پناهم باش (۱)
این قسمت: آشنایی و خواستگاری
سلام به همه اول خودمو معرفی کنم براتون .
اوهوم اوهوم
من پناهم ( اسم مستعار)درحال حاضر ۲۴ سالمه متاهل هستم قدم ۱۶۰ وزنمم ۶۰ من پرستاری خوندم طرحمم گذروندم ولی شاغل نیستم از خود تعریف نباشه ولی میشه گفت خوش هیکل و خوشگلم
همسرمم که اینجا اسمشو میزارم پیمان ۳۵ سالشه پیمانم قد بلنده قدش ۱۸۵ وزنشم ۹۰
همسرم جراح هستش قیافشم مردونه و جذابه یه مرد خیلی جدی از این همیشه اخمو هاست روش زندگیش خیلی ویژه اس و برای هر کاری قانون داره و یکمم وسواسه من که میگم وسواسه ذهنیم هست من عاشق همسرمم و اونم عاشقمه
همسرم به شدت هاته و توی سکس مهارت داره
ما سال ۹۷ عقد کردیم و دو ماه بعدش جشن عروسیمون بود وزندگی مشترکمون شروع شد
اول بگم که چطوری با همسرم آشنا شدم
من تا ۱۸ سالگی یه دختر سر به زیر و آفتاب مهتاب ندیده و اهل درس و مشق بودم عاشق پزشکی بودم و برای رسیدن بهش تلاش میکردم من تک دخترم و دوتا برادر بزرگتر از خودم دارم
وقتی کنکور دادم و پرستاری قبول شدم اولش کلی تو ذوقم خورد چون من هدفم پزشکی بود ولی خانوادم کلی خوشحال شدن وگفتن پرستاری بهتره چون من اون یکسال از خواب و خوراک و همه چیم زدم و فقط درس خوندم خانوادمم انگار دیگه حوصله یکسال خسته کننده و زجرآور رو نداشتن راضیم کردن که برم همون پرستاری ثبت نام کنم
اینم بگم من تو شهر خودمون قبول شدم خلاصه رفتم ثبت نام کردم و کلاسام شروع شد
وسطای ترم و اذر بود و امتحان میانترم داشتم هوا خیلی سرد بود و نمنم بارون میومد اکثرا صبح ها بابام منو میرسوند دانشگاه اون روزم با بابام رفتم، دانشگاهِ محل تحصیلم خیلی بزرگ بود و از درب ورودی تا دانشکده پرستاری کلی راه بود و داخل دانشگاه اتوبوس همیشه هست اون روز چونبارون بود و ترافیک دیر رسیدم و اتوبوس ها رفته بودن منم که کلاسم دیر شده بود ترم یک بودم و نمیدونستم دیگه اتوبوسی در کار هست یا نه تصمیم گرفتم پیاده برم البته بدو بدو
بارونم شدید شده بود، عین موش آب کشیده شده بودم ، تازه یه مسیری هم اشتباهی رفتم هیچکس تو محوطه نبود که ازش ادرس بپرسم استرس گرفته بودم و کم کم داشت گریم میگرفت همون موقع یکی از دوستای همکلاسیمم پیام داد :کجایی امتحان الان شروع میشه.
اون استاد به سخت گیر ترین استاد معروف بود و اول ترمم گفت سختگیری میکنم که بفهمین اینجا دانشگاهه نه مدرسه و وقتی میومد توی کلاس دیگه بعد از خودش کسیو اجازه نمیداد بیاد داخل کلاس
اصلا حواسم به اطرافم نبود داشتم وسط خیابون میرفتم که یهو یه ماشینو جلوی خودم دیدم یه زانتیای مشکی شیشه رو داد پایین و نگاهم کرد گفت دختر چیکار میکنی تو این بارون وسط خیابون
منم با بغض و گریه گفتم من گم شدم میخوام برم دانشکده پرستاری انگار دلش برام سوخت گفت سوار شو .
منم اون لحظه فقط رسیدن به امتحان برام مهم بود سوار ماشینش شدم بماند که صندلی ماشین خیس شد چون ماشینش خیلی تمیز بود حس بدی داشتم که صندلیشو خیس کردم گرما و بوی عطر خوشی که توی ماشین پیچیده بود یکم ارومم کرد ،خیلی با آرامش حرف میزد پرسید ترم یکی گفتم بله امتحانم دارم کاش برسم به امتحانم گفت نگران نباش الان میرسیم همینجاست یکم بعد گفت چجوری گم شدی
خجالت کشیدم و هیچی نگفتم
تودلم گفتم الان میگه چه خنگی
یه چند ثانیه بعد سرمو اوردم بالا دیدم داره از توایینه نگام میکنه تا دید فهمیدم نگام میکنه انگار هول شد گفت اون عقب دستمال کاغذی هست بردار خودتو خشک کن سرما نخوری
از تو کیفم اینه در اوردم دیدم ریملم پخش شده و صورتم سیاهه و نوک بینیم و لپامم قرمز شده بود و خیلی افتضاح شده بود موهام بخاطر بارون فرفری شده بود و وز وزی توی زشت ترین حالت ممکن بودم حق داشته نگاه قیافه داغونم کنه تو همین فکرا بودم که نگه داشت سرمو چرخوندم سمت پنجره با دیدن ساختمان دانشکده گل از گلم شکفت سریع پیاده شدم و سرمو کردم تو ماشین و گفتم خیلی ممنون خیلی لطف کردین و درو بستم و بدو بدو رفتم سر کلاس ولی همونطور که فکر میکردم استاد اجازه نداد برم سر کلاس دیگه اشکام دست خودم نبود تند تند چکه میکرد روی کفشم مونده بودم چیکار کنم پشت در کلاس ایستاده بودم و اروم اشک میریختم که همون اقایی که منو رسوند رو توی سالن دیدم تا منو دید اومد سمتم و گفت پس چرا هنوز اینجایی منم انگار فرشته نجاتمو دیده باشم اشکامو پاک کردم که نبینه و گفتم استاد گفت دیر اومدی اجازه نمیده برم داخل گفت اسم استادت چیه اسمشو گفتم بهش گوشیشو از جیبش دراورد و از من فاصله گرفت و به یه نفر زنگ زد و بعدشم اومد پیش من و گفت الان درست میشه و بعدش رفت منم هاج وواج ایستاده بودم رفتنشو نگاه میکردم که یهو در کلاس باز شد و استاد گفت بیا داخل ببینم بعدشم چون لباسام خیس بود یکی از بچه هایی که کنار شوفاژ بود رو بلند کرد و به من گفت برو اونجا بشین.
اون روز شنبه بود و دو روز بعدش یعنی دوشنبه بابام شب اومد خونه و گفت یه اقای متشخصی امروز رفته بود دیدنش و اجازه گرفته که آخر هفته بیان خواستگاری خیلی عجیب بود بابامم میگفت نمیشناختمش تقریبا مسن بود و کت شلواری و خیلی با ادب صحبت می کرد و وقتی گفت اجازه میدین نمیدونستم چی بگم و خودش گفت لطفا اجازه بدین بیایم باهم آشنا میشیم
برام عجیب بود که بابام چطور قبول کرده اخه تا قبل اون هر کسی حرف خواستگاری میزد شدید مخالفت میکرد .
دو روز با کلی سوال گذشت که این خواستگار کیه و پنج شنبه شد صبح بابام زنگ زد به مامانم گفت که همون اقا باهاش تماس گرفته و گفته امشب میان
خلاصه ساعت ۸ شب شد و اومدن دم ورودی اول پدرم بعد داداشم وبعدش مامانم و بعدش من ایستاده بودیم اول باباش امد داخل همون مردی که رفته بود دیدن بابام و اجازه گرفته بود برای خواستگاری یه مرد قد بلند و کت شلواری و خیلی خوشتیپ با دیدنش تو دلم گفتم اگه باباهه اینه پسرش چیه دیگه وقتی با بقیه سلام علیک کرد و نوبت من شد یه لحظه خیلی جدی بهم خیره شد در حد چند ثانیه منم هنگ و پر استرس نگاش کردم بعدش یه لبخند زد و سلام احوالپرسی کرد بعدشم مامانش با یه جعبه شیرینی امد داخل و جعبه رو داد دست مامانم و منو بغل کرد و بوسید ،تقریبا همسن مامانم میزد یه مانتو مجلسی مشکی پوشیده بود و اونم خیلی خوش پوش بود وقتی بغلم کرد بوی عطرش توجهموجلب کرد که چقدر خوشبو بود وقتی مامانش ازم جدا شد خیلی خیلی تعجب کردم همون اقایی رو با دسته گل جلوم دیدم که شنبه پیش منو رسوند به امتحانم اولشم شک داشتم این همون اقا باشه یه پیرهن ابی روشن و شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود و یه کت طوسی تیره دسته گلو داد دست من و من فقط گفتم سلام خیلی ممنون
من ماجرای گم شدنم و بارون و همه چیو با جزئیات برای خانوادم تعریف کرده بودم وقتی نشستن من و مامان رفتیم داخل آشپزخانه به مامانم گفتم این پسره همونیه که شنبه منو رسوند به امتحانم مامانمم با تعجب گفت واقعااا بعدشم بابامو صدا کرد به بابامم گفت
بعدش آقایان یکم از کارو و اینا صحبت کردن یعنی بیشتر از بابام و داداشم سوال میکردن داداشمم چایی و میوه و شیرینی اورد بعدش مامانش رو به من کرد و یکم سوال پرسید که ترم چندی وخواهر برادر داری یا نه و خودشم گفت منم سه تا پسر دارم اقا پیمان به پسرش اشاره کرد و گفت پسر کوچیکمه و تنها مجرد خانواده بودن که اگر قسمت بشه ( بهم لبخند زد و ادامه داد) از مجردی در بیان
بعدش بابای پیمان گفت خب ما مزاحمتون شدیم که دختر خانومتون رو به من نگاه کرد و بعدم به پسرش نگاه کرد من وتقریبا همه به پیمان نگاه کردیم اونم معذب شدوبا یه لبخند سرشو انداخت پایین به نظرم خیلیییی گوگولی میومد باباش ادامه داد برای آقا پیمان خواستگاری کنیم به بابام نگاه کردو گفت خیلی از شما ممنونیم که اجازه دادین ما الان اینجا باشیم چون به هر حال غریبه هستیم بعدش گفت آقا پیمان چیزی نمونده که دیگه درسش تموم بشه و جراح (تخصصشو نمیگم ) بشه و الانم فعلا تو بیمارستان (اسم بیمارستانم نمیتونم بگم) مشغوله و گفت خونه داره و ماشین هم داره خلاصه از همون حرفایی که تو خواستگاری زده میشه و یکمم از پسرشون تعریف کردن
بعدش بابام پرسید که چجوری مارو میشناسین که باباش گفت پیمان دختر خانومتون رو تودانشگاه دیده بود و ازش خوشش اومده و پرس و جو کرده بود اسم و فامیلشو پیدا کرده بود
و بعدم یه سری تحقیقات انجام داد و با ما در میون گذاشت ومن مادرش هم گفتیم بریم ببینم کیه این دختر خانومی که گلوی پسرما پیشش گیر کردهو اینطوری شد که الان ما خدمت شماییم
تو دلم خوشحال شدم که نگفت دخترتون تودانشگاه گم شده بود پسر من پیداش کرد چون مایه خجالت بود
بعدش بابام گفت آقا پسر شما ۱۱ سال از دختر من بزرگتره و این اختلاف سنی خیلی زیاده
باباش کلی با بابام حرف زد و گفت میرن مشاوره اگر مشاوره تشخیص داد که اختلاف سنیشون مشکل سازه ماهم چنین اجازه ای نمیدیم خلاصه بابامو تقریبا راضیش کرد
بعدش گفت اگر اجازه بدین پیمان و دخترخانمتون برن یه گوشه ای خلوت کنن باهم حرف بزنن اشنا بشن
من اون لحظه یاد اتاقم افتادم که ترکیده بود
فکرشو نمی کردم بابام اجازه بده چون مخالف ازدواجم بود تا قبل از تموم شدن درسم
یهو بابام گفت اشکالی نداره همه نگاها اومد سمت من خوشبختانه مامانم اوضاع اتاقمو دیده بود و بهم گفت برین اتاق داداشت
حالا قیافه داداشم دیدنی بود سریع پاشد رفت تو اتاقش تند تند یکمجمع وجور کرد و اومد بیرون و منم پاشدم آقای دامادم پاشد و دنبال من اومد
توی اتاق که رفتیم انگار اون پسر خجالتی و ساکت رفته بود یه پسر تخس روبروم نشسته بود من از خجالت نگاهش نمیکردم یه یک دقیقه ای انگار سکوت بودو فضای سنگین بعدش دیگه سکوتو شکستم سرمو اوردم بالا دیدم داره براندازم میکنه. گفتم بخاطر اون روز ازتون ممنونم نشد درست تشکر کنم لبخند زد و گفت خواهش میکنم من از شما ممنونم که تو دانشگاه گم شدین و باعث شد من نیمه دیگه زندگیمو پیدا کنم
منم لبخند زدم بعدش شروع کرد از خودش بگه چیکارا میکنه و چیکارا دوست داره بکنه و بعدشم منو سوال جواب کرد زمان از دستمون در رفت یهو دیدیم در میزنن مامانش اومد گفت صحبتاتون تموم نشد نگاه به ساعت کردیم دیدیم یک ساعت شده پاشدیم اومدیم بیرون و یکم بعدش اونا رفتن و قرار شد چند بار دیگه باهم صحبت کنیم و مشاوره بریم بعد تصمیم بگیریم
لطفا نظر بدین و اگه خوشتون اومده لایک کنین تا ادامشو بنویسم
ممنون
نوشته: پناه۷۷