پسرها هم تن فروشی میکنند (۲)
…قسمت قبل
باورش سخت بود که بدنم رو در اختیار یه نفر دیگه قرار دادم و قلبم درد می کرد از اینکه گذاشتم هومن خودش رو با دهنم ارضا کنه، از اینکه دیگه اون فرهاد سابق نیستم و نمی دونم با چه رویی با خانواده ام رو به رو بشم. اما دردناک تر از همه، این بود که پولش رو تو صورتش نکوبیدم. اگه بدون گرفتن پول ماشینش رو ترک میکردم، شاید میتونستم خودم رو یجوری گول بزنم. اینکه شاید دلم میخواست رابطه با یه مرد رو تجربه کنم، اینکه این دنیا هنوز شکست ام نداده و هنوز شانسی هست. ولی اجاره ی سه ماهِ اتاق که تو جیبم بود، گواهی و سندِ باختَنم بود و آب کیری که قورت داده بودم، مٌهرِ تاییدش. یاد مزه ی شور منیِ داغِش که افتادم، ناخودآگاه اوق زدم. دویدم سمت توالت، قوطی دهانشویه رو تو دهنم خالی کردم و حتی مقداریش رو قورت دادم. بعدش سریع به اتاقم رفتم تا با کسی رو در رو نشم. صورتم رو تو بالشت روی تخت فرو بردم به چشمام اجازه دادم خودشون رو خالی کنن.
برگشتن به پیتزایی، چراغ سبز نشون دادن به هومن میشد. اینکه دوباره میتونه منو بخره و ازم استفاده کنه. فردا صبحش، با امید تماس گرفتم و ازش خواستم خبر استعفاءم رو به سیمین بده.
«همش دو ماه اونجا بودی! سیمین از آشناهامه، بهش قول دادم بچه خوب و کارگری هستی.»
«حالم خوب نیست، نمیتونم همزمان کار کنم و به دانشگاه برسم. در ضمن چیزی که تو این شهر فراوون ریخته، آدمِ بیکاره. یه روز نشده یکی به جام میارن.»
«یه ماه، آره فقط یه ماه دیگه بمون. بعدش یه بهونه جور میکنم.»
دو هفته از اتفاقات اون شب تو ماشینِ هومن گذشته بود و بخاطر اصرار های امید، به کارم ادامه دادم. برخلاف انتظارم، در طول این مدت سروکله ی هومن تو پیتزایی پیدا نشد و من سعی میکردم تا اون شب رو فراموش کنم.
«چقدر پکری تو پسر.» مصطفی گفت. «بهتره دل به کار بدی وگرنه سیمین… سیمین خانوم پاره ت میکنه.»
«دست خودم نیست…» یه آهی از درماندگی کشیدم. «تو برو خونه، میزهارو تمیز میکنم.» نمی خواستم کسی از احساسات واقعیم بو ببره، واسه همین تلاش می کردم زیاد با دیگران هم صحبت نشم. دردهایی که داخل خودم ریخته بودم، امکان داشت هر لحظه لبریز بشن و این باعث بشه بقیه رازم رو بفهمن. دستمال و اسپری رو برداشتم و به سمت میزها رفتم. در کمال تعجب، هومن رو دیدم که پشت همون میز قبلی نشسته بود. تا من رو دید بلند شد و کلاه کپِـش رو از سر برداشت. نگاهمون چند ثانیه ای گره خورد ولی بدون گفتن حرفی، حواسم رو معطوف میز کنارم کردم و مشغول تمیزکاری شدم. شماره ام رو گرفته بود تا باهام در تماس باشه ولی به محض اینکه اولین پیامش رو دریافت کردم، شماره ش رو بلاک کردم. به خودم گفته بودم حتما متوجه شده علاقه ای به این کارها ندارم و بی خیالم شده، اما حضورش معادلات رو به هم میریخت. در ذهنم مرور کردم: «همه چیز که درباره ی من نیست، شاید اومده با سیمین درباره ی کار صحبت کنه. به هرحال، به محض اینکه وظیفه ام تموم شد از در پشت فرار می کنم.» دعا میکردم سیمین بیاد و بهم اجازه بده برم. میزها رو هم به ترتیبی تمیز می کردم که تا حد ممکن از میز هومن دور باشم. ولی تمام مدت سنگینی نگاهش رو، روی شونه هام حس می کردم.
چند دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه سیمین پیداش شد و در دلم آهی از آسوده شدن کشیدم. اما در همون لحظه، متوجه حضور غم و اندوهی در اعماق وجودم شدم. احساساتِ توی قلبم، با افکارِ درون مغزم همخوانی نداشت. باید خوشحال میشدم که دنبال من نیومده، ولی ناراحت بودم از اینکه تاریخ انقضام یه شب بود، اینکه مصرف شده بودم. «یعنی برای من نیومده اینجا؟ واقعا تبدیل به همچین پسری شدم؟ پسری که برای یه شب میخری و فرداش از یاد میبریش، و میری سراغ نفر بعد و بعدی.» گیج و سردرگم بودم.
«سلام! خوش اومدید هومن آقا.» سیمین با لبخند گفت ولی پاسخی نشنید. «کاری از دستم بر میاد؟ مسئله ای پیش اومده؟» اما هومن با همون لحن دستوری خاص خودش گفت:
«نه، برو خونه. امشب خودم پیتزایی رو می بندم.» سیمین کمی شوکه شده بود. مسیر نگاه هومن رو دنبال کرد و به من رسید. با چشمهای تیز شده بهم زل زد اما فورا به سمت هومن برگشت و با لبخند گفت:
«اوه… باشه حتما، ممنون. شبتون خوش.» سریع کیفش رو برداشت، از در جلویی خارج شد و من و هومن تنها ماندیم. استرس و دلهره ی ناآشنایی که تا قبل از اون لحظه تجربه نکرده بودم، در دلم جوانه زد. در سکوت میزهارو تمیز می کردم و نگاه هاش رو نادیده می گرفتم. اما بالاخره نوبت میزِ هومن رسید. نیمه ی طرف خودم رو تمیز کردم اما روی نیمه ی طرف خودش، کلاهش رو قرار داده بود. برای اینکه میز رو کامل تمیز کنم، باید ازش می خواستم که میز رو خلوت کنه. ولی واهمه داشتم از اینکه دهنم رو باز کنم و این باعث بشه تا ناگفته هام بیرون بریزن، حرف هایی که حتی به خودم نزده بودم. از کلنجار رفتن با خودم خسته شدم و در نهایت دستم رو دراز کردم تا کلاهش رو بردارم. همزمان، هومن دستش رو بالا آورد، ولی به جای کلاهش، دستم گرفت. به چشماش خیره شدم و تو تیرِگیـشون دنبال خودم گشتم. بلند شد و با حرکت سر ازم خواست تا همراهش برم. البته چاره دیگه ای نداشتم، چون هنوز رهایم نکرده بود. داخل آشپزخانه شدیم.
«حالت خوبه؟» تو این دو هفته، هومن اولین و تنها کسی بود که جویای حالم شد. همین باعث شد متوجه بشم که چقدر تنها شدم. با ابروهای درهم کشیده و چشمانی غم آلود گفتم:
«انتظار داری حالم خوب باشه بعد از اتفاقی که اون شب افتاد؟ بعد از کاری که تو باهام کردی!»
«نمیخواستم ناراحتت کنم یا بهت آسیبی برسونم. وسطاش فهمیدم که ترسیدی و نباید تو رو وادار به این کار میکردم. ولی وقتی دستت رو وِل کردم و خودت ادامه دادی، فکر کردم راضی هستی و فقط کمی خجالت میکشی.» نگرانی ای که تو حرفهاش موج می زد و تسکین بخش بودن لحن آروم صداش، باعث شد سپر دفاعیم رو پایین بیارم.
«تو می دونستی که شرایطم سخته و تو اون لحظه نمیتونستم درست فکر کنم. باید میفهمیدی که از ترس اخراج شدن، جرات نمیکردم بهت “نه” بگم. الانم میترسم با بقیه یا حتی با خانواده خودم حرف بزنم و این داغونم کرده. هربار که جلو آینه میایستم، فقط یه جنده پولی رو میبینم که بهم خیره شده و باید تا آخر عمرم استرس داشته باشم کسی نفهمه بدنم رو فروختم.» اشک هام سرازیر شدن. «کی بهت اجازه داد مسیر زندگیم عوض کنی؟ این همه آدم تو این شهر کوفتی، چرا من؟» شروع کردم با مشت به سینه اش کوبیدن و هل دادن. «فکر کردی چون پولداری، میتونی هر غلطی دلت بخواد بکنی؟ لعنتی، دهنت رو باز کن و یه حرفی بزن!» مهم نبود چه پاسخی بهم بده، فقط میخواستم صداش رو بشنوم اما سکوتش باعث شد عصبانی بشم. با چشمای خیس و صدای خشمگین گفتم: «ازت متنفرم!»
به محض شنیدنِ جمله ی آخر، بازوهاش رو دورم حلقه کرد و با دستش، صورتم رو به سینه اش فشرد. در کمال ناباوری، آغوشش آرامش بخش بود. شاید چون تنها جایی که نیاز نبود رازم رو از کسی پنهان کنم، میان همان دست هایی بود که سرنوشتم رو عوض کرد.
«وقتی جواب تماس و پیام هام رو ندادی، متوجه شدم چقدر برات سخت بوده. تصمیم گرفتم ازت فاصله بگیرم تا حالت بهتر بشه ولی دلم اجازه نمیده نمیشد بدون عذرخواهی بابت اتفاقات اون شب رهات کنم. میخوام کاری رو که در حقت کردم، جبران کنم.» با صدای خفه و گریه آلود گفتم:
«منو ازم گرفتی، عوضی… هیچی ازم نموند.»
برای مدت زمان طولانی ای، به گریه کردن در آغوش هومن ادامه دادم. در آخر هم بدون اینکه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل بشه، از پیتزایی خارج شدم و پیاده به محل اقامتم برگشتم. فرداش به سیمین زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نیست و نمی تونم تا چند روز کار کنم. برخلاف انتظارم، گیر نداد ولی ازم خواست به محض اینکه حالم خوب شد، بهش خبر بدم تا یه ملاقات مهم داشته باشیم. پیش خودم فکر کردم که احتمالا امید بهانه ای جور کرده و دیگه لازم نیست اونجا کار کنم.
برخلاف روال همیشگی، خبری از مصطفی نبود و سیمین تنها پشت یکی از میزها نشسته و آروم با تلفن صحبت میکرد.
«صد میلیون؟ نه کمه، سیصد خوبه. اینجوری سهم هرکدوممون میشه…»
«سلام سیمین خانوم. آقا مصطفی کجاست؟ مریض که نشده؟» تا متوجه حضورم شد، گوشیش رو توی جیب مانتوش کرد و مشغول مرتب کردن مقنعه اش شد.
«به مصطفی گفتم امروز تعطیل هستیم، واسه همین نیومده.» با تعجب بهش خیره شدم. «تو بچه خوشگل هم دیگه لازم نیست بیای سرکار.» نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بعد از مدت ها لبخند زدم. «جون، مثل اینکه دیگه واقعا حالت خوب شده. حالا بشین که یه حرف خیلی مهمی باهات دارم.» جلوش نشستم. «سیصد میلیون… نه پونصد میلیون بهم بدهکاری.» ناخواسته شروع کردم به خندیدن.
«پونصد میلیون بدهکارم؟ به شما… هان؟» میون خنده هام این حرف هارو زدم.
«بخند گلم، اینقدر بخند تا پاره شی.» بعدش گوشیش رو از جیبش در آورد و جلوم گذاشت. «یا پونصد میلیون بهم میدی یا این فیلم رو می فرستم برای خانواده و رفیقات.» توی صفحه ی گوشیش، صحنه ی آخرین دیدارم با هومن در حال پخش بود. «در پشتی رو باز کردم و یواشکی از خودتون و حرفاتون فیلم گرفتم.» هنوز در حال خندیدن بودم. لجش در اومد چون بلند شد و با حرص گفت: «با تو حرف میزنم جنده کونی پولی. شوخی نمی کنم.»
سریع گوشیش رو از روی میز برداشتم، کوبیدمش زمین و شروع کردم به له و خرد کردنش. اما سیمین کوچکترین تکونی به خودش نداد.
«می دونستم یه همچین گوهی میخوری یا شاید سعی کنی یه بلایی سرم بیاری ولی مثل تو کس خل نیستم. به یکی از دوستام این قضیه رو گفتم و یه کپی از فیلم براش فرستادم. پس دیگه از این فکرا به مغز کیریت نزنه!» دوباره مشغول مرتب کردن مقنعه اش شد. «بخاطر شکستن گوشیم، مقدار بدهکاریت رفت بالا. باید پونصد و پنجاه میلیون بدی.» بعد از تموم شدن حرفاش، نگاهی به اطرافم انداختم و در حین بالا انداختن شانه هایم گفتم:
«خانومِ زرنگ، اگه اونقدر پول داشتم که اینجا کار نمی کردم.»
«می تونی از دوست پسرت بگیری.»
«منظورت هومنـه؟ خودت که شنیدی رابطه مون اونجوری نیست.»
«خب رابطتون قراره اونجوری بشه. باید مخش رو بزنی و ازش پول بگیری. اونقدری هم داره که پونصد و پنجاه میلیون براش پول خرده. در ضمن خودت که شنیدی چی گفت،» در حالی که طرز حرف زدن هومن رو تقلید میکرد، ادامه داد: «میخوام کاری رو که در حقت کردم، جبران کنم.»
«چرا فکر میکنی اندازه اینقدر “پول خرد” براش ارزش دارم؟ چرا مستقیما از خودش اخاذی نمی کنی؟»
«نمیخوام از یه مرد ثروتمند که خرش همه جا میره، یه دشمن بسازم.» به سمتم اومد و جلوی صورتم قرار گرفت. «تو هم بهتره دهن نجسـت رو بسته نگه داری و در این باره به کسی چیزی نگی، مخصوصا هومن. باور کن نمی خوای که از من یه دشمن بسازی.» جوابی نداشتم. سرتاپام رو برانداز کرد و گفت: «آفرین بچه ی خوب.»
پایان قسمت دوم
نوشته: Farhad APT