اتاق خودش ببینمش. از سوراخ نازک بین تخته های چوب سعی کردم چیزی ببینم ولی هیچ چیز معلوم نبود. روی پشت بام اتاقش رفتم و از دریچه هوا نگاهی انداختم که دیدم کسی تو اتاق نیست. پایین پریدم. در رو آروم باز کردم. پنجره اتاق بسته بود. چراغ رو روشن کردم و اتاق خالی رو نگاه کردم و در خودم شکستم. سوفیا نبود. وسایلش هم نبودند.
روی تختش نشستم و سرمو بین دستام گرفتم و آروم و بیصدا اشک ریختم. ریش های تازه رُسته م برای اولین بار طعم اشکی دردناک رو می چشیدند. سرمو تو بالش سوفیا فرو کردم و با صدایی خفه زار زدم. مثل بچۀ شیرخواره ای که از مادرش جدا افتاده باشه گریه میکردم. از زمین و زمان از خدا و جهان شاکی بودم. حاضر بودم همۀ دنیامو بدم ولی یک بار دیگه ببینمش و در آغوش بکشمش. کینۀ عجیبی از پدرم و مادرم احساس میکردم. از نیکولو و دخترش بیزار بودم. از همۀ دنیا متنفر شده بودم. نمیدونم چقدر گریه کردم تا روی بالش سوفیا خوابم بُرد. توی خواب تصویر محوی از چشمای سبز آبی و موهای سرخش رو دیدم. صبح روز بعد بیدار شدم. خوشبختانه هیچ کس از خدمه هنوز بیدار نشده بودند و میتونستم زودتر به اتاقم برگردم. بالش سوفیا رو مرتب کردم و برگشتم به اتاقم. با پدرم اتمام حجت کرده بودم که نمیخوام فعلا به ازدواج فکر کنم.
سه ماه از این جریان گذشت و اینبار همراه پدرم به یک مسافرت کوتاه دیگر رفتیم. اینبار اما فقط تاجر نبودیم. باید شش نفر از معتمدین حکومت رو میکُشتیم. نمیخوام با گفتن جزئیاتش سرتون رو درد بیارم. فقط یادمه دوری از سوفیا و از دست دادنش از من آدم بی رحمی ساخته بود. به سادگی گلوشون رو بُریدیم و داغ مخصوص روی پیشونیشون زدیم که مشخص کنیم الموتی ها اینجا هم هستند و هشداری به دولت محلی بدیم که دست از فتنه علیه ما برداره. وقتی به خونه برگشتیم از خودم تعجب میکردم. از خشمی که در وجودم بود وحشت داشتم. دیگه انگار اون دوران گذشت که حامد پسری سر در گریبان و آرام بود و دستی در تجارت پدرش داشت. حالا یک قاتل بودم. البته قاتل موجودات رذل ولی باز هم در اصل داستان فرقی نمی کرد.
شش سفر دیگه از این دست انجام شد و هر بار من به شمار کشته های خودم اضافه کردم. قبل از سفر دربارۀ همۀ اونها اطلاعات کسب می کردیم و می دونستیم چه جانی هایی هستند ولی برای من کافی نبود. تشنه خون شده بودم. بویژه وقتی می فهمیدم عاشقی رو از معشوقی جدا کرده اند یا دختری رو به عقد یک ظالم پیر درآورده اند جگرم پاره پاره میشد. من میدونستم یعنی چی. فکر اینکه سوفیای من الآن با کسی دیگه باشه و دل به کسی دیگه داده باشه عذابی به جونم می‌انداخت که هیچوقت جرات نمیکردم حتی بهش فکر کنم. این فکر ها بود که خنجرم رو با خشم از گلوی مزدوران حکومتی میگذروند و نفسشون رو قطع میکرد.
یک سال از آخرین دیدارم با سوفیا گذشته بود و یک ماه از آخرین سفر. تا اطلاع بعدی فعلا تا ماه ها سفری در کار نبود و مقامات محلی شدیداً از ما می ترسیدند. گاهی حتی پدرم آنها را به شام دعوت می کرد انگار نه انگار که همین دو ماه پیش نزدیکان و گماشتگان اونها به دست خودش و پسرش و یارانش گردن زده شده بودن. کی به یه تاجر جواهر شک میکنه آخه!. تاجر دنبال سوده و جز پولش به چیزی وفادار نیست و امنیت میخواد نه ناامنی!. مگه اینکه چیزی از جواهر براش باارزش تر باشه!. و برای پدرم آرمانش از عشق پسرش هم با ارزش تر بود. من هم این آرمان آزادگی و جوانمردی رو دوست داشتم ولی کی برای من خنجر و شمشیر میزد؟!. کی سوفیای من رو بهم برمیگردونه؟!. هر بار دختری رو از دام می‌ربودیم یا پسری رو از زندان و همراه همسرشون کمکشون میکردیم به سمت قلعه های شرقی برن، برق چشم های عاشقانی که ناباورانه دوباره همراه هم شده اند لبخندی روی لبام می‌نشود و همزمان داغ دلم رو تازه میکرد.

فراق سوفیا از من آدم مزخرفی ساخته بود. دور از چشم پدرم بارها به دنبال سوفیا گشته بودم. کلی به مخبرها پول داده بودم تا خبری ازش بیارن ولی ته دلم میدونستم اگر پدرم بخواد پنهانش کنه دست من بهش نمیرسه!. با اینکه همیشه اشعار شعرا رو با لحنی عادی میخوندم و گاهی وابستگیشون به معشوق رو اغراق آمیز میدیدم ولی حالا هر بیت خوبی منو تکون میداد. با شعر انس گرفته بودم. خستگی آخرین سفر را این بار هم شعر از تنم به در میبُرد. “دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد…”. عجب آتیشی به دل پاره پاره میزد این شعر. انگار پرده زمان کناری رفته و شاعر این شعر رو در وصف حال زار من گفته.
کتاب رو گذاشتم کنار و کمی قدم زدم و از جلو در بستۀ اتاق سوفیا گذشتم. یک سال گذشته بود ولی این اتاق هنوز پناهگاه شب های بیقراری من بود و بوی سوفیا هنوز روی بالش و تختش مونده بود. چند تار موی سفید تو موهام پیدا شده بود و کمی مسن تر نشون میدادم انگار که هفده ساله نیستم. بی تفاوتی والدینم به شرایط هم دیگه برام عادی شده بود و در مورد نیکولو و دخترش هم هربار به سردی با “نه” بحث رو ختم میکردم. دیگه از اونها هم بریده بودم.
اطراف رو نگاه کردم و وقتی مطمئن بودم کسی نیست، وارد اتاق سوفیا شدم و در رو از پشت قفل کردم و روی تختش دراز کشیدم و آرام زمزمه میکردم:” دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد…”. غلتی زدم که به اون طرف بخوابم که چیزی غیر معمول رو زیر خودم حس کردم. یک صدا!. سریع اومدم پایین و اطراف رو نگاه کردم و چیزی ندیدم. تشک تخت رو دادم بالا و یک کاغذ زیرش بود. خبر!. شاید واقعا بی خبر نرفته باشه. با امید به اینکه خبری از سوفیا بشنوم کاغذ تا شده رو باز کردم.

مرد من. من مجبورم از پیشت برم. عشق ما نباید بوجود می‌اومد. من نباید با بی احتیاطی تو رو هوایی میکردم. نمیدونم چطوری بهت بگم. امیدوارم در ادامه زندگیت خوشبخت باشی و از من یا دیگران کینه به دل نگرفته باشی. پدرت کمک میکنه که جایی دور از تو زندگی خوبی داشته باشم و برای من همسری هم انتخاب کرده که مدتی بعد به عقدش در میام. برای شب قشنگی که داشتیم ازت ممنونم. من نمیتونم زندگیت رو خراب کنم. ما مثل هم نیستیم. تو شایستگی بهترین ها رو داری. امیدوارم با سارا دختر نیکولو خوشبخت بشی. دختر خیلی خوبیه و میتونه همراه خوبی برای زندگیت باشه. منو از یاد ببر. شاید در دنیای دیگه همو ببینیم. مراقب خودت باش.

نامه رو بوییدم و بوسیدم و اینبار دیگه اشکی نریختم. همه چیز تمام شده بود. مثل دیوونه ها فقط میخندیدم و نمیتونستم جلو خندمو بگیرم. باورم نمی‌شد. کنترل حرکات رو نداشتم.
;سوفیا با یه مَرد دیگه؟!. نه!. سوفیای من فقط مال منه. فقط مال من.فقط مـــــال من…” کمی طول کشید که فهمیدم دارم اینو با صدای بلند میگم و دهنمو با دوتا دستام گرفتم و روی تخت یه گوشه خزیدم. درست مثل همون شبی که سوفیا از ترس حضور من پناه گرفته بود، حالا در نبودش من مثل بچۀ ترسیده، گوشه نشین بستر یار شده بودم. یاری که رفته بود و از من دریغش کرده بودند. لای پنجره رو کمی باز کردم. خورشید غروب میکرد و سرخی شفق انگار به حال من خون میگریست. به خودم و سرنوشت تباه و بدبختی مستمری که تموم نمیشد میخندیدم و همزمان اشک صورتمو میشست. به اینکه روزگار، زیباترین لحظات منو ازم دزدیده بود و حالا تنها کورسوی امیدم برای پس گرفتن سوفیا هم از من گرفته شده بود. اون احتمالا حالا خانومی شده بود. شاید بچه داشت. چه کردی با من پدر؟. چه کردی با من روزگار؟!.
حس و حالم مثل سیسیفوس بود. یونانی تیره بختی که خدایان محکومش کرده بودن مجازاتش رنج بیهوده باشه و هربار که سنگ رو به بالای کوه میرسونه تا مجازاتش رو تموم کنه، سنگ بلغزه و به پایین کوه برگرده. چه مسخره غمناکی که ناجی جوانمرد دیگران باشی و دلسوختۀ جفای روزگار و چشمات نم‌زدۀ فراق یاری باشن که دیگه نمیبینیش و خودتو به بوییدن اثری قانع میکنی که هربار زخمت رو می‌شکافه.

بُگذَر شبی به خَلوَت این همنشین درد
تا شَرحِ آن دَهَم که غَمَت با دلم چه کرد

خونْ می رَوَد نَهُفته اَزین زَخمِ اندرون
ماندَم خَموش و آه که فریادْ داشتْ دَردْ
ادامه دارد…
نوشته:حامد.ف.

نوشته: حامد.ف.

دکمه بازگشت به بالا