پاهای هم دانشگاهیم

سلام.
اسم من کیان است و الان 30 سالمه و این داستان برمیگرده به 10 سال قبل که 20 سالم بود.
من رشته تحصیلیم تجربی بود و برای ادامه تحصیل باید به دانشگاه میرفتم و متاسفانه تهران قبول نشده بودم.
و چون زیاد خوابگاه دوست ندارم و خوشم نمیاد ی خونه کوچک کرایه کرده بودم.
در دانشگاه و توی کلاس ما تقریباً نصف کلاس رو دخترا و نصف کلاس رو پسرا تشکیل داده بودند و خیلی رابطه دخترا با ما پسرا خوب بود.
و من فتیش پا دارم و از پاهای زنان خیلی‌ خوشم میاد و تحریکم می‌کنه.
در دانشگاه هم اکثر دخترا جوری کفش می‌پوشند که مچ پاهاشون کامل معلوم بود و منو تحریک میکرد.
خلاصه یک روز در دانشگاه بود که استاد گفت باید به صورت گروهی و 2 نفر با هم ی پروژه ای رو آماده کنند و به دانشگاه تحویل بدن و این پروژه هم ، پروژه سختی بود اینطور نبود که مثلاً بتونی 2 روزه انجام بدی.
و من با ی دختری به نام فاطمه هم گروهی شدم تا این پروژه رو آماده کنیم.
بخوام از فاطمه بگم دختری تقریبا با قد 170 ، 171 با وزن 65 اینا و خیلی خوشگل و خوش برخورد بود و رنگ پوستش هم سفید بود.
و از شانس من اون هم خانواده اش در تهران زندگی میکرد و اینجا مثل من خونه اجاره کرده بود.
روز اول قرار شد بیاد خونه من و با هم کار پروژه رو شروع کنیم
و خلاصه اومد کمی با هم گپ زدیم کار پروژه رو شروع کردیم و یه چند روزی همین طوری گذشت و رابطه ما صمیمانه تر شد و یک روز بهم زنگ زد که برای انجام پروژه این سری تو بیا خونه من ، منم بهش گفتم که آخه کل وسیله ها خونه منه و این حرفا ولی قبول نکرد و گفت این بار نوبت منه که از تو پذیرایی کنم و…
دختر خیلی مهربان و خوبی بود و من هم به ناچار قبول کردم و رفتم خونش ، از ظاهرش بخوام بگم ی لباس آستین بلند تقریبا جذب پوشیده بود با یه شلوار خوش فرم و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم پوشیده بود که دقیقا مخالف رنگ سفید پاهاش بود و یه لاک قرمز هم به ناخونای پاهاش زده بود که خیلی خوشگل شده بود و اصلا روسری و شال هم سر نکرده بود و موهاش و گردنش کاملا معلوم بود و بهش به خنده گفتم چرا شال سر نکردی اون هم به خنده گفت مگه آدم تو خونه خودش با شال میگیرده و…
اون روز گذشت و روز به روز رابطه ما بهتر و صمیمانه تر شد ، طوری که حتی تو خونه من میامد کلا مانتوش و شالش رو در می
آورد و جلوی من با موهای باز و آستین کوتاه می‌ نشست و بعضی وقتها هم جورابهاش رو هم در آورد و می‌گفت با جوراب اذیت میشم.
تقریباً آخرای پروژه بود که دیگه با هم کاملا راحت بودیم و من بهش دست میزدم و با هم شوخی میکردیم و…
وقتی که کار پروژه تموم شد و به دانشگاه تحویل دادیم با هم قرار گذاشتیم که یه بعضی وقت ها به هم سر بزنیم و یه روز که رفته بوم خونش بحث افتاد که تو توی زندگیت چه چیزی دوست داری و با چه چیزی تحریک میشه و از اینجور حرف ها
منم بهش گفتم واقعیت من پاهای دخترا رو خیلی دوست دارم و با دیدنش تحریک میشم و دست دارم اونا رو ببوسم و لیس بزنم و…
اونم گفت حدس زده بودم ، بهش گفتم از کجا در جواب گفت که آخه اکثر موقع هایی که میای خونه من بیشتر به پاهای من توجه می‌کنی و انگار پاهای منو خیلی دوست داری؟
منم گفتم بله واقعاً پاهات خیلی زیباست ، اونم گفت اگر بخوای میتونی چیزهایی رو که گفتی رو انجام بدی و من از تو شناخت کامل دارم و مشکلی ندارم.
من خیلی از این حرفش خوشحال شدم و گفتم واقعاً میتونم و گفت بله ، فاطمه نشست پای مبل و من زمین نشستم و پاهاش رو برد بالا و من با تمام وجودم پاهاش رو بوسیدم و نمیدونی اون پاهای خوشگل سفید رو ببوسی چقدر حال میده و اون هم این موضوع رو فهمیده بود.
و روز ها همین طوری می‌گذشت من هر موقع که با فاطمه ملاقات میکردم پاهاش رو میبوسیدم و کف پاهاش رو لیس میزدم چون پاهاش خیلی خوش فرم و خوشگل و سفید بود.
و وقتی خونه من میامد می‌نشست پای مبل و من جوراب هاشو در میاوردم و اون پاهای خوشگل سفید با انگشت های قشنگ و با لاک مشکی که زده بود رو میدیدم و جوراب رو از پاهاش در میاوردم واقعا لذت بخش بود.
خلاصه روزگار همین طوری می‌گذشت که یک روز من وقتی خونه فاطمه رفتم بهم گفت برای عصرانه کیک داریم و 2 تیکه کیک آورد
و من خواستم که بخورم گفت صبر کن و رفت یه سینی آورد و کیک رو گذاشت روی سینی و روی زمین و نشست پای مبل و به من گفت بشین پایین و من هم نشستم و گفت باید کیک رو از پاهای من بخوری و پاهاش رو مالید روی کیک و خامه ای شد و گفت تمیزش کن منم که شوکه شده بودم با تمام وجود لیسیدم و اون پاهاش رو باز می‌مالید روی کیک و می‌گفت پاهام خوشگلم رو تمیز کن منم تمیز میکردم و بهم گفت که باید کل این کیک رو از پاهای من بخوری و من هم کل پاهای کیکی فاطمه رو خوردم و براش تمیز کردم و اون روز خیلی خوش گذشت.
و این داستان ادامه داشت.
و الان که 30 سالمه 8 ساله که با هم ازدواج کردیم و یه بچه 6 ساله هم به نام آریا هم داریم.

(پایان)

نوشته: کیان

دکمه بازگشت به بالا