پرونده های وکیل (2)
…قسمت قبل
دیروز عصر میخواستم پیش آرایشگر برم که دیدم باز خر پیره ها تو حیاط منتظرن وکیل قصه های سوپر کسشعرش رو شروع کنه عصرا عین مهد کودک میشینن این میاد پرونده های قدیمیشو تعریف میکنه . میخواستم رد شم که گفت بیا بشین لازمت داریم! چون برای کلید آپارتمانش وقتی میره سفر نقشه کشیدم ایندفعه رو طبق معمول تو ذوقش نزدم که…خیلی وقته دیگه مهد کودک نمیرم… یا الان پورن اومده دیگه کسی با داستان کون جق نمیزنه… و خلاصه از تیکه های همیشگیم بارشون نکردم. آق وکون چاییشو هورت کشید و داستانش رو شروع کرد…
در خانواده ثروتمندی رسم بوده که پدربزرگها در زمانی حیاتشون چیزی رو به اسم اولین نوه پسریشون بزنن. پدربزرگ هم ویلای شمالش رو در سالگرد 18 سالگی به نام نوه اش یاشار میکنه. یاشار پسری بوده کوچک جثه و ریز نقشه و کمی هم خجالتی. بعد از تعطیلات نوروزی در محوطه دانشگاه تعدادی دانشجو نشسته بودن و از مسافرت مزخرف خانوادگیشون میگفتن و اینکه ای کاش میشد یکی ویلا داشت یه مسافرت دانشجویی میرفتن. یکی از دخترا میگه مگه اجاره ویلا چنده؟ پول میزاریم دسته جمعی خودمون میریم! یکی میگه اینقدره یکی میگه اونقدر. یاشار خجالتی در سکوت نشسته بوده که یکی از دخترلاشی های دانشگاه به حالت مسخره میگه تو چی؟ ویلا نداری ببریمون سفر؟ یاشار میگه داریم. قبل از اینکه دختر جوابی بده یکی از پسرهای مفتخور/آویزون دانشگاه میگه پس حله! دسته جمعی میریم!! اینم میگه نه! و پا میشه میره! فرداش دختر لاشیه و دو تا از دوستای دخترش میان پیش یاشار . میگن کاری با اونا نداریم بیا خودمون 4 نفری بریم سفر! این بدبختم که احتمالا اولین بار بوده دختری بهش توجه جدی میکرده. قبول میکنه. آخر هفته به سفر میرن وقتی میرسن میشینن تو پذیرایی که خستگی در کنن حدود ده دقیقه بعد یکی از دخترا میگه یه چایی به ما نمیدی؟ این بدبخت پامیشه میره آشپزخونه چایی دم کنه میبینه صدای خنده پسر میاد! بر میگرده تو سالن میبینه چند تا پسر نشستن در ورودی هم بازه…پسر پشت پسر… یکی از یکی مادرجنده تر… دارن وارد ویلا میشن. میره جلو سعی کنه مانع ورود بشه پرتش میکنن اونور. سردسته این گروه پسر قوی هیکلی به اسم ابوالفضل بوده مودبانه بهش میگه برید بیرون! میگه ما بریم که با دخترا تنها باشی؟ نمیشه که! میگه اینجا ویلای منه! برید! جواب میشنوه خوش کردم آخر هفته رو تو ویلای تو بگذرونم! میگه نرین به پلیس زنگ میزنم! محل نمیزارن! میره آشپزخونه زنگ به پلیس بزنه میان دستو پاشو میبندن. و از پنج شنبه ظهر تا شنبه صبح باز نمیکنن. نمیزارن دستشویی بره میگن تو شلوارت… آب و غذا بهش نمیدن و هر وقت آب میخواسته ابوالفضل یا یکی از پسرها درار میکرده رو صورتش میگفتن این آب! برای اینکه بعدا شکایت نکنه میخواستن بهش تجاوز کنن ولی از ترس دردسر آخرش ماهیتابه و ملاقه و چیز های دیگه آشپزخونه رو تو باسن این بیچاره فرو میکنن و فیلم میگیرن و میگن به کسی بگی اینا رو میزاریم رو نت. تلفن های ویلا رو میشکنن و موبایل اینو میبرن. شنبه صبح بازش میکنن و میرن این بدبخت از ویلا میاد بیرون برای کمک گرفتن همسایه شون میبینه و به پلیس زنگ میزنه میان میبینن داره میمیره میبرنش بیمارستان و اونجا همه چیز رو صورتجلسه میکنن. باباش میاد سه جا شکایت ثبت میکنه شمال. تهران و دفتر حراست دانشگاه. بلافاصله برای وصل نشدن اسم دانشگاه به اون جریان دانشگاه دانشجو ها رو منع تحصیل میکنه و میگه تا همه چیز تموم نشده حق برگشتن ندارید. پدربزرگ ثروتمند وکیلی رو استخدام میکنه میگه پول مساله ای نیست مادر تک تکشون رو بگا! قانون میگه کف حکم برای یک نفر برای ورود غیر مجاز به ملک دیگران شش ماه تا سه سال زندانه ولی اگر تعداد نفرات بیشتر باشه کف حکم هم بالا میاد. ابولفضل و دو تا پسر دیگه تا تاریخ دادگاه در زندانن ولی بقیه سند گذاشتن آزادن خانواده ها به دستو پا میوفتن میان در خونه رضایت بگیرن. بابای کسکش یاشار برای دخترا شرط صیغه شدن واسه خودش و برای پسرا شرط مال میزاره! از یکیشون چک 400 میلیون گرفته که رضایت پسرمو برات میگیرم! پسر رضایت نمیده! طرف هم از بابای یاشار شکایت میکنه! یاشار شاکی میشه و میره خونه پدربزرگ. میخواسته همشون سالها به زندان برن که انتقام بگیره! خانواده ها وکیل جوانی رو استخدام میکنن ولی یارو هرچی زور میزنه هیچ نتیجه ای نمیگیره! آخرش میاد سراغ آق وکون که راهنماییم کن! پوز خند زدم گفتم یعنی اونم میدونه کلید کون دست توئه؟ گفت زر نزن من هر کاری بلد بودم کردم حتی باهاش رفتم در خونه یاشار ولی یارو رضایت نمیده که نمیده! گفتم اینو تو جمع مطرح کنم ایده ای دارین؟ گفتم اگه قصه ات تموم شد نی نی پشمالو ها برن بکپن من برم به کارام برسم! گفت حرمت سرت بشه! یه بزرگتر بهت میگه بشین مشورت کنیم فقط بگو چشم!! منم که همتون میدونین عاشق اینم که بهم دستور بدن!! گفتم مشکل شماها اینه که از طرف موکل باهاش حرف زدین یعنی دوست دشمنش بودین که میشه دشمنش! باید طوری باهاش حرف بزنین که انگار طرف اونید و متحد! اینجوری ممکنه رضایتش رو بگیرین! یه کمی هم کاریزما میخواد که بتونه طرفو قانع کنه! که ظاهرا شماها ندارید! گفت اگه بتونی راضیش کنی یه شیرینی تپل پیش من داری! گفتم شماره یاشارو داری؟ گفت میگیرم! دو دقیقه بعد شماره رو گرفت زدم تو گوشی بهش زنگ زدم تا گفت شما؟ گفتم یکی که میخواد زندگیتو خیلی شیرین تر کنه! گفت معرفی نکنی قطع میکنم! گفتم مجبور نیستی جواب بدی فقط خفه شو و گوش کن! بعدش خواستی قطع کنی مختاری!! تو انتقام میخوای! من به این احترام میزارم ولی راهشو بلد نیستی! برمیگردی خونه بابات وقتی اینا خونوادگی اومدن منت کشی میری دم در اول میزاری حسابی خایه مالی کنن بعدش جلوی پدر مادرش به پسره میگی فکرامو کردم فقط یه راه وجود داره! اگر قبول نکنی باید تحصیلو و مدرکو فراموش کنی سابقه دار میشی و سالها باید تو زندان به قدیمیا و گنده های سلول کون بدی! وقتی پرسید چی؟ میگی مادرتو راضی میکنی از بابات طلاق بگیره! بعد به همراه خواهرات میان خونه ما تریسام میزنیم! در ازای هر شب تریسام دو هفته از حبست رو رضایت میدم کم می کنم! اینجوری تا زمان دادگاه حبست پاک میشه منم رضایت میدم خلاص میشی! حالا بین کون خودت و کس خواهر مادرت انتخاب کن! اگرم دست روت بلند کردن اینم گزارش میدی که اومدن رضایت بدیم ندادیم مرتکب خشونت شدن پروندشون سنگین تر بشه! گفت آخه کی رضایت میده مادرشو بکنن! گفتم نکته دقیقا همینجاست! یارو شب تا صبح تو رختخواب دراز میکشه از ترس سالها کون دادن تو زندان سعی میکنه خودشو قانع کنه که بره با ناموسش حرف بزنه که تو بگاییشون! خودش ذره ذره خودشو قانع میکنه یعنی نابودی کامل مردونگیش! شایدم خواهر مادرش یواشکی از خودش و باباشون بیان پیشت و شرطو قبول کنن! که البته شب خواب نمیشه بمونن ولی شما بارها خواهر و مادرشونو میگای! بعد رضایت میدی! وقتی بقیه رفتن زندان تو دانشگاه همه گفتن کاش میبخشیدی بلند بلند میگی من راه بخشش گذاشتم خودشون نخواستن! بعد میگی چه شرطی گذاشتی و میزاری همکلاسیات خودشون بفهمن که یعنی خواهر مادر اینایی که آزادن رو …!! یعنی اونی که سالها رفته زندان که با کون هفت قاچ برمیگرده سابقه دار میشه و… اونی هم که نرفته آرزو میکنه کاش میرفت!! مطمئنا خودش به خاطر نیشو کنایه و حرفو حدیث همه از دانشگاه انصراف میده و با خواهر مادرش چنان میجنگه که آخرش مجبور میشه از خونه بره یعنی آواره میشه . بی پول بی تحصیلات بی خانواده! و تا آخر عمر از همه متنفر! روحش رو نابود میکنی! یاشار با صدای مظلومی گفت شما وکیلید؟ خندیدم و گفتم از زندگیت لذت ببر! قراره خیلی بهت خوش بگذره… تلفن رو قطع کردم آق وکون خشکش زده بود صدا هم از پیرمردها در نمیومد! پاشدم خودمو تکوندم با نیش باز گفتم حق داشتی واقعا کمک به دیگران مخصوصا بزرگترا لذت داره!! و رفتم بیرون…
امروز عصر از بیرون اومدم جلوی آسانسور جلومو گرفت گفت یه پیشنهاد جدی دارم برات. کسی رو میشناسم شرکت حقوقی داره حاضره خرج تحصیل رو به همراه ماهی دوتومن کمک خرج بهت بده بدون کنکور میری وکالت میخونی! ولی باید سفته و سند بدی که بعدی بری تو شرکت خودش کار کنی! خودمم سفارشتو میکنم هواتو اونجا داشته باشن! گفتم نه حال درس خوندن دارم نه علاقه ای به پیشنهادت! کسی که نتونه برای کار غلطش نقشه درست بکشه لایق قسر در رفتن نیست! همزمان با بسته شدن در آسانسور از فکر خودم خندم گرفت… خدا از شیطان شاکی بود که چرا به این اسکل ها سجده نکرده!!
نوشته :شاه ایکس