چرا بی حیاترین زن دنیا نصیب من شد؟ (۲)
…قسمت قبل
من و افسانه توی شرایط بدی قرار گرفتیم و مادرش همه چیز رو فهمید البته این به نفع افسانه و به ضرر من تموم شد که اجباری شد تا واسه خواستگاری قدم جلو بزارم وگرنه تهدید شده بودم که در غیر اینصورت باید منتظر عواقب شومی باشم از طرف داداش های افسانه که ۴ تا هم بودن.
خلاصه منکه اون زمان تازه کنکورم رو داده بودم و با رتبه خوبی هم توی دانشگاه همدان رشته مدیریت قبول شده بودم از درس و دانشگاه دست کشیدم و بعد عقد راهی خدمت سربازی شدم.۱۸ ماه کوفتی رو توی گرمای بیرجند به سر بردمو کارتم رو گرفتم.وقتی برگشتم مقدمات عروسی رو میمیچیدیم که عموی خوبم طی حادثه رانندگی فوت شد و یکسال عروسی افتاد عقب.طی این مدت چه زخم زبون ها و اتفاقاتی رو که تجربه نکردم.طولانی شدن مدت نامزدی همش میخورد توی سرم.دو بار مرگ موش خوردن افسانه.کهاون وقتا من توی نانوایی بابام توی تهران کار میکردم و دوهفته یه بار آخره هفته رو همدان بودم.شهوت زیاد افسانه خطرناک بود.ما قبل ازدواج کار اصلی رو انجام داده بودیم و حد و حدودی نبود.سیرمونی نداشت.خلاصه بعد دو سال و نیم مقدمات جشن رو حاضر میکردیم که بعد خرید لباس متوجه شماره تلفن غریبه ای شدم توی کیفش که وقتی پرسیدم متوجه شدم دوست پسر داره و تهرانه.اینو یادم رفت بگم وقتی واسه گرفتن کارت پایان خدمتم میرفتم افسانه گفت منم میام که تهران خونه خواهر هام بمونم چند روز تا برگردی با همدیگه .وقتی برگشتم خونه خواهرش موقع خداحافظی دیدم گریه میکنه گفتم چی شده افسانه جوابی شنیدم که مات ومبهوت موندم گفت نمیشه یک روز بیشتر بمونم گفت دلیلش چیه.گفت آخه من هنوز دوست پسرم رو ندیدم درست و حسابی و ازش خداحافظی نکردم. موندم جوابم چی باشه که به این احمق بگم.فقط فهمیدم از شدت عصبانیت من که گفتم زود جمع کن خودتو بریم تا همه نفهمیدن چه گوهی خوردی.زود آماده شد و یک کلمه تا همدان حرف نزدیم.چقدر یه دختر میتونه گستاخ و هوسران باشه.باز آدم نشدم کاش همون وقت عشقم رو سر میبریدم و با عقلم تصمیم میگرفتم.بله قول داد فراموشش کنه ولی شماره توی کیفش بود و هنوز رابطه داشتن.این بار هم گفت نمیدونم از کی مونده مال همون وقتاست.گذشت تا عروسی گرفتیم و من بعدش تهران کار پیدا کردم و اساس کشی کردیم .بعد یکماه اولین دخترم به دنیا اومد و دو ماه بعدش واسه عوض کردن حالو هواش رفت همدان و من موندم.یه روز اتفاقی توی کمد کاغذ مشکوکی دیدم بازش کردم دیدم شماره پادگان پرندک و اسم یگان و داخلی یه قسمتی نوشته .چون اسم پسره رو میدونستم حدس زدم همون باشه تماس گرفتم و اسم رو صدا زدن و اومد پای گوشی من هم فحش فقط میدادم و قطع کرد وقتی افسانه برگشت دعوامون شد و من بی اختیار زدمش.و رفت خونه داداشش.که نزدیک ما بودن.گذشت تا از اونمحل رفتیم به جای دیگه ای که خواهرهای ساکن بودن.خونه اجاره کردیم و همسایه مون زن بیوه پیری بود با سه پسر و یه دختر .دوتاپسرهای از افسانه یکی دوسال کمتر بودن که طی گذشت مدتی مشکوک شدم که با یکیشون رابطه داره.یه شب مهمون ما بودن و محمد خونه تنها مونده بود اهل رفت و امدنبود و همش توی خودش بود.یه آن متوجه غیبت افسانه شدم اینور اونور تا رفتم خونه همسایه و اشتباه کردم صداش زدم که هول هولکی و آشفته خودش رو به جستجو کردن زد.پریشون گفت چرخ خیاطی نیاز داشتم مال خودمون خرابه اومده بودم ببرم.گفتم الان نیازی نبود توی خونه مهمون هست تو اینجا محمد تنها اصلا قابل توجیه نیست کارت. زود رفت توی خونه و منم یه نگاه پر غضب به محمد انداختم و گفتم خدا کنه اشتباه کرده باشم محمد.وگرنه سالم نمیزارمت.پسر مودب و خوبی بود اصلا بهش نمیخورد حروم زاده باشه ولی افسانه با توجه به چهره سفید و بدن فوق العاده جذابش میتونست هر کسی رو محو خودش بکنه و از اون آدم دیگهای بسازه طبق خواست خوش.بعد رفتن مهمون ها مشاجره مون بالا گرفت ختم به کتک کاری و قهر و رفتن از خونه شد.تا اینجا رو داشته باشید چون انگشتام خسته شدن تا ادامه رو بنویسم براتون که بعد از این سیاه تر هم میشه…گذشت خوبه عالیه ولی نه همیشه و برای همه آدمها گاهی با گذشت کردن خودت رو با خاک یکسان میکنی.
اسم ها مستعار هستن
مرتضی اسمی که خیلی دوست دارم.
نوشته: مرتضی