پارچه فروش

سلام به همه…دوستان عزیز این داستان زندگی جدید منه…رضا بزاز هستم…شغلم هم پارچه و قماش هست…پدر و پدربزرگم هم توی این کار بودن…چند سال قبل که دیپلم گرفتم و حتی دانشگاه هم رفتم…ولی هرچی فکر کردم خب من سر چه کاری برم که از شغل آبا اجدادیمون پر پول تر و روزی دار تر باشه…بالاخره فهمیدم الکی درس خوندم…ولی خوبی هایی هم داشت.یکی این بود که اونجا به قول معروف چشم و گوشم باز شد…دوم عشق و حال جوونی بود.سوم آشنایی با همسر اولم که واقعا زن خوب و بی نظیری هست و از اول هم بود…تحصیل کرده با خانواده اصیل.از همه بهتر آشنایی با کامپیوتر.من سال ۸۲با همسرم فاطمه ازدواج کردم که از اون الان۳تا بچه دارم.که داماد هم دارم…اما چی شد که من دوباره ازدواج کردم…ببینید وقتی۴۰سالت میشه دنیا برات عوض میشه و رنگ دیگه پیدا میکنه…من و همسرم هم از۴۰سالگی به این طرف زندگیمون آروم تر وبی هیجان تر شده بود.‌مخصوصا وقتی رفتیم سفر حج و برگشتیم…خانومم انگار واقعا فک می‌کرد و میکنه که پیر شده و واقعا حاج خانوم شده…خیلی محجبه شده و از وقتی داماد دار شدیم کلا خیلی با احتیاط تر زندگی میکنه…یعنی حقیقتا از وقت کرونا تا پارسال زندگی من و اون خشک و بی روح بود…قبل کرونا حج رفتیم بعدش کرونا آمد که نصف مردم مث خانوم من درهای خونه ها رو از ترس بستن و کتاب دعا دست گرفتن.و زندگی من هم اینجوری شدسرد و بی روح…وداماد هم اومد که حتی اجازه گوزبلند دادن هم توی دستشویی نداشتم چی برسه بیرون…مخصوصا شبهایی که اون میومد…کوسکش حالش و می‌کرد می‌رفت زجرش رو من میکشیدم…خدا میدونه هدف تعریف از خود نیست…اما من هم از دامادم هم از پسرهام خوش تیپ تر هستم…موی سفید فقط دور گوشهام یک کوچولو سبز شدن…اگه نه چین و چروک اصلا وشکر خدا وضع مالی خوبی دارم…توی این چندسال فقط پناه آوردم به فیلم وداستان و خاطره.توی همین سایتها.حتی یکبار هم بغلم به حرومی باز نشد.‌ما۳تا فروشگاه داریم که نصف فروشنده هاش خانم بیوه هستن…ولی من هیچوقت بهشون نظر بد ننداختم. بابام که۷۰سالشه فک کنم یکی دوتا برای خودش کناره داره…اما من از اول پابند همسرم بودم…اما همسرم خیلی زندگی رو سخت گرفته بود…ولی الان دیگه فهمیده دنیا چطوریه و چی به چیه…اما اصل داستان.انبارمون بیرون شهره انبار بزرگ که نگهبان۲۴ ساعته داره آخه ثروت بزرگی اونجا خوابه…هر چی جنس بیاد اول اونجاست بعد بین فروشگاه‌های خودمون و همکاران توزیع میشه…بیمه اش تموم شده بود…آتش سوزی و انفجار و غیره…حتی سرقت…که تمام احتیاط های لازم از حفاظ و دزدگیر و آلارم خطر گرفته تا نگهبان۲۴ساعته…ولی بیمه تموم شده بود…رفتم دفتر بیمه که مال یکی از دوستام بود…خودش نبود.دوتا منشی خانوم بودن یکی آقا…پسره ۳۰سالش نبود اما خارکسده بازی از سر و کونش می‌بارید… منو هم خوب می‌شناخت… ولی من اون و نمی‌شناختم… تا رفتم…بلندشد و خیلی ادب و احترام کرد اما معلوم بود مصنوعیه…در مورد طرحهای بیمه جدید حرف زد و زیاد زر زر کرد…ولی من منتظر رئیسش شدم…زنگ زدم بهش…گفت دیر میام تو بگو برات نوع بیمه رو تعیین کنند من میام ثبتش میکنم…گفتم چشم پسره چندتایی گفت و خیلی مبلغش بالا بود…منشی اوله دختری ۱۷ یا۱۸ساله بود ساکت بود.اما دومی یک خانوم ۲۲ساله ناز خوشگل چشمای درشت مشکی خنده زیبا روی لبش.‌به قرآن همش بهم نگاه می‌کرد ولبخند میزد…کدملی من و شماره همراهم رو گرفت گفت براتون پیامک میاد…گفتم چشم…اون پسره رفته بود برام قهوه بیاره…برام پیامک اومد…حاج آقا شما تشریف ببرید…یکساعت دیگه بیایید خود مهندس باشه…این یارو آقای …۳۰درصد بهتون بیمه ها رو گرون گفت…این میخاد بره جایی نبود خودم انجام میدم…نگاهش کردم خندید.پیامک دوم اومد…یکوقت نفهمه من گفتم ها.بیچاره میشم این شریک مهندس شده جدیده…ولی خیلی آدم بدیه.نوشتم ممنونم از لطفتون…انشالله بیایید مغازه جبران میکنم…علامت فرستاد…من بعد نوشیدن قهوه و گوش دادن به چرت وپرتهای پسره اجازه مرخصی گرفتم و رفتم که بعدا بیام.ولی قبل رفتنم از کارت‌های مغازه نفر یکی بهشون دادم…رفتم به کارهای دیگه ام برسم…وقتی دور شدم پیام دادم هر وقتی رفت بگو من بیام…در ضمن هر وقت خواستی بیایی مغازه قبلش پیام بده خودم باشم از خجالتت در بیام…ببینید دوستان مبلغ بسیار بالایی برای بیمه بود…۳۰درصد اضافه خیلی بود…نوشت چشم حاج آقا.من تیز بازی در آوردم زنگ زدم رفیقم گفتم علی جان این همکار جدیدت کاری میکنه ما همکاریمون باهم تموم بشه ها.گفت چرا حاجی.گفتم مرد حسابی تمام طرحهای جدید رو۳۰درصد اضافه گفت.من الان جای همکار دیگه ات هستم…درست۳۰درصد اضافه گفته.خیلی معذرت‌خواهی کرد.و گفت من زنگ میزنم خانوم مژده ای برو پیشش اون انجام بده…گفتم کدوم یکی اون بچه کوچیکه یا اون خانوم دیگه قد بلندتره.گفت حاجی کوچیکه که دست بوس شماست دخترمه…اون یکی دیگه…گفتم ماشالله بوی برنج ازش میاد…بهت نمیخوره دختر بزرگ داشته باشی…گفت مگه به تو میاد داماد داشته باشی…خندیدم…گفتم دختره رو حیفش نکن…پسره رفته خدمت بزار بیاد بیارمش ببینش.شاید غلامت شد…گفت شما سروری…فهمیدم راضیه…آخه دختره خیلی محجوب و آروم و زیبا بود…گفتم پس کی برم پیش این خانوم مژده…گفت نه مژده ای فامیلشه…اسمش منیژه است…پیش من تازه مشغول شده کارشناس ارشد بیمه است به کار وارده…گفتم اشکال نداره میرم پیش همون زنگ بزن بهش…تقریبا یکساعت و نیم بیشتر بود که منیژه خانوم عزیزم بهم زنگ زد…رفتم اونجا تنها بود کسی نبود…گفتم پس بقیه کجا هستن…گفت دختر مهندس که رفت کلاس این مرتیکه هم کار داشت رفت عکسبرداری از یک ساختمون…گفتم من چکار کنم…گفت ببینید این طرح شماست و این هم قیمتهاتون…اگه خوبه امضا بزنید چکتون رو بنویسید…من ثبتش کنم.بریم برای عکسبرداری…گفتم باشه چشم ممنون…دیدم خوب کار رو انجام داده حتی از پارسال هم بهتر…دوربین و گوشیش رو برداشت و رفتیم اول مغازه خودم بعد پدرم بعدش برادرم.آخر سر انبار بزرگ بیرون شهر…وقتی انبار رو دید گفت حاجی حق داشتی اینقدر هزینه بیمه بدی…چرا تمام اجناس تون توی یک انباره به نظر من توی دو جا ۳جا باشه بهتره…ریسکش کمتره…یک خورده ای صحبت کردیم.و کارش که تموم شد ساعت۲رد بود…گفتم ببخشید خانم مژده ای…دیر وقت هم شد معطل شدین حتما همسرتون نگران شدن…گفت نه من تنهام نامزد بودم جدا شدم…طرف بهم دروغ گفت مدرک تحصیلی جعلی داشت…هر چی گفته بود دروغ بود.فقط خوشگل بود…من هم جدا شدم…پدرم از خونه طردم کرد بخاطر طلاقم…میگفت خودت انتخاب کردی باید تا آخر عمرت هم باهاش بمونی…ولی من از دروغ بدم میاد زندگی که با دروغ شروع بشه آخرش چی میشه…گفتم حق داشتی…خوب کاری کردی…گفتم خب پس افتخار یک ناهار میدی دیگه…گفت وای حاجی شرمنده میکنی…گفتم نه خانوم مهندس چه شرمنده گی… کار من طول کشید.والله خودمم بد جوری گرسنه ام،رفتیم جاتون خالی یک رستوران سنتی همون نزدیک منطقه انبارهای شهرک صنعتی…رستوران قشنگی بود توی آلاچیق بودیم شخصی زیبا تنها…روی تخت نشستیم…اومد بالا رو به روی من نشست.خیلی قشنگ قبلش مانتوش رو در آورد.رانهای تپل قشنگی داشت…شلوار لی خاکستری رنگی تنش بود.سر زانوهاش خوشگل سوراخ سوراخ بود نمیدونم شما جدیدا بهش چی میگین. پوست نازش دیده میشد.یک تونیک بلند زرشکی شیک تنش بود بلند بود می‌رسید به روی رانهاش.‌نشست.گفت ببخشید ها حاجی من باید موقع غذا خوردن راحت باشم…گفتم چی بهتر.من هم کت رو در آوردم…تپل بود.خوش اندام گوشت خالص…خوش خنده مهربون…فوق‌العاده باکلاس…ناهار اومد…خیلی زیبا بدون رودربایستی ناهارش رو خورد بدون خجالت…خداییش کیف کردم…گفتم بگم سر ریز و یا پرس اضافه بیارند…گفت حاجی من عاشق چلو برگ هستم…خیلی هم زیاد خوردم…تازه گیها پر خور شدم چاق شدم.نه…گفتم والا من که قبلا شما رو ندیده بودم که نظر بدم…گوشیش رو در آورد…نمیدونم عمدی بود چرا اینکارو کرد.خواست دل منو ببره…گالری عکسهای شخصیش رو که توی خونه با لباس خونه بود بهم نشون داد…گفت از اینجا به بعد عکسای یکسال گذشته منه…گفتم ببخشید ها حریم خصوصی‌خصوصیتونه. گفت حاجی ببین من خودم دارم نشونت میدم…لامصب واقعا جیگری بود برای خودش…خدا میدونه اصلا پررو نبود و نیست…خودش میگه نمیدونم چرا جلوی تو رام شدم و خودمو وا دادم.بعدا توی خونه پشیمون شدم.با خودم گفتم اخه احمق آدم تمام عکسها و فیلم‌های خصوصیش رو زودي با یک ناهار جلوی مرد بیگانه وا میده مگه.؟؟.الان حاجی فک کنه من خدایی نکرده دختر ناجوری هستم…اینها رو بعدا بهم گفت…من بهش گفتم خانوم مژده ای میتونم شماره شما رو سیو گوشی داشته باشم…گفت ای والله حاجی…سیو…گفتم من لیسانس مدیریت دارم. خانومم هم لیسانسه.است…من چون احتیاج به شغل دولتی نداشتم استخدام نشدم…گفت وای آفرین.بخدا بهت نمیخوره لیسانس باشی‌…آخه خیلی محجوب و آرومی… بیشتر بهت همون حاجی بازاری میخوره…آخه با کت شلوار رسمی هستی…خندیدم…گفتم کار زمونه است دیگه…گفت حتما شماره منو داشته باش…من هم شماره شما رو سیوش میکنم…واتس آپ تلگرام اینستا چی داری…گفتم همه رو دارم.خندید…گفتم چیه مگه…گفت معلومه شیطونی ها…گفتم منظورت چیه.گفت خب همه اینها واسه چیه…گفتم بیا ببین…مال من همه تجارته…نشونش دادم…گفت ببخشید بخدا.فک کردم شما هم مث بعضی از حاجیها…دنبال شیطونی هستی…گفتم نه خانوم…من خیلی هم پابند زندگی خانوادگی هستم…خلاصه که کارمون تموم شد وبردمش رسوندمش…و رفتم دنبال زندگیم.چندشبی رد شده بود اتفاقا خانه برادر خانومم دعوت بودیم.آخر وقت بود.ولی فقط خودم و خانومم بودیم.بچه ها نبودن.خانومم داشت توی شستن ظروف کمک.زن داداشش می‌کرد.من و قاسم برادر خانومم قلیون می‌کشیدیم و هردو روی زمین چپ و راست یک متکا بزرگ تکیه داده بودیم…قاسم گفت رضا.میخام وام بگیرم ضمانتم میکنی؟گفتم نه تو بد حسابی باید از آخر خودم پرداخت کنم.قبلا خودتو نشونم دادی.گفت عجب آدم رکی هستی اصلا تعارف نداری…گفتم چی تعارفی ازقدیم گفتن هر کس که برو مونده به گوه مونده…همون لحظه توی واتس آپم برام متنی رسید…چفت و کنارم نشسته بود…منه بی حواس هم بازش کردم…منیژه بود نوشته بود.سلام حاجی ممنونم از ناهار و لطف اون روزتون…خیلی بهم خوش گذشت…خیلی جنتلمن هستی…از اون روز چند بار میخواستم بهت پیام بدم اما خجالت میکشیدم…با خودت بگی دختره چقدر پر روست…ولی نمیدونم چرا با شما اینقدر راحت بودم.کنارت احساس آرامش خاصی داشتم…چندتا پیام همینجوری پشت هم آمد.من هم میخوند دریغ ازینکه این شاشیک کنارم داره میخونه…سرش قشنگ توی گوشیم بود.خیلی با آرامش و راحتی خیال گفت آبجی فاطمه یک لحظه بیا…اونم گفت بعله داداش…گفت به نظر من یکم بیشتر مواظب زندگیت و این حاجیت باش…من هنوز داشتم پیام‌های منیژه رو میخوندم…متوجه نبودم…فاطمه گفت چرا…حاجی نپر چشم منه…من به رضا بیشتر از خودم ایمان دارم…گفت پس بیا واتس اپش رو بخون…من تازه متوجه حرف قاسم شدم…گفتم قاسم تو داخل گوشی منو دیدی.وخوندیش…گفت آره.گفتم کی بهت اجازه داد.مگه ادب و شعور نداری…یک آن همه ساکت شدن.خانومش بچه هاش و حتی خانوم من…گفت خودت گفتی هرکی به رو مونده به گوه مونده…چرا من به رو بمونم و خجالت بکشم نگم که تو سرت جایی بنده…زندگی خواهرم خراب بشه…گفتم مرتیکه گوه تو اصلا میدونی چی داری میگی…؟؟احمق مگه من چکار کردم…خانومم گفت جریان چیه…گفتم هیچچی مرتیکه عوضی بهم گفت وام منو ضمانت کن قبول نکردم…ترش کرده…الان داره چرت و پرت میگه…فاطمه گفت داداش مگه نگفتم بهش رو ننداز ضمانت نمیکنه…اوندفعه بعد دوسال پول رضا رو دادی خب حق داره دیگه…گفت خوبه تو هم طرفداریش رو بکن تا بدبخت بشی…گفتم قاسم حد خودتو بدون نزار توی خونه خودت جلوی زن وبچه ات همه جوره له و لوردت کنم…آدم ترسو و ریز نقش وپفیوسیه. خودش حساب کار دستش اومد.گفتم فاطمه جمع کن بریم…خانومش خیلی معذرت خواهی کرد. ولی فایده نداره دیگه…وقتی سوار ماشین شدیم…از طبقه بالا داد زد آبجی واتس آپش رو چک کن…بخدا رفتم پایین جررش بدم.خانومش و پسرش مانعم شدن…فاطمه توی ماشین سرش رو دودسته گرفته بود گریه میکرد…سوارشدم. گفتم میخای گوشیم رو بدم ببینیش…گفت میدی…گفتم آره عزیزم…من اگه ریگی تو کفشم بود…برای گوشیم رمز و قفل میزاشتم…یا ازت قایمش میکردم…ولی قبلش بزار جریان رو برات تعریف کنم.بعد ببینی چرا بنده خدا همچین پیام‌هایی داده…بعدش تمام وکمال همه ماجرا رو تعریف کردم…گفتم بخدا ساعت نزدیک ۳بود نمیشد ناهار نخورده اون هم با اون لطفی که بهم کرد…ولش میکردم بره…زشت نبود؟گفت چرا بود.نوش جونت.بخدا اندازه یک ارزن به حرفهات شک ندارم…گفتم پس چرا گریه میکنی؟گفت خب من هم زن هستم دیگه نگران زندگی و شوهرم هستم…گفتم نگران نباش.‌خودت میدونی برادرت خیلی آدم ناکسی هست…خیلی کونش سوخت قبول نکردم ضمانت کنم…گفت اون امشب تدارک دیده بود ازت پذیرایی کنه نمک گیر بشی ضمانتش کنی…گفتم کور خونده…مگه مغز خر خوردم…درسته پولدارم و کاسبم…اما احمق که نیستم…بعدشم اون اینقدر ازم چاپیده که حد ومرز نداره…بخدا گفتن نداره فاطمه جون فدای سرت…اما اومد برای رفیقش پارچه برد گفت از مکه برگشته کم‌پوله میخاد کادو بده تبرک کنه به مهموناش…الان۸ماهه ۲۰میلیون پول منو نداده…تازه کلی هم تخفیف گرفته…من رفیقش رو دیدم بهش گفتم…گفت حاجی بخدا هفته اول پولش رو دادم…ببین چی آدمیه… گفت خودم فردا حالشو میگیرم…رسیدیم خونه هنوز گوشیم دستش بود…گفت رضا.گفتم جانم حاج خانوم خوشگل من…گفت اجازه دارم شماره اش رو پاک کنم…از همه جا بلاکش کنم…خندیدم.گفتم بکن…برام بده ها.حیثیتم پیشش میره.ولی دلم میخاد تو راحت باشی…تو برام مهمی خب…گفت مرسی عزیزم…باور کنید وسط پذیرایی خونه بودیم داشتم کتم رو آویزون جا رختی میکردم…چندسال بود از این حرکت‌ها ازش ندیده بودم…دخترم هم اومد سلام داد.نامزد بود.هنوز نرفته بود سر خونه زندگی خودش…هم جلوی دخترم محکم بوسم کرد…بعدشم تندی رفت توی اتاقمون…دخترم خندید گفت نفهمیدم چی شد؟گفتم ولش کن احساساتی شده…گفت از مامان این کارها بعیده…من چند وقته بهش میگم بیشتر هوای بابامو داشته باش…بهش برس…چی شده ؟خندیدم گفتم حرفات روش تاثیر داشته.ممنونم ازت دخترم…برو بخواب…خودم رفتم توی اتاقمون.منیژه رو از توی گوشی من محوش کرد…پاکه پاک…گفتم خیالت راحت شد…گفت آره… رضا جون ببخشید خیلی وقته حواسم بهت نیست…گفتم نترس دیوونه من خطا نمیکنم…زندگیتو بکن.به حرف برادر احمقت نکن…باور کنید شاید دوهفته بود رابطه نداشتیم…خیلی باهم مهربون هستیم ها.هم دیگه رو دوست داریم.اما خانومم معتقده ما سن وسالمون دیگه زیاد شده بچه ها بزرگ شدن…نباید زیاد گیر مسائل جنسی باشیم.زشته داماد،داریم…چرت وپرتهای مسخره…بخدا من واقعا در عذاب بودم…اما اونشب خودش آروم دیدم تمام لباسهاشو در آورد… رفت توی تخت…تازه معتقده موقع سکس نباید لخته لخت باشیم مگه ما حیوونیم که لخت لخت باشیم…شاید خدایی نکرده زلزله ای چیزی بیاد…نباید که آبروی آدم به باد بره…ولی اونشب بعد از چند سال توی تخت خواب لخت مادر زاد شد…من فقط توی حموم اونم اگه بچه ها نبودن ویا خواب بودن.اینجوری لخت میدیدمش…ولی خودش احساس خطر کرده بود…دراز کشید…من هم لخت شدم…همسر ۲۰ساله خودم بود ها.ولی چون دوهفته بود رابطه نداشتیم…چنان آلتم زود سفت شد و بزرگ شد خودش فهمید.گفت وای دلت خیلی میخواست…نگاهش کردم. گفت ببخشید من بعد جبران میکنم…یک چیزی بگم بخدا شاید بهم بخندید…من هیچوقت از خانومم رابطه پشت نخواستم.و هیچوقت رابطه دهانی نداشتیم…دروغ نگم مال هم رو بوسیدیم اما نخوردیم…من داستان و متن وفیلم زیاد دیدم و خوندم میدونم چی به چیه…ولی اون چون توی مذهب سخت گیره من هیچوقت بهش گیر ندادم.اجبارش کنم…چون واقعا خانم خوبیه.اما کمبودهای جنسی زیادی رو هم تحمل کردم…تکنولوژی همیشه چیز خوبی نیست…بعضی مواقع باعث دلگیریت میشه.چون از چیزهایی مطلع میشی که بدست اوردنش برات شاید راحت باشه ولی انجامش ندی بهتره.اینجا آدم از ته دل همه چی مینویسه و عقده های دلش و خالی میکنه…من خیلی وقتها خیلی فانتزی ها توی دلم داشتم.ولی ازشون ناامید شدم…خیلی وقتها کارم رو با یک کف دستی راه انداختم.در صورتیکه این هم جزو گناهان کیری کبیره است…ولی چه کنم واقعا باید گریست برای ما ملت ایران …
بماند درد دلم باز شد.طولانی شد…گفتم خودش لخت لخت شد.و پا پیش گذاشت…من اینقدر عجله داشتم…فقط بوسیدمش و پاهاشو دادم بالا و با تمام قدرت چندین بار محکم فرو کردم داخلش تا ته آلت بلندم رو…میگم دو هفته بیشتر بود رابطه نداشتیم…تنگ بود…گفت وای رضا مردم از درد.عزیزم بکش بیرون قربونت بشم…گفتم چی شد گفت رضا خیلی حالم بد شد…رضا داخل بدنم…داره از درد منفجر میشه.از روش بلند شدم چنان گریه میکرد دخترم گفت چی شده مامان.بلند داد زد برو اتاقت.من سریع لباس پوشیدم…و اون نمیتونست…ولی با بدبختی لباس پوشید بردمش بیمارستان مستقیم اورژانس زنان…خانوم دکتر خوبی اونجا بود خیلی معاینه کرد درد و استرس زیادی داشت…با دارو آمپول و شیاف داخل واژنش دردش کم شد…فرستادش عکس و بعدشم سونوگرافی و تا۷صبح درگیر بودیم روی تخت بستری بود…دردش کم شد خوابید…دکتره منو صدام زد…رفتم گفت ببخشید مگه چند وقته رابطه نداشتید…گفتم فک کنم دوهفته ای میشه…گفت خب چرا…هم شما جوونید هم خانومتون…زیبارو خوش بدن هم هستند که…گفتم خانم دکتر مشکل از من نیست که…شما بگو هر روز هر شب من در خدمتشم…بخدا خودمم عذاب میکشم…از روزی که بردمش حج برگشتیم…رفت توی کار معنویات و چرت و پرت که ما الان دیگه سن و سالمون زیاد شده بچه ها بزرگ شدن اینکارا بده.دوماد داریم و فلان.بقران من خیلی در عذابم ولی خیلی دوستش دارم…امشب هم خودش خواست من چیزی بهش نگفتم بعد از چند بار دخول درد شدید بدنش رو گرفت…گفت عکسهاش چیزای خوبی نشون نمیده…اولا واژنش خشکه خشک شده که خیلی بده…دوما مشکل تخمدان پیدا کرده…سوما موقع سکس دچار گرفتگی عضلانی دیواره واژن شده.و به این زودی ها بهبود پیدا نمیکنه و مشکل روانی داره باید حتما غیر از مشکل درمانی بدنی…از نظر روحی هم درمان بشه…خلاصه که بعدش چند جا دکتر دیگه هم رفتیم.و همه یک نظر رو دادن… و همون مقدار رابطه هم ازم گرفته شد…طفلکی خیلی گریه میکرد…گفتم خوب میشی دیگه…گفت تو هم الان در عذابی…اون خانوم دکتره اول خیلی باهام صحبت کرد…قربونت بشم. تو هم بخاطر من سوختی…آروم برام حرف میزد و اشک می‌ریخت… تقریبا دو سه ماهی بود ازون جریان گذشته بود…توی حموم بودم اومد پیش من…بدن ناز و قشنگش رو گرفتم توی بغلم…خیلی تحریک شدم.دستم تا بهت خوردبین رو لمس کردم آلتم دوباره اندازه هیولا شد…گفت قربونت بشم دلت میخواد.گفتم مهم نیست…گفت چرا مهمه.تو مردی و جوونی…حق داری.‌رضا من بهت اجازه میدم دوست داشتی ازدواج کن…گفتم فاطمه تو من و چی دیدی…فک کردی خیلی بند این مسائل هستم…تو خودت مقصر بودی که از وقتی از حج اومدیم کم کردی رابطه رو…تا این بلا سرت اومد…زیر دوش گریه کرد.میدونم…مشکل از منه…رضا الان میترسم دوباره بکنی دردم میاد…گفتم اگه بترسی که خانوم دکتره. گفت برات بدتره…گفتم آروم باش…بهت میگم…فقط تو رو خدا بزار من کارمو بکنم…گفتم فقط لذت ببر…از لباش بوسیدم…موهای بلند و رنگ ومش شده قشنگش رو دادم کنار گردنش رو بوسیدم…مکیدم…گفت نکن سیاه میشه کبود میشه بچه ها می‌فهمن… گفتم گور پدر بچه ها که من باشم…بزار زندگی کنیم فاطمه این چه اخلاقیه تو داری.‌دخترت ۱۷سالشه دادمادت۲۲سالشه…۶ماهه ازدواج کردن نامزدن…صد بار دیدم زیر گردنش کبوده…کار خلاف شرع که نمیکنیم،زندگی کن لذت ببر…گفت من نمیتونم…گفتم تو رو خدا بزار عشق و حالم و بکنم.دلم برای بدنت تنگ شده…فاطمه دارم افسردگی میگیرم…خودش محکم بغلم کرد…گفت بهت میگم که دوباره ازدواج کن یا صیغه داشته باش…ولی آبروی منو نگه دار. گفتم لامصب وقتی تو هستی از صدتا دختر خوشگلتری چرا باید برم به زن دیگه پناه ببرم…زندگیم از هم بپاشه.دیدی داداشت فقط یک پیامک دید چه حرفها برام در آورد.‌بعدشم خودت هستی من تو رو میخوامت…دوباره مالش سینه های گنده و خوشگلش که یک کمی هم آویزون و ناز شده بودن رو شروع کردم.و گردن و بوسیدم و نوک سینه هاشو به دندون گرفتم…به چی قسم بخورم بعد از چندین وقت بالاخره صدای آه شهوتی شدنش رو شنیدم…گفتم جانم خوبه گفت آره بخورشون…نشستم زیر پاش…گفتم یکی از پاهاتو بزارش لب وان تا باز بشن گفت میخوای چیکار کنی…گفتم میخوام ببوسم و بخورمش.گفت وای نه بده از این کارا نکن تو یک مرد حاجی هستی…گفتم لامصب چی ربطی داره…عشق و حال حاجی و غیر حاجی نمیشناسه…آروم باش دیگه…گفت نمیتونم رضا.بلندشدم گفتم چرا آخه…گفت حس بدی بهم دست میده…تحمل ندارم ببینم تو از این کارا بکنی…نشستم لبه وان…پشتشو کرد.گفت بزار لای پاهام…گفتم دوست ندارم بشور بریم بیرون…گفت لج نکن تو که دوست داشتی…گفتم دیگه ندارم…خیلی چیزها رو تو دوست نداری…بعضی چیزها رو من دوست ندارم…برگشت گفت چقدر زود ازم دلخور شدی…گفتم فاطمه من توی حموم بودم. من بدبخت مث پسرهای۱۶ساله چندوقته کار خودمو با دستم راه می انداختم تو اومدی داخل حالمو خراب کردی منو بردی لب چشمه تشنه لب برگردوندی…خدا رو خوش میاد…این انصافه…اگه مرهم دردم نمیشی،اقلا نمک روی زخمم نباش…من هم آدمم بخدا…حتی اگه حیوونم باشم دلم خیلی چیزها میخواد…ندیدی حیوونا هم جفت‌گیری می‌کنند… پس بزار به درد خودم بمیرم…محکم بغلم کرد.گفت ببخشید بخدا منو ببخش…بخدا خودم برات زن میگیرم…شرطمم اینه که هر وقت دلت خواست نه نگه…گفتم ای بابا.من چی میگم تو چی میگی…تو با کارهات سوهان روح منی…گفت خدا مرگم رو بده که شوهر خوب من باید با دست ازضا بشه.خدا زودتر مرگ منو بده…آروم زدم توی سرش…گفتم چرت نگو.تو نباشی زندگیم معنی نداره…گرفتم کشیدمش جلو قدم بلندتر بود اما زانوهام خم کردم .از جلو گذاشتم لای پاهاش رفت جلوش لباشو گرفتم توی لبام…اینقدری تپل و گرم ونرم بود فقط لاش بود.ولی چون خیلی وقت بود کاری نکرده بودم…دوسه بار عقب جلو کردم دوباره بوسیدمش…خودشو از بغلم کشید بیرون…گفت نکن حس بدی دارم.اذیت میشم.ولی ولش نکردم…با دستاش آروم فشارم داد هل داد منو که ولش کنم…دید زورش نمیرسه همون لحظه ای که داشتم آبم میومد با دست زد توی صورتم محکم نزد دردم نیومد.ولی خیلی بهم برخورد.به نشانه اعتراض زد…ولش کردم…وقتی ولش کردم…آبم چنان پاشید بیرون چند بار ریخت روی پاهاش…گفت عه اه چقدرم زیاده…حالم بهم خورد.نگاهش کردم…فهمید خیلی بهم برخورده…گفت ببخشید رضا جون.بخدا دست خودم نیست…گفتم ممنونم از حرکاتت و حرفات…ازت انتظار و توقع نداشتم…تو صورتم نزده بودی که زدی…بهم اه و اف نگفته بودی که اونم گفتی…رضا تو رو خدا منو ببخش…گفتم باشه حتما…زودی غسل کردم و رفتم بیرون.اخه من که ازش نخواسته بودن بیاد توی حموم.ازش توقع هم نداشتم…خودش اومد منو شهوتی کرد و دیوونه کرد و عذابم داد…بعدشم کوچیکم کرد و خردم کرد…مستقیم رفتم توی تختم…و با خودم گفتم بهترین کار خوابیدنه. بعد از من بیرون اومد…لباس پوشید خودشو توی بغلم جا داد…گفت زود باش بغلم کن.تو مردی باید منو ببخشی…چیزی نگفتم بغلش کرد…دو دقیقه نشد…دوباره تحریک شدم…آخه خیلی بدن نرمی داره.موهاش هم بوی خوبی میداد…گفتم فاطمه سر تو از روی دستم بردار میخام بچرخم اونطرف…گفت نمیخام زود بغلم کن…تاصبح میخام بخوابم… گفتم فاطمه دارم عذاب میکشم ولم من دیگه…مگه من چکارت کردم که اذیتم میکنی…گفت رضا من دوستت دارم چرا اذیتت کنم…مگه دیگه فاطمه اتو دوست نداری…گفتم فاطمه.توی بغلم خوابیدی…دوباره تحریک شدم نمیزاری کامل ارضا بشم.اعصابم خورد میشه…بهم میریزم…دست زد دید خودمو جمع کردم…دید بزرگ شده.گفت بمالم واست.گفتم فاطمه اینها اسمش چیه.از مال تو هم بزرگتره و سالمتره.بی منت هم هست…اگه آبم هم بریزه روی دستای خودم اقلا به خودم فحش نمیدم که…پس خودم دست دارم چرا تو بمالی…اونی که می‌میماله بعدش پاهاشو باز میکنه از دست میره به پا…ولم کن دیگه…بقران گناه دارم عذابم میدی…حق من این نیست…من که کاریت نداشتم امشب…گفت شاید تو کارم نداری من تحریک نمیشم…گفتم چشم…برگشتم…سریع دامنشو دادم بالا.گفتم پاهاتو بده بالا…گفت نه. گفتم کوفت با تشر و خشم گفتم…پاهاتو بده بالا.میزنم توی دهنت ها…گفت باشه عصبی نشو غلط کردم…بگیر بخواب…گفتم بقران اگه پاهاتو ندی بالا خدا شاهده فردا طلاقت میدم. چون من کاریت نداشتم تو چوب تو لونه زنبور کردی.گفت،تو رو خدا رضا.نکن میترسم.اولین بار بود باهاش اینجوری حرف زدم…گفتم گوه میخوری از شوهرت بترسی…بی پدر بده بالا پاهاتو…حالا من مقصرم ها…از روزی از حج برگشتی خون به جگر من کردی…گفت رضابهم بی احترامی نکن فحشم نده…گفتم خودت باعثش شدی…مجبورم میکنی…زود باش بهت گفتم.دادزدم زود باش…گفت باشه باشه عزیزم داد نزن بچه ها بیدارند.پاهاشو داد بالا.من هم خیس کرده نکرده تا تهش دادم داخلش…داد و بیدادش در اومد…ولی دیگه ولش نکردم…گفت بقران دردم میاد گفتم شل بگیر خودت رو…به حرفش گوش ندادم…چون یکبارم آبم اومده بود دیگه زود آیم نمیومد…ولی خیلی تحریک شده بودم…سینه های گنده قشنگش رو محکم به دهنم گرفتم…فشار دادمشون… کم کم هرچی هم داد زد ولش نکردم پاهاش شل شد…خودشم خیس شد بدنش…در ضمن پزشکش بهمون گفته بود اگه یکبار دیگه باردار بشه حالت‌های بدنی و واژنش مرطوب میشه حس های بد هم ازش دور میشه.بر میگرده به زندگی…من هم لباشو تو لبام گرفتم و خیلی بوسیدمش چنددقیقه رگباری کردمش به داد و فریادش هم گوش ندادم…گفتم حتی بزار بچه هاش هم بفهمند خسته شدم دیگه…آبم اومد محکم تا ته ریختم داخل بدنش…از روش بلند شدم و…رفتم دوباره حموم…آخه ما خر مذهبیم وبرای نماز غسل میکنیم…چند دقیقه بعد اومد پیشم…اول فک کرده بود من کشیدم بیرون و آبم رو ریختم توی حموم…گفت کف حموم رو خوب پاک شستی یانه،؟گفتم مگه ریدم کف حموم که آبش بکشم…گفت نه برای آبت میگم…گفتم تو اینقدر ندادی که دادن هم یادت رفته…ریختم داخلت نفهمیدی.‌نامرد محکم بسیار سنگین زد زیر گوشم.گفت احمق چرا ریختی داخلم…ده روز از پریودم گذشته حامله میشم…گفتم چی شد میزنی زیر گوش من…به من فحش میدی…گفت ای وای ببخشید رضا جون بخدا نفهمیدم چی غلطی کردم…میخواستم واقعا کتکش بزنم.خیلی ترسید.خودمو کنترل کردم.ما توی ۲۰سال زندگیمون همچین مشکلاتی نداشتیم…آمد بیرون من روی تخت دراز بودم…لباس پوشید…آمد.خودشو ول کرد روی بدنم…اول تخت سینه منو بوسید…بعد صورتمو بعد دستمو…گفت ببخشید عزیزم…گفتم فایده ای نداره دیگه فاطمه…دیوار حرمتی که بریزه ریخته دیگه…من فک نمیکردم تو باهام اینجوری برخورد کنی…مشکل جنسیت کم بود وسواس جنسی هم که پزشکه گفت دچارش شدی…گفت ببخشید رضا جون تو همه چیز و همه کس منی.گفتبخدا بدن خیلی درد گرفت هنوزم دردم میاد.ولی نبینم تو ازم دلگیر بشی ها…خنده تلخی کردم…خوابیدم صبح بلند شدم.هنوز خواب بود.آروم لباس پوشیدم رفتم…همیشه زود بیدار میشد…اما مث اینکه دیشبش نخوابیده بود…بد خواب شده بود…رفتم بیرون…ماشین رو روشن کردم…عصبی بودم‌ حتی یک چایی هم نخورده بودم چی برسه به صبحانه…سر چهارراه صبح۸نشده بود ها…خلوت هم بود.ولی چراغو رد کردم…اون دست خیابون نرسیده.پلیسه یک تک آژیر کشید.گفت شاسی سفید رنگ چانگان نگه دار…فهمیدم با منه.نگه داشتم منو شناخت.گفت حاجی شما هم…گفتم جوون جریمه کن برم…حال ندارم…گفت مدارک دادم بهش گفت حاجی بیمه ماشینت هم چند روز دیگه تمومه…معاینه فنی هم میخای…باید ببریش…مدل ماشینت پایین اومده امسال باید معاینه بشه…گفتم چشم بنویس برم…گفت جریمه نمیکنمت. آدم با انصافی ولی رعایت کن…گفتم ممنونم…رفتم فروشگاه تازه حمید شاگرد اصلی مغازه داشت در رو باز می‌کرد. گفت ایوالله حاجی سر صبح…چیزی نگفتم…خودش فهمید دمق هستم…همون موقع یکی از فروشنده های خانوم اومد سرکار…من برگشتم بگم که حمید نظافت رو ولش کن برو صبحانه چایی بیار…دیدم زنه گفت حاجی چش شده…ناراحت بود…گفت معلوم نیست زنش چی کم وکسری بهش کرده این هم اومده سر صبح عقده اش رو روی سر من پیاده کنه…زنه هم خندید بد هم خندید…هر دو تا سر بالا کردن روی پله ها منو دیدن کپ‌کردن…حمید رو صداش زدم…گفتم بیا اومد…چنان زدم زیر گوشش که دهنش پر خون شد…کلیدها و ریموت مغازه رو هم ازش گرفتم…از یک کارمند بیشتر حقوق می‌گرفت… بد جور بهم بی احترامی کرد…همسایه داشت قفل رو باز می‌کرد گفت وای چی شد حاجی…حمید گفت حق داشت من مقصر بودم…به زنه گفتم ساعت۱۱بیا بقیه دستمزد ماهت رو بگیر دیگه اینجا نبینمت…تو هم برو شکایت من بگو صاحبکار بیرونم کرده…میام جوابتو میدم حقوق مزایات رو هم میدم…گفت حاجی اگه باسنگ هم بزنی توی سرم ازت شکایت نمیکنم…منو ببخش… من بی ادبی کردم…بعدشم رفت…زنه گفت حاج آقا به من چه…اون بی احترامی کرد…گفتم ببین اون چندین سال از بچه گیهاش مثل پسرم خودم بزرگش کردم سربازی فرستادمش زنش دادم و انداختمش بیرون.تو که اصلا برام مهم نیستی…گفت پس حق داشت گفت معلوم نیست توی خونه چی مشکلی داشتی اومدی عقده هاتو سر ما خالی کنی…گفتم حیف که زنی اگه نه همین وسط خیابون مث کرباس جرت میدادم…گفت فک نکنم عرضه همین کارا رو هم داشته باشی…زپرتی.از بابای پیرت هم کمتری…برو بدبخت…چندتا کلفت جلوی همسایه هام بارم کرد و رفت…من موندم و فروشگاه.درش روبستم،داخل بودم ها ولی در روبسته بودم…پدرم زنگ زد.گفت این پسره حمید اومده فروشگاه من…خیلی خودش ناراحته…چطوری زدی بدبخت دندونش شکسته…چکار شده پسرم…گفتم هیچچی حاجی هم نونشون رو میدی هم پشت سرت لیچار میگن…صبح زود رفتم مغازه رفتم داخل زنیکه جنده…بابام گفتن رضا جان بابا الان ناراحتی چیزی نگو.من تا الان از تو همچین کلامی نشنیده بودم…گفتم آخه پسره عوضی من بزرگش کردم. پشت سرم میگه حتما زنش اذیتش کرده کم وکسری کرده حاجی امروز صبح تلخ شده.اون از خودش بدتر هم میزنه زیر خنده…عوضی من جای پدرتم. ناموس من ناموس توست…چرا میگی زنیکه معلوم الحال به من بخنده…گفت عجب پس همچین گوهی خورده…گفت بندازش بیرون من هم الان دک میکنمش…بزار بره شکایت کنه…گفتم پولش مهم نیست…بزار بره…قطع کردم…بقیه پرسنل اومدن…رفیع یکی دیگه از پرسنل خوب و قدیمی بود…ولی سن وسالش زیاده از من هم بیشتره…گفت حاجی حمید خیلی پشیمونه…پشت گوشی گریه میکرد…زنش بارداره…گفتم رفیع میخای توی ۶۰سالگی بیکار بشی…گفت نه آقا جان.گفتم پس دخالت نکن…گفت ببخشید…ولی نمیدونم چکار کرده که خودش هم بد پشیمونه…ظهری تلفنم زنگ خورد…فاطمه بود اصلا حوصله اش رو نداشتم…همش بخاطر رفتار اون بود…پشت سرش گوشیم زنگ خورد…شماره غریبه بود…برداشتم گفتم بله…گفت سلام حاج آقا گفتم بفرمایید…گفت نشناختی…پارسال دوست امسال آشنا.گفتم خانم امرتون…گفت حاجی منیژه مژده ای هستم…درسته شماره منو پاک کردی و از همه جا بلاکم کردی…فقط قصدم اطلاع بود بیمه ماشینتون تموم شده تشریف بیارید…گفتم ممنونم ببخشید نشناختم…از صبح مشکل زیاد داشتم…گوشی قبلیم تمام شماره هام پاک شد…مال شما هم جزو اونها بود…انشالله میام چندروز دیگه زیارتتون میکنم…قطع کرد.ومن خیلی به فکر فرو رفتم…گفتم من مث احمقها همش کت شلوار میپوشم…پدرم از من شیک تر میپوشه…گفتم بدبختم خدا قد وهیکل و پول وموقعیت بهم داده من مث کودنها خودمو گرفتار زن و بچه کردم…من که به اونها کم وکسری نمیکنم.دوباره زنم زنگ زد بازم رد دادمش…اس داد رضا منو رد میدی…شاید دارم میمیرم…رضا حالم بده ها…زود زنگ زدمش چی شده…گفت هیچچی دلم گرفته بیا دنبالم منو ببر جایی.‌گفتم خدا لعنتت کنه…فک کردم باز دوباره حالت خراب شده…گفت پس هنوز دوستم داری.گفتم فاطمه میدونی این حرفات خنجر میکشه به قلبم…گفتم حاضر شو اومدم…همون موقع که از در میخاستم بیام بیرون…زن حمید اومد داخل…سلام داد…گفتم سلام باباجان.گفت حاج بابا…اون هميشه مث بچه هام بهم میگفت حاج بابا…گفتم جانم باباجان…گفت بزار حمید بیاد سر کار بخدا نزدیک وضع حمل منه.از صبح خونه داره گریه میکنه…نمیزاشت من بیام…ولی خودم بجون همین بچه اومدم واسطه بشم…گفتم باشه برو بگو برگرده…بگو ولی ناموس من و اون نداره…ببین وقتی الان تو رو فرستاده تو مث دخترمی حرفت رو قبول میکنم.برای اینه که…تو ناموسمی نمیخام خراب بشی…اونوقت اون نمک خورد نمکدون شکست…گفت حاجی بهم گفته چی گوه خورده…بخاطر منو و این بچه ببخشش…گفتم اشکال نداره…حاج حسین بابام که گفت دیگه راهش نده…ولی باشه…ولی دیگه کلید و دخل مغازه دستش نمیدم امین من نیست…رفیع هست…باید گوش بده به رفیع…گفت خاک تو سرش…بدبخت تازه داره پدر میشه بجای اینکه جای پاش رو سفت کنه…برای خودش بدبختی می‌سازه… باز هم خدا خیرت بده…گفتم هر وقت زمانش شد برو پیش این خانوم دکتر اورژانس زنان…هزینه اش با منه…آشناست…همون خانم دکتره که فاطمه رو می‌بردم پیشش…گفت چشم…گفتم بری ها من بهش خبر میدم…گفتم الان با چی اومدی…گفت راستش اون نمیزاشت بیام.وای وقتی دید اصرار دارم خودش منو با موتور رسوند…گفتم خاک بر سرش زن پا به ماه رو با موتور آورده… گفتم الان کجاست گفت توی دکون حاج عبدالله آهن فروشه…گفتم بیا بریم…از پله ها نمیتونست بیاد پایین دست کوچیکش رو گرفتم بخدا عین دخترم بود خودم برای حمید گرفتمش.پدر نداره مادرش زن زحمت کشیه.بخدا ننه این دختره عین برگه گله…۳۵سالشه خوشگل و نابه تازه بنده خدا دلش هم با من بود.جای من بود.ولی چون دلم همش جوری میشد فرستادمش پیش حاجی بابام که فکر بد به ذهنم نرسه…من هم کسخلم ها…بره رو دادم دهن گرگ…گفتم بیا سوار شو خودم سر راه میزارمت خونه…گفت نه مزاحم نمیشم…گفتم چرت نگو بدو بشین تو ماشین…سوار شدم سر خیابون حجره آهن فروشی حاج عبدالله بود.دیدم اونجا نشسته سرش پایینه…رفتم پایین تا منو دید بلند شد حاج عبدالله هم بلند شد و حال و احوال کرد…گفت رضا داداش جوونی کرده…گفتم برو مغازه کسی نیست…میخواست کلیدها رو بدم رفیع اما عروسم ناراحت شد…بگیر برو مواظب باش.شاید دو روزی نباشم…خم شد چند باری به زور دستمو بوسید…گفتم خجالت بکش زنت توی ماشین نگاهت میکنه…گفت ولی من نمیتونم توی چشمات نگاه کنم…گفتم برو به کارت برس.‌یک کارت ویزیت دادم خانومت…الانم زنگ میزنم،خانم دکتره عصر ببرش معاینه بعدشم وقت زایمانش هزینه اش با منه…این هم کادوی من…عبدالله گفت حمید خاک بر سرت همچین مردی تو رو بزرگت کرده بعد تو خرابش میکنی…زد زیر گریه گفت نمیدونی از صبح خودم فهمیدم چیکار کردم عین سگ پاسوخته پشیمونم…والله برای کار نیست هر جور باشه خودمو راه میبرم…فقط برای اینه که حاجی حلالم کنه…شرمنده دنیا آخرتت شدم…گفتم بدو برو مغازه کسی نیست رو سرشون.‌رفیع پیره خنگه…بار همکارا رو تحویل بده…دیگه هم این دختر رو با موتور این طرف اون طرف نبرش. از امشب تا وقت زایمانش وانت دستت باشه…لازم میشه موتور رو بزار کنار…دوباره گریه کرد.حاجی چوبکاریم نکن دیگه…خداحافظی کردم و رفتم بنده خدا رو رسوندمش و توی راه بهم گفت حاجی مامانم میگفت این حاج رضا دومی نداره باور نمیکردم…ولی میگفت نمیدونم چرا منو از مغازه خودش فرستاد جای پدرش…گفتم نپرس دخترم…شاید اشتباه کردم…مهم نیست…کم وکسری داشتی فقط به خودم زنگ بزن برو مواظب خودت باش…پشت سرش زنگ زدم خانم دکتره خودمو معرفی کردم و جریان زن حمید رو گفتم…و اسم وفامیلش رو گفتم وقت داد برای فردا…بهش گفتم تمام مخارجش با منه…از الان تا روزی که خوب بشه…گفت مهم نیست حاجی…ولی حاجی به فکر خودت باش…خانومت روحیه خوبی برای زناشویی نداره…تو رو هم ویرانت میکنه…روانپزشکش میگفت اصلا دلش با دوا درمون نیست…وسواس جنسی هم داره…جدای مسائل دیگه…گفتم خودم فهمیدم…این هم شانس منه دیگه…گفت حاجی حیفی هم پولداری هم جوونی هم خوش تیپی…سخت نگیر…مواظب زندگیت باش اما مواظب جوونیت هم باش که دوباره به دستش نمیاری…خلاصه عین یک رفیق باهام حرف زد…کم کم فهمیدم ای بابا دنیا دست کیه…ما کجای این دنیاییم.رفتم دنبال خانومم.اماده چادر چاق چول کرده…منتظرم بود…گفت حاجی یکجا بگم منو میبری…گفتم کجا…گفت قم…گفتم دوره ولی میبرمت…شاه زاده عبدالعظیم…گفت اونم خوبه…ولی قبلا هرجا میگفتم منو میبردی…نگاهش کردم…سرش رو پایین انداخت…گفت شب۴شنبه بود گفتم برسم دعای توسل جمکران…گفتم باشه بریم…با وجود خستگی…ناهار نخورده چای صبحونه نخورده راه افتادم سمت قم…ولی توی کیفش…کباب تابه ای و نوشیدنی آورده بود…خیلی گرسنه بودم خودش لقمه داد بهم…همون لحظه دوباره منیژه زنگ زد…گفتم بله گفت حاجی بیا بیمه ماشینت رو انجام بده…ماشینت شنبه بیمه تموم میکنه که تعطیله…نمیدونم چی مناسبتی بود…گفتم باشه…راه کج کردم برگشتم سمت دفتر بیمه و رسیدم…رفیقم نبود.فقط همین دختره تنها بود…تا رسیدم بلند شد لبخند قشنگی زد…دیوانه دست دراز کرد دست بده اشاره کردم توی ماشین زود دستشو کشید کنار…خیلی زود وقشنگ کارمو انجام داد.وخیلی زیبا لبخندمیزد…حاجی حاجی میکرد…بیمه تموم شد.و برگشتم توی ماشین…فاطمه گفت این همون دختره است قربون صدقه ات می‌رفت.گفتم آره… چرا میپرسی.‌اون تشکر می کرد نه اینکه قربون صدقه ام بره…تو و اون برادر پفیوست اشتباه برداشت کردین…گفت یعنی من هم پفیوزم…گفتم فاطمه میخوای اذیتم کنی…یعنی تو نمیدونی برادرت پفیوسه…پس چرا برای حرفت تره هم خورد نکرد…پولمو نداد…گفت بخدا گفت داده.گفتم گوه خورده با۷جد و آبادش…گفت رضا جد و آبادش پدر و آبا اجداد من هم هستن ها…گفتم ببخشید عزیزم دروغ گفته اعصابم خورد شد. همونجا زنگ زد.به برادرش…گفت قاسم بخدا تا فردا پول پارچه های پارسال رو نیاری بدی بیام در خونه ات تیکه پاره ات میکنم.آبروی منو پیش شوهرم بردی.‌توکه پول ندادی چرا دروغ گفتی منو پیش شوهرم خراب کردی…گفت تا فردا میدم بهش…این هم قطع کرد.‌زنگ زدم…حمید گفتم این لاشی قاسم اومد برای حساب کتاب تموم پارچه ها رو که توی دفتره به نرخ روز بزن یک قرون هم تخفیف نده…فاطمه گفت رضا گناه داره…گفتم من ندارم…تا الان دوبار بخاطر اون پفیوس دعوامون شده…چیزی نگفت…ساکت بود یکباره گفت.ولی رضا این دختره خیلی گرفتارته و دوستت داره…گفتم تو از توی ماشین ازون فاصله فهمیدی اون عاشق منه…گفت من زن هستم و میفهمم…‌چشماش هنوز دنبالت بود…وقتی رفتی داخل ذوق کرد…چرا باهاش دست ندادی…گفتم اگه مرد غریبه طرف تو دست دراز می‌کرد دست میدادی؟گفت نه خدا نکنه…مگه من بی حیام…گفتم تو کی از من بی حیا گری دیدی…؟رضا چندبار این دختره رو دیدی؟گفتم این بار دومه…گفت چه کاره است.گفتم این کارشناسی بیمه داره و برای این مهندس رفیقم کار میکنه…مهندس سرش شلوغه نمیرسه دفتر رو سپرده به این…هنوز دور نشده بودم…منیژه زنگ زد.برداشتم…گفت حاجی جون کارت ماشینت که موند اینجا…گواهینامه و برگه بیمه رو بردی کارت ماشین موند…گفتم بی‌زحمت جایی نرید من بیام ببرمش…باید برم قم کارت رو لازم دارم…برگشتم هنوز توی دفترش بود…دوباره دیدمش…گفت حاجی کی هستی فروشگاه بیام خرید…گفتم امروز که نیستم ولی فردا پس‌فردا هر وقت رفتم فروشگاه بهت پیام میدم بیا…در خدمتم…گفت ممنونم… حاجی شماره منو دوباره،پاکش نکنی ها…خندیدم…گفتم بی موقع پیامک نده…فقط روزها ۹صبح تا۹شب.بقیه وقتها گوشیم خونه بدون رمزه حاج خانوم چکش میکنه…خندید…برگشتم…فاطمه گفت رضا برگرد خونه امروز این دوباره که نمیشه بریم قم صلاح نیست…گفتم بیا بریم همون شاه زاده عبدالعظیم گفت باشه بریم…بردم گردوندمش…گفت دختره چی میگفت دیر کردی…گفتم عزیزم خب میومدی پایین باهام تا بفهمی…گفت رضا دوستش داری…گفتم بخدا حتی هنوز بهش فکر هم نکردم چی برسه که بدونم دوستش دارم یانه،فاطمه تو خوشگلی خوبی خانومی…خودت داری زندگیمون رو بهم می‌ریزی… من نه زن میخام نه دوست دختر نه چیزی…من فقط تو رو با یک رابطه سالم بدون بی ادبی و بی محدودیت میخام…گفت مرسی رضا جان…تو خوبی ولی من نمیدونم چکارم شده…سختگیر شدم…رضا از دیشب خیلی خیلی از خودم بدم اومده…کاش تو هم میزدی توی گوشم…چرا نزدی…گفتم چون دوستت دارم…بهش فک نکن عصبی میشی…یک چند ساعتی گشتیم

دکمه بازگشت به بالا