همیشه من رو می دید ( پایانی)
…قسمت قبل
صبح که از خواب بیدار شدم، مدتی طول کشید تا بفهمم کجام و چرا لختم و این شورت چیه کنار سرم. ولی تا یادم اومد دیشب چی شد، دوباره به شدت حشری شدم و کامل راست کردم. دوباره شورت کاوه رو گذاشتم جلوی صورت و بو کشیدم. دلم نمیخواست پاشم، ولی کلاس داشتم و کلاسهای تابستونه همچون پول زیادی از بچه ها میگیرن، حساسترن رو نظم.
بالاخره از تخت خودم رو کندم. یه کم بی هدف با کیر راستی که جلوم بالا پایین میشد دور خودم تو اتاق راه رفتم. بعد بالاخره خودم رو انداختم تو کابین شیشه ای حموم و دوش آب رو باز کردم. آخرای دوش دیگه کم کم کیرم خوابید.
با دقتی که همیشه داشتم، ولی از روزایی که می رفتم سر کلاس کاوه بیشتر هم شده بود، لباسهام رو انتخاب کردم، موهام رو سشوار کشیدم. روتین پوستیم رو انجام دادم. لباس پوشیدم، عطر زدم و آماده ی رفتن به کلاس شدم.
در اتاق رو که باز کردم، فقط چند ثانیه بعدش در اتاق کاوه باز شد. پدرسگ انگار همیشه داشت من رو تماشا میکرد. یه لحظه انگار هنوز معلمش ام و تو راهرو من رو دیده، شبیه همون وقتا کوتاه بهم سلام کرد. خنده ام گرفت، کاوه هم یه لبخند شیطنت آمیز نشست رو لبش. گفتم صبح بخیر عزیزم. من یه قهوه بخورم و برم تا دیر نشده. گفت: منتظر بودم باهم صبحونه بخوریم. تازه دیدم رو میز صبحانه رو چیده.
سر صبحانه نمیدونستم چی بگم، ساکت بودم و نگاش میکردم که چقدر زیبا، به نظر من لااقل، صبحانه میخورد. لقمه های کوچیک رو انقدر آروم میجوید، انگار صورتش داره میرقصه.
یهو گفت: سر کلاس همیشه شیک بودی. هر روز که میومدی، تصور میکردم چطور لباسات رو انتخاب کردی و آماده شدی. مشکلم این بود که وقتی میخواستم شلوار پوشیدنت رو تصور کنم، نمیدونستم شورتت چه مدلیه و چه رنگیه، بعد تصویر تو ذهنم کامل در نمیومد و کلافه میشدم. همش منتظر بودم شاید یه لحظه پیرهنت بره بالا و بتونم لبه ی شورتت رو ببینم و تصور کنم.
گفتم: منو بگو که فکر میکردم محو صورت و رفتارم شدی اونجور نگاه میکردی.
کاوه منفجر شد از خنده و منم همینطور. خنده ش رو زیاد ندیده بودم، خیلی زیبا بود.
با خنده گفت: امروز بالاخره آماده شدنت رو تماشا کردم. ولی هیچوقت فکر نمیکردم شرتت باکسر بریف زرد باشه.
گفتم: خوبه خودت خریدی گذاشتی تو کشوم.
گفت: بازم فکر نمیکردم
لبه ی پیرهنم رو دادم بالا. کش شورتم بالای کمربند معلوم بود. گفتم: خوب ببین تا باورت شه.
کاوه هم لبه ی تیشرتش رو داد بالا، کش شلوارکش رو یه کم کشید پایین و گفت: باهات ست کردم. خودش هم دقیقا همون شرت رو پوشیده بود. بوسیدمش و گفتم: من برم تا بیشتر دیر نشده.
گفت: کاش منم میتونستم بیام. دلم برای کلاست تنگ شده.
غروب که برگشتم، کاوه خونه بود. به عادت کافی شاپ هایی که میرفتیم، قهوه دم کردیم و نشستیم به حرف زدن. اول از اینکه روزمون چطور گذشت. وسطای حرفای معمولی، یادمه حتی وسط یه حرفی بود که داشتم میگفتم و هنوز تموم نشده بود، یهو حرفم رو قطع کرد و گفت: یه چیزی میخوای بگی!
اول نفهمیدم، گفتم دارم میگم خب! گفت: نه یه چیزی تو دلت هست که میخوای بگی ولی نمیتونی!
چند لحظه ساکت شدم و فکر کردم که از کجا صحبت رو شروع کنم. بعد گفتم: راستش داشتم فکر میکردم، که ما الان بیشتر از یه ماهه که دائم هم رو میبینیم. دو روز هم هست که زیر یه سقف هستیم. تو هم که منو تو همه حالت دیدی. داشتم فکر میکردم این عادیه که سکس نداشتیم؟ یا حتی بیشتر از دو تا دوست به هم دست نزدیم یا همو بغل نکردیم؟
کاوه داشت با لبخند نگام میکرد. یه چند لحظه هردو ساکت بودیم و کاوه نگام میکرد. پشیمون شده بودم از حرفی که زدم. کاش ساده تر ، یا حتی عاشقانه تر میگفتم دلم میخواد بغلت کنم، یا دلم سکس میخواد. یا حتی حشری بازی در میاوردم و میگفتم کیرت رو میدی بخورم؟ ولی اینجوری که گفتم در واقع هم کاوه رو، هم رابطه امون رو به عادی نبودن متهم کرده بودم.
بالاخره حرف زد: نه عادی نیست، چون خودمون عادی نیستیم، چون هردومون از عادی بودن و عادی شدن بدمون میاد، وگرنه اینجا نبودیم.
خواستم بگم منظوری نداشتم ولی کاوه حرفش رو ادامه داد: میدونستم تجربه سکس داری، ولی دیشب فهمیدم تجربه ات بیشتر از اونیه که فکر میکردم.
گند زده بودم دیشب انگار، البته کاوه داشت با لحن خوب و لبخند شیطنت آمیز میگفت. ادامه داد: منظور بدی ندارم. دیشب هم خیلی خوب بود. منظورم اینه که… ببین من تاحالا با هیچ کسی هیچ رابطه ای نداشتم. فرصتش زیاد بود، دلم هم میخواست، ولی از عادی بودن بدم میاد. بدم میاد اولین رابطه جنسیم یه رابطه معمولی مثل همه باشه. میخوام یه چیزی باشه که اگر بخوام هم یادم نره. تا حالا داشتم شرایط رو فراهم میکردم که اولین سکسمون برای خودم خاص باشه، ولی دیشب فهمیدم باید به فکر تو هم باشم. تو ظاهرا خیلی چیزا رو تجربه کردی، اصلا این موضوع ناراحتم نمیکنه، فقط من نمیخوام اولین سکست با من، تکرار یکی از اون تجربه ها باشه.
بی اختیار گفتم: خدا رحم کنه!
خندید و گفت: یعنی انقدر همه چی رو تجربه کردی که اگه چیز دیگه بشه باید خدا رحم کنه؟
گفتم: حالا نه اونقدر… ولی… تقریبا همون قدر
دوتایی خندیدیم. گفتم: منظورم اینه که چیزایی که دوست داشتم رو تجربه کردم، چیزایی که تجربه نکردم رو دوست ندارم. گفت: منو دست کم نگیر. گفتم: نمیگیرم، ولی خب… خندید، بعد یهو گفت: میخوام بدونم چیا تجربه کردی.
داشتم با خودم فکر میکردم چجوری سربسته براش بگم که گفت: میخوام از هر چیز متفاوتی که تجربه کردی، اولین بار یا بهترین بارش رو با جزئیات برام تعریف کنی.
بهت زده نگاش کردم. خندید و گفت: آخرش که میکنی، مقاومت نکن.
گفتم: ببین تو هر کار بخوای میکنم. ولی این دیگه خیلیه چیزه.
گفت: گفت چیه دقیقا؟ غیر عادی؟ خوبه که!
گفتم: نه… آخه اولا گفتن جزئیات سکس های گذشته به پارتنر، رابطه رو به گا میده!
گفت: رابطه ی آدمای عادی رو به گا میده. تو دوست داری تعریف کنی، منم دوست دارم بشنوم. چرا باید رابطه مون رو خراب کنه؟ دومیش؟
گفتم: اولی رو هنوز قبول نکردم، ولی دومیش هم اینه که حس میکنم دارم میافتم تو داستان هزار و یک شب، فقط این دفعه پادشاهه داره به شهرزاد میگه قصه بگو که هزار شب سرش رو گرم کنه.
من داشتم جدی و با ناراحتی میگفتم، کاوه غش غش خندید، انقدر خندید که منم خنده ام گرفت. آخرش گفت: واسه اینکه خیالت از این هم راحت بشه میلاد، امروز شنبه بود، هزار و یک شب ما تا آخر همین هفته ست. این آخر هفته ما اولین سکسمون رو میکنیم. فقط میخوام قبلش همه ی تجربه های متفاوتت رو با جزئیات برام تعریف کنی.
گفتم: آخه…
گفت: آخه نداره. فقط… میدونم شاید روت نشه منو نگاه کنی و راحت تعریف کنی، مخصوصا اینکه ممکنه با یادآوری شون تحریک بشی، که ترجیح میدم بشی تا بهتر تعریف کنی، و معذب بشی. منم ممکنه با تصور کردن تو توی اون صحنه ها تحریک بشم. پس کاری که میکنیم اینه که دو تا میکروفن و اسپیکر میذاریم تو اتاقامون، تو شبا تو اتاق خودت برام تعریف کن، منم ازت سوال میپرسم. هر جاییش رو هم که دوست داشتی برام اجرا کن (اینجا نیشش تا ته باز بود) پنج شب وقت داری هزار و یک شبت رو تعریف کنی!
انقدر با ذوق اینو گفت که منم هیجان زده شدم و حشری، و خریت کردم و قبول کردم. گفتم: هر شب هم جایزه دارم؟ خندید و گفت: هرشب جایزه داری!
نوشته: م. م