پسران طلایی 27

تو اصلا توجهی به من نداری داداش . همش به فکر خودتی . زشته .. همش میگی واست یه دختر جور کنم . خوب نیست . پیش من از این حرفا می زنی . اصلا خوب نیست . من ازت دلخورم . -پاشو یه چیزی درست کن بخوریم دست و پا چلفتی . این قدر دردونه بازی در نیار . مامان خیلی لوست کرده .. ساناز سکوت کرده بود . لجش گرفته بود . -چرا با من این جوری حرف می زنی . تو که هر کاری که دلت بخواد انجام میدی و کاری به کارم نداری . همه داداش دارن ما هم داریم -خب اونا چیکار می کنن که ما نمی کنیم ;/; همه رو نمیگما .. داداشای دیگه رو میگم .. -هوای خواهراشونو دارن . مراقبن که کسی بهشون متلک نگه .. -ببینم می خوای  هر وقت داری راه میفتی طرف دانشگاه بهم بگی که همرات راه بیفتم اگه کسی بهت جسارت کرد خرخره شو بگیرم .. تو هم یه چیزیت میشه ساناز .. سینا چشاشو به زحمت باز نگه داشته بود . تا خواهره رفت یه چیزی بیاره اون همونجا دراز شد و خوابید .. ساناز روی داداشه خم شد تا اونو بیدارش کنه . بوی عطر زنونه سینا مشکوکش کرده بود . آخه عادت نداشت از این عطرا به خودش بزنه . حتما یکی دو تا از اون مسافرای بد به تورش خورده . بابا که دنبال عیاشی خودشه مامان هم که همش غصه می خوره ..منم که ازم کاری بر نمیاد پس چه کسی مراقب کارای سینا باشه .. -داداش چیزی نمی خوری ;/; -ساناز بعد از ظهر که کلاس نداری -نه چی بود داداش .. -به مامان گفتم که تو و اونو با هم ببرم بازار با اولین در آمدم یه پیراهنی یه  هدیه کوچیکی براتون بگیرم . مامان  تشکر کرد و گفت که نه .. فعلا چیزی نیاز نداره .. حالا می خوام تو رو ببرم . -نه داداش منم چیزی نمی خوام .. -چیه فکر می کنی داداشت خسیسه ;/; ما هر قدر خسیس بودیم واسه تو یکی که نبودیم . دوست نداری باهام بیای ;/; -میام  به خاطر این که فقط با تو باشم . یعنی خوشم میاد باهات قدم بزنم فقط چند تا شرط داره -بگو آبجی . حالا واسه ما شرط تعیین می کنی .. واسه خودت دیگه خانومی شدی . اولا من نمی خوام زیاد خرج بندازم گردنت بعدش این که  پیش من که هستی هی چش چرونی نکنی به این دختر و اون دختر نگاه نکنی .. -ببینم این جوری که معلومه من تا آخر عمرم باید عزب بگردم . -نمی دونم . به موقعش من و مامان برات ردیف می کنیم . -پس این وسط بابا چیکاره هست . -ما  دخترا و زنا هم جنسای خودمونو بهتر و بیشتر می شناسیم . -اگه دست تو یکی باشه میگی که اصلا زن نگیرم .. سینا ناهارشو خورد و خوابید . بعد از این که بیدار شد یه دوشی گرفت و اون و خواهرش رفتن بیرون . بیشتر از چهار صد تومن همراهش بود .. وقتی به خواهرش گفت می تونه فلان عطر و فلان لباسو بگیره که حدود سیصد تومنی می شد  ساناز گفت داداش ببینم تو دو روزه این قدر کاسب شدی ;/; نکنه داری قاچاق می کنی ;/; -زبونتو گاز بگیر ساناز . اصلا به داداشت میاد که خانمان بر افکن باشه ;/; فدات شم .. -من هیچی نمی خوام .. بیشتر از صد تومن هم نباس واسم هزینه کنی . همینشم واسه  اینه که نگی خواهرت خودشو می گیره . -ببینم همه چی ردیفه ;/; خواهرم یه زن داداش خوب نداره که امید وارم یکی مثل خودش خوب به تور ش بخوره -داداش باز شروع کردی ;/; -چته ساناز . اومدیم فردا پس فردا یه خواستگار خوب برات پیداشد هر چند من نباید از این حرفا با تو بزنم . چون مردی گفتن زنی گفتن .. ولی خب چون دوستت دارم میگم .. فرض می کنیم خواستگار بیاد اون وقت من بهت بگم ساناز من از این پسره یا اصلا از هر کی که میاد خواستگاریت خوشم نمیاد اصلا دوست ندارم حالا حالا ها بری خونه بخت .. به نظر تو این کار من درسته ;/; -اگه تو با تمام وجودت با عشق و علاقه و محبت ازم بخوای من قبول می کنم . میگم هر چی داداش جونم بگه -دختر تو دیگه کی هستی  منو که از رو بردی . ساناز از این که داداش این جور باهاش حرف می زنه و بهش اهمیت میده و توجه خاصی داره خوشحال بود . دلش می خواست سینا نسبت به اون و احیانا پسرایی که تمایل به دوستی با اونو دارن غیرتی باشه . ..یکی دو ساعت بعد : -ساناز ! تو چرا اون مانتویی رو که سی تومن گرون تر بود نخریدی .. -داداش  جنسا همون بود یه بوتیک گرون تر می داد یکی ارزون تر . من چرا بخوام به ضرر داداش جونم کار کنم . …. ادامه دارد …. نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا