همیشه من رو می دید (۲)
…قسمت قبل
کاوه دو روز بعد زنگ زد، ولی واسه من دو سال گذشت. هیچ کاری تو این دو روز نتونستم بکنم حتی نمیتونستم بخوابم. سیلی از هیجان و ترس و شک و شادی و امید و عصبانیت و میل جنسی تو وجودم راه افتاده بود. فکر و خیال راحتم نمیذاشت. یه لحظه تو بغلم تصورش میکردم، یه لحظه ازش متنفر بودم، یک لحظه به آینده ام باهاش فکر میکردم، یه ساعت بعد حس اینو داشتم که مسخره و تحقیر شدم. برای اولین بار به بدنش فکر میکردم. به دستای کشیده اش که تو ماشین آروم رو رون پاش بود. به رون پاهاش که جین مشکی چسبونش رو پر کرده بود و از هم باز بود. به برآمدگی وسط اون پاها که مطمئن نبودم از مدل شلوارش بود یا برآمدگی کیرش. به گردن کشیده اش که تو همون ماشین دلم میخواست لبم رو بذارم روش. به لبهای پهن و تیره اش که میخواستم لمس کنم. به استخون ترقوه اش که از زیر تیشرتش معلوم بود.
بعد به خودم میومدم و به خودم فحش میدادم که چجوری هوایی شدم. انقدر با پسرها سر و کله زده بودم که میدونستم هیچ حرف و تصمیم یه پسر نوزده ساله اعتبار و دووم نداره. یه بار آبش بیاد همه چی براش عوض میشه. میاد و همینجور قاطع میگه من دیگه نمیخوامت، تو هم دیگه منو نمیخوای! این تازه حالتیه که کل ماجرا در حال حاضر واقعی باشه.
دو روز بعد که زنگ زد و باز بدون اینکه از من بپرسه، گفت ساعت شیش تو سام کافه منتظرتم، وقتی خودم رو تو آینه نگاه کردم از خودم ترسیدم. شبیه دیوانه های خیابونی بودم. سام کافه پاتوق ام بود، ولی هیچوقت کاوه رو اونجا ندیده بودم. حالا زنگ زده بدون اینکه نظر منو بخواد اونجا قرار گذاشته! باز باید به حرفش گوش بدم؟ باید برم؟ نباید الکی بگم نه من میخوام یه کافه دیگه ببینمت؟ چه سوال احمقانه ای وقتی جوابش رو میدونم. معلومه که نمیگم، معلومه که میرم. دست خودم نیست، مجبورم که برم.
تو یک ماه بعدش، تقریبا هر یک روز درمیون، غروبها همدیگه رو تو کافه میدیدیم. نه هیچ جای دیگه. بهم گفته بود که خونه مستقل گرفته و تنها زندگی میکنه. من هم همینطور، ولی هیچ کدوم حرفی از دیدن تو خونه، پارک، سینما یا هیچ جای دیگه نمی زدیم. یه کافه، یه میز، سر یه ساعت ثابت. هر بار دو سه ساعت مینشستیم و حرف میزدیم. از خودمون، زندگیمون، افکارمون، نظر هامون، خواسته هامون. من کاملا وا داده بودم و روز به روز بیشتر عاشقش میشدم. اون دیدنهای تو کافه و حرف زدن باهاش شده بود تموم زندگیم. بقیه ساعتها رو فقط میگذروندم. سعی میکردم به روی خودم نیارم که چقدر عاشقش شدم و به این دیدن ها وابسته ام. ولی مطمئن نیستم خیلی موفق بودم. کاوه انگار همه چی رو میفهمید. فکرم رو میخوند. وقتی با اون چشما نگاهم میکرد، انگار بدون اینکه حرفی بزنم همه چی رو لو میدادم. حس میکردم جلوش کاملا لختم، هم بدنم هم روحم.
کاوه بر خلاف چیزی که از سنش انتظار داشتم، به طرز باور نکردنی ای ثابت بود. هر بار همون بود که دفعه قبل بود. هر بار همونقدر مهربون، همونقدر مصمم برای چیزی که میخواد، همونقدر با اعتماد به نفس و آروم. فهمیده بودم تنها چیزی که عصبی و ناراحتش میکنه توضیح دادن بود. چه ازش توضیح میخواستم، چه خودم براش چیزی رو توضیح میدادم. حرفش رو رک میزد و انتظار داشت خودم بفهمم چرا. به خوش هم مطمئن بود که چرای هر حرف من رو نگفته میفهمه. اشتباه هم نمیکرد. میفهمید.
چیز دیگه ای که تو این یک ماه اتفاق افتاد این بود که هر بار کاوه برام سکسی تر میشد، بدون اینکه جرات کنم بهش حتی دست بزنم، چه برسه به اینکه بخوام ببوسمش یا ازش سکس بخوام. سکس ام رو با دیگران هم قطع کرده بودم. نه فقط واسه حس تعهدی که داشتم، بلکه اصلا دیگه هیچ کس منو تحریک نمیکرد. فقط کاوه به نظرم سکسی بود، همه چیش، همه جاش و بقیه پسرا دیگه انگار فرقی برام با دخترا نداشتن. هیچ حسی بهشون نداشتم.
گاهی به خودم میومدم چنان به یه اندام کاوه زل زدم و دارم تو ذهنم باهاش عشق بازی میکنم، که از خجالت آب میشدم. چون کاوه میدید و میفهمید کامل. لبخند میزد و میذاشت من هیزیم رو سر فرصت بکنم و خودم به خودم بیام از خجالت صورتم قرمز بشه. یه لبخند مهربون میزد و صحبت رو عوض میکرد.
اولین بار کاوه تو کافه دستم رو گرفت. واقعا برای چند لحظه سرم گیج رفت. بعدها دیگه خودم جرات میکردم و دستش رو میگرفتم، بهتر از هر سکسی بود که تو عمرم کردم.
اواخر تیر بود، من کلاسهای تابستونه ام شروع شده بود. یه غروب که مثل همیشه تو کافه دیدمش، موقع خداحافظی، بدون مقدمه و مثل همیشه با نگاه کردن تو چشمام، بدون تردید گفت: فردا کارت تموم شد، وسایلت رو بردار بیا خونه!
لبخند تمام صورتم رو گرفت. گفتم: واسه شام؟
گفت: واسه همیشه، بیا با هم زندگی کنیم!
لبخندم جمع شد. باز همون حس های روز اول تو ماشین بهم هجوم آورد. میدونستم نمیتونم توضیح بخوام. یا باید قبول کنم یا رد. فقط گفتم: باز یهو عوض من هم تصمیم گرفتی؟
گفت: یهو نیست، بهت که گفتم بودم. عید دو سال پیش تصمیم گرفتم. عوض تو هم تصمیم نگرفتم، تو هم اینو میخوای. فقط تنهایی خود خونه رو انتخاب کردم.
میدونستم نباید توضیح بخوام، ولی طاقت نیاوردم. گفتم: چرا تو نمیای خونه ی من؟
یه آه کشید از اینکه مجبورش کردم توضیح بده، اما با لحن مهربون گفت: چون اونجا خونه توئه! این خونه رو من برای هردومون آماده کردم. تازه کاراش تموم شد. خونه ی من نیست، خونه ی ماست.
تمام جرات ام رو جمع کرده بودم و به کاوه گفته بودم موقت میام تا ببینیم چطور پیش میره. لبخند زده بود. وارد خونه شدم. عین لباسهای کاوه بود. سلیقه توش موج میزد. معمولیِ زیبا. هماهنگ. ساده ی شیک. یه آپارتمان سه خوابه. ولی من خونه رو نگاه نمیکردم. چیز دیگه ای می دیدم که برام جذاب تر بود. کاوه یه ست رکابی و شلوارک نایک سفید پوشیده بود. شلوارک خیلی کوتاه بود، روی رون شاید فقط دو تا بند انگشت پایین تر از خشتک بود. جلوش برآمده بود، برآمدگی ای که دیگه مطمئنا از مدل شلوار نبود. یه حجم برآمدگی دو سانت از رونش جلوتر بود. از پشت هم تصویر جذابی بود. کونش برآمده نبود، ولی سفتی و شکل ماهیچه ها از روی شلوارکی که بهش چسبیده بود واضح بود. تا حالا بدن کاوه رو اینجوری ندیده بودم. بالای بازوش، زیر بغلش ، کنار سینه اش، رون و ساق و کف پاش اینا رو اولین بار بود میدیدم. قلبم به تپش افتاده بود، نمیدونم چند دقیقه تماشا کردم تا کاوه دیگه خسته شد و صبر نکرد به خودم بیام و گفت: میخوای حالا یه کم خونه رو هم ببین این همه زحمت کشیدم آماده کردم. خندیدیم.
فقط یه سری لباس همراه خودم آورده بود. من داشتم دور و بر خونه رو نگاه میکردم که کاوه چمدون رو از دستم گرفت و به سمت یکی از اتاقها برد. گفت: این اتاق توئه!
غافلگیری های این پسر تمومی نداشت.
گفتم: اتاق من؟ تنها؟
گفت: اتاق خودت، ولی نه تنها! و خندید. به در اتاق بغلی اشاره کرد و گفت: اونم اتاق منه! منم نه تنها! و دوباره خندید.
نمیفهمیدم چی تو سرشه ولی چیزی نگفتم.
با هم رفتیم تو اتاقم. بزرگ و شیک بود ولی عجیب بود. یه تخت دونفره با کمد و وسایل توش بود. یه در توش باز بود که فقط یک توالت فرنگی و روشویی توش بود. و دو تا چیز عجیب. کنار تخت، یک حموم شیشه ای بود و دیوار روبروی تخت سراسر آینه. نه که آینه روی دیوار نصب باشه، خود آینه دیوار بود. انگار اتاق دو برابر باشه و همه چی دو تا باشه. گیج کننده بود.
کاوه نشست رو یک مبل یک نفره که تو اتاق بود. رو به تخت. نگام کرد، از همون نگاههای عمیق. من وایساده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. دلم میخواست زل بزنم به شلوارکش که حالا تو حالت نشسته بالاتر رفته بود و برآمدگی جلوش بیشتر معلوم بود، ولی حس کردم دیگه خیلی هول بازیه.
گفت: از سر کار اومدی، عرق کردی. یه دوش بگیر.
گفتم آره، وسایلم رو باز کنم میگیرم.
خیلی جدی گفت: الان بگیر.
نگاهش کردم. با خودم گفتم بالاخره بحث سکس رو باز کرد و عجله هم داره. منم میخواستم. لبخندم باز شد. گفتم باشه الان میگیرم. گفت: یالا چرا وایسادی پس.
گفتم: خب برو بگیرم.
جدی و بدون لبخند گفت: من همینجا منتظر میمونم دوش بگیری!
یه سورپرایز دیگه، هم هیجان انگیز بود کاری که میخواست، هم معذب کننده. یعنی چی من لخت شم جلوش پشت شیشه دوش بگیرم اون با لباس بشینه نگاه کنه؟ گفتم: میخوای با هم دوش بگیریم؟ قاطع گفت: نه، تو دوش بگیر.
یکم دیگه وایسادم. دیگه هیچی نگفت. یه دقیقه بعد فهمیدم جدی باید لخت شم.
تی شرت ام رو در آوردم. سینه ی کم مو و شکم تختم لخت شد. جورابم رو هم در آوردم. باز مکث کردم. کاوه انگار دوباره برگشته بود تو همون کلاس، همونجوری نشسته بود و همونجوری ساکت و آروم فقط من رو نگاه میکرد. دکمه های شلوارم رو باز کردم. کیرم توی شورت هر لحظه بزرگتر میشد و نمیدونستم چطور بپوشونمش. خواستم پشت کنم، ولی تا کی؟ بالاخره باید برم تو حموم. شلوارم رو در آوردم. شورت کوتاه چسبون آبی روشن تنم بود. کیرم کامل برجسته شده بود. کاوه تکون نمیخورد، نگاهم میکرد. به سرم زد با شرت برم زیر دوش. ولی فهمیدم هم احمقانه و زشته، هم بالاخره که باید اون شورت خیس رو هم از پام در بیارم. شورت رو کشیدم پایین، کیرم با لبه شورت تا پایین اومد و بعد رها شد و برگشت بالا خورد به شکمم و صدا داد. سفت سفت وایساده بود جلوم و من همونجور لخت جلوی کاوه و کاوه هم خونسرد نگاه میکرد. تنها حرکتی که کرد با دست از روی شلوارکش کیرش رو جابجا کرد و رو به بالا گذاشت تا راحت واسه خودش بزرگتر شه.
رفتم تو حموم. دوش گرفتم، در حالی که تمام مدت کیرم سیخ ایستاده بود. کاوه هم بدون هیچ حرفی تمام مدت نگاه کرد. حس میکردم باید خوب خودم رو بشورم چون کاوه داره قضاوت میکنه که من چقدر تمیز میشورم خودم رو. دوشم که تموم شد پا شد و از توی یه کشو برام حوله در آورد. کیر سفتش کاملا رو به بالا معلوم بود. منم با کیری که هنوز سیخه حوله رو گرفتم، خودم رو خشک کردم و اومدم بیرون. حوله رو دوشم بود. رفتم طرف کاوه. منتظر بودم پاشه تا شروع کنم لبش رو خوردن و لباسهاش رو درآوردن. فهمید منتظر اینم. با لبخند و مهربونی گفت: الان نه. برات لباس زیر و منزل خریدم. تو اون کشو ئه!
باز غافلگیر شدم. تو ذوقم هم خورد. وحشتناک هم حشری بودم. ولی چاره ای نبود. در حالی که کیرم تو هوا تکون میخورد رفتم سراغ کشو. یه ست شیش تایی شرت کلوین کلاین، با چند ست تاپ و شلوارک ، مشکی و طوسی و سرمه ای، اون تو بود. پس کاوه دوست داره تو خونه اینطوری لباس بپوشم؟ میپوشم.
پوشیدم. لباسها مدل لباس خودش بود. حالا منم یه برآمدگی جلوی شلوارکم داشتم که واضح بود. فعلا که هنوز زیرش کاملا سفت بود.
کاوه بلند شد.
گفت بیا بریم اتاق منو ببین.
دنبالش رفتم تو اتاقش. تو نگاه اول عین اتاق من بود. اما یه کم طول کشید بفهمم چه فرقی داره.
توی دیوار آینه ای اتاقش، یعنی دیوار مشترک اتاقامون، چمدون خودم و لباس های قبلیم که در آورده بودم رو دیدم. اول گیج شدم. بعد تازه فهمیدم خودمون تو آینه نیستیم!
دیوار اتاق کاوه آینه نبود، شیشه بود! یعنی یه آینه ی یک طرفه گذاشته بود سمت اتاق من و از اتاق کاوه، اتاق من کامل دیده میشد. به کاوه نگاه کردم. شیطنت آمیز خندید. گفت:من دوست دارم نگات کنم. تو هم دوست داری من نگات کنم. فقط اجراش یه کم سخت بود که تونستم!
ادامه دارد
نوشته: م. م
ادامه…