پرتقال فروش

خودم:
سلام به همه مهربونا و خوبان.صابر هستم الان۲۳سالمه واز یکی از شهرهای شمالی. هنوز مجردم و اصلا قصد ازدواج ندارم کلا دو تا بچه هستیم خواهرم ازدواج کرده ومن موندم وپدرمادرم…در ضمن قد اوستا هم ۱۸سانته وکلفتیش رو همه خوب پسند کردن.بعد از اینکه دیپلم گرفتم کنکور امتحان دادم و رد شدم رفتم خدمت.از خدمت که برگشتم بیکار بودم.پدرم چون نیسان داشت ومن هم گواهینامه داشتم و کار اصلیش بار بردن از شمال به تهران و کرج بود.ما یا از فیروزکوه میرفتیم یا هراز…اصلا از جاده چالوس نمیرفتیم. کار اصلی هم بردن مرکبات مخصوصا نارنگی پرتقال به تهران بود.شاید هم کیوی…وبرگشتنی چون پدرم خیلی آشنا داشت بار خوب برای شمال می‌خورد.لوازم منزل میوه وتره بار جنوب .سیب زمینی پیاز…هر چی…درآمدش هم خوب بود وهست‌‌…ما خودمون هم یک باغ پرتقال داریم کوچیکه اما شکرخدا هست.موضوع مال یکسال ونیم قبله.ما بار پرتغال بردیم برای تهران و ساعت۲شب رسیدیم.بار سریع تخلیه شد.یک چرت زدیم و صبح صبحانه نخورده خواستیم راه بیفتیم که دم ورودی بار فروشی یک خانمی با شوهرش جلوی نیسان ها رو میگرفتن …و کارت مغازه میدادن…گفتم آقاجون بریم همین کافه چای صبحانه بخوریم بعد بریم جاده خسته ایم …بنده خدا چیزی نگفت…تمام شب رو هم من نشسته بودم.اون گفت تو بخواب برگشتنی من میشینم…توی کافه شوهر زنه اومد گفت آقا تا شب عید۵۰تانیسان پرتغال میخوام ۵۰تاکیوی…هر کی بار بیاره نقدی ۵درصد بالاتر از میدون پول نقدی میگیره.ولی فقط راننده شمالی میخوام که بار آوردن رو جاده رو بلد باشه…گفتم بابا من برم…گفت پسرجان ما خودمان ماشین داریم برای تو هم که ثبت نام کردیم بعد عید میگیری انشالله…عجله نکن…بعدشم ما توی میدون اسم و رسم داریم اونایی که تمام سال به ما بار میدن و میگیرن الان امیدشان به ماست که بار عیدشان رو تامین کنیم.چیزی نخواستم بگم و رو حرفش حرفی بزنم.برگشتنی جاده برف باریده بود تقریبا نصف جاده رو رفته بودیم که نمدونم از روی کوه برف ریخته بود کنار جاده …نمدونم باد برفها رو جمع کرده بود۳کنج جاده چی بود که اتوبوس از روبرو آمد نتونست جمعش کنه گرفت سمت ما البته حق داشت اگه اونطرف می‌رفت صددرصد ته دره بود وبا۴۰تامسافر ننه اش گاییده بود…خلاصه که زد به ما و ما موندیم توی نیسان و ماشین داغون و از بالا برف ریخت روی ماشین رو پوشوند…بابام بنده خدا پاش شکسته بود ناله می‌کرد… چون اتوبوس ضربه رو از طرف راننده به اون زد…مردم و راهدار ها ویلیس زود ما رو کشیدن بیرون و بابام با آمبولانس بردن تهران ماشین رفت پارکینگ…راننده اتوبوس بنده خدا ترسیده بود…تهرانی بود…من با ماشین خودمون رفتم تا پارکینگ شماره راننده اتوبوس رو ازش گرفتم.نزدیک ساعت۳بعدازظهر بود که بابام بنده خدا رو بردن اتاق عمل…برای پاش.از شمال کس و کار اومدن ‌راننده اتوبوسه بنده خدا خیلی زحمت کشید.خلاصه ده روزی گرفتار بودیم و کارای ماشین و خسارت بیمه و اینا انجام شده ماشین رو من توی همون چند روز کاراش رو کردم و مرتب شد از اولش هم بهتر… آخر بهمن بود نزدیک عیدبود.بابام گفت پسر جان عجله نکن تند نرو دیدی که چی شد…گفتم خیالت راحت مواظبم. بار اول که آوردم ۴عصر رسیدم ۱۲شب تخلیه شد.اعصابم خورد شد.نه میتونستم وایستم نه برم…دیدم برف میباره گفتم شاید جاده بسته باشه نرفتم…صبح خروس خون رفتم کافه صبحانه وفلاسک رو پر کنم…دیدم باز هم همون زن و شوهره هستن…سلام و احوال پرسی کردم و خودمو معرفی کردم و گفتم نیسان دارم و شمالی هستم دیشب بار آوردم اما معطل شدم اگه معطلم نکنی هفته ای۳نیسان بهت پرتقال میدم…گفت ماشین مال کیه گفتم خودم…خانومه۴۰سالش میشد ولی جاافتاده خوشگل بود.مانتو که تنش بود اینقدر سینه ها و کونش بزرگ بودن می خواست لباسش پاره بشه…گفت تو بار برسون ۱ساعته تخلیه پول هم همونجا توی کارتته…هزینه بارنامه هم باما.گفتم ایوالله…شماره ها رد و بدل شد…گفت جوون یکبار دارم اگه برسونی ۱تومن بهت میدم گفتم چیه گفت مبلمان خونه است…گفتم کارگر ندارم خودمم خسته ام…گفت کارگر بهت میدم .گفتم من دستمزد نمیدم ها…گفت با خودم …گفتم غنیمته…منو برد یافت آباد مبل ها رو خودشون بار زدن خودشون هم.تخلیه کردن…موقع بار زدن صاحب کارگاه گفت برگرد بیا بار زیاده…گفتم نه من میوه کش هستم.گفت پسر جان مگه چقدر برات سود داره اگه الان تا شب برام بار ببری اینقدر که مشتریان معطل هستن…مرد باشی تا۱۲شب بالای۱۰تومن بی دردسر کار کردی.گفتم ببینم چی میشه رفتم بار رو خالی کردم ولی خیلی برف سنگین بود ساعت۹صبح بود.مادرم زنگ زد گفتم برف میادشاید امشب برنگشتم تهران موندم.مادرم گفت پدرت گفته بگو برنگرده اینجاهم برف سنگینه…با خودم گفتم میرم همون کارگاه مبل میکشم تاشب۵راه برم باز هم بهتر ازشماله.خداییش تهرانیهای اصیل خوب به کارگر پول میدن…عیدی هم میدادن…دیدم موندنش به نفع تا برگردم دنده صدتا یک غاز بکشم ماشین هم توی شهر باگاز کار می‌کرد هزینه نداشت ولی جاده همش بنزین…تازه بعضی‌ها ناهار شام هم میدادن…اینو بعد که وایستادم فهمیدم.

برگشتم همونجا دیدم همون خانومه اونجاست…داره با یارو سر رنگه مبله دعوا میکنه…خلاصه که تا منو دید معلوم شد مبلهای اینا رنگ سبز سیر کمرنگ بردن جای دیگه مبلهای اونا رو آوردن برای اینا.یارو آدم خوبی بود گوشی رو دستم داد گفت تا شب گرفتاری کمه کم ازش ده بگیر کون میده پولم میده .بند پول نیست.۳دست مبله.تازه دو دست هم ماله اونیه که اشتباه برده…کارگراش گناه دارن مزدشون رو بده با پول ناهار بگیر ازش.کارگرها رو برداشتم و پول و نقد زد خیلی خوب بود…زنگ زدم بابام بهش گفتم ببین ده تومن اومد کارتت.گفت ها مال چیه جریان رو گفتم بهم گفت بهتر همونجا باش نیا جاده.مشتریها هم میدونن که من تصادف کردم ازم انتظاری ندارند…خلاصه که با کارگرها رفیق شدم افغانی بودن اما بنده خداها بدبخت بودن ولی زحمتکش…یکیشون اسمش غلام رسول بود گفت

آقا صابر این زنه خیلی لونده و جنده است.پولداره یعنی شوهرش پولداره ولی همه دست اینه…دوروبرش باش هم میتونی بگاییش هم پول بگیری…میگن شوهرش بی غیرته.کیر جور میکنه برای زنش…گفتم غلام ازین حرفها نزن‌…اومدیم کاسبی کنیم نزدیک عیده.غیبت نکن…این حرفها همش کس شعره…باور نکن…گفت نه نه دروغ نیست…سیف افغان چند روز خانه اشان تمیز کاری کرده بود میگفت شوهرش جوان های خوشتیپ آورده بود دو سه نفره سر داده بود روی زنه…من توی این داستان‌ها خونده بودم اما باور نداشتم…میگفتم حتما فانتزی کسی تخیلی یا چیزیه…باز هم به حرفش اهمیت ندادم…تا شب ساعت۲ما بارکشی داشتیم و خیلی خسته شدم…گفتم الان کجا برم بخوابم.کجا دوش بگیرم…غلام رسول گفت بیا بریم خانه ما.‌گفتم نه زن و بچه ات ناراحت میشن…گفت نه یک‌شبه بیشتر که نیست…رفتم اونجا خانه کوچک بود…بنده خدا دو تا بچه داشت صبح ۹بیدار شدم گوشیم خیلی زنگ خورده بود اما بی صدا بود نفهمیده بودم.‌بلندشدم…اول از غلام پرسیدم.خانومش گفت اون ساعت۷رفته سرکار شما خسته بودین بیدارتون نکرد…دیدم خانمش لهجه نداشت گفتم مگه شما افغانی نیستی…گفت نه من کرجی هستم بابام ندار بود منو داد غلام رسول…گفتم حیفت کرده…گفت نه خودمم اول همینجور فکر میکردم اما مرد خوبیه…ببخشید آقا صابر غلام گفته میخاستین دیشب برین دوش بگیرید نشده الان برید…گفتم نه میرم بیرون حمام عمومی گفت نه برین همینجا من براتون حوله میارم…رفتم حموم کوچیک بود ولی تمیز بود‌‌…بچه هاش خیلی سروصدا میکردن‌‌…زیر دوش بودم در زد گفتم بله …گفت شامپو آوردم گفتم ممنون…هنوز شورت پام بود.در رو باز کردم دیدم اومد تو گفتم خانوم خواهش میکنم برید بیرون …گفت کوس دوست نداری مگه.‌گفتم چرا دوست نداشته باشم خیلی هم دوست دارم گفت پس ساکت باش…گفتم من دیشب و صبح نون ونمک غلام رو خوردم بعدشم زن شوهر دار بده تاوون داره…گفت اون زمانیه که شوهره ندونه زنش چکار میکنه…ولی غلام خودش منو فرستاده اون دوست داره زنش جلوش گاییده بشه کیرش کوچولوهه…اومد تو سفید لاغر سینه ها کوچیک…شورت رو کشید پایین کیرمو دید…گفت نه لامصب کلفته خوب چیزی دیده پسندکرده.‌گفتم بخورش گفت بزار غلام هم بیاد تو گفتم بچه هات کجان گفت پایین خونه خواهرم بازی می‌کنند… غلام با خنده اومد تو گفت سلام صابر جان. گفتم پس اون یارو خودت بودی گفت نه این کار رو من از اونا یاد گرفتم کیره کلفت برای خانوم جور میکنم…گفتم از کجا فهمیدی من کیرم کلفته.‌گفت دیروز کنار جاده نشستی ادرار کردی داشتی تمیزش میکردی از آینه بغل ماشین عقب رو دیدمش…بکن تو کوس تنگش کیف کن…کیر دوست داره… دیدم زنش استاد بود توی خوردن.‌چنان ساکی زد ۵دقیقه نشده آیم اومد.‌ذره‌ای هدر نرفت.‌گفتم آخ حیف شد…گفت نه بشوریم بریم بیرون…خلاصه که رفتیم بیرون چندتا تخم مرغ با خرما تفت داده خوردیم .زنش لخت می چرخید…تریاک آورد کشیدیم با چای نبات …کمر سفت نامرد چنان کوسی داد که نگو…دونفره کردیمش صدای نازش هنوز تو گوشمه…شوهرش کیرش نازک بود.میگفت فقط برای کون کردنه بدرد کوس نمیخوره…لامصب به اون لاغری نمیدونم تا کجا می‌رفت این کیر.‌‌…تا نزدیک عید خونه اونا بودم هر شب بساط کوس جور بود.‌حتی تریاک. من هم هرچی انعام بود براش میگرفتم…فقط بديش این بود معتاد شدم…توی عید برگشتم خونه…هر روز پول خوبی تو کارت بابام میزدم…البته نصف پول بارها.‌تازه اون میگفت برای خودت هم بردار من منت میزاشتم میگفتم نه شما پات شکسته لازم داری.‌ولی وقتی تو عید فهمید معتاد شدم گریه کرد ناراحت شد از من خواست ترک کنم …من زود ترک کردم اما.باور کنید هر شب کوس مجانی کردن سه نفره خیلی حال داشت…یکی دوبار دیگه رفتم خونه اونا اما فک کنم بکن دیگه گیر آورده بودن زیاد باهام گرم نشدن ولشون کردم…لاشی خودش کاکولد بود میگفت زن صاحبکارم شوهرش کوسکشی میکنه…

نوشته: صابر

دکمه بازگشت به بالا