پسرها هم تن فروشی میکنن (۱)
سال دوم دانشگاه بود و کمک خرجی که خانواده می فرستادن، حتی کفاف اجاره ی اتاقم رو که تند تند بالا می رفت، نمی داد. میدونستم اگه بهشون میگفتم، خودشون رو به آب و آتیش میزدن تا بتونن ماهیانه ی بیشتری بفرستن. اما دلم اجازه نمی داد بیشتر از این سرشون فشار بیارم.
-«یه نفرو میشناسم، ازش بخوام یه کار پاره وقت از عصر تا شب بهت میده. ولی خب، اونجوری نیست که سابقه ی کاری بشه برات.» امید بهم گفت. هم دانشگاهی و بهترین رفیقم از زمانیکه اومده بودم تهران برای درس خوندن.
+«اصلا مهم نیست، هرکاری باشه انجام میدم.» از لحن عاجزانه ی صدام معلوم بود پول لازمم.
-«بعدا جبران میکنیا!»
ظهر همون روز، به آدرسی که امید بهم داد، رفتم. یه پیتزایی تمیز و شیک بود. نفس عمیق کشیدم و با لبخند وارد شدم. یه خانم سی و خرده ای ساله پشت پیشخوان بود. یه پسر هم که بهش می خورد فقط چندسال از من بزرگتر باشه، در حال تیکشیدن بود. به سمت پیشخوان رفتم.
+«سلام، فرهاد هستم. از طرف آقا امید برای مصاحبه کاری اومدم.» حین گفتن این کلمات بزرگترین لبخند دنیا رو، رو لبام داشتم.
-«علیک سلام.» خانم پشت پیشخوان با سردی جواب داد. در حالیکه یک ابرو بالا انداخته بود ادامه داد. »امید نگفته بود رفیقش یه بچه خوشگله! حامله هم میشی؟» با چشم هاش سرتاپام رو برانداز میکرد ولی من لبخند زنان خشکم زده بود. انتظار نداشتم یه شخص از جنس مخالف، که مانتوی بلند و مقنعه هم پوشیده بود، اینجوری باهام صحبت کنه. «آفرین بچه ی خوب. میتونی از فردا شروع کنی.» به سمت پسر تی کش نگاه کرد و گفت: «بسه دیگه، زمین رو ساییدی. به جاش ایشون رو با کار تو اینجا آشنا کن.»
وظایفم اصلا پیچیده نبودن. اکثر وقت مشغول تمیز کاری بودم ولی شب که مشتری زیاد می شد، تو پخت پیتزا کمک دست میشدم.
-«اسمم مصطفی ست.» پسر تی کش گفت. »سیمین هم… سیمین خانوم هم با همه رک صحبت میکنه، عادت میکنی بعد از یه مدت.»
+«سیمین خانوم صاحب اینجاست؟»
مصطفی در حالی که خنده ی ریز میکرد و سرش رو به نشانه ی انکار تکون میداد، جواب داد:
-«هم آره هم نه. مالک اصلی، هر دوماه یک بار میاد اوضاع رو چک میکنه و سریع میره. اساساً سیمین خانوم همه کاره اینجاست.»
روزها به دانشگاه می رفتم و عصرها تا شب کار میکردم. در زمانی کوتاه، آماده کردن خمیر و مواد و همچنین کار با فر رو یاد گرفتم.
-«کمتر با اونجات ور برو! تا برمیگردم این میزارو تمیز کرده باشی ها.» سیمین دستور داد و بعدش از در پشتی خارج شد. یه آه کوتاه کشیدم. دستمال و اسپری رو برداشتم و با بی حوصلگی ادای تمیز کردن رو در آوردم. از این میز به اون میز می رفتم و سرسری دستمال می کشیدم. همزمان درس خوندن و کار کردن، سختی های زیادی داشت و بعد از یک ماه و خرده ای هنوز بهش عادت نکرده بودم. طرز برخورد سیمین هم که فقط یه قدم با آزار جنسی فاصله داشت، کمکی به وضعیت ام نمی کرد. حس میکردم با حرفهایی که دهنش خارج میشه، بهم تجاوز میکنه. اما جرات نمی کردم اعتراضی کنم چون میدونستم راحت میتونه با یه اردنگی اخراجم کنه. اما برعکس من، مصطفی از این شرایط لذت می برد. مطمئن شده بودم که بینشون یه خبرایه و مصطفی، بُکُن سیمین هست. البته اگه کاشف به عمل میاومد که سیمین یه کیر دو متری داره و باهاش مصطفی رو می گاد، تعجب نمی کردم. البته شایدم با مالک این پیتزایی یه سر و سری داره.
+«یارو باید چقدر داغون باشه که با سیمین دهنچرک بخوابه!»
-«یادت رفت این طرف رو تمیز کنی.» شخصی با صدایی آرام ولی عمیق و لرزاننده گفت. با دلهره به سمت صاحب صدا برگشتم. پشتِ میزی که تمیز کردنش رو نصفه نیمه رها کرده بودم، مردی نشسته بود. هیکلش متوسط ولی خوشفرم بود. با اینکه چهرهاش بیاحساس بود، اما برق کمنوری در چشمان کشیده و قهوهای تیرهاش دیده میشد. موهای مشکی کوتاه و تازه اصلاحشدهاش زیر کلاه کپ اسپرت کِرِمرنگ پنهان شده بود. ریش و سبیل پُرپُشت ولی مرتبش، که بخش پایینی چهره ی خوشفرمش را پوشانده بود، احتمالاً اون رو مسنتر از آنچه بود نشان میداد.
+«وای ببخشید! اصلا متوجه حضورتون نشدم.» اونقدر در افکارم غرق بودم که نفهمیدم یه مشتری وارد شده و روی یکی از میزها نشسته. لکههای خیس، روی تیشرت سفیدش دیده میشد. به نظر میرسید که موقع اسپری زدن، هدفم دقیق نبوده و چند قطره به او پاشیده بود. با دستپاچگی ادامه دادم:
+«دستمال بیارم؟ یا حوله… راستی چی سفارش دادین؟ چی میل دارین؟»
-«حوله، لطفا.» آقای خیس-تیشرت با خونسردی در جوابم گفت. بدون فکر کردن پرسیدم:
+«همینجا می خوریدش یا می برید؟» خیلی سریع متوجه سوتی خودم شدم. منتظر واکنشش بودم ولی بدون اینکه احساس خاصی در چهره ش دیده بشه، بهم نگاه می کرد. بالاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.
+«ههه… اوه… ببخشید به شما نمی خندم. از حرف خودم خنده ام گرفت.»
-«بله متوجه شدم.» برق توی چشمهاش قوت گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند گفتم:
+«اگه قول بدی به کسی چیزی نگی، یه قوطی فانتا مجانی نصیبت میشه.» چشمک زدم و رفتم تا یه حوله تمیز بیارم.
حوله به دست در حال بازگشت به سمت میز بودم که متوجه شدم سیمین در حال صحبت با آقای خیستیشرته. خانومِ رُک زبون، خود همیشگیـش نبود و خیلی خوشبرخورد و مودب به نظر میومد. پیش خودم فکر کردم:
+«اوهه، اوشون باید مشتری خیلی مهمی باشن که سیمینِ دهنگشاد جلوش اینجوری مظلوم شده…» یهویی دلم ریخت پایین. «یا نکنه بهش گفته چه اتفاقی افتاد و سیمین خانوم داره معذرت خواهی میکنه؟! اگه اخراج بشم که بدبخت میشم.» همون جا خشکم زد. صدای مکالمه شون رو میشیندم ولی مغزم توانایی پردازش حرف هاشون رو نداشت. کمک خرجی که خانواده می فرستادن و حقوق کمی که از پیتزایی می گرفتم، بزور هزینه ی زندگی و درس خوندن رو می داد. و فکر اینکه چه طور برای واحد های بیشتر پول ذخیره کنم و همزمان اجاره ی اتاقم رو بدم، کل هفته در حال جویدن مغزم بود.
-«فرهاد؟ فــرهـــــــــــــــاد؟ هی یارو، جوابم رو بده!» با صدای سیمین به خودم اومدم.
-«آخر هفته اس و امشب تقاضا زیاده واسه پیتزا و کاندوم. دعا کن مریض نشده باشی!»
+«حالم خوبه… راستی مشتری کجا رفت؟» سعی کردم لبخند بزنم ولی پریشانی ام مشخص بود. سیمین در حالی که چشم هایش تیز شده بود پرسید:
-«کدوم مشتری رو میگی؟»
+«همون آقا ریشو تیشرت سفیده.»
-«آهــــــــــــــــــــــــــان! اون “آقا ریشو تیشرت سفیده” مالک اصلی این پیتزاییه. ولی لازم نیست نگرانش باشی. طرف حساب خوشگل پسری مثل تو، فقط منم.»
داخل قفسه سینه ام و با دهانی بسته، جیغِ کوتاهی کشیدم.
-«پاره شدی عسلم؟»
با مصطفی که در حال جمع کردن صندلی ها بود، خداحافظی کردم و از محل کار بیرون اومدم. سرم رو بالا بردم تا آسمون تیره ی شب رو نگاه کنم. دلم برای خونه و آسمونش که شب ها ستاره بارون میشد، تنگ شده بود. شاید بهتر بود قید درس خوندن تو تهران رو میزدم و برمیگشتم شهرستان.
-«دنبال چی میگردی؟» صدایی آرام، عمیق و آشنا گفت. بعد از چند ثانیه سرم رو پایین آوردم. مالک اصلی پیتزایی جلویم ایستاده بود. اون هم به آسمونِ بالای شهر خیره شده بود.
+«سلام، خوش اومدین. سیمین خانوم داخل هستن. همین الان خبرشون می کنم.» مطمئن بودم که مصطفی گفته بود اون هر دوماه یکبار سروکله اش پیدا میشه. ولی همین هفته ی پیش بود که روی تیشرتش اسپری پاشیده م.
-«لازم نیست، فقط دارم از این اطراف رد می شم. نگفتی، دنبال چی میگشتی تو آسمون؟» هنوز نگاهش رو به بالا دوخته بود.
+«ستاره ها… خیلی وقته تو آسمون ندیدمشون.» جمله ام که تموم شد، سرش رو پایین آورد. مثل هفته ی گذشته، یه برقِ خاصی تو چشمهای کشیده و تیره ش بود… شبیهِ ستاره ها تو دل تاریک آسمون شب.
-«همین اطراف زندگی میکنی؟»
+«پیاده یه چهل دقیقه ای طول میکشه برسم.»
ازم دور شد و چند متر پایینتر، کنار لکسوس ان ایکس سیاه رنگی ایستاد.
-«سوار شو، میرسونمت.» لحنش بیشتر دستوری بود تا یه تعارف.
روی صندلیِ چرمِ قرمز و مشکی ماشین، در سکوت نشسته بودم. همیشه سعی میکردم تا آدم سرزنده و مردمداری باشم اما برخورد اولمون و اینکه اون رئیس اصلیم بود، کار رو برام سختتر از معمول کرده بود.
-«نظرت درباره ی شغلت چیه؟»
+«شغل خیلی مناسبیه برام. ساعات کاریش هم عالیه. اگه حقوقش یکم بیشتر بود نورعلینور میشد.» جمله ی آخر رو با خنده گفتم.
-«هفته ی پیش که نظرت متفاوت بود.» کمی جا خوردم. تنها حرفی که هفته ی پیش بهش زده بودم، معذرت خواهی و سوتی ام درباره ی خوردن یا بردن حوله بود.
+«هفته ی پیش نظرم همین بود، هفته ی بعد هم همینه.»
-«میدونی که بلند بلند فکر میکنی؟ وقتی داشتی میزها رو تمیز میکردی و متوجه نبودی که تنها نیستی، حرف های دلت رو زدی.» سرم رو به سمت آقای خیس تیشرت سابق که با سرعت پایین در حال رانندگی بود، چرخوندم.
-«از اینکه باید کار کنی و در کنارش درس بخونی ناراضی بودی. ناگفته های زیادی هم درباره ی طرز حرف زدن سیمین داشتی. و اینکه اون یه آلت دو متری داره و باهاش مصطفی رو می گاد.» شنیدن این افکار از دهن یکی دیگه، باعث تعجبـم شد.
-«دیگه چی گفتی… آهان اینکه مالک پیتزایی، یعنی بنده، خیلی داغونم و با سیمین دهنچرک یه سر و سری دارم. چیزی از قلم نیفتاد؟» خیلی زود، تعجب جای خودش رو به ترس و شرمندگی داد.
+«واقعا معذرت می خوام. فردا از سیمین و مصطفی هم طلب بخشش میکنم بابت حرفای زشتی که گفتم. نمیدونم دیگه چیکار میتونم بکنم.» یه نفس دردآلود کشیدم و بغضم رو قورت دادم. این کارم باعث شد یه نیم نگاهی بهم بکنه.
-«لازم نیست گریه کنی، منظورم این نبود که اخراجی. فقط می خواستم بدونی که حقیقت رو میدونم.» توجه اش رو دوباره معطوف جاده کرد.
-«و اینکه میخوام کمکت کنم. البته اگه خودت بخوای.» با سردرگمی بهش خیره شدم و گفتم:
+«متوجه منظورتون نمیشم.»
-«می خوام از نظر مالی کمکت کنم. مثلا اگه مایل باشی، اجاره چندماهت رو یه جا بدم.»
+«ممنون ولی من نیازمند نیستم. اون حرف هارو هم از بخاطر خستگی زده بودم وگرنه مشکلی با کار کردن ندارم.» از صدام معلوم بود که حرف هاش باعث رنجش ام شده.
-«کسی نگفت مجانی کمکت میکنم. در عوضش میتونی یه کار خیلی آسون برام بکنی. نظرت چیه؟» با استرس و ترس در جوابش گفتم:
+«من کار خلاف نمی کنم. میخوام پیاده شم.»
-«فکر بد نکن، کار خلاف نیست. یه دقیقه صبر کن، بهت نشون میدم.» بعد از چند ثانیه تو یه کوچه ی بن بست پیچید و ماشین رو خاموش کرد.
-«دستت رو بده.» تن صداش مثل همیشه آروم بود.
+«جانم؟!»
-«نترس، دستت رو بده.» به سمتم خم شد و با دست راستش، دست چپم رو گرفت.
-«چشمات رو ببند.» مثل اون موقعی که ازم خواست سوار ماشین بشم، لحنش دستوری بود. منم چشم هام رو بستم. دستم رو که تو دستش بود، به طرف پایین برد و باهاش، شلوارش رو نوازش کرد. با انگشت هام، تیکه ای گوشت مانند رو زیر پارچه ی شلوارش حس میکردم که هرلحظه سفت تر و بزرگ تر میشد. کف دستانم تف کرد و در همین حین صدای باز شدن زیپ شلوارش رو شنیدم. انگشت هام رو دور کیرش که کاملا شق شده بود، گره کرد و خیلی آروم به سمت بالا و پایین تکانشون میداد. ضربان قلبش رو، از روی رگ های درشتِ دور کیر کلفتش حس می کردم. ذهنم فریاد می کشید که دستت رو بکش، ولی من توی صندلی ماشین غرق شده بودم و از دور این اتفاق رو تجربه می کردم. تازه متوجه شدم که اختیارم رو به کسی داده ام که تا این لحظه حتی اسمش رو نمیدونم. گذر زمان رو از دست دادم اما می شنیدم که نفس هایش نامنظم شده بودن. چشمام رو باز کردم و دیدم که دیگه حتی دستم رو نگرفته و این خودم هستم که دارم براش جق میزنم. بازم به طرفم خم شد و این دفعه، دستش رو پشت گردنم گذاشت و آروم سرم رو به سمت کیرش هدایت کرد. بدون اینکه ازم بخواد، آرواره هام باز شدن و کیرش رو داخل دهنم قرار دادم. با فشار دستش، سرم رو به پایین فشار داد طوری که کلاهک گنده ی کیرش، ته دهنم خود و باعث شد یه اوق بزنم. بعد از مدتی کوتاه آه و ناله هاش بلند شد و سرم رو با فشار بیشتری روی کیرش فشار میداد. به سختی می تونستم نفس بکشم و اشکام در اومده بودن. ناخودآگاه دستام رو گذاشتم روی پاهاش و زور میزدم که بلند بشم ولی من رو سفت گرفته بود. متوجه لرزش پاها و بدنش شدم. خیلی زود مایعی داغ که مزه ای شور داشت و بوی سفید کننده میداد، گلوم رو پر کرد. یکمش رو قورت دادم و بقیه ش رو بزور تف کردم رو کیرش. بالاخره سرم رو ول کرد و من تونستم بلند بشم. مثل یه شیرجهزن که از عمق پنجاه و پنج متری برگشته، به نفس زدن افتادم. اون هم با دستمال، در حال تمیز کردن کیرش بود. بعد از گذشت چند ثانیه به سمتم نگاه کرد. برای اولین بار بود که لبخند روی لباش نمایان بود، جوری که سفیدی دندان هایش کمی پیدا بود. به سمتم خم شد و شروع کرد به تمیز کردن دهان و گونه هایم. توی چشمهاش، بازتاب چهره ی خسته، کثیف و شوکه شده ی خودم رو دیدم. بطور بیمارگونه ای زیبا بود.
+«اسمت چیه؟» با صدایی ضعیف پرسیدم. یه لحظه مکث کرد و با تعجب بهم خیره شد.
-«هومن.»
پایان قسمت اول
ادامه…
نوشته: Farhad APT