همه چی همیشه بد نیست (۱)
سلام به خواننده های عزیز شهوانی
من سیاوش هستم و اولین باره که داستانی رو اینجا مینویسم، این داستان ۲ قسمتی هست و قسمت اولش قسمت سکسی نداره، چون طولانیه اگه دوست داشتین و حوصله تون رو سر نبرد لایک کنید قسمت دومش رو آپلود میکنم، اگرم دوست نداشتین به بزرگی خودتون ببخشید
.
.
.
.
.
.
جلوی پنجره رو تخت نشسته بودمو زل زده بودم به بیرون، هوا خیلی گرم بود اون روز، داشتم به این فکر میکردم که نزدیک آخر برجه و کرایه خونه رو هنوز جور نکردم
انقدر فکرم مشغول بود که نمیفهمیدم دورو برم چی میگذره، مادرم منو که دید گفت سیاوش نمیری سرکار، گفتم چرا مادر جان میرم هنوز خیلی گرمه این ماشین لگن منم کولر نداره مسافرا شکایت میکنن…
هوا که تاریک شد از خونه زدم بیرون، تمام فکرم پیش کرایه خونه بود، همینطور که منتظر مسافر بودم شروع کردم به مرور این زندگیه لعنتی
همه کاری کرده بودم، از کارگری تو کارگاها تا شستن توالت تو ایران خودرو، این اواخرم که 5سال از عمرمو تو املاک هدر داده بودم، آخرشم شده بودم راننده اسنپ
یه پسر مجرد ۳۷ ساله که با وجود مدرک مهندسی هیچ آینده ای نداره
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم
اشکان؟؟؟
یه آشنای خیلی دور که بجز چند بار صحبت کوتاه تو مهمونی رابطه ای با هم نداشتیم
شمارمو ازم گرفته بود تا اگه خواست خونشو بفروشه بهم زنگ بزنه
-جانم اشکان جان، سلام
+سلام آقا سیاوش حالت چطوره
-ممنون خوبم، چه عجب یاد ما کردین
+ما که همیشه به یادتونیم، ولی راستش یکی از دوستانم دمبال یه نفر میگرده که تو شرکتش استخدام بشه، منم یاد تو افتادم گفتم بهت بگم اگه دوست داشتی معرفیت کنم
-ممنون عزیزم، شما لطف دارین، حالا چه کاری هست؟
+نمیدونم والا، فردا باهام هماهنگ کن بهش بگم برو حضوری صحبت کن
.
.
.
تو این چند وقته هرکی هر کاری بهم گفته بود رفته بودم، همشم بی فایده، اینم یکی مثل اونا، ولش کن بابا همین اسنپ بهتره
.
.
از خواب بیدار شدم ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود
طبق معمول یه سیگار ناشتا و بعدش چای
یاد حرف دیشب اشکان افتادم
حالا یه رفتن و صحبت کردن که ضرری نداره، خوب نبود قبول نمیکنم تعارف که ندارم
-سلام اشکان جان خوبی، داداش کجا باید برم
+ساعت 4 برو به این آدرسی که برات میفرستم بگو با حاج آقا کریمی کار داری
.
.
…
یه زمین بزرگ با چند تا سوله وسطش نزدیک قلعه حسن خان که توش کلی کارگر کار میکردن
سمت چپ در ورودی یه ساختمان دو طبقه اداری بود، رفتم سمت اونجا
وارد که شدم یه دختر نشسته بود
-سلام، خسته نباشید
بدون اینکه سرشو بلند کنه
+سلام، با کی کار دارین
-با حاج آقا کریمی، بنده راد هستم باهاشون قرار دارم
تلفونو برداشت یه داخلی گرفت، انقدر آروم حرف زد که نفهمیدم چی گفت
بعد با دستش یه اتاقو بهم نشون داد
رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم
یه پسر تقریباً چاق حدود 30 سال با یکم ریش نامرتب و یه پیرهن سیاه و یه کت شلوار طوسی پشت یه میز داشت با تلفون حرف میزد، توی اتاق کس دیگه ای نبود ظاهرا باید منتظر میموندم تا حاج آقا تشریف بیارن
بعد از پنج دقیقه تلفونش تموم شد
بهم گفت بفرمایید در خدمتم
-من با حاج آقا کریمی کار دارم قرار داشتم باهاشون
+امرتونو بفرمایید
-جسارتا با خودشون کار داشتم
+شما باید آقا سیاوش باشید
-بله، ببخشید جناب عالی؟
-من کریمی هستم، اشکان جان از دوستای خوب من هستن
پشمام ریخت، حاج آقا اینه؟؟؟!!!
این کارخونه با این عظمت مال این بود؟
.
.
.
به عنوان راننده حاجی استخدام شدم، 8 صبح تا 5 بعد از ظهر بجز پنجشنبه و جمعه با یه ماشین در اختیار و حقوق خوب
مثل اینکه این دفعه کار خوبی بود
هر روز میرفتم کار خونه ماشینمو پارک کردم و ماشین کارخونه رو تحویل می گرفتم، تو اتاق نگهبانی منتظر میشدم تا با حاجی بریم دمبال کاراش
.
.
تقریبا سه هفته بود که سر کار بودم
داخلی زنگ خورد، حاجی باهام کار داشت
جانم حاجی جان
+امروز یه زحمت بکش برو دم خونه ما حاج خانوم رو ببر خرید، آدرسو واست میفرستم، از اون ورم برو خونه
یکم بهم بر خورده بود، به علی آقا نگهبان کارخونه گفتم من راننده حاجیم یا راننده شخصی خونش
خندید گفت خدا به دادت برسه
گفتم چرا؟
گفت حاج خانوم خیلی بد اخلاقه، راننده قبلی رو حاج خانوم اخراج کرد
.
.
تا خونه زعفرانیه حدود یه ساعت راه بود
حدود 10 صبح رسیدم دم خونه حاج خانوم
زنگ زدم گفتم راننده حاجی هستم
گفت منتظر بمون
بعد از ده دقیقه در خونه باز شد و یه زن با چادر و مقنعه که خیلی هم سفت بسته بودشون و حدود 40 ساله اومد نشست عقب
سلام کردم و خیلی خشک جواب داد
هم خیلی جوون و هم خیلی زیبا بود، پس این نمیتونه حاج خانوم باشه، منتظر موندم تا حاج خانومم بیاد
دو دقیقه بعد با لحنی که انگار من نوکرشم گفت پس چرا راه نمیوفتی
گفتم منتظرم حاج خانوم تشریف بیارن
گفت پس من کیم
چشام گرد شد
-شما مادر حاجی کریمی هستین؟
+بله آقا، راه بیوفت
-اصلا بهتون نمیاد
یه نگاه تند بهم کرد، خواست یه چیزی بگه ولی حرفشو خورد
ظاهرا از حرفم خوشش اومده بود.
.
.
.
حاج خانوم پنج شنبه آخر هر ماه تو خونه با دوستاش و زنای فامیل مراسم مذهبی داشتن، کار منم شده بود چهارشنبه ها ببرمش خرید
خوبیش این بود چون از اون ور میرفتم خونه ماشین کارخونه دستم بود تا شنبه صبح، از ماشین خودم بهتر بود تازه بنزین رایگانم داشت، منم کل آخر هفته ها رو دنبال عشق و حال بودم
تو این مدتم با حاج خانوم اوکی شده بودم، اونم دیگه اون رفتار توهین آمیزو نداشت
فهمیده بودم اسمش سرمه و سنش 52 ساله
اولش باورم نمیشد ولی واقعیت داشت
سرمه لاغر بود و قدش حدود 170 سانت، پوست بسیار سفید و چشم و ابروی مشکی، شوهرش 8 سال پیش مرده بود و اونم دیگه ازدواج نکرده بود
من 9 ماه بود که تو کارخونه حاجی کار میکردمو خداییشم راضی بودم، اونم راضی بود چون حاج خانوم با من مشکلی نداشت
دیگه وقتی خریدارو میکردیم خودم براش میبردم تو خونه
تو خونشون دو تا خانوم به عنوان خدمتکار و یه پیر مرد و زنو بچش به عنوان سرایدار تو باغ زندگی میکردن
خونشون ویلایی بود و خیلی بزرگ و لوکس
یه باغ بزرگ جای حیاط داشتن
الان یه ماهی هم میشد که سرمه به جای آقای راننده بهم میگفت آقا سیاوش
اواخر اردیبهشت حاج خانومو بردم خرید و طبق معمول موقع برگشتن خریدارو بردم تو حیاط جلو در ساختمون
سرمه گفت آقا سیاوش زهرا امروز مرخصیه اگه ممکنه وسایلو ببر بزار تو آشپزخونه
کفشمو در اوردم یالا گفتم و وارد شدم
عجب خونه ای، بیشتر شبیه کاخ بود
رسیدم تو آشپزخونه، سرمه هم اونجا بود، وسط آشپزخونه یه میز نهارخوری بزرگ 12نفره بود
موقع رد شدن از کنار میز ناهارخوری اتفاقأ از کنار سرمه رد شدم و خیلی ناخواسته باسنم مالیده شد به باسنش
ناخودآگاه برگشتم به سمتش و اونم برگشت و زل زد به من، دست من پر از کیسه های خرید بود
با عصبانیت گفت چه غلطی داری میکنی
گفتم ببخشید ندیدم شمارو
یدونه محکم زد تو گوشم
یخ زده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم فقط بهت زده بهش نگاه میکردم
با صدای بلند گفت گمشو بیرون
کیسه هارو همونجا گذاشتم زمین و از خونه زدم بیرون
.
.
.
تمام پنجشنبه و جمعه به این داستان فکر کردم
کیون لقشون، من که منظوری نداشتم، میرم شرکت اصل داستانو به حاجی میگم بعدشم تصفیه میکنم میام بیرون، ولی حیف شد حاجی آدم خوبیه، تو این مدتم کلی هوامو داشت
ساعت 10 صبح رفتم شرکت، رسیدم علی آقا گفت کجایی بابا، حاجی ده بار زنگ زده دنبالت میگرده،
رفتم سمت اتاق حاجی، در زدم و وارد شدم
-سلام حاجی صبح بخیر
+سلام آقا سیاوش، چه عجب اومدی شما، اَد امروز که این همه کار داریم باید دیر کنی آخه، بجنب بریم دیر شده
یکم نگاش کردم و با تردید گفتم چشم حاجی ببخشید
تو طول روز هیچ حرفی از این ماجرا نشد، ینی سرمه بهش نگفته؟ شایدم گفته ولی حاجی خودش اخلاق گند مادرشو میشناسه و به من چیزی نمیگه
به هر حال ارزش پیگیری نداشت
.
.
دو ماه گذشت و دیگه خبری از خرید کردن حاج خانوم نبود، فقط کار شرکت
حرفی هم در موردش زده نمیشد
بلاخره بعد دو ماه حاجی بهم گفت فردا برو حاج خانومو ببر خرید
-حاجی نمیشه نرم، اگه راه داره یکی دیگرو بفرست
+چرا؟ مگه چیزی شده
-نه ولی یکم بی حوصله ام
+به خاطر من تحمل کن، من به هر کسی نمیتونم اعتماد کنم
راه افتادم به سمت خونه حاجی، استرس تموم جونمو گرفته بود
رسیدمو زنگ زدم، اومد سوار ماشین شد، سلام کردم جواب داد
یه جوری رفتار میکرد انگار هیچی نشده، ولی مثل قبلا گرم نبود، منم اینجوری راحت تر بودم، هنوز سر اون چک عصبانی بودم
دوباره خرید بردنای حاج خانم شروع شد البته شده بود دو هفته یکبار، منم دیگه وسایلو نمی بردم تو خونه، کل حرف بین ما سلام و خداحافظی بود
دو ماه دیگه به همین منوال گذشت
وسطای مرداد یه روز جمعه حاجی بهم زنگ زد
-سلام حاجی جان
+سلام، سیاوش جان یه زحمتی بکش، فردا بجای اینکه بیای کارخونه برو دم خونه ما، ماشینتو بزار حاج خانومو با سه تا از دوستانش رو با ماشین من ببر ویلای شمال، رسیدی اونجا ماشینو بزار بمونه خودت یه ماشین بگیر برگرد هزینشو به حسابداری اعلام کن
-حاجی جان ویلای شمال کجاست، من که نرفتم
+آدرسو حاج خانوم بهت میگه، ویلا انزلی
بدم نبود، یه آب و هوا عوض میکردم، ولی اینا انقد مذهبین حتی نمیشد یه آهنگ بزاریم
یه ساک جمع کردم یه شیشه شرابم گذاشتم توش
گفتم برگشتنی قبل راه افتادن میرم لب دریا یه لبی تر میکنم
صبح ساعت 9 رسیدم دم خونه، باغبون درو باز کرد ماشینو تو حیاط پارک کردم
سرمه وسایلشو جمع کرده بود و داده بود زهرا آورده بود تو حیاط
دو تا ساک بزرگ بود، زهرا یه سوییچ بهم داد و گفت ماشینو بیارم
پارکينگ خونه پشت ساختمون بود، از سوییچ معلوم بود ماشین خوبیه، بله، یه لندکروز مشکی
سوارش شدم و حداقل 10 دقیقه طول کشید تا بفهمم چجوری باید باهاش رانندگی کنم
وسایل و باغبون گذاشت عقب ماشین، منتظر بودم سرمه و دوستاش بیان
چند دقیقه بعد سرمه اومد نشست تو ماشین، سلام علیک کردیم، یه آیت الکرسی خوند و گفت بریم.
نوشته: سیاوش