پریماه (۲ و پایانی)

…قسمت قبل

هوا تاریک شده بود و رو به سردی می‌رفت و اون پسره که منو انداخته بود تو این اتاق هنوز برنگشته بود از بیرون صداهایی میومد ولی از ترسم جرات نداشتم صدا کنم.
دم دمای صبح بود که اومد، یه کاپشن خلبانی پوشیده بود و هیبت ترسناکی داشت.
اومد نزدیکم و گفت: مثل اینکه دختر حرف گوش کنی هستی. آفرین، حالا میخوام خبری بهت بدم هرچند به مزاجت خوش نمیاد. دیدن پسره دنبال تو اومده و بعدم ریق رحمتو سر کشیده و تو هم از دیشب تاحالا گم و گور شدی. باباش گفته هرجا این دختره ی جنده رو دیدم از گیساش دارش میزنم. مامانتم گفته من دختر گیس بریده‌ایی به این اسم دیگه ندارم هرجا ببینمش خودم با ناخن هام چشماشو درمیارم.
گفتم: علی مُرررررد؟؟؟
گفت: آره، شرمنده دیگه خیلی سوسول بود. همونجا زدم زیرگریه و میزدم تو سر خودم که بدبخت شدم.
گفت: ناله و زاری بسه اسم من خسرو است. الانم میخوام برم اگه دوست داری بامن بیا تا زنده بمونی اگرم نه برو تا دارت بزنن. گفتم: کجا برم؟ کجارو دارم که برم کاش یه خونواده درست حسابی داشتم. بی فکر گفتم: باهاتون میام اقا خسرو.
گفت: باریکلا ازت خوشم اومد معلوم آدم چیزفهمی هستی. حالا جلدی پاشو تا آفتاب نزده وگرنه اینا بیدار بشن سرنوشتت با خودته.
تو تاریک و روشنای صبح سوار یه ماشین شدیم و حرکت کردیم . سعی کردم موقعیتمو بشناسم ولی منه فلک زده تا سر کوچمون بیشتر جایی رو بلد نبودم.نفهمیدم کجا رفتیم دم یه خونه ی ویلایی دو طبقه نگه داشت پیاده شدیم رفتیم داخل. چندتا دخترو پسر داشتن صبحونه میخوردند. خسرو گفت: تو هم برو یک روزه هیچی نخوردی با اینکه از گرسنگی دلم ضعف میرفت ولی نرفتم و گفتم: سیرم.خسرو گفت: خوددانی ما اینجا ناز کسی رو نمیکشیم.
نشستم گوشه ی اتاق و پاهامو تو دلم جمع کردم،صورت علی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. چه مظلومانه کشته شد،کاش من بجاش میمردم.
سرمو گذاشته بودم رو پاهام و اشک میریختم که دیدم یه دختر هم سن و سال های خودم اومد کنارم و یه لقمه نون و پنیر دستش بود. گفت: سلام، خوش اومدی من مهری ام، غصه نخور عادت میکنی همه اولش همینجوری اشک میریزن ولی بعدش که نون این کارو خوردن بی‌عار میشن. حالا بیا اینو بخور وگرنه از حال میری.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چه کاری؟ مگه اینجا چیکار میکنن؟ مهری گفت: نمیدونی؟ پس واسه چی اومدی اینجا؟
یهو دیدم خسرو مثل اجل معلق بالاسرمون حاضر شد و گفت: اوی مهری، بیشتر از کوپنت حرف زدیااا!! حواست هست؟؟؟ امشب زیرخواب اکبر شیره‌ای میشی تا دیگه زر مفت نزنی.
مهری التماس کنان از خسرو خواست این کارو باهاش نکنه ولی خسرو فقط گفت : از جلوی چشام گمشو و مهری با گریه از ما دور شد.
تازه داشت دوزاریم افتاد اینجا چه خبره برگشتم به خسرو گفتم: اینجا جنده خونه اس؟
گفت: به به، جیگر طلا بالاخره لب وا کرد. یه چیزیه تو همین مایه ها، منتهی من نمیخواستم فعلا بهت حرفی بزنم هرچی باشه ناسلامتی تو عزادار اون بچه سوسولی، ولی خودت داری کنجکاوی میکنی، تو میتونی مثل اینا نباشی! انتخاب خودته میتونی سوگلی اینجا بشی، آخه چشمات خعلی قشنگه، از وقتی دیدمت هنوز نتونستم رنگشو حدس بزنم.
باز زدم زیر گریه و گفتم: کاش دنبالت نیومده بودم، مردنم شرف داشت به این زندگی ازت متنفرم.
گفت: میتوونی بری راه باز جاده دراز البته اگه چیزیت به خونتون برسه میدونی چند تا سگ هار تشنه ی تن و بدن تو اون بیرونن؟ و زد زیر خنده و بلند شد و گفت : میدم اعظم آماده ات کنه امشب میخوای بری حجله.
اسم حجله که اومد یادم به پریدخت افتاد، تمام بدنم مور مور میشد و داشتم میلرزیدم. با خودم گفتم: جهنم ،کاش زیرش بمیرم اگه خونریزی کردم انقدر نمیگم تا جونم دربره.
تو این افکار بودم که یه زنی اومد بالاسرم گفت: اوی دختره، بلندشو ببینم و یه وشگون بدی از کتفم گرفت که از دردش پریدم بالا و ایستادم.
گفت: بینم بچه چندسالته؟
گفتم: نمیدونم، چهارده، پونزده سال.
گفت: خوبه، من اعظمم. فقط بهم میگی چشم! اسمت چیه؟
گفتم: پریماه.
گفت: پاشو ببرمت حموم بو گُه میدی بعدم میدم بچه ها بندت بندازن و آرایشت کنن. زود باش کار دارم علاف تو نیستم.

بعد حمام و اصلاح و غیره اصلا دیگه خودمو نمیشناختم. خیلی خوشگل شده بودم مخصوصا موهام که میگفتن بهش روغن بادوم زدند خیلی خوب شده بود. با اینکه خیلی میترسیدم ولی با دیدن قیافه ام ذوق کودکانه ایی داشتم. تا اینکه خسرو اومد با دیدنش دوباره تموم حس های بد اومد سراغم.
گفت: بخند پس تا الان که داشتی ذوق میکردی، چت شد یهو؟
هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین.
گفت: یه چرخ بزن برام دور اتاق ببینمت.
سرجام ایستاده بودم. گفت: ببین دخترخوب من همیشه انقدر مهربون نیستما به نفعته به حرفام گوش کنی. ازت خوشم اومده میتونی خودت انتخاب کنی، یا بشی سوگلی خودم همه جا باهام باشی، یا بدمت دست بچه ها و من دیگه کاریت ندارم ولی دیگه معلوم نیست باید ب چند نفر سرویس بدی.
به زور جلوی گریمو گرفتم و گفتم: باشه، فقط شما توروخدا منو دست کسی ندین.
گفت: نترس ، بَرّه، تا خسرو را داری غم نداشته باش.
و بعدش رفت سراغ یه دستگاهی که فهمیدم اسمش گرامافونه و یه آهنگ گذاشت، تا حالا همچین چیزی ندیده بودم. خیلی خوشم اومد. صدای زنی پخش میشد.
من از اون آسمون آبی میخوام/ من از اون شبهای مهتابی میخوام…
خسرو دید خوشم اومده نیشش باز شد و گفت: حالا بدو بیا بغلم، رفتم کنارش بغلم کرد و محکم چسبوندم به خودش. بعد سرمو اورد بالا و لباشو گذاشت رو لبم. دهنش طعم تلخ سیگار میداد. حالم داشت بد میشد ولی چاره ای نداشتم چشمامو بستم و علی رو تصور کردم. فکر کردم الان با علی ازدواج کردم و قراره بچه دار بشیم. با این فکر ناخودآگاه همراهیش کردم. لباشو برداشت و گفت: نه خوبه داری راه میوفتی خوشم اومد.
بلند شد گفت: برو رو تخت بخواب، خودشم لباساشو درآورد و با یه شورت اومد کنارم دراز کشید. بدن ورزیده ای داشت و پشمالو بود ولی روم نمیشد نگاهش کنم بنابراین چشمامو بستم. گفت: اخ اخ خجالت نکش دیگه هرشب باید بهم سرویس بدی. چشماتو باز کن ببینم، دوست دارم وقتی دارم لباتو میخورم تو چشمام خیره بشی. چشمامو باز کردمو باز لباشو گذاشت رو لبام و با دستاش بدنمو نوازش میکرد یه حس خوشایند همراه با قلقلک بهم دست میداد. بعد لبشو گذاشت رو گردنم و زبونشو کشید روش و گفت: بلندشو لباساتو دربیار بینم. با خجالت لباسامو درآوردم و با شورت و سوتین دویدم زیر پتو. زد زیر خنده گفت از همین کارات خوشم میاد. اومد باز سراغم و پتو رو کنار زد. لبشو گذاشت رو گردنمو و دستشو برد از پشت سوتینمو باز کرد و کشیدش پرتش کرد گوشه ی اتاق. افتاد به جون سینه هام. زبونشو که کشید رونوکش ناخوداگاه یه آه بلند کشیدم.
خسرو گفت: جووون ،عسل، چه شیرینی تو. سینه هامو محکم میمکید. بعد رفت پایینترو شورتمو با یه حرکت کشید پایین و گفت:آخی ،چه کُسِ کوچولویی. زبونشو کشید روش. چشمامو بسته بودم و موهاشو تو دستم گرفته بودمو لذت میبردم.دیگه از ترس و استرس خبری نبود.دیدم بلند شد و گفت :نوبتی هم باشه نوبت توعه،اعظم گفت اسمت پریماهِ،یالا پریماه جون که بی طاقتم.
دیدم کیرش داره شرتشو پاره میکنه شرتشو دراورد و گفت :بخورش.گفتم چی؟ گفت :بخور!مثل منکه الان واسه تو خوردم.خروس قندی و آلاسکا چجوری میخوری؟اینم همونجوری بخورش.
چندشم شد ولی چاره نداشتم،کیرشو گرفتم دستمو زبونمو کشیدم سرش،گفت :اوووف بمکش بکن دهنت.کردم دهنم و مکیدم خسرو هی قربون صدقه ام میرفت و موهامو ناز میکرد و هی راهنماییم میکرد چجوری بخورم می گفت دندوناتو نکش روش و …یه چند دقیقه ایی که خوردم گفت بخواب ببینم دیگه وقتشه پلمپتو باز کنم.یه توف انداخت کف دستش و مالید به کسم، با دستش اروم داشت کسم رو می‌مالید، حس لذتِ خاصی تمام وجودمو گرفته بود. چشمام رو بسته بودم و دوست نداشتم از کارش دست بکشه که دیدم جای کیر و دستشو عوض کرد، گرمی و کلفتی کیرش روی شیار کسم بهترین حس دنیا بود. توی ذهنم با چشم بسته علی رو بجای خسرو تصور می‌کردم که با درد شدیدی که حس کردم تصوراتم نصفه نیمه موند. إحساس می‌کردم کیر خسرو یه گُرز آتشین شده و داره که داره کسم رو از وسط نصف میکنه. خواستم جیغ بزنم که خسرو محکم لب‌هامو میون لب‌هاش گرفت و صدای منو خفه کرد. تو این حالت به چشماش خیره شدم، چیزی جز برق شهوت نمی‌دیدم. همیشه اولین شبِ سکسم رو جور دیگه‌ی تصور میکردم، با مردی که عاشقشم ولی الان مثل یه شکارِ زخمی اسیر دست خسرو شده بودم. چشمامو بستم و با هرباری که کیرش تا ته کسم می‌رفت قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر میشد. بالاخره با آه مردونه‌ی بلندی تمام آبش رو روی شکمم خالی کرد و از روی بدنم بلند شد. با کنار رفتنش گریه‌ی منم شدت گرفت و با تمام وجود اشک ریختم. خسرو کنار تخت نشست و سیگاری روشن کرد و گفت: فکرنمی‌کردم انقدر تنگ باشی دختر، پاشو ، پاشو، گریه نداره، پاشو خودتو بشور که یه روتختی و تشک گذاشتی رو دستمون. هنوز بین پاهام إحساس سوزش رو حس می‌کردم و به سختی بلند شدم، چیزی که میدیدم خارج از تصورم بود انقدری خون ازم رفته بود که حس می‌کردم هرلحظه ممکنه بمیرم. کل تخت از خونِ بی‌پناهی من قرمز شده بود. از همون شب نفرت و کینه‌ی ابدی نسبت به خسرو در دلم کاشته شد.

اکثر شب ها یاد علی میوفتادم و تا صبح گریه میکردم، کاش یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش میتونستم برگردم ، حاضر بودم تا ابد سبزی پاک کنم ولی اینجوری سرویس ندم.ولی هیچکس رو نداشتم. تهش باید مثل پریدخت میشدم. علی هم که مرده بود.هیچ راه برگشتی نبود .
اینجوری که فهمیده بودم اینا یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر بودن،که کنارش یه جنده خونه هم داشتن.خسرو هم سردسته ی باند تو تهران بود.
یک شب موقع خواب واسم تعریف کرد که: من عمرا دختر بلند نمیکردم چون دختر دورو برم مثل مورو ملخ ریخته.اونروز اونجا دنبال کاری بودم واسه رد گم کنی. رنگ چشماتو که دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.ولی از شکارم راضی ام.ته دلم خوشحال بودم اقلا دوستم داره، امید داشتم میتوونم راضیش کنم باهم از اینجا بریم.
یبار وسط سکس داشت قربون صدقه ام میرفت ،گفتم :خسرو تو منو دوست داری؟گفت :عاشقتم، گفتم: پس عقدم کن یه خونه بگیر، منو ببر سرخونه خودمون اونجا زندگی کنیم من از اینجا خوشم نمیاد.خندید و گفت:چشم.
ولی هروقت میگفتم کی میبری عقدم کنی؟میگفت: زود. همین زود زود چندسال گذشت و من تو مهمونیا با خسرو حاضر میشدم هردفه آرایشگر خصوصی میومد آرایشم میکرد و یه لباس مجلسی شیک میپوشیدم.شب هایی که مهمونی نبود خودم تو اتاق ارایش میکردمو با لباس خواب منتظر خسرو مینشستم تا بیاد باهم بخوابیم…
یکبار قرار شد چند تا ماشین جنس جاساز کنند ببرن شمال واسه رد گم کنی چندنفراز مارو هم دنبالشون ببرن .
قرار بود اعظم هم باهاشون بره،اعظم قبلا دوست دختر خسرو بوده که بخاطرش از شهرشون فرار کرده بودو اومده بود اینجا گیر افتاده بود.ولی خسرو ادم تنوع طلبی بود زود ازش خسته شده بود تنها لطفی که بهش کرده بود این بود که گذاشته بودش وردست خودش تا اونجا رو بگردونه و لازم نبود سرویس بده.
اعظم خوشحال بود، گفت:آخ خسرو ،چقدر شمال خاطره داریم بریم تجدید خاطرات .
خسرو یه نگاهی بمن کرد و گفت :البت اگه پریماه جونم اجازه بده چون قراره اونم بیاد.
اعظم یه نگاهی از رو خشم بهم کرد و بلند شد رفت…

سه تا ماشین شدیم سمت شمال حرکت کردیم .چندتا تازه وارد هم باهامون اومدن.دوتاشون دوتا خواهر بودند که یکیشون نُه و اون یکی چهارده ساله بود.
خواهر بزرگتر که اسمش ملیحه بود واسم تعریف کرد که وقتی پدرشون فوت میکنه گیر ناپدری میفتن. معتاد بوده و هرشب ملیحه و خواهرشو کتک میزده. یکبار که خواهرش زیر کتک از هوش میره. ملیحه تصمیم میگیره دست خواهرشو بگیره فرار کنه که نصف شب گیر دارودسته ی خسرو میوفته.
دلم واسشون میسوخت. به خسرو گفتم :این بچه اس کاریش نداشته باش.گفت: من اینجا جای خواب و غذای مفت به کسی نمیدم باید کار کنن حالا اون کوچیکه واسه سرویس دادن زوده باید کارای دیگه بکنه.
منو خسرو و اعظم و ملیحه و خواهرش داخل یک ماشین نشسته بودیم ، بار اولی بود مسافرت میرفتم مثل بچه ها ذوق داشتم . وقتی به چالوس رسیدیم از دیدن اون همه سرسبزی سر ذوق اومده بودم. به خسرو گفتم تورو خدا نگه دار و با ذوق کودکانه دستامو بهم میکوبیدم. خسرو وقتی ذوق کردنمو دید نگه داشت ، اعظم اعتراض کرد که باید زودتر به مقصد برسیم داشتن اونهمه جنس تو ماشین خطرناکه . ولی خسرو گفت : کوری پریماه جونم ذوق کرده، یکم بمونیم حرکت میکنیم . بعد برگشت سمت من و گفت : خودتو توی آیینه دیدی؟ چشمات سبز شدن، آدم از دیدنشون سیر نمیشه کاش میشد همینجا میکردمت و لبشو گذاشت رو لبم و ی لب طولانی گرفت ازم و گفت شب باید حالمو جا بیاری.راه افتادیم ب سمت ویلا، ویلای دو طبقه که روبروی دریا بود. اعظم به خسرو گفت: یادته چه شبایی اینجا صبح کردیم؟
خسرو گفت عزیزم، تکرارش مجانیه، اعظم قهقه ایی سر داد و خودشو چسبوند به خسرو ، میدونستم با وجود اعظم مسافرت کوفتم میشه ولی سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم. به خسرو گفتم من میتوونم برم دریا رو ببینم؟ تا حالا دریا از نزدیک ندیدم. اعظم ی پوزخندی زد و رد شد. خسرو گفت برو ولی حواست باشه به خودت. با خوشحالی کل ساحل رو پابرهنه دویدم. وقتی امواج دریا به پاهام خورد یه حس آرامشی بهم منتقل کرد. همونجا روی شن ها دراز کشیدم ، نفهمیدم چی شد کی خوابم برد، فقط بیدار شدم هوا گرگ و میش شده بود و دریا خروشان.
ب سمت ویلا حرکت کردم ، درو باز کردم بوی سیگار و انواع مواد مخدر باهم مخلوط شده بود ،بچه ها مهمونی برای خودشون گرفته بودن. نور فضا کم بود ملیحه و خواهرشو دیدم که مثل بید به خودشون میلرزیدن، سراغ خسرو رو گرفتم، گفتند با اعظم تو اتاقن! اعظم آخر کار خودشو کرده بود.
با حالت عصبی رفتم روی نزدیک ترین مبل نشستم.یکی از بچه های گروه به اسم صادق خودشو نزدیک من کردو گفت: چیه غمباد گرفتی، فکرکردی خسرو بار اوله بهت خیانت میکنه!؟هرشب ک تورو نمیاره مهمونی با یکی میره رو کار ! اون آدم تنوع طلبیه ، تورو هم به زودی میذاره کنار، پس خوش باش بیا اصلا خودم نوکریتو میکنم و لبشو به لبم نزدیک کرد.
سعی داشت لب بگیره که پسش زدم و رفتم سمت اتاقی ک خسرو داخلش بود و درو با شدت باز کردم.
با بازکردن در اتاق بوی تعفن خیانت تلخ تر از نفس سیگاری خسرو برای اولین بوسه به صورتم خورد چیزی که میدیدم برام غیرقابل باور بود،خسرو خوابیده بود و اعظم روی کیرش بالا پایین میشد ،برگشت با یه نگاه گنگ و غریبه نگاهم کرد، انگار اصلا تو عالم خودش نبود. اعظم ی نیشخند زد و گفت بفرما تو دم در بده ، بعدم گفت خسرو جون بگو عاشق منی ، خسرو چنگ انداخت سینه های اعظم رو گرفت جووووون کشداری گفت و گفت :میمیرم برات،
اعظمم که حالش دست کمی از خسرو نداشت یه خنده ی کشداری کرد و گفت : دیدی جنده کوچولو خسرو از اول مال من بود ، حالام برو کستو بده!
هرچی خسرو رو صدا زدم انگار توی عالم هپروت بود. با نفرت از اتاق رفتم بیرون.
صادق اومد کنارم و گفت:خسرو جونت تحویلت نگرفت ، نه؟ دیدی گفتم!! حالا تو هم سخت نگیر بیا پیش خودم حالتو عوض کنم .و بهم نزدیک شد. دهنش بوی تندی میداد و روی پاش بند نبود ، سریع فرار کردم به سمت در که دیدم در قفله، هیچ راه فراری نداشتم که یهو فریاد صادق بلند شد،
ملیحه با گلدون زده بود توی سر صادق و داد زد فرار کن. با اولین چیزی که دم دستم بود در شیشه ایی سالن رو شکستم و دست ملیحه رو گرفتم و فرار کردم. پاهام پر از خرده شیشه شده بود و میسوخت اما اهمیتی نمیدادم . دریا چقدر ترسناک شده بود، ازش وحشت داشتم .
وقتی به اندازه ی کافی از ویلا دور شدیم تازه درد پاهامو حس کردم نشستم روی زمین و زدم زیر گریه، ملیحه دست کمی از من نداشت.گفتم این چه کاری بود کردی دختر؟
گفت شب قبل از اینکه بیاییم صادق به زور بکارتمو ازم گرفت، هرچی ضجه زدم بی فاییده بود، ازش متنفر بودم و بخاطر خودم اینکارو کردم . لباسشو داد بالا روی سینه هاش آثار کبودی بود گفت ببین همه اش کار صادق نامرده،
دلم براش سوخت ، دلم برای خودم سوخت ، دلم برای امثال پریماه و ملیحه ها سوخت اما مگه کاری از دستم برمیومد؟
همونجا ملیحه رو بغل کردم و یک دل سیر گریه کردیم.
شب بود و همه جا تاریک ، تصمیم گرفتیم با ملیحه همونجا بمونیم تا هوا یکم روشن بشه بعد خواهرش رو برداریم و فرار کنیم . هرجا میرفتیم بهتر از این کثافتی بود که داخلش دست و پا میزدیم .

نفهمیدیم کی خوابمون برد فقط از گرمای خورشید که روی تنمون می تابید بیدار شدم و ملیحه رو صدا کردم ، کف پاهام به شدت میسوخت ولی شوق ازادی و فرار خیلی بیشتر از درد پاهام بود ، تو خیالم فکر میکردم میرم از دور مادرمو میبینم، یعنی خواهرم چیکار میکنه؟ شوهر کرده؟
خدایا چقدر دلتنگشونم .
داشتم به این مسائل فکر میکردم که از دور سایه ی خسرو رو دیدم ، تا اومدم خودمو قایم کنم دیرشده بود. شروع کردم دویدن که خسرو زودتر بهم رسید و دستمو از پشت گرفت و پیچووند، جیغم رفت هوا گفتم : ول کن عوضی،
گفت : عوضی منم یا تو ؟ کدوم گوری بودی دیشب تاحالا؟؟
گفتم برات مهم بود همون دیشب میومدی سراغم ،
خسرو فشار دستشو بیشتر کرد و گفت : کثافت رو مخم راه نرو !! میتوونم راحت دستاتو بشکوونم و تو دریا خفه ات کنم ، جنازه ات را هم خوراک ماهی ها کنم !! پس مثل آدم جوابمو بده.
خسرو بارها بی رحمیشو بهم ثابت کرده بود، و کاری رو که میگفت مثل آب خوردن انجام میداد، پس سعی کردم روی اعصابش نرم و با گریه گفتم : دیشب که شما با اعظم جونت رو کار بودی و هرچی صدات کردم نشنیدی ،
اون صادق بی شرف میخواست بهم دست درازی کنه، که ملیحه کمکم کرد!
با تعجب توی چشمام نگاه کرد و گفت دروغ میگی!!
گفتم : اره اره دروغ میگم الانم بکشم و به از این نکبت راحتم کن.
هنوز حرفم تموم نشده بود که شوری خون رو توی دهنم حس کردم. خسرو با بی رحمی تمام کوبوند توی دهنم و گفت: این نکبته؟ زندگیی که من برای تو ساختم نکبته؟؟؟
هیچکس تاحالا از گل بهت نازکتر نگفته بود… این نکبته؟
باید مثل ثریا و سیمین و امثال اینا میفرستمت جندگی میکردی تا معنی نکبت رو بفهمی! و شروع کرد منو زیر مشت و لگدش خرد کردن.
انقدر کتکم زد که خودش خسته شد و افتاد روی شن های ساحل.
حس میکردم سرم اندازه ی هندونه ورم کرده و دستم شکسته، ولی حتی حاضر نبودم یه قطره اشک بریزم ، میگفتم حقته ، و دردش یه جورایی برام لذت بخش بود.
ملیحه که تا اون لحظه از ترس خسرو مداخله ایی نکرده بود اومد دستمو گرفت و منو برد با خودش داخل ویلا.
صادق با دیدنم ی پوزخندی زد و گفت: یه کُس ناقابل ارزش اینهمه کتک خوردن رو داشت؟
داد زدم تو یکی خفه شو حرومزاده به وقتش تورو خودم خفه میکنم.

با اتفاقات دیشب و صبح همه یه جورایی پکر بودن، خسرو پیشنهاد داد ناهار رو ببریم لب ساحل بخوریم، همه در تکاپوی جمع و جور کردن وسایل پیک نیک بودند منم ک دل و دماغ نداشتم رفتم داخل بالکن، چیزی که میدیدم برام غیر قابل باور بود ، چشمامو چندبار مالیدم و بعد شروع کردم جیغ زدن .
بچه ها دویدن سمتم و به سمتی که نگاه میکردم خیره شدن، ملیحه و خواهرش مثل دوتا گوله ی اتیش شدند جلوی چشمم و به سمت دریا دویدن…
خسرو سریع رفت که کمکشون کنه ولی دیگه دیر بود ،خیلی دیر…
اروم از پله های ویلا رفتم پایین… خواهر ملیحه مثل ذغال سیاه شده بود و سوخته بود ، ملیحه اما هنوز جون داشت جیغ کشون رفتم بالای سرش و گفتم نههههه تو نباید اینکارو میکردی، تو برای مردن خیلی جوون بودی…ملیحه چشمای نیمه جونش رو باز کرد و گفت: اینی که الان داشتم هم زندگی نبود ، من با دستای خودم زندگی خودم و خواهرمو خراب کردم یه جایی باید جلوشو میگرفتم… حداقل امشب اروم میخوابم و چشماشو بست…
خسرو و صادق و بقیه مردا سریع جنازه هارو به آب سپردن و به زن ها گفتند سریع بارو بندیل رو جمع کنید برگردیم که موندنمون جایز نیست،
تو مسیر برگشت همش چهره ی سوخته ی ملیحه جلو چشمام بود و اشک چشمام خشک نمیشد،

چند هفته از برگشتمون گذشته بود و من هنوز حالم خوب نبود،همش از خسرو فاصله میگرفتم ، خسرو هم مثل قبل اهمیت چندانی بهم نمیداد و دیگه علناً جلوی خودم با دخترای جدید میرفت داخل اتاق ، همه چیز رو روال قبل بود و فقط من بودم که توی گذشته مونده بودم
یه شب خسرو کشیدم کنار و گفت: پریماه جونم چی شده باهام دیگه نمیخوابی، نکنه خسروتو دیگه دوست نداری… میدونی چقدر دلم برای گرمای تنت تنگ شده، فرصت خوبی بود تا تصمیمی که چند وقته تو ذهنمه رو بهش بگم . پس طبق معمول تو نقشم فرو رفتم و بهش گفتم: منم دلم برای آغوش مردونه ات تنگ شده خسرو جونم.
همون لحظه خسرو لبش رو گذاشت روی لبم و دستشو دورم حلقه کرد و یه لب طولانی ازم گرفت و گفت: آغوش خسرو جون همیشه برای تو بازه فقط کافیه بخوای، الانم برو به خودت برس که یک ساعت دیگه میام سراغت.
رفتم داخل اتاق مشترک خودم و خسرو ، به روزهایی فکر میکردم که چجوری اینجا اومدم، چقدر تو خیالم با علی سکس داشتم. یادم به اون سری افتاد که وسط سکس اشتباهی اسم علی رو آوردم و سیلی جانانه ای از خسرو خوردم.
با اوردن اسم علی نبض زدن وسط پامو حس کردم. چقدر دلم میخواست اونشب بجای خسرو عروس علی باشم.توی نظرم علی باید کیرکلفتی داشته باشه،دوبرابر خسرو… آخ علی…به خودم اومدم دیدم دستم روی کسمه و دارم میمالمش، داشتم با یاد علی خودارضایی میکردم. سریع دستمو عقب کشیدم و منتظر خسرو شدم.
خسرو اومد و تمام لباساشو دراورد و اومد زیر پتو، آروم از پشت بغلم کرد، برجستگی کیرش رو روی شیار کونم حس میکردم.کم کم حصار آغوششو تنگ تر کرد.سعی کردم خودمو رها کنم و از آغوشش لذت ببرم .
گرمای تن خسرو به شدت برام لذت بخش شده بود.با فرود اولین بوسه ی خسرو پشت گردنم لرزش لذت بخشی تمام وجودمو گرفت.چشمامو بستم و اه کشیده ای گفتم. خسرو با گفتن جوووونِ کشیده ای به کارش ادامه داد. از گردنم شروع کرد و تمام کمرم رو غرق بوسه کرد.همزمان سینه هام رو با دست های قوی و بزرگش گرفته بود و با نوک سینه هام بازی میکرد. کارش رو داشت به آرومی پیش میبرد و این منو دیوونه میکرد.آروم یکی از دستاشو برد لای پام و انگشتشو کشید لای شیار کسم . انقدر حس شهوت تمام وجودم رو گرفته بود که لای کسم به شدت لزج شده بود.از حرکات رفت و برگشتی دست خسرو روی این لزجی لذت زیادی میبردم که کم کم انگشتشو وارد کسم کرد و این لذت رو دوبرابر کرد. از اون طرف داشت زبونش رو روی سوراخ کونم میکشید و سعی داشت زبونش رو وارد سوراخ کونم بکنه.چشمام رو بسته بودم و به اوج لذت رسیده بودم و داشتم دیوونه میشدم که گرمی و کلفتی کیرش رو لای شیار کسم حس کردم. خسرو با کیرش اروم روی کسم ضربه میزد و من غرق لذت و تمنا بودم، تمنا برای حس کردن کیرش داخل سوراخ داغ و لزج کسم. کسی که دستش به خون علی آلوده بود و کیرش به آب کس من،کسی که منو به زور تصاحب کرده بود.چشمامو باز کردم و به چشمای سیاهش خیره شدم. گفت: جوووون اینجوری نگام نکن دلم برات میره، گفتم : خسرو لطفاً بکن داخلش. گفت : چی رو بکنم عروسک قشنگم ، بگو چی میخوای؟بعد اینهمه مدت هنوز از خسرو خجالت میکشیدم، چشمامو بستم و به زور گفتم :کیرتو میخوام،منو بکن!
خسرو چششششم کشیده ای گفت و اروم کیرشو داخل کسم کرد، داغی و کلفتی کیرش که تمام کسم رو گرفته بود بهم لذت زیادی میداد. خسرو دستاشو ستون بدنش کرده بود و داشت داخل کسم تلمبه میزد و به ارومی صورتشو نزدیک صورتم کرد و لبشو همزمان گذاشت روی لبم از شدت درد و لذت لبشو رو گاز گرفتم . آخ آرومی گفت و ضرباتشو محکم تر کرد و با آه مردونه ی بلندی داخلم ارضا شد. خودشو روی بدنم انداخت و گفت : وای چی بودی پریماه بعد چندماه نتوونستم جلوی خودمو بگیرم. خیلی توی ذوقم خورده بود ولی برای عملی کردن نقشه ام هیچی نگفتم محکم بغلش کردم و گفتم : خوشحالم که بدنم هنوز برات جذابیت داره و پیشونیشو بوسیدم.
کیرشو از داخل کسم بیرون کشید و کنارم خوابید و گفت: تو همیشه برای من جذابی هیچوقت از اون کس تنگت سیر نمیشم.
به پهلو کنارش دراز کشیدم و شروع کردم با انگشتم خطوط فرضی روی بدنش کشیدن و گفتم: خسرو جونم میتوونم ازت یه خواهشی داشته باشم؟
برگشت نگاهم کرد و گفت : پریماه بخدا قسم چشمات به اندازه ای کافی درشت هست لازم نیست اینجوری نگام کنی! چی میخوای؟
گفتم: این مدت خیلی افسرده شدم اگه امکانش هست یه مدت از این فضا دور باشم، هر سری یه دختر جدید میبینم یاد ملیحه و خواهرش میوفتم ، توروخدا کمکم کن.
خسرو یه دستی تو موهای فر و پرپشتش کشید و گفت: آخه تنهایی نمیشه که، میترسم کار دست خودت بدی.
گفتم : نه خسرو من عاشقتم نمیخوام تورو از دست بدم ، بذار خودمو پیدا کنم.
خسرو پوفی کرد و گفت: چی بگم که عاشقتم ، باشه ! فردا وسایلتو جمع کن ترتیب رفتنت به خونه ی خودمو میدم! فقط مبادا فکرای ناجور به سرت بزنه که دیگه با این خسرو طرف نیستی!!! با خسرو تیزی طرفی!
از روی استرس خنده ایی زدم و گفتم: مگه دیوونم، کی بهتر از تو…
خسرو هوووووم کشیده ایی گفت و پاشد که بره دوش بگیره.
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم، ذوق اینکه از این خونه و ادماش راحت میشم نذاشت تا صبح بخوابم ، صبح علی الطلوع پاشدم به جمع و جور کردن لباس هام.سرظهر راننده ی خسرو منو به خونه ی خود خسرو برد. خونه ی نقلی و جمع و جوری بود. ولی برای من حکم قصر رو داشت.
شب اول خسرو اومد پیشم و گفت : چطوره؟ دوسش داری؟ ذوق کودکانه ایی کردم و محکم بغلش کردم و گفتم: عالیه ، مثل خودت! خسرو از حرفم خوشش اومد دو طرف بازوهامو گرفت و یه لب طولانی ازم گرفت. و گفت: هرشب بتوونم میام پیشت ، ولی مبادا شب هایی که نیستم شیطوونی کنی! اینجا دیوار موش داره موش هم گوش!! حواستو جمع کن.
برای من جدا شدن از اون جمع غنیمت بود و به چیز دیگه ایی فکر نمیکردم .
یک هفته از نقل مکانم به خونه ی جدید گذشته بود و کم کم خیابون های اطراف رو یاد گرفته بودم.
یک روز تصمیم گرفتم به محله ی قدیمی سر بزنم، تاکسی دربست گرفتم و ادرس محله رو بهش دادم. وقتی رسیدیم
ازش خواستم منتظر بمونه تا برگردم. اروم تا پشت درخونه رفتم ، لای در نیمه باز بود و استرس زیادی داشتم اما حس کنجکاوی بر ترس و استرس غلبه کرد سرمو از لای در کردم داخل، چیزیکه میدیدم برام غیرقابل باور بود، این مادر من بود داشت پای حوض لباس میشست، چقدر پیر و شکسته شده بود. باورم نمیشد.
چشمام ناخوداگاه پر از اشک شده بود و باعث شده بود تار ببینم همه چیز رو ،که هیبت مردانه ایی از اتاق روبرو اومد بیرون.نه، امکان نداشت ،این علی بود… خسرو نامرد اینهمه سال بهم دروغ گفته بود…
چقدر مرد شده بود، چقدر آقا شده بود،هر لحظه ممکن بود از حال برم نتوونستم خودمو کنترل کنم و به در تکیه دادم،از برخوردم با در صدایی ایجاد شد که باعث شد همه برگردن سمت در
علی از دور داد زد آهای خانوم با کی کار دارید؟
ولی مادرم…مادرم شناخت منو و از دور داد زد پریماه؟ گیس بریده اینجا چه غلطی میکنی، اومدی باز منو دق بدی ؟ چه گناهی کردم تو و اون خواهر پتیارتو به دنیا اوردم ، تند تند به سینه اش میکوبید و نفرین میکرد.
دیگه موندن رو جایز ندونستم و سریع از خونه دورشدم، علی داشت دنبالم میدوید و میگفت : پریماه صبرکن،کجا بودی تاحالا؟
تاریخ داشت تکرار میشد درصورتیکه من دیگه اون دخترپاک و معصوم قبل نبودم ، جای من هیچوقت تو این خونه نخواهد بود،پس سرعتمو زیاد کردم و به تاکسی رسیدم و گفتم هرچی زودتر از محل دورشو.
توی مسیر بازگشت فکرکردم، به همه چیز فکر کردم. به روزایی که میتوونستم با علی باشم و نشد، به در‌وغ هایی که خسرو بهم گفت ، به صورت شکسته ی مادرم! به همه چیز فکر کردم، باید تصمیم درست میگرفتم.
رسیدم خونه، این چندخطی که دارم مینویسم حس میکنم با نوشتن هرخط ، یک روز از عمرمن کم میشه، تصمیم درست رو گرفتم ، کار درست رو ملیحه کرد منم باید زودتر از اینا دست به اینکار میزدم.
.
.
.
.
بازپرسِ پرونده، پرونده رو محکم بست و عینکش رو پرت کرد رویِ میز. از وقتی داخل دایره جنایی مشغول به‌کار شده بود، پرونده های قتل و مرگِ جورواجوری به پستش خورده بود. اما بی شک این یکی از غم‌انگیز ترینِ آنها بود.
نگاهی به عکس های پرونده کرد، جز صورتی به رنگ ذغال چیزی نمونده بود.
خودکارش رو برداشت و آخرِ برگه‌های خاطراتِ پریماه، تنها چیزی که بعد از مرگش، توونسته بود کمی اطلاعات درمورد این مرگِ مرموز بهش بده، نوشت: نشنیدی حدیث خواجه بلخ/مرگ بهتر که زندگانی تلخ
پایان

نوشته: Pure purple

دکمه بازگشت به بالا