پسران طلایی 21
–
ملیسا کاملا در هم ریخته به نظر می رسید . بد جوری حالش گرفته شده بود .اونی که با این نقشه می خواست به خواسته هاش برسه و هم منو داشته باشه هم پیروزی خودش بر مهشید رو وحالا غرورش رو هم خرد شده حس می کرد . رنگ به چهره نداشت . -چیه بازم باختی ;/; چرا حس می کنی که شکست خوردی . عزیزم هنوز چیزی عوض نشده . منم یه احساسی مثل تو رو دارم . من از اول ادعایی نکردم . عشق من ناز من اگه من بگم که تو رو بیشتر از شوهرم دوست دارم شاید باور نکنی . بازم حرف خودت رو می زنی . چون من حدود بیست و پنج ساله با توام . تو رو حست می کنم درکت می کنم . تو از یه خواهر هم برام بالاتری . تو دوست داشتنی هستی . تو خیلی خوبی . تو مهربونی . قلب پاکی داری ولی کمی مغروری . من در این بازی پیروز شدم . ولی حس می کنم که شکست خوردم .می دونی چرا ;/; من نمی خوام تو رو از دست بدم . من نمی خوام بر تو پیروز باشم ولی می خوام شکست نخورم . زمانی برنده ام که بتونم تو رو داشته باشم همراهی تو رو داشته باشم . مثل اون وقتا تن لخت ما در تماس با هم باشن . خواسته های اون یکی برای ما ارزش زیادی داشته باشه .نیاز هامونو فدای نیاز های یکی دیگه کنیم . نه این که وقتی ببینیم طرف دوست پسرمونو دزدیده مثل یک زن حسود باهاش بر خورد کنیم .. مثل اون وقتا که کسی رو که می خواهیم باهاش باشیم گاهی اول بفرستیم سراغ دوستمون . این ایثار گری های زیبا رو یک بار دیگه ببینیم . اون روزا برات هیچ ارزشی نداره . ولی این دوستی و این عشقبازی کردن های با تو لز کردنهای ما با هم برام یه خاطره ای شده .تو اونا رو از یاد بردی ولی همه اینا برای من خاطره ای قشنگ شده . خاطره ای که همیشه شیرین ترین جزءزندگی من باقی می مونه . خیلی بی انصافی ملیسا اگه منو دشمن خودت فرض کنی .. مهشید طوری حرف می زد که سینا دلش می خواست بغلش کنه واونو ببوسه .. دلش می خواست سر ملیسا داد بکشه و بهش بگه که دوستشو در آغوش بکشه . ازش معذرت بخواد .اونو به خاطر احساسات پاک و دوستانه اش ستایش کنه . ولی نمی تونست چیزی بگه . چون اون دیگه فردا ش اینجا نبود . باید می رفت دنبال کار وزندگی ام تا ببینه دفعه بعد چه کسی میاد سراغش. تا ببینه که اسیر دام داغ چه کسی میشه . شاید یک پیر زن هشتاد ساله .. شاید دیگه این جور از حرفه خودش احساس لذت نکنه . دلش می خواست به ملیسا بگه تو چقدر بی احساسی . چقدر سنگدلی . چون همین جور وایساده بود .. مات و مبهوت .. حتما هنوز در شوک شکست بود .. -ملیسا نمیگم منم دلم می خواست برنده شم . نمیگم که خیلی برای این برد تلاش نکردم . ولی کی منو به اینجا کشوند کی خواست که من اینجوری باشم . ولی همه اینا برام هیچ ارزشی نداره . تا تو خوشحال نباشی تا تو آروم نباشی هیچ واسم مهم نیست . موبایلشو گرفت طرف ملیسا . می تونی به زمین بزنیش . بگی چیزی وجود نداشته . مثل حالا که هنوز چیزی نگفتی . می تونی بگی که من دروغ گفتم . اما فقط نگو که فراموشم کردی . نگو که حدود سال دوستی ما و با هم خوش بودن ما باد هوا بوده .. سینا نمی تونست باور کنه که ملیسای سنگدل اشکش در اومده . نمی تونست باور کنه که مثل ابر بهار داره اشک می ریزه . مهشیدآغوششو باز کرده بود ملیسا هم همین طور به صورت هر دو شون نگاه می کرد . داشت به این فکر می کرد که دو تا زن هم می تونن تا این حد عاشق هم باشن ;/; پس چرا تا حالا مثل کارد و پنیر بودن ;/; ولی اگه مهشید نبود این محبت یک بار دیگه گرما و حرارت خودشو نشون نمی داد . حس کرد که باید اونا رو به حال خودشون بذاره تا نا گفتنی ها رو به هم بگن . تا با هم لز کنن . کمی استراحت رو هم برای خودش ضروری می دونست . چون از کیر و کمرش باید خیلی کار می کشید . سینا ندید که اون دو نفر در موردش با هم حرفی بزنن . فقط داشتن از هم عذر خواهی می کردند . روشو بر گردوند تا از در خارج شه . ملیسا : کجا داری میری سینا . تازه کارت شروع شده . این چند ساعتو دیگه باید کاری کنی که من رو سفید از آب در بیام . شرمنده عزیز ترین عزیز زندگیم نشم .. اون همه دشمنی ها ناگهان به دوستی و ایثار گری و جانفشانی تبدیل شده بود .یک زن وقتی در این ناحیه در این مرحله گذشت داشته باشه یعنی از همه چیزش گذشته .. حسادتها رو زیر پا گذاشته ارزشها رو به صورتی می بینه که خود خواهی ها رو زیر پاهاش و در وجودش له کرده . مهشید : ملی جون دلم می خواد سه تایی مون با هم باشیم . هیچ چیز پوشیده ای بین ما نمونه . وقتی هم که سینا جون رفت دو تایی مون با هم خوش می گذرونیم تا شوهرامون بیان -فدات شم مهشید که چقدر خوبی و من قدر تو رو نمی دونستم . سه تایی شون روی تخت سکس قرار گرفتند . مهشید یه پهلو کرده بود . سینا کمرشو گرفت . و یه ضرب کیرشو از پشت فرو کرد توی کس مهشید . ملیسا هم پشت سینا قرار گرقته و با سینه های سینا بازی می کرد . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی