وحدت کلمه (۳)
…قسمت قبل
وحدت کلمه
قسمت سوم
اتابک پس از تکاندن سیگارش در زیر سیگاری بلوری که لابلای موهای سینه اش جا خوش کرده بود،
گفت: دوباره پیداش شده.
میترا مثل برق گرفته ها طوری به سمت او برگشت و دست را ستون سرش قرار داد که بند باریک لباس خواب توریش از روی شانه لختش سر خورد و بخش اعظم پستان چپش بیرون افتاد.
میترا : کی؟ کجا؟
اتابک : “غروبی دکون نادر سوپری بودم، اون گفت”
میترا : مگه اونم میشناسدش؟
اتابک : نه بابا، داشته آمار میگرفته ، نادر هم فکر کرده خواستگار نوشینه اومدن تحقیق
میترا : خب؟
اتابک : از نشونیایی که داد فهمیدم خودشه.
میترا : از کجا معلوم؟
اتابک با گوشه چشم نگاه عاقل اندر سفیهی به میترا انداخت نگاهی که نشان از اطمینانش به تشخیص درستش داشت.
اتابک : گفتم قاطی این همه بدبختی که هوار شده رو سرمون حداقل از شر این مادر قحبه خلاص شدیم.
میترا: چاره ایی نداریم باز هم یه پولی بهش بده شرش کم شه.
اتابک با جمع کردن گوشه های چشمانش شمایلی درد کشیده به صورتش داد و پک عمیقی به سیگار زد و گفت : خدا کنه، اما اینبار فرق داره.
میترا : چه فرقی؟
اتابک: یه نگاه به دورو برت بنداز، اون زمون پروندش زیر دست من بود و جیک و بوک خودش و رفیقای کس کشه کمونیستشو داشتم. اما حالا چی؟
میترا که چهره اش نگران شده بود گفت : یعنی میتونه کاری کنه ؟ یعنی می تونه شهرامو ازمون بگیره ؟
اتابک : من نگران شهرام نیستم. اون از اولشم قصدی در مورد این بچه نداشت. اون یه حروم زاده ایی که بویی از انسانیت نبرده چه برسه به اینکه حس پدرانه اش گل کنه و بخواد بچه سر راهیشو بگیره.
میترا : پس چی ؟
اتابک : خب قبل این شلوغی ها به این دلخوش بود که تو سازمان کسی هست که دستش زیر ساطور اونه تا اگه یه وقت خودش یا رفقاش گیر کردن کمکشون کنم چند باری هم یک درخواست هایی کرد در کنارش تیغمونم میزد. اما الان دیگه اون سواره و ما پیاده، هر چی بخواد نه نمیتونیم بگیم.
میترا که با دقت به حرف های اتابک گوش می داد گفت: یه چیزی بگم بهت بر نمیخوره؟
اتابک با تعجب گفت : نه چطور؟
میترا : اون شاه بدبخت هم نیروهای به اصطلاح امنیتیش شما کسخول ها بودین که مجبور شد مملکتو بده دست یه مشت آخوند کون گوهی.
اتابک که انتظار چنین ادبیاتی از میترا را نداشت با تعجب برگشت و نگاهی به میترا انداخت.
میترا منتظر نموند و ادامه داد : آخه مرد حسابی تو با این همه اهن و تلپ و مسئول عملیات و آموزش خارج از کشور باید از این مرتیکه جوجه کمونیست باجگیر بترسی.
اتابک که از شوخی تمسخر آمیز همسرش خنده اش گرفته بود گفت : خوب خانم با دل و جرات شما بفرمایید چکار کنم تو وضعیتی که هر قرمساقی یک هفته ریششو نمیزنه پیراهنشو میندازه رو شلوارش یک تسبیح میگیره دستش میشه نیروی انقلابی و اسلحه میبنده کمرش و با هر کی خرده حسابی داره یک انگ ساواکی بهش میزنه. و اون بدبختو بدون هیچ دادگاه و محکمه میزارنش سینه کش دیوار. من با یک گونی سابقه و حکم تو ساواک نباید بترسم که گیر این کس کشا بیوفتم؟
میترا کم کم و خزنده خودشو به اتابک نزدیک کرد و زیرسیگاری را از روی سینه اتابک برداشت و تو چشمان اتابک زل زد و گفت : جواب خودتو دادی آقا پلیسه. اگه به همین راحتی میشه انقلابی شد شما چرا ول میگردی. قبل اینکه اون بخواد گهی بخوره خودت براش پرونده درست کن. یک کم از شهرام یاد بگیر امروز یک سطل ماست از تعاونی گرفته دستش اومده میگه رفتم تو بسیج، دور و بر این آخونده تو مسجد میپره، به قول شما به همین راحتی شده انقلابی. اتابک خواست حرفی بزند که میترا با چسباندن لب هایش به لب های او ختم کلام را اعلام کرد…
بلندگوی مدرسه که هر بار با جیغی گوش خراش به صدا در می آمد برای چندمین بار تکرار کرد
” علوی ، سامان علوی ، سریع بیا دفتر ”
سامان فشار روحی زیادی را در عرض این چند دقیقه که به دفتر فراخوانده شده بود تحمل میکرد.
با وجود طرح خواسته اش در بعدازظهر شگفت انگیز روز گذشته با میترا، چندان امیدی به اجرای نقشه اش نداشت. دیروز پس از ترک میترا برای نخستین بار شورتش با قطرات غلیظ سفید رنگ چسبناکی تر شده بود و باقی روز را با مرور لحظاتی که با میترا گذرانده بود در افکار لذت بخشی فرو رفته بود ، لذتی که با مالیدن آلت کوچکش دوام پیدا میکرد. تا جایی که به کل از فکر مشکل مبصر شدن و خلاصی از اصرار کبیری بیرون آمده بود.
و حالا این صدای لعنتی بلندگوی مدرسه و احضارش به دفتر همچون پتکی بر سرش فرو می آمد. معمولا در اینگونه مواقع ابتدا ذهن منطقی و با هوش تلاش میکرد همه گزینه ها را تحلیل و بهترین عکس العمل را انتخاب کند اما زمانی که ناامید و درمانده می شد یک حس رها شدگی به او دست می داد. حس درماندگی مطلق که همراه با ضربان آرامی زیر بیضه هاش و سفت شدن آلتش بود. اینجور وقتها آنقدر شل و نامتعادل میشد که امکان داشت هر لحظه روی زمین بیفتد. با چنین وضعیتی سامان خودش را در مقابل دفتر مدرسه دید.
این اتاق که برای استراحت معلمان تدارک دیده شده بود معمولا محلی بود برای جلسات با والدین دانش آموزان
در نیمه باز بود و به محض آنکه سامان خواست در بزند، معلمش ،آقای کبیری او را دید و با صدای بلندی گفت: بیا تو ، کجایی پسر جان؟
سامان در را در حدی که بتواند وارد دفتر شود باز کرد و با دیدن خاله میترا که در اوج ناشی گری چادری به سر داشت و روبروی میز کبیری نشسته بود،حالش بدتر شد. با وجودی که خودش از میترا چنین درخواستی کرده بود اما احساس میکرد در مقابل عملی انجام شده قرار گرفته است.
سامان چندان روی آمدن میترا حسابی باز نکرده بود. پسرک احساس میکرد نیاز به هماهنگی بیشتری با خانمی دارد که میخواهد خودش را جای مادرش جا بزند. در همین فکرها بود که صدای آقای معلم او را به خودش آورد.
کبیری:درو ببند، بیا جلوتر پسرم. بیا بشین.
سامان در حالی که لحن مهربان کبیری کمی از استرسش کاسته بود جلو رفت و خواست کنار میترا بنشیند که با اشاره کبیری به صندلی مقابل میترا تغییر جهت داد.
ناخودآگاه نگاهی گذرا و سراسر سوال به چشمان میترا انداخت. میترا با لبخندی بر لب ، هر دو پلک چشمانش را با مکث پایین و بالا کرد و سعی کرد سامانو که هر بیننده ایی با یک نگاه پی به وضعیت نابسامانش میبرد را آرام کند.
پسرک با وجود تمام استرسی که پشت سر گذاشته بود از دیدن میترا که آرایش کرده بود و حتی چادر هم چیزی از جذابیت هایش برای او کم نمی کرد، خوشحال بود. حسی غریب و نا آشنا برای سامان، در واقع از روز گذشته میترا و سامان شریک جنسی هم بودند ، اگرچه رابطه جنسی خاصی را تجربه کرده بودند اما هر دو به اوج لذت رسیده و ارضا شده بودند.
کبیری : خوب آقا سامان شما قرار بود امروز با مامان بیاین اینجا اما …
خاله میترا با هوشمندی تو حرف کبیری پرید … و همزمان دستاشو دراز کرد و یک دست پسرک را بین کف دو دستش قرار داد و در حالیکه که سعی میکرد با مالیدن دست سامان، او را آرام کند با لحنی کشدار و کمی عشوه زنانه گفت:
ببخشید آقای کبیری، شکر تو کلامتون، سامان جان من برای آقای کبیری توضیح دادم که حتما در این مورد با مامان فرشته صحبت میکنم. و خواهش کردم فعلا یک دانش آموز دیگه رو برای مبصر کلاس انتخاب کنند. به جناب کبیری توضیح دادم که شما دوست داری بیشتر رو درس هایت تمرکز داشته باشی …
از اینجا به بعد صحبت های میترا را نه کبیری میشنید و نه سامان ، کبیری محو بازوهای لخت میترا بود که از میان تاپی سبز رنگ و سپس چادر نیمه بازش بیرون زده بود و در حال آرام کردن دستان سامان بود.
و ذهن کودکانه سامان هم کاملا گیج از شرایط پیش آمده مشغول این بود، که میترا چه چیزهایی را به کبیری گفته و تا کجا پیش رفته؟
او چنین شرایطی را پیش بینی نکرده بود و در حال بررسی وضعیت پیش آمده بود که با بلند شدن کبیری از پشت میز ناخودآگاه او هم بلند شد و ایستاد.
اگرچه میترا دست سامان را رها کرده بود اما اصراری به جمع و جور کردن چادرش نداشت و همچنان تصویری تحریک کننده از پستانهای بزرگ و سرحال او در تاپ چسبانش در معرض دید بود.
کبیری از پشت میز، خودش را به کنار سامان رساند، معلم و شاگرد کنار هم شانه به شانه روبروی میترا به ترتیبی ایستاده بودند که کبیری دستش را از پشت ابتدا به شانه و سپس بازوی شاگردش رسانده بود و در حال صحبت با میترا ، سامان را هر چه بیشتر به خودش میچسبوند و بازوی نرم و گوشتی اونو فشار میداد.
کبیری در حالی که مستقیم در چشمان میترا نگاه می کرد ادامه داد:
واقعا خوشحالم سامان جان به عنوان شاگرد اول کلاس من، انقدر به درس هاش اهمیت میده و دوست نداره هیچ چیزی حتی مبصر شدن تمرکزش را بهم بزنه.
میترا که تلاش میکرد هرچه بیشتر معلم هیز را که آشکارا در حال برانداز کردن پستانهایش بود را تحت تاثیر قرار دهد تا مشکل سامان در همین مرحله حل شود و کار به آگاه شدن فرشته مادر سامان نینجامد. در حالی که یک پا را روی پای دیگرش می انداخت تا پیچ و تاب و جزئیات اندام دلفریبش را تا حد امکان نمایش دهد، گفت.
میترا : چقدر عالی جناب کبیری ، من هم دقیقا حس شما را نسبت به سامان دارم.
کبیری : از شما هم واقعا ممنونم که امروز تشریف آوردین اگر چه انتظار داشتم فرشته خانم مامان سامان جان می آمدن، اما مهم اینه که ما با کمک هم شرایط مناسبی برای تحصیل این بچه ها فراهم کنیم که آرامش داشته باشند.
سامان مالش بازوشو توسط کبیری به خوبی احساس میکرد خصوصا زمانی که به عمد مادرش را به اسم صدا کرده بود. فشار کبیری در حدی بود که سامان تقریبا به سمت بدن او کج شده بود. او که از قرار گرفتن در این وضعیت خصوصا جلوی میترا خجالت میکشید و گونه هاش سرخ شده بود نا امیدانه نگاهی به میترا انداخت .
میترا به ظاهر بی توجه به وضعیت تقریبا غیر طبیعی سامان در بغل معلمش سعی میکرد که نشان بدهد با دقت به صحبت های کبیری گوش میدهد. اما زنی با تجربه او به خوبی می فهمید که رفتار معلم از قاعده خارج شده و نیازی به لمس سامان تا این حد نیست.
این واقعیت در ابتدا عذاب وجدانی از جنس آنچه روز گذشته با ورود سامان به خانه اش تجربه کرده بود را در او ایجاد می کرد، او که نگران از برملا شدن این دخالت نابجایش در امری که چندان به او ارتباطی نداشت بود، روز گذشته تا حد امکان جوانب امر را سنجیده بود تا پاسخ مناسبی برای فرشته در صورت آگاه شدن او از مسئله داشته باشد و در پایان هم به این نتیجه رسیده بود که بی خطر ترین راه بازی کردن نقش یک همسایه دلسوز است.
از اینرو قبل از ورود سامان به دفتر تلاش کرده بود با بهره گیری از جذابیت های زنانه اش کبیری را راضی و مشکل سامان را حل کند؛ اما انتظار این رفتار وقیحانه معلم را در مقابل چشمانش نداشت.
حس عذاب وجدان میترا در دقایق بعد کمرنگ و کمرنگ تر شد، چرا که او چاره ایی جز نادیده گرفتن آنچه در حضورش میگذرد نداشت، هر عملی مخالف خواست این معلم میتوانست تبعات بدی برای او و سامان داشته باشد.
و از این مهمتر درگیر شدن ذهنش با فانتزی هایش و در نتیجه غالب شدن آرام آرام شهوت بر او بود شهوتی از جنس لذتی که روز گذشته از بازیچه قرار دادن پسر بچه ایی با اندامی تحریک کننده برده بود و به مراتب قوی تر از آن.
او که میدید کبیری قصد رها کردن بدن جذاب این پسر را ندارد، به منظور احترام و یا تلاشی برای خاتمه جلسه ایستاد. در حالی که موقع ایستادن تر شدن کوسش را حس میکرد.
میترا: واقعا حضور شما غنیمتیه برای این بچه ها امیدوارم قدر معلم های زحمتکش شون را بدونن.
کبیری که به خوبی از مالیدن سامان جلوی چشمان میترا تحریک شده بود و از رفتار میترا پی برده بود ظاهرا او هم مشکلی با این مسئله ندارد به آرامی بازوی سامان را رها کرد، قبل از اینکه سامان بتواند با خلاص شدن از این وضعیت آرام شود، دست کبیری را روی صورتش حس کرد درحالیکه گونه های او را لمس میکرد.
کبیری با لحنی کشدار و آرام و با چشمانی خمار از شهوت ناشی از دستمالی پسرک تپل و زیبا با وقاحت خاصی در چشمان میترا زل زد و گفت:
خانم کمالی باور نمیکنید من از روز اول که سامان جونو دیدم یک علاقه خاصی نسبت به اون دارم. و همزمان با انگشتانش لبهای کوچک و برجسته سامانو لمس کرد.
میترا که دیگر حدسش به یقین تبدیل شده بود و حالا به خوبی تحریک شدن کبیری را حس می کرد، در حالی که نیم نگاهی به برجسته شدن آلتش که از زیر شلوار پارچه ایش مشخص بود انداخت، گفت:
خوب سامان جون واقعا پسر دوست داشتنیه، اگر اینطور نبود من امروز برای حل مشکلش مزاحمتون نمی شدم.
همه چیز دست به دست هم داده بودند تا این زن میانسال جذاب لذتی غریب را در وجودش حس کند.
استرس هیجان انگیز زمان و مکان نامناسب، که هر لحظه ممکن بود فردی وارد شود در کنار تجربه منحصر بفرد مشاهده لذت بردن یک مرد از عروسک جنسی او که از روز گذشته تا به آن لحظه هر بار که به مالیدن کون سامان فکر کرده بود همچون دوران جوانیش تحریک شده بود، و از همه مهمتر فکر کردن به ذهن کثیف معلمی که در پی لذتی خاص بود، میترا بخوبی جنس لذت کبیری را درک می کرد او حالا فقط یک معلم بچه باز نیست، میترا از اینکه کبیری از دستمالی سامان جلوی او لذت میبرد بیشتر از هر چیز دیگر حشری میشد. او کششی غیر قابل مقاومت در درونش به ادامه این بازی و پیش رفتن در آن حس میکرد.
از اینرو به بهانه مرتب کردن چادرش ، سعی کرد نمای بازتری از پستانهایش را در معرض دید معلم حشری بگذارد.
کبیری که چراغ سبزی از خانم سکسی که حتی اندام پنهان در چادرش چشمان هر مردی را خیره میکرد، دریافت کرده ، دست خود را به پهلوی نرم سامان رساند و بدن پسرک تا حد ممکن به خود چسباند،فشار در حدی بود که حالا سامان ناخواسته جلوتر آمده بود و یک پای معلم را پشت خود حس می کرد، کون برجسته سامان حالا با پای معلمش مالیده می شد.
کبیری در حالیکه روی پستانهای میترا که حالا با کنار رفتن کامل چادر با همه ابعادشان در معرض دیدش بود تمرکز کرده ،با هر دو دست بازوهای سامان را گرفته بود. و خیلی آرام در حالی که با پای خود به باسن پسرک فشار می آورد به بدن سامان زاویه داده و با کمی خم کردن او به جلو بهره بیشتری از فشردن و مالش کون سامان می برد.
سامان هیچ گونه توان و اختیاری برای تاثیر گذاری در بازی مرد و زنی از نسل گذشته که عقده های تاریک ذهن خود را در وجود او تخلیه می کردند نداشت. و همچون عروسکی در میان دستان آنها بود.
اما می فهمید که چه اتفاقی در حال رقم خوردن است. از مدتها پیش او و اغلب هم کلاسی هایش معنای نگاه های شهوت آلود کبیری به اندام و باسن برجسته اش را فهمیده بودند.
کبیری هر چند لحظه بیشتر او را خم میکرد، سامان که پس از تجربه روز گذشته میدانست، خاله میترا از آنچه بر سرش می آید آگاه است، هم به شدت خجالت زده بود و هم حسی کمرنگ از ناامیدی و تنهایی داشت. حسی مشابه با خیانت معشوق، ناخواسته احساس میکرد میترا، کبیری را به او ترجیح داده، و این برایش غم انگیز بود، پس از اتفاقات روز گذشته میترا دیگر برایش خاله میترا همیشگی دوست مادرش و همسایه مهربانشان نبود. او را وجود ارزشمندی می دانست که حاضر بود برایش هر کاری بکند.
او حالا در حدی خم شده بود که میتوانست انعکاس چهره مستاصل خود را در میز کوچک شیشه ایی که بین او و میترا قرار داشت ببیند. با گذر از تصویر محو چهره اش در آنسوی شیشه و در زیر میز یکی از جذاب ترین و ارزشمندترین عناصر دنیای سامان یعنی پاهای میترا قرار داشت.
میترا آنروز کفش های پاشنه دار جلو بازی به پا داشت به ترتیبی که فقط اندکی از شست پا و دو انگشت کناریش قابل دیدن بود، اما همین چند سانت از انگشتان پاهای او برای سامان در آن تنهایی مطلق قوت قلب بود.
انگشتان استخوانی و کشیده و ناخن های نسبتا بلند و پدیکور شده میترا همیشه برای سامان از جایگاه ویژه ایی برخوردار بودند. این لذت بصری پسرک از چشم میترا دور نمانده بود و حتی پیش از وقایع اخیر هم او از جذب نگاه کنجکاو او به پاهایش لذت میبرد .
کبیری درحالیکه هر لحظه فشار بیشتری به کون تپل سامان می آورد و با نگاه در چشمان میترا که با لبخند لبهای خود را غنچه کرده و به آرامی بازدم خود را از میان لبهای شهوت انگیزش بیرون میداد، گفت:
من مطرح کردن موضوع با فرشته خانم مامان سامان جونو به شما میسپارم مطمئنم شما بهترین فرد برای اینکار هستین.
کبیری خواسته یا ناخواسته یکی از نگرانی های میترا را برطرف کرده و با این جمله به او اطمینان داده بود که از طرف او همه چیز مخفی می ماند، میترا نفس راحتی کشید و با لبخند رضایتمندانه ایی به کبیری چراغ سبز دیگری برای ادامه کامجویی از سامان را داد.
کبیری با هدف ایجاد فضایی بهتر برای بدن نمایی میترا گفت.
خواهش میکنم بفرمایید بنشینید خانم کمالی، ایستاده خسته میشید.
میترا که با نیم نگاهی به سامان پی به مسیر دید او برده بود، تلاشی موفق به وارد کردن سامان در بازی لذت بخش شان کرد. او مجددا روی صندلی نشست و همینطور که یکی از پاهای خود را با کمک دیگری از کفش در می آورد گفت:
می بخشید جناب کبیری من با اجازتون میشینم. اصلا فکر نمیکردم اینقدر از وقت گرانبهاتونو بگیرم.
حالا پای راست میترا از کفش درآمده بود و پای لخت و بدون جوراب میترا که آثار قرمز کمرنگی از فشار کفش روی پوست نازک آن دیده میشد در کنار رگهای برجسته پا و درخشش ناخن های آن زیر لاک زرشکی رنگ صحنه ایی ویران کننده برای سامان پدید آورده بود.
سامان در زیر فشار های وارده به باسن نرمش و مالش بازوهایش توسط کبیری، با دیدن پای میترا ناخواسته صدایی نامفهوم از دهانش خارج شد.
میترا با تکانهای آرام پا و خم و راست کردن انگشتان پاهایش صحنه مورد علاقه پسرک را فراهم میکرد، بخش قابل توجهی از لذت میترا در مشاهده تحریک شدن سامان نهفته بود.
میترا : سامان جان ، پسرم چیزی میخوای بگی عزیزم، اصلا خجالت نکش ، ما اینجا هستیم تا شما از این به بعد نگرانی نداشته باشی.
سامان که دقیقا نمی دانست باید پاسخی بدهد یا نه ، در حالی که بدنش به شکلی ملموس در اثر فشار های متناوب معلمش تکان میخورد و از خجالت ، اضطراب و و البته لذت مشاهده نمایش دل انگیز پاهای میترا نفسش به شماره افتاده بود،
با صدایی آرام و لرزان گفت : ممنون.
تشکر پسرک در معلم و میترا حس رضایت غرور آمیزی را ایجاد میکرد. اشتراک این حس سلطه گرایانه در آن دو ناخواسته نگاهشان را در هم آمیخت، کبیری و میترا در عمق چشمان هم می نگریستند و از اینکه بدون هیچ کلامی که مرتبط با حس مشترکشان از کامجویی از سامان باشد به درک متقابلی رسیده بودند، لذت می بردند.
کبیری غرق در شهوتی که در ذهنش جایی برای نگرانی از صحنه خطرناکی که با سامان و میترا خلق کرده بود، باقی نمی گذاشت، سامان را کاملا به مقابل خود هدایت کرد، حالا سامان بین میز شیشه ایی کوچک از یک سو و اندام معلمش از پشت فشرده شده بود، در حالی که بدنش با زاویه روی میز خم شده بود.
کبیری هر دو دست را روی شانه های پسرک قرار داده بود و با کمی باز کردن پاهاش آلتش که در اثر تحرک معلم از کنار شورتش بیرون آمده بود و فقط شلوار پارچه ایی سد میان آن و کون سامان بود را به آن میمالید.
کبیری : آفرین پسرم، اینکه شما از من و خانم کمالی برای زحماتی که برای شما میکشیم تشکر میکنی نشان دهنده اینه که قدر زحمات مارو میدونی.
کبیری در حالی که نهایت فشاری را که در آن وضعیت میتوانست به کون سامان میآورد و سعی میکرد بگونه ایی خودش را به بدن سامان بمالد که شاگردش به خوبی حجم کیر معلمش را با کون برجسته اش لمس کند، با لحن آمرانه ایی گفت:
کبیری : از خاله خانم برای وقتی که امروز برات گذاشته تشکر کن.
سامان با وجودی که منطقا خیلی کمتر از آندو از تبعات خطرناک آن جلسه شهوتناک در آن زمان و مکان نامناسب آگاه بود، اما خیلی بیشتر از آندو نگران این بود که کسی او را در این وضعیت ببیند.
کافی بود حتی یکی از همکلاسی هایش او را در حال دستمالی شدن توسط کبیری آن هم جلوی زنی که به ظاهر مادر اوست ببیند. معلوم نبود که به لقب کون طاقچه که به او نسبت داده اند چه صفات دیگری اضافه میشد.
این نگرانی و استرس باعث شد که او با کمی تاخیر متوجه فرمانی که کبیری داده بود بشود.
میترا که در فاصله ایی نزدیک از خود مردی را میدید که سامان را در مقابل خود قرار داده و در حال تعرضی آشکار به اوست و تنها حرمتی که نگاه داشته حفظ پوشش و لخت نشدن است.
فانتزیهای جنسی خاموش در پرت ترین زوایای تاریک ذهنش روشن شده بودند، او آرزو میکرد که میتوانست عریان شود و با باز کردن پاهایش کوس خیسش را در معرض دید آندو قرار دهد و با مشاهده صحنه سوء استفاده جنسی معلم فاسد خود ارضایی کند.
او که مفهوم جمله آخر کبیری که حکم دستوری به سامان را داشت به خوبی درک میکرد و از آن لذت میبرد. از تاخیر سامان در پاسخگویی استفاده کرد و با انگشتان لاغر و کشیده دستانش که ناخن های مانیکور شده اش زیر لاکی بیرنگ و شفاف میدرخشیدند صورت سامان را که روی میز شیشه ایی خم شده و در حال عشقبازی با انگشتان زیبای پاهایش بودند را بالا آورد و در حالی که نگاه نافذش را به چشمان معصوم و بهت زده پسرک دوخته بود گفت:
میترا : نشنیدی جناب کبیری چی گفتن؟
سامان به آرامی و با نگرانی در حالی که صورتش در اثر فشاری که کبیری از پشت به او میآورد سرخ شده بود و لبهای کوچک و قلوه ای اش می لرزید گفت:
سامان: بله خاله ، ممنون
میترا با چشمان خمار از شهوت تحقق فانتزی سلطه گریش ، در حالی که در چشمان سامان زل زده بود پاسخ او را نشنیده گرفت و ادامه داد.
میترا : نشنیدی جناب کبیری چی فرمودن، سامان کون تاقچه…
سامان که روز گذشته از اینکه خاله میترا او را با لقبش “سامان کون تاقچه#34; خطاب کرده بود برای اولین بار نه تنها ناراحت نشده بود بلکه لذت هم برده بود، اما حالا در حضور کبیری انتظار شنیدنش از سوی میترا را نداشت. اما زمانی که همچون دیروز احساس لذت را در چهره و چشمان نیمه باز میترا میدید. دیگر حتی وجود کبیری هم مهم نبود. برای او مهمترین چیز لذت بردن میترا بود.
سامان : ببخشید خاله…ممنون
ضربان قلب زن میانسال سکسی به شدت بالا رفته بود و خونی را که حامل شهوت ناشی از ارضای فانتزیهای تاریک ذهن او بود را با فشار به تک تک سلول های کوس خیسش می رساند و چوچولش را هر لحظه سفت تر و برجسته تر میکرد.
او که حالا بی توجه به چادر دست به سینه در حال مالش ریز و آرام زیر پستانهایش با نوک انگشتان و همچنین لذت بردن از نمایش کبیری بود که دیگر بی اختیار با ضربات شدیدش فشاری به سامان آورده بود که صورتش فقط چند سانتی متر با میز شیشه ایی فاصله داشت.
میترا ناخودآگاه کششی به اندامش داد که نتیجه آن بالا آمدن پاهایش که حالا هر دو را از کفش بیرون آورده بود شد.
اگر میز شیشه ایی سدی در مقابل پاهای میترا نشده بود شهوت غالب شده بر او در حدی بود که پاهایش را به صورت پسرک بمالد.
سامان انگشتان زیبای پاهای میترا را میدید که فشار ناشی از کش و قوس لذت بخش اندام میترا باعث چسبیده شدن آنها به زیر شیشه میز شده بود. او میل و کشش غیر قابل مقاومتی در خود برای بوسیدن و لیسیدن انگشتان زیبای پاهای میترا حتی از روی میز حس میکرد. اما هنوز صورت سرخ شده و لپ های گل انداخته و لبهای نیمه باز پسرک چند سانتی متر با میز فاصله داشت. فاصله ایی کوتاه که معلم حشری که شاهد عطش او برای رسیدن به پاهای میترا بود به عمد و با نگاه داشتن شانه های سامان مانع از رسیدن او می شود.
له له سامان برای رسیدن صورتش به میز شیشه ایی ، در حدی او را بی حال کرده که بی اختیار قطراتی از آب دهانش پس از آویزان شدن از لبهای کوچکش کش آمده و روی میز شیشه ایی می افتاد، او با تمام وجود در پی راه حلی برای نجات از دستان کبیری بود تا صورتش را به شیشه ایی بمالد که در آن سویش پاهای کشیده و سکسی میترا قرار داشتند.
کبیری با شنیدن جمله آخر میترا در حال ارضا شدن بود که صدای ضرباتی به در اتاق شوکی قوی در آن سه ایجاد کرد.
آخوندی که با عمامه ایی سیاه و ریشی پریشان یا الله گویان در آستانه در ظاهر شده بود آخرین موجود جهان هستی در ذهن هر سه نفر ساکن اتاق بود که میتوانست این نمایش شهوت انگیز را خاتمه دهد…
پایان قسمت سوم
ادامه دارد …
نوشته: خوزه آرکادیو