پریماه (۱)

سلام خدمت دوستان گرامی، این داستان رو من سال ۹۷ به صورت نصفه و نیمه آپلود کرده بودم T تصمیم گرفتم دوباره با ایجاد یک سری تغییرات، آپلودش کنم، امیدوارم لذت ببرید
و جا داره اینجا از تک تک دوستانی که کمکم کردند و ایرادات بنده رو برطرف کردند تشکر بنمایم

از وقتی یادم میاد مثل کرم تو خاک وخُل کوچه می‌لولیدیم. بابام که سر به نیست شده بود و مامانم مجبور بود واسه دوزار حقوق تو این شرکت و اون شرکت حمالی کنه.
من و خواهرم هر روز صبح بیدار می‌شدیم نون خشکه‌هارو آب می‌زدیم تا مامانم بیاد. اگه اون‌روز پیشرفتش خوب بود و پشم‌های بیشتری رو تمیز می‌کرد، با حقوقش یکم پنیر می‌خرید، وگرنه باید همون نون خالی رو می‌خوردیم. کم‌کم مامانم مارو با خودش برد سرِ کار، من دوست نداشتم، از بوی پشم گوسفند متنفر بودم. ولی مامانم می‌گفت اگه کار کنیم می‌تونیم پنیر بیشتری بخریم.
از وقتی می‌رفتم کارخونه سرم خارش گرفته بود و حس می‌کردم یه چیزی تو موهام حرکت می‌کنه. جمعه‌ها که روزِ‌حمام کردنمون بود، یه چیزای ریز سیاهی بین موهام مامانم درمیاورد که بهش می‌گفت شپش. تفریح منو خواهرم درآوردن شپش سر همدیگه بود.
چند‌‌‌‌‌ وقتی بود که یه مردی جلوی راهمون همیشه وایمیستاد یه نگاهی به‌ من می‌کرد یه نگاهی به خواهرم یه لبخند می‌زد و می‌رفت. ازش می‌ترسیدم. هیکل چاقی داشت با پوست سیاهی که انبوه ریشاش ترسناک‌ترش کرده بود.
یکبار که داشتیم می‌رفتیم کارخونه اومد جلو و سلام کرد و یه خنده‌ایی به من و خواهرم کرد که دندون های زرد و نامرتبش رو به نمایش گذاشت و دست کرد تو جیب کتش و دوتا خروس‌قندی درآورد جلوی ما گرفت‌ ، خواهرم پریدخت با حالت چندش روشو ازش برگردوند. ولی من تا حالا همچین چیزی نخورده بودم اسمشم بعدا فهمیدم چیه با خوشحالی ازش گرفتم. تا سرم سرگرم خوردن خروس قندی‌م بود اون آقا با مامانم داشت صحبت می‌کرد و هرازگاهی یه لبخندی به پریدخت می‌زد.
من حدوداً شیش هفت سالم بود و پریدخت ده دوازده سالش.
بعد از چند دقیقه مامانم برگشت رو به ما کرد و گفت: بچه ها برگردیم دیگه نمی‌خواد بریم کارخونه. گفتم: چرا؟ گفت: قراره خواهرت عروس بشه. از خوشحالی چشمام برق زد، پریدخت متعجب داشت نگاه میکرد، گفت: مامان من قراره زن کی بشم؟
مامانم گفت: آمیرزا،همون آقایی که داشت الان با من حرف میزد، مرد خوبیه گفته می بردمون تو گودال های خانی آباد واسمون خونه کرایه می‌کنه و ماهیانه بهمون پول میده. دیگه لازم نیست بریم پشم گوسفند تمیز کنیم.
من خوشحال دست هامو زدم بهم و گفتم: آخ جون ،ولی خواهرم یهو زد زیر گریه گفت: مامان اون خیلی پیره چه فکری کردی ؟ من ازش بدم میاد،ازش میترسم.
مامانم گفت: وضعیتمونو نمی‌بینی؟ این دستش به دهنش میرسه، حالا من زنِ یه آدمِ جوون شدم چی نصیبم شد بجز بدبختی؟ اقلا از این فلاکت درمیاییم. خواهرم تا خونه بی‌صدا اشک ریخت و دیگه هیچی نگفت.
رسیدیم خونه مامانم از تو بقچه‌ی رنگ و رو رفته‌مون یه روسریِ سفید با یه رژ لبِ صورتی درآورد به خواهرم گفت: اینو سرت کن و رژلبو مالید بهش، منم رفتم جلو تا واسه منم بماله که زد رو دستم و گفت: خجالت بکش بی حیا، ولی وقتی خواهرم بوسم کرد بوی خوب رژلبش تا چندوقت تو ذهنم بود.
آمیرزا اومد دنبالمون رفتیم داخل یه اتاق رنگ و رو رفته گفت: اینجا دفتر منه قراره اینجا عقد کنیم و خیلی راحت خواهرمو مالِ خودش کرد.
وقتی کارشون تموم شد، رفتیم خونه‌ایی که قرار بود توش زندگی کنیم رو نشونمون داد یه زیر زمین نمور بود ولی بعض خونه ی قبلیمون بود اونجا موش داشت من خیلی میترسیدم. نگاهم به چشمای پریدخت افتاد بیچاره فقط بی صدا اشک میریخت.
اونشب آمیرزا پریدخت رو با خودش برد و مادرم تا صبح بی صدا گریه کرد . ولی چه کنیم شکم خالی این چیزا حالیش نیست.
صبحش مادرم چادر رنگ و رو رفتشو سرش کرد و دست منو گرفت رفتیم دم خونه ی آمیرزا، اومد درو باز کرد و با چشمای دریده اش خیره شد به مادرم و گفت: زنیکه ی پتیاره چی شده اول صبحی اومدی اینجا؟ اومدی حلوای دخترتو بخوری؟ بیا، بیا برش دار ببرش من این بی جون لاغر مردنی رو نمیخوام. یهو مامانم زد زیرِگریه و گفت: یعنی چی آمیرزا ؟ چی شده؟ آمیرزا گفت: بیا بردار ببرش از ماه دیگه هم خودتون کرایه خونتونو میدین.
مامانم داخل شد و منم سفت چادر مادرمو چسبیده بودم خواهر مثل گلمو دیدم که با رنگ پریده روی تشک رنگ و رو رفته ایی دراز کشیده و چشمای خوشگلشو بسته. دویدم سمتش گفتم: آجی پریدخت چشماتو باز کن، آمیرزا اومد لگدی به پهلوی خواهرم زدو گفت: این مِیّت رو از خونه‌ی من ببرید بیرون اینجا رو نجس میکنه، مادرم گفت: خدارو خوش میاد حالا که بکارت دخترمو گرفتین اینجوری پرتش میکنه بیرون؟
آمیرزا چشماشو گرد کرد و گفت: گدا و این‌همه ادا؟ جمع کنید بابا، چه بکارتی، چه کشکی، چه دوغی، دخترِ شما وظایف زنونگی رو نمیتوونه انجام بده دیشب تا حالا بجای اینکه تو حجله عشق و حالمو بکنم دارم تشکِ زیرِ دخترتو عوض می‌کنم که همش خون می‌شاشه جمعش کن ببرش.
مامانم دو دستی زد تو سر خودش و گفت :چه بلایی سر برگِ گُلم آوردین؟ چه خریتی کردم دادمش به شما.
ولی افسوس و صد افسوس که کار از کار گذشته بود. با هر بدبختی بود خواهرمو بردیم تو همون زیرزمینی که آمیرزا واسمون کرایه کرده بود.
تازه داشتم دور و برم رو میدیدم یه خونه ی بزرگ بود که دور و برش پر از اتاق بود از بعضی اتاقا یه بویی میومد که بعدا فهمیدم بوی تریاکه.
اون شب خواهرم حالش بدتر شد و تا صبح تب داشت بین همسایه ها یکی بود که قابله بود اومد خواهرمو معاینه کرد و گفت: وووووش،دستش بشکنه پیرخرفت، کیر بوده یا گرز رستم؟ ببین چه بلایی سر کُس این طفل معصوم آورده! خاک بر سر انگار خودشم نمی‌شسته! چه عفونتی کرده، مطمئنید به دخترتون تجاوز نشده؟
مامانم اومد منو از اتاق بیرون کرد و گفت: پریماه ، برو تو حیاط بیین چه خبره، منم خوشحال دویدم سمت بچه هایی که تو حیاط بودند .
پنج شیش تا دخترپسر داشتن بادبادک درست می‌کردند که ببرند رو پشت بوم هوا کنند.
دویدم سمتشون و گفتم: سلام، برگشتن نگاهم کردن و هیچی نگفتن، یکیشون که انگار سردسته‌شون بود گفت: چی میخوای اینجا؟ گفته باشم اینجا رئیس منم.
گفتم: میشه منم بازی کنم باهاتون؟ برگشت یه نگاهی بهم کرد و بلند گفت: نووووچ.
خیلی ناراحت شدم بغض کردم، اومدم برگردم که گفت: اگه میخوایی مثل ما بادبادک درست کنی یه راه داره، خوشحال دستامو کوبیدم بهم و گفتم: چی؟ هرچی باشه قبوله، گفت: قول دادیا!! هرچی!!! منو کشوند یه گوشه و گفت: باید بذاری کُستو ببینم، اگه دست به کُست بذارم بهت کاغذ‌‌ و چوب میدم تا واسه خودت بادبادک درست کنی، من نمی‌دونستم تا اون موقع کُس چیه، کجاس، فقط امروز دوبار اسمشو شنیده بودم یبار از زبون قابله یبارم از زبون اون پسره که اسمش جمال بود.
گفتم: میخوای منم مثل خواهرم مریض بشم؟ نمیخوام اصلا بادبادکت مال خودت، گفت: نترس بابا سوسول کاریت ندارم، انگار میخوام بکنمت، یه دیدن ساده‌س بابا، قول میدم چیزیت نشه. بادبادکه بدجوری چشممو گرفته بود، واسه منی که تا حالا یه اسباب بازی هم نداشتم کم چیزی نبود. قبول کردم و گفتم: همین الان بیا ببین تا منم بادبادک داشته باشم.
گفت: الان که نمیشه یکی میاد زشته. زدم زیر گریه گفتم: پس دروغ میگی بهم بادبادک نمیدی! سرشو که تازه تراشیده بودند،خارووند و گفت: خب باشه، فاطی، فاطی بیا کشیک بده تا من با این دختره برم تو اون اتاق خالیه و بیام! فاطی یه نیشخندی بمن زد که خوشم نیومد.
جمال دستمو گرفت و کشید سمت خودش، داشتیم از پله ها پایین می‌رفتیم که یکی اومد تو خونه. یه پسر حدوداً چهارده پونزده ساله. دوید اومد سمت ما و گفت: هوووی جمال باز تازه وارد اومده داری چه گهی می‌خوری؟ میخوای ببریش تو اون اتاق خالی چه غلطی بکنی؟ بدو، بدو گورتو گم کن تا به بابا نگفتم، یالا بینم.
من حسابی ترسیده بودم، نزدیک بود بزنم زیر گریه. با بغض گفتم: بخدا من کار بدی نکردم این بهم گفت اگه، یهو جمال پرید میون حرفمو گفت: علی به جون خودت داره دروغ میگه. علی یکی زد پس کله صاف جمال و گفت: گمشو از جلو چشام دفعه آخرت باشه از این کارا میکنی وگرنه دفه بعدی حسابت با کرام الکاتبینه.
بعدش اومد نزدیک من و دستشو گذاشت رو شونه هام و گفت: خانوم کوچولوی خوشگل اسمش چیه؟
گفتم: پریماه
گفت: به،به چه اسم قشنگی، اسمتم مثل خودت نازه. اگه به کسی از کارای امروز جمال چیزی نگی خودم واست بادبادک درست میکنم،جمال میخواسته فقط باهات شوخی کنه.
خوشحال اشکامو پاک کردمو و گفتم :چشم.
از علی خیلی خوشم اومده بود.پوست سبزه ایی داشت با چشم و ابروی مشکی و مژه های برگشته ، سیاهی چشماش ب سیاهی سرنوشت من بود.
گذشت یه مدت و حال پریدخت بهتر شد، به دستور قابله هرروز میرفت گوشه اتاق دامنشو میداد بالا و یه عنبر نسارا دود میکرد و دودشو میگرفت سمت کُسش تا عفونتش خوبِ خوب بشه.
مادرم نگران از دست دادن خونمون بود سرِ ماه باید برمیگشتیم به همون خرابه های قدیم من تازه اینجا دوست پیدا کرده بودم. عصرا می‌رفتیم بادبادک هوا می‌کردیم. همش به مامانم اصرار می‌کردم همینجا بمونیم. کم‌کم مامانم با کمک و مشورت همسایه ها شروع کرد کمکشون رُب و ترشی درست کردن، گاهی سبزی پاک می‌کرد، غوره پاک می‌کرد و از این قبیل کارا. درآمد زیادی نداشت ولی بعض پشم پاک کنی بود و یه خوبی که داشت باعث شد ما تو همون خونه بمونیم.
پریدخت می‌رفت تو یه تولیدی لباس اتو می‌کرد و دم قیچی می‌چید.گاهی وقتا با دست سوخته برمیگشت ،همیشه تو خودش بود. هیچوقت مثل سابق نشد. دیگه ندیدم بخنده، از مامانم کینه به دل گرفته بود. مامانم هم می‌گفت هیچوقت خودمو بخاطر اون خریتم نمی‌بخشم.
ولی چه فایده؟ افسوس…
گذشت و بزرگتر شدیم ، هرچی بزرگتر می‌شدیم حس می‌کردم بیشتر از علی خوشم میاد. عصرا به بهونه ی کمک به درس های برادرش جمال به منم الف ب یاد میداد:
الف! دو زبر اً (اَنّ)، دو زیر اٍ (اِنّ)، دو پیش اٌ (اُن): اَن، اِن، اُن!
ب! ب دو زبر بً (بَنّ)، دو زیر بٍ (بِنّ)، دو پیش بٌ (بُن): بَن، بِن، بُن! و …

همینجوری دست و پا شکسته خوندن و نوشتن یاد گرفتم، جمال بعد اون اتفاق دیگه ازم چیزی نخواست ولی هنوز سروگوشش می‌جنبید.
چهار پنج سال گذشت و دیگه واسه خودم خانومی شده بودم،
یکبار فاطی (یکی از بچه های همون خونه ) برگشت گفت: میدوونی خواهرت جنده شده؟
گفتم: خفه شو عوضی این وصله ها به خواهرمن نمیچسبه.
گفت: دقت نکردی از پول سبزی پاک کنی و دم قیچی چیدن نمیشه یهو انقد نونوار شد؟! راست می‌گفت یه مدت بود دیگه لباسامون نو شده بود، مامانم چندتا تیکه چیز جدید واسه خونمون خریده بود.
گفتم: فاطی تو از کجا میدونی؟
گفت: بین حرفای نادر سیبیل شنیدم داشت به اصغر اقا می‌گفت : پریدخت خوب جنده اییه، فردا شب ببریمش تو کرتونی کفترا بکنیمش.
هیچی دیگه نشنیدم فقط رفتم تو اتاقمون. از خودم متنفر بودم، از لباسام، که بخاطرشون خواهر مهربونم جنده شده بود.
شب زودتر خودمو زدم به خواب تا ببینم حرفای فاطی راسته یا نه، مادرمم که قربونش برم شبا سرش به بالش نرسیده از خستگی خروپوفش هوا بود.
نصفه شب بود دیدم پریدخت اروم از جاش بلند شد و رفت سمت در، مثل بید میلرزیدم، گذاشتم پنج دقیقه بعدش اروم اروم رفتم سمت پشت بوم ببینم واقعا رفته تو قفس کبوترا یا نه، زیر لب فقط دعا میکردم دروغ باشه.
چیزی که می‌دیدم واسم قابل هضم نبود. نور مهتاب افتاده بود تو کرتونی و اصفر اقا ایستاده بود و خواهرم داشت کیرشو می‌خورد. نادرسیبیل هم پشت پریدخت ایستاده بود و از پشت کیرشو کرده بود تو کُسش. دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا صدام درنیاد. دیدم نادر سیبیل کیر سیاه و پشمالوشو درآورد و اومد جاشو با اصغراقا عوض کرد.
طاقت موندن نداشتم، آروم برگشتم و فرداش از ناراحتی تب کردم و تا چند روز مریض بودم. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم، بگم من خودم کلفتی و نوکری خونه های مردمو میکنم تو فقط اینکارو نکن.
رفتم کشیدمش کنار گفتم: آجی جونم الهی قربونت برم. من میدونم بخاطر ما داری یه کارایی می‌کنی ولی نکن من خودم کلفتی تو می‌کنم دست از این کارا بردار.
یه اخمی کرد و گفت: تو از کجا میدوونی؟ گفتم: آجی اسمت داره تو محله می‌پیچه من از همسایه ها شنیدم اگه مامان بشنوه سکته میکنه! نکن این کارارو.
یهو زد زیر خنده، بلند بلند قهقه میزد، فکرکردم دیوونه شده، انقدر خندید که از چشماش اشک اومد، گفت: آبجی کوچیکه ننه اگه دلش واسه من می‌سوخت منو به اون مرتیکه کونی نمی‌داد که اون بلا رو سرم بیاره. فکر کردی من خوشم میاد از اینکارا؟ منم دلم میخواد سروسامون بگیرم ولی کی میاد منو بگیره؟
بگم صیغه ی پیرمرد خرفت شدم کی باورش میشه؟ همه فکرمی‌کنند رفتم خرابی! بعدم من باید انتقاممو از اون مامان خودخواهم بگیرم بذار سکته کنه به درک!هرچند اگه بفهمه تشویقمم می‌کنه!تو فکر این چیزا نباش من فهمیدم علی ازت خوشش میاد بچسب به زندگیت ایشالا میاد خواستگاریت خوشبخت میشی خوشگلم. حالا واسه آجی بزرگه بخند اون چال های لپتو ببینم.
از شدت ناراحتی رفتم تو حیاط که یه آبی به سروصورتم بزنمو برم کمک مامانم سبزی پاک کنم. سرراهم علی رو دیدم وقتی می‌دیدمش قلبم گوپ گوپ میزد و صورتم سرخ میشد . از رنگ صورتم ک همه چیو لو میداد متنفر بودم. آدم اینقدر سفید آخه؟ فاطی بهم میگفت ماست.
رسیدم پیش مامانم نگاهش کردم سنش خیلی بود سی و پنج سال ولی از بس کار کرده بود دستاش مثل شصت ساله ها بود. پوستش سفید بود منم رنگ پوستم به مامانم رفته بود، چشمای درشت و کشیده‌ایی داشت شاید بخاطر چشماش بود ک اسمشو گذاشته بودند آهو، پریدخت هم چشماش به مامانم رفته بود ولی من چشمای بی نهایت گردی داشتم که بقول پریدخت مثل توپ پلاستیکی جمال بود. قبلناً تفریحمون حدس زدن رنگ چشمای من بود که بعید بود، چون یبار سبز بود، یبار آبی ،یبار طوسی، یبار عسلی. موهای بور و فری داشتم ولی پریدخت و مامانم موهاشون مثل ابشار لخت و سیاه بود. مامانم میگفت به بابام رفتم.
یهو مامانم گفت: هووی پریماه چیو داری منو از بر میکنی؟ زودباش بابا کارامون مونده باید کلی سبزی پاک کنیم بجنب.
یکی دوسال گذشت و من حریف پریدخت نشدم شبا که میرفت اشک میریختم و دم نمی‌زدم تا برگرده.
این مدت هم علی سعی میکرد توجه منو جلب کنه ولی من وضعیت خواهرمو ک می‌دیدم از هرچی مرد بود داشتم بیزار میشدم. دلم نمی‌خواست ازدواج کنم که نکنه خواهرم حسرت بخوره و آه بکشه.
یکبار که داشتیم تو حیاط غوره پاک میکردیم که اقدس خانوم زن همسایه روبرویی با داد و بیداد اومد تو حیاط و جیغ میکشید که آی مردم بیایین این پتیاره رو بیرون کنید.آی همسایه ها حواستون هست چند وقته مردامون سرد شدن؟ نگو یه جنده بهشون حال میداده. آهو خانوم جلو دخترتو بگیر اگه خیلی دلش میخواد جندگی کنه بره پیش پری بلنده کارمند شهرنو بشه. اینجا رو به گوه و کثافت نکشه.
مردای خونه دیدن اگه اقدس خانوم ادامه بده ممکنه پته همشون رو آب ریخته بشه و تازه تیکه ی به این ماهی رو هم از دست میدن، اومدن جلو و گفتند: از مردم نمی ترسی از خدا بترس زن ، این چرت و پرتا چیه میگی؟ این دختر از آب پاک تره و کلی چیز بار اقدس کردند.
مادرم با چشم گریون برگشت تو اتاق و گفت پریدخت چی میگن اینا؟
پریدخت گفت: زر میزنن ننه، ندیدی مردا چی گفتن؟ نترس من جنده نمی‌شم! یبار جنده اون پیرمرد شدم عاقبتمو دیدی؟ تازشم هرچی جنده بشم از تو جنده تر نمیشم که کُس دختر دوازده سالتو دادی به یکی که همسن آقای آقابزرگش بود.
مامانم کوبوند تو گوش خواهرم، دیگه طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتم چادرمو سرم کردم زدم بیرون. علی لبِ حوض نشسته بود و تو فکر بود تا منو دید بلند شد خاک شلوارشو تکوند و اومد جلو نگام کرد. گفت: خوبی پریماه؟
طاقت نگاه کردنشو نداشتم. باید عشقشو تو دلم خاموش می‌کردم. فقط سرمو بالا پایین کردمو و گفتم: ببخشید و از جلوش رد شدم و از خونه زدم بیرون.
فقط راه می‌رفتم و گریه می‌کردم نفهمیدم علی بی‌صدا داره پشت سرم راه میاد.
دیدم یه موتوری داره از روبرو میاد و یه پسری رانندشه که قیافه اش به خلافکارا میخورد. موهای فرفری و سبیل بناگوش دررفته، اومد جلو و گفت: کجا خوشگله؟ جوابشو ندادم و رفتم. دنبالم راه افتاد گفت: هرجا میری بیا خودم دوبرابرشو میدم. یهو دیدم علی صداشو برد بالا و گفت: هوووی مرتیکه راهتو بگیر برو.
پسره گفت: تورو سَنَنَ ؟چیکارشی؟ بکنشی؟ بکش کنار برو.
علی عصبانی حمله کرد طرفش و من فقط برق تیزی طرفو دیدم و جیغی که کشیدم و پهلوی علی که شکافته شد.
از ته دلم جیغ میزدم. پسره گفت: خود دانی میخوای بمونی بمون ولی میان به جرم آدمکشی دستگیرت میکنن بیا دربریم.
گفتم: خفه شو نکبت زدی کشتیش.
گفت: من؟ شاهد داری؟
تا اومدن دورِ علی جمع بشن، دست منو گرفت و دنبال خودش کشید و گفت: بیا بریم دردسر، بیا زود باش و به زورِ همون تیزی سوار موتورش کرد و گفت: جیکت دربیاد می‌فرستمت پیش همون جوجه فوکولیت. چادرمو کشیده بودم تو صورتم و فقط اشک می‌ریختم قیافه ی علی از جلو چشمام کنار نمی‌رفت.
منو برد تو یکی از کوچه های نازی آباد و در یه خونه رو باز کرد و گفت: جیکت در نیاد. سروصدا کنی اینجا کسی بهت رحم نمیکنه. از ترس به خودم می‌لرزیدم، نمیدونستم الان خونمون چه ولوله‌ایی به پاس، یعنی علی حالش خوبه؟ ولی نه خودم دید چشماشو بست اون چشمای خوشگلشو.یعنی کسی دید بامن بوده؟ هزارتا فکر تو سرم بود …

نوشته: Pure purple

دکمه بازگشت به بالا