چطوری میسترس شدم (۲)

…قسمت قبل

سریع از اون خونه اومدم بیرون و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم با سرعت تا مدرسه رفتم همه ی این اتفاقات تو ۱۵ دقیقه اتفاق افتاده بود ، قبل از اینکه کسی ببینتم سریع رفتم تو دستشویی ، تو آینه خودمو نگاه کردم ، بخاطر گریه هایی که کرده بودم چشمام یکمی قرمز بود و پف داشت و بهم ریخته بودم ، صورتمو شستم و خودم مرتب کردم اومدم بیرون مدیر منو دید و گفت
-خانم رضایی چیزی شده؟
+نه نه ، بچه ها سر کلاسن ؟
+آره خیلی وقته منتظر تونن
تو کلاس اصلا تمرکز نداشتم همش داشتم به اتفاقای چند دقیقه قبل فکر میکردم ، چند تا تمرین حل کردم و نشستم ، خیره شده بودم به آخر کلاس ، مواقع دیگه تسبیحم رو درمیاوردم و ذکر می گفتم ، ولی الان اصلا نمیتونستم ، احساس گناه میکردم ، هیچ وقت به بچه ها خیره نمیشدم همیشه یا با تسبیح ذکر میگفتم یا قرآن میخوندم ، یکدفعه اون آخر کلاس یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوب که دقت کردم نیمکت آخر دستش رو از پشت آورده بود و داشت جلوییش رو میمالید، اصلا باورم نمیشد هیچ وقت دقت نکرده بودم ، مغزم هنگ بود ، زنگ تفریح تو‌ دفتر دبیرا سرم رو گرفته بودم و سعی داشتم تمرکز کنم ، دو تا از معلما بودن که اصلا مذهبی نبودن همیشه به من تیکه مینداختند ، میدونستند که آدم فروش نیستم برا همین راحت هر چی میخواستند میگفتند، از جشن ها و مهمونیا و شیطونی هاشون ، همیشه به من میگفتند تو اُملی، یکبار تو حرفاشون شنیده بودم که تو یه مهمونی در حال رقصیدن حسابی مالیده شده بودن ، یادمه که اونروز با اخم پاشدم رفتم ، ولی حالا خودم چی؟ یه مرد غریبه حسابی کص و کونم رو لیسیده بود و من شاشیده بودم تو دهنش الانم بدون شورت نشسته بودم اونجا، ظهر موقع نماز احساس بدی داشتم ، هیچ وقت بدون شورت نبودم ، الان حس میکردم کونم لخته ، همش صحنه های لیسیدن و شاشیدن میومد جلوی چشمام ، هر جوری بود نمازم رو تموم کردم ، موقع برگشت به خونه دیگه از اون کوچه رد نشدم ، راهم رو دور کردم و از خیابون برگشتم، دیگه چند روزی بود که از ماجرا گذشته بود ولی هنوز از خیابون میرفتم ، میترسیدم دوباره اتفاق بیافته ، نمیتونستم اون اتفاق رو از ذهنم پاک کنم ، تو زندگیم هم اثر گذاشته بود و نمیتونستم درست به نماز و … برسم ، تو نماز همش اون صحنه میومد جلوی چشمام و احساس گناه میکردم، همیشه به چهره اون مرد فکر میکردم از کجا منو میشناخت؟ چند بار خواستم برم پیش پلیس یا به کسی بگم، ولی من آبرو داشتم چی باید میگفتم؟! تازه میترسیدم که تهدیدش رو عملی کنه، به خودم تلقین میکردم که همون یکبار بود و تموم شد ، چند روز بعد رفته بودم بانک روزی بود که مدرسه نداشتم، کلا یه قسمت دیگه شهر بود تقریبا دیگه زیاد به اون موضوع فکر نمیکردم، از یه کوچه داشتم رد میشدم که یهو یه نفر از پشت صدام کرد
-خانم رضایی
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشند روم ، سر جام خشکم زد، عرق سردی رو پیشونیم زد، جرات نداشتم برگردم، خودش بود همون صدا دوباره صدام کرد
-خانم رضایی یه دقیقه
آروم با ترس برگشتم، بله خودش بود، دلم میخواست بزنم زیر گریه
+تو رو خدا از جون من چی میخوای؟ بخدا به کسی چیزی نگفتم، بذار من برم ، بخدا آبرو دارم ، خواهش میکنم اذیتم نکن
-میدونم نگفتین، جسارت نباشه من اصلا قصد اذیت کردن شما رو ندارم
+نداری؟ اون روز هم همینو گفتی ولی
-ولی من اون روز اذیتتون نکردم
+دیگه میخواستی چیکار کنی؟
-باور کنید امروز برا اون مسئله اینجا نیستم
یکمی از لحنش و حرفاش دلم آروم گرفت که قرار نیست امروز اتفاقی بیافته
+پس چی میخوای از جونم؟
-میخواستم دعوتتون کنم بیاید خونم تا باهاتون صحبت کنم
+چی؟ بیام خونه شما؟ آقا شما چی درباره ی من فکر کردین؟
-من هیچ فکر بدی درباره شما ندارم الان هم لطفا دعوتم رو قبول کنید
+آقای محترم لطفا مزاحمم نشید من خونه ی شما نمیام
از جیبش یه کاغذ درآورد و به سمت گرفت
-این آدرسم شماره م هم نوشتم
+آقا تو رو خدا آخه چرا من باید بیام خونه ی شما؟
سرش رو انداخت پایین و گفت
-من اگه زبونم لال میخواستم بهتون تجاوز کنم همون روز میشد، الانم قسم میخورم که فقط میخوام باهاتون حرف بزنم
+تجاوز نکردی؟ دیگه میخواستی چیکار کنی؟ بعدشم چه حرفی داری؟ خب همین جا بگو
-اینجا نمیشه مفصله
+از من همچین انتظاری نداشته باش، برید خدا رو شکر کنید به کسی نگفتم
با اون دستش چاقو رو از جیبش درآورد و فقط دستش گرفت
-لطفا آدرس رو ازم بگیرید، شماره تون رو دارم ، زنگ نمیزنم، همون روزی که باید بیاید قبلش بهتون اس ام اس میدم
چاقو رو که دیدم فهمیدم چاره ای جز گرفتن آدرس ندارم، دستمو دراز کردم و آدرس رو گرفتم
-نترس زیر قولم نمیزنم، قول میدم بهت دست هم نزنم فقط صحبت میکنیم
بدون اینکه جوابی بدم فقط آدرس رو گذاشتم تو کیفم و رفتم، تو راه گریه ام گرفته بود، آخه من چه گناهی کرده بودم که باید گیر همچین آدمی بیافتم؟
حتی تو خونه هم مامان پیرم متوجه شد حالم خوب نیست الکی گفتم یکم سرما خوردم ، رفتم اتاق خودم ، همش تو خودم بودم نمیدونستم قراره چی بشه ! نمیدونستم باید به کسی بگم یا نه ، شبا خواب بد میدیدم ،خواب میدیدم رفتم خونه طرف و اون بهم تجاوز کرده ، جالبیش اینجاس من به قدری مذهبی بودم که حتی نمیدونستم دقیقا آلت مرد چه شکلیه!!! فقط در حد همون اطلاعاتی که تو کتاب زیست دوران دبیرستان خونده بودم ، برا همین خواب هام خیلی خنده دار بودن ، سه روز بعد عصر بالاخره برام پیام اومد، نوشته بود« سلام لطفا فردا ساعت ۵ عصر تشریف بیاورید» ، دوباره طپش قلب گرفتم و استرس همه ی وجودم رو گرفت ، خدایا چیکار کنم؟ اونشب تا صبح کابوس دیدم ، صبح تو مدرسه همش تو خودم بودم ، داشتم فکر میکردم چیکار کنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم برم ، چاره دیگه ای نداشتم ، اگه نمیرفتم احتمالا تهدید هاش رو عملی میکرد! گفتم یا میرم و فقط حرف میزنه که منم هرچی گفت میگم نه! و یا میخواد بهم تجاوز کنه که هر موقعی میتونه منو گیر بندازه! اینا توجیهاتی بودن که داشتم برا خودم میاوردم ، ولی دو تا سوال خیلی بزرگ ذهن منو مشغول کرده بود ، اول اینکه اگه میخواست تجاوز کنه پس چرا اون روز این کارو نکرد؟ چرا دوباره تو یه موقعیت منو خفت نکرد و کارش رو نکرد؟ دوم اینکه اون چه حرفی به من میخواد بزنه؟ نکنه میخواد منو با حرف راضی کنه؟ خب پس منم بهش نه میگم! هرچی میگذشت استرسم بیشتر میشد ، چند بار تو‌ راه برگشت دوباره گفتم که نمیرم ! ساعت ۴ تو خونه بودم که عین طلسم شده ها پاشدم آماده شدم من هیچ وقت آرایش خاصی نمی کردم ، در حد یه کرم ضد آفتاب و نهایت برا عروسی ها ریمل و رژ ، اون روز هم فقط کرم زدم و خودم رو مرتب کردم ساعت ۴:۳۰ بود تا ادرس هم حدودا نیم ساعت راه بود، به مامانم داشتم برا اولین بار دروغ میگفتم ، گفتم میرم خونه پریسا دوستم ، تو راه استرس داشتم اگه بهم تجاوز کرد و زیاد طول کشید به مامانم بگم کجا بودم!!! واقعا عجیب بود که آماده مورد تجاوز قرار گرفتن بودم و فقط نگران این بودم که یه موقع دیر نرسم خونه! چند دقیقه ای مونده بود به پنج که روبروی آپارتمان بودم درب آپارتمان باز بود رفتم داخل با آسانسور رفتم طبقه چهارم ، دستام می‌لرزیدند، الان دیگه روبروی درب واحدش بودم، با ترس و لرز زنگ واحد رو زدم ، به نفس نفس افتاده بودم، همون صدا از داخل گفت
-بفرمایید تو ، در بازه
کفشام رو همون بیرون درآوردم و رفتم داخل ، چه خونه شیکی بود! از تمیزی برق میزد ، اولین چیزی که توجه ام رو جلب کرد لوستر بود که چقدر بزرگ و خفن بود! کم کم اومدم داخل و وارد سالن شدم روبروم مبل ها بود ولی ننشستم ، محو تماشای خونه بودم که با صدا صورتم رو برگردوندم
-خیلی خوش اومدین
وای از وقتی که برگشتم و با چه صحنه ای مواجه شدم ، اصلا خشکم زدم ، روبروم همون مرد که هنوز حتی اسمشو نمیدونستم لخت مادرزاد ایستاده بود ، چند لحظه ای خشکم زده بود تا اینکه به خودم اومدم و روم رو برگردوندم
+چرا لباس تنت نیست؟ نباید بهت اعتماد میکرد ، میدونستم قصدت چیه
گریه ام گرفت ، مطمئن شدم که میخواد بهم تجاوز کنه ، ولی حتی توان فرار کردن هم نداشتم ، سریع دوید اومد جلوم بدون اینکه بهت دست بزنه
-نه نه نه ، باور کنید اونطوری که شما فکر میکنید نیست ، به جان خودم روی قول هستم فقط میخوام باهاتون صحبت کنم
یکمی صدام رو بردم بالا و با بغض گفتم
+چه صحبتی آقای نامحترم ؟ اینجوری ؟ بدون لباس؟
-لطفا بشینید براتون توضیح میدم ، نگران نباشید حتی دستم هم بهتون نمیخوره
وقتی دیدم انگار هنوز روی حرفشه یکمی ته دلم قرص شد
+آقا تو رو خدا این بازیا چیه؟ حتما الان میخوای بری اون چاقو رو بیاری و تهدیدم کنی؟ میخوای بهم تجاوز کنی؟ دیگه حرف زدن چیه؟ کارتو بکن تا برم
و بلند زدم زیر گریه
-من غلط بکنم به شما تجاوز بکنم ، باور کنید حتی فکرشم نمیکنم ، اون چاقو هم نمایشی بود اصلا قصد استفاده نداشتم ، من کی باشم با شما بخوام اینکارا رو بکنم
گریه ام رو قطع کردم با دستمالی که از تو کیفم درآوردم اشکام رو پاک کردم و اینبار با لحن آروم تر گفتم
+پس خواهش میکنم دست از سر من بردار ، مگه نمیگی قصدت کار بد نیست ؟
-لطفا اجازه بدید حرفام رو بزنم ، اصلا هم طول نمیکشه، الانم لطفا بشینید
یکمی آروم شده بودم ، پیش خودم گفتم بذارم حرفاش رو بزنه و برم راحت بشم
+باشه ولی بعدش میرم و لطفا دست از سر من بردارید
دوباره لبخند به لبش برگشت ، تازه داشتم متوجه بدن طرف میشدم اول اینکه قدش حدودا ۱۹۰ بود ، چهارشونه ، عضلانی بازو های بزرگ سیکس پک و از همه مهمتر حتی یه دونه مو هم به بدنش نبود، سفید سفید ، تازه داشتم کیرش رو میدیدم، برای اولین بار بود کیر رو از نزدیک میدیدم، کیرش به حالت نیم خیز بود و آویزون، تو اون چند لحظه که بهش خیره شدم متوجه شدم کیرش داره بزرگتر میشه ، متوجه شده بود که دارم نگاهش میکنم و تحریک شده بود
یه حس عجیبی که فقط اون روز تو اون خونه نیمه کاره حس کرده بودم دوباره اومد سراغم ، همون باعث شد که بخوام بمونم و به حرفاش گوش بدم ، اگه بخوام واقعیت رو کامل گفته باشم ته دلم یه کوچولو دوست داشتم بدنش رو و علی الخصوص کیرش رو تماشا کنم ، یه جورایی انگار منم تحریک شده بودم ولی هنوز اون بخش از وجودم که بهم میگفت این کار گناهه و نباید نگاه کنی قوی تر بود و باعث میشد نگاهم رو بدزدم و فقط نشستم رو مبل حتی تکیه هم ندادم
-برم براتون شربت و میوه بیارم
+نه لطفا نیارید ، زودتر حرفتون رو بزنید که من برم
یکمی انگار ناراحت شد ولی اومد و دقیقا در فاصله یک متری از من روی زمین دو زانو نشست، چرا رو زمین نشست ؟ این همه مبل!
-اول از همه بابت اون روز ازتون معذرت میخوام ، امیدوارم منو ببخشید ، حتما براتون جبران میکنم
+آقا من بخشیدمتون نیازی هم نیست جبران کنید خوبه؟
-نظر لطف شماس بانو
بانو؟؟؟؟ اولین بار بود اینجوری منو خطاب میکرد ، یه جوری شدم مور مورم شد
-راستش نمیدونم چطوری و از کجا بگم
الان دیگه من از اون شوک اولیه اومده بودم بیرون و دیگه اصلا نمیترسیدم تقریبا مطمئن بودم این یارو نمیخواد تجاوز کنه ، راستش کنجکاو بودم که میخواد چی بگه؟ و چرا لباس نپوشیده با کنایه بهش گفتم
+از اونجا بگو که چرا اون روز با یه دختر محجبه این کار رو کرد؟! از اونجا بگو که چرا لباس تنت نیست
-چشم بانو ، اول اینکه من نودیستم و برای همین تو خونه اصلا لباس نمیپوشم
+نودیست دیگه چیه؟
-یعنی برهنه گرا
+چه حرفا!! یعنی دلت میخواد همیشه لخت باشی؟
-بله ، حتی اگه میشد تو خیابون هم لخت میگشتم
+شما مردا همیشه فکرتون تو این چیزاس
کیرش الان دیگه به حداکثر اندازه خودش رسیده بود ، فک کنم ۱۵ سانتی میشد شایدم یکم بیشتر ، راستش مثل اول کار اونجوری چشم ازش نمیپوشوندم و به بهونه حرف زدن یه نیم نگاهی هم به اون آلت برافراشته داشتم ، نمیدونم یه چیزی تو وجودم می گفت نگاهش کن
-نمیدونم چرا ولی این کار برام نهایت لذت رو داره
+خب من چیکار کنم؟ لخت بگرد ، اصن به من چه؟
-بله شما درست میفرمایید
چرا اینقدر با من محترمانه صحبت میکنه ؟؟؟ عجیب ذهنم رو مشغول کرده بود و باعث شده بود یه حس تسلط روش داشته باشم ، دقیقا برعکس حسی که قبلا داشتم!
+خب الان گفتی من بیام اینجا که لختت رو ببینم بدونم که تو برهنه گرا هستی؟؟؟ همین؟
-نه بانو فقط این نبود، راستش … راستش…
+راستش چی؟ جون به لبم کردی
-راستش میخوام غلام شما بشم
+چی غلام؟
یعنی چی؟ یعنی میخواد با من ازدواج کنه!؟؟؟؟ آخه تو فیلما دیده بودم میگند منو به غلامی قبول کنید
-بله میخوام غلام حلقه به گوش شما باشم
+من منظورت رو نمیفهمم
اشک تو چشماش حلقه زده بود، واقعا صحنه عجیبی بود برام ذهنم فقط رفت سمت اینکه میخواد ازدواج کنه
+آقا شما اگه میخواید ازدواج کنید این چه طرز برخورده! شما با خانواده میومدین ، در ضمن شما که میدونید من اینقدر مذهبیم انتظار ندارید که با این کارا که کردین و این برهنگرایی تون من بهتون بله بگم؟
-نه بانو من کی باشم که بخوام از شما خواستگاری کنم
+پس چی؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میخوای بگی؟
-بانو من میخوام ، من میخوام …
با این رفتارش ناخواسته من تسلط عجیبی روش پیدا کرده بودم! انگار واقعا غلام شده!!!
+باز زبونش گرفت تو چی؟؟ اگه نگی باور کن پا میشم میرم، بغضش ترکید و با گریه گفت
-بانو من میخوام سگ شما باشم ، میخوام برده شما باشم ، خواهش میکنم بزارید من سگتون باشم، بذارید زیر دست و پاتون باشم بانو
اصلا هنگ کرده بودم نمی فهمیدم داره چی میگه! چند لحظه ای سکوت بینمون بود، سرمو تکون دادم و گفتم
+من واقعا نمی فهمم چی میگی ، چرا باید سگ من باشی!!! چرااا واقعا چرا؟
همینجوری داشت گریه میکرد و دستاش گذاشته بود رو زمین ، دقیقا عین سگ رو زمین روبرو صاحبش بشینه، نمیدونم چرا دلم براش سوخت ، نه اینکه خامش شده باشم و به کاری که ازم میخواد تن بدم ، همون لحظه تو ذهنم اومد که بذار سر به راهش کنم
+برو لباسات رو بپوش و بیا تا ادامه حرفامون رو بزنیم
یه نگاه نا امیدانه بهم کرد
-چشم بانو
وقتی از جاش پاشد کیرش در شق ترین حالت ممکن بود واقعا زیبا بود ، نتونستم چشم ازش بردارم برا آخرین بار میخواستم ببینمش ، لباس پوشید و اومد که دوباره رو زمین بشینه
+روی مبل بشین ، راستی قبلش لطفا آب میاری
-چشم‌ بانو الان میارم
چقدر حرف گوش کن بود دقیقا عین یه سگ به حرفام گوش میداد ته دلم خوشم اومده بود ولی انگار داشتم خودمو گول میزدم که میخوام هدایتش کنم و این باعث میشد خودم رو توجیه کنم که موندنم اونجا و حرف زدنم با این آدم گناه نیست، در صورتی که قلبی از اون وضعیت خوشم اومده بود ، حتی اگه اون افکار رو نداشتم از بدن لختش بیشتر خوشم میومد، یه لیوان آب ریختم و خوردم
+اسمت چیه؟
-شاهین ، بانو
+دیگه بهم نگو بانو ، بگو خانم
-چشم خانم
+خب شاهین چی؟

نوشته: بی حیا

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا