چو فردا برآید بلند آفتاب
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه داستان با عنوان “قلبی که جا میماند” منتشر شدهاست …
طاها دستم رو توی دستش گرفت و گفت : پس حواست باشه ، طرف برای اینکه هم قد و قواره اسم و رسم خانوادگی و دودمانتون بشه یهوقت قلبش رو زیر پاش نزاره .
چیزی از حرفش نفهمیدم . پرسیدم : منظورت چیه ؟ چیکار باید بکنم ؟
طاها گفت : اول باید بفهمی میخوای تا کجا پاش بایستی .
با گیجی پرسیدم : یعنی چی تا کجا ؟ واضح حرف بزن طاها .
طاها گفت : یعنی باید سبک و سنگین کنی ببینی حاضری برای به دست آوردنش چه چیزایی رو از دست بدی . اونم تو خانواده قجری شما که خب ، از خاندان های مذهبی محسوب میشن و به طبع حساسیت روی این موضوعات خیلی زیاده بهخصوص با اون پدری که تو داری . حاضری خطر کنی و بخاطرش از ارث و میراث و خانواده و مکنت و ثروت بگذری ؟ حاضری هدف تف و لعنت سلسلهت قرار بگیری و از نظر اونا مایه ننگشون باشی و یه آدم گمراه به حساب بیای ؟
با ناراحتی گفتم : ولی تو سلسله ما هم از این موارد بوده ، مثلا مظفرالدین شاه هم به همنجس تمایل داشت ؛ حکایت ها هست از آمیزش هاش با غلامها و خواجهها و خوبرویان اون دوران .
طاها گفت : مظفرالدین شاه ظلالله بود ، به خودش میگفت سایه خدا روی زمین . طبیعیه هر کاری هم که میکرد ، بقیه بازم به دیده اغماض نگاه میکردن . فکراتو بکن شهاب ؛ یکم دندون رو جیگر بزار و صبر کن ، اگه سودای این پسر از سرت بیرون نرفت یعنی هوس نیست و عشقه . ولی اگه هوس باشه ، گناهه این پسر رو هم درگیر فکر و خیال کنی . ظلمه .
گفتم : نمیدونم واقعا ؛ نمیدونم .
* * *
_ دوم شهریور ۱۳۲۰ _
امروز صبح زود از خواب بیدار شدم ، هیجان کاری که قراره انجام بدم نذاشت بتونم بیشتر بخوابم . وقتی بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود . چراغ مطالعه رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن ، نوشتن شعر های عاشقانهای که از حفظ بودم .
آخرش دیدم نوشته هام شده تکرار مکررات ، همش هم یه شعر از سعدی :
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
دیگه کافیه صبر کردن ، چندماه فکر کردن و دست دست کردن ؛ بهار و تابستون به این پا و اون پا کردن گذشت ، هرچی فکر کردم و سبک و سنگین کردم دیدم من بدون نوید نمیتونم زندگی کنم ، نمیشه . بخاطرش هم حاضرم از همه چیز بگذرم .
صدای گلپری منو از فکر درآورد . بعد از در زدن اومد تو و گفت : صبح بخیر آقا ؛ خانوم بزرگ سر میز صبحانه منتظرن .
راه افتادم و رفتم اتاق غذاخوری . بازم مادر طبق معمول بهم تشر رفت که : چقدر معطل میکنی ؟ مگه نمیخواستی بریم شاهدخت رو ببینی و باهاش حرف بزنی ؟ زود باش صبحانهت رو بخور و آماده شو ، باید سروقت برسیم کاخ مرمر .
واسه همین هیجان داشتم ، امروز یه قرار مهم دارم . به مادر گفتم یه وقت ملاقات بگیره که من بتونم شاهدخت فوزيه¹ رو ببینم و مختصر باهاش حرف بزنم و چیزی ازش بخوام . امروز روزِ ملاقاته .
بعد از آماده شدن از عمارت رفتیم بیرون . نوید جلوی دروازه توی ماشین نشسته بود و معلوم بود از انتظار کلافه شده . با دیدن ما سریع از ماشین پیاده شد و سلام کرد و در رو برامون باز کرد . بعدش هم خودش سوار شد و راه افتادیم سمت سعدآباد . تو ماشین نوید باعث شد حواسم از قراری که با شاهزاده فوزيه داشتم پرت شد و ذهنم مشغول نوید شد . روز به روز برام جذاب تر به نظر میومد . موهای لخت و مشکی داشت که جلوش بلند تر بود و پیشونیش رو میپوشوند ، ابرو های کمانی شکل ، بینی متوسط که شکل قشنگی داشت و به صورتش میومد ، چشم های بادومی نهچندان درشت ، لب های تقریبا برجسته و تهریش مشکیش که روی چونهش رنگ خرمایی پیدا میکرد . از من قد بلند تر بود و عضلههاش ورزیده بود ، با اینکه لخت ندیده بودمش ولی به نظر متناسب میومد . این چندماه هر روز بیشتر برای خودم تصورش میکردم ، از یه نگاه شروع شد و لمس و بوسه و آغوش ؛ اما حالا من تمامش رو میخواستم ، اونم نه توی جهان خیال ، من توی واقعیت میخواستمش . با تصور رقص انگشتاش روی بدنم از لذت مور مورم میشد ، حتی فکر اینکه لب هام بتونن روی لب هاش آروم بخوابن برام پر از لذت بود .
رسیدیم به سعدآباد و وارد محوطه شدیم . نوید چون قبلا تو کاخ ملکه عصمت مشغول بود ، با اینجا آشنایی داشت و بخاطر همین راحت تونست کاخ مرمر رو پیدا کنه ؛ مادر با دیدن کاخ سعدآباد گفت : بسوزه پدرت ای روزگار ! ماهم یه روزی کاخنشین بودیم ؛ احمدشاهِ آتیش به جون گرفته که خدا از سر تقصیراتش نگذره ، مارو انداخت به این روز . مملکت رو ول کرد به امون خدا و گذاشت و رفت پاریس بی سر و صدا ، انقدر اونجا موند که آخر تاج و تختمون رو از چنگمون در آوردن و لقب و منصب و شوکتمون شد باد هوا . سعدآباد کیلویی چنده ؛ گلستان نشین بودیم ما ، نگارستان مَسکَن بودیم ما . یهروزی این شاهدخت و شاهپور رو به ریش ما میبستن ؛ احمدشاه که سرش رفت تو آخور فرنگی جماعت ، رضاخان هم اومد سلطنت رو ازش قاپید و شد شاه مملکت و صاحب تاج و تخت و این حکومتِ پر قِدمت.
نوید جلوی کاخ مرمر نگه داشت و ما پیاده شدیم . داشتیم از کنار حوض بزرگ جلوی کاخ رد میشدیم که صدای بلند و گوشخراشی توجهمون رو به آسمون جلب کرد . طیارههای جنگی ارتش شوروی بودن که حالا مدتی بود وقت و بیوقت بالای آسمون طهران پرواز میکردن ، ماهم دیگه عادت کرده بودیم . وارد کاخ شدیم و توی سالن پذیرایی نشستیم . چند دقیقه بعد شاهدخت فوزیه با یه مستخدم وارد سالن شد و با زبون فارسی دست و پا شکسته سلام و احوالپرسی کرد . بعد به زبون عربی چند کلمه با مستخدم صحبت کرد ، مستخدم هم از سالن رفت بیرون و یخورده بعد با قهوه و بيسکوئيت و شکلات سوئیسی برگشت . یقیناً فوزیه اگه توی دوران یونان باستان زندگی میکرد ، الهه زیبایی میشد . ترکیب پوست سفید رنگش با لب های سرخ و چشمهای آبیِ به شدت قشنگش ، کنار هم مجذوب کننده و مسحور کننده بود .
فوزیه روی مبل روبرویی ما نشست و گفت : شما بلدین فرانسه یا انگلیسی صحبت کنین ؟ چون من خیلی راحت نمیتونم فارسی صحبت کنم ؛ اگرچه حرف های شمارو خوب متوجه میشم .
لبخند زدم و گفتم : دودمان قجر اگه یه ارث خوب برای بچههاشون گذاشته باشن همین زباندانیه . برای انگلیسی معلم سرخونه داشتم و فرانسوی رو هم پیش شخص مخبرالسلطنه¹ یاد گرفتم .
فوزیه به زبان فرانسوی گفت : بسیار هم عالی ! البته من هم دارم تلاش میکنم فارسی رو یاد بگیرم ، چون برای زندگی در ایران فقط انگلیسی و فرانسه بلد بودن کافی نیست . فعلا که تونستم به مرحله درک گفتگو ها و حفظ کردن چند بیت شعر برسم .
فوزیه توی جاش وضعیت نشستنش رو عوض کرد و گفت : خب ! مثل اینکه درخواستی داشتین .
لبخندی زدم و درحالی که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم : زحمتی داشتم براتون . آوازه عطوفت و مهر و رحمت عروس خاندان سلطنت تو کل طهران طنینانداز شده . ازتون کمک میخوام برای باز کردن گره از کار یه آدم درمونده که بیگناه ، اسیر کینه و نفرت رئیس کل نظمیه شده .
فوزیه با تعجب گفت : آدم بیگناه ؟ اسیر کینه و نفرت رئیس کل نظمیه ؟ یعنی سرپاس مختاری ؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم : از دوستان دوران کودکیمه . بخاطر افکار آزادیخواهی پا توی راهی گذاشته پر از سنگلاخ . مدتی قبل عضو کانون های آزادیخواهی شده و بعد از فعالیت علیه بگیر و ببند های نظمیه ، حکم تیرش اومده . شنیدم اعلیحضرت رضاشاه تو این مملکت اگه از یه نفر حرف شنوی داشته باشه اون شمایید . اومدم برای درخواست وساطتت .
فوزیه با تعجب پرسید : برای فعالیت های آزادیخواهانه حکم تیرش اومده ؟ چقدر وحشتناک !
گفتم : تو درگیری با مامورای مختاری دستش زخم عمیقی برداشته و حالا هم عفونت کرده . اگه والاحضرت به دادش نرسین از دست میره ، میمیره . الانم ویلون و سیلون ، آواره و سرگردونِ این پستو و اون پستوعه .
مادرم که تاحالا ساکت بود گفت : پسره پدرش خیلی وقت پیش تو زمان قحطی ، یه مرض ناشناس گرفت و مرد ، قبل اینکه خودش به دنیا بیاد . مادرش این بچهرو به دندون گرفت و بزرگ کرد . حالا که چشم امیدش به همین یدونه اولاده ، این بلا سرشون اومده . والاحضرت حتی اگه محض خاطر مادرِ این پسر هم که هست هرکاری از دستتون برمیاد انجام بدین براش ؛ جای دوری نمیره .
فوزیه پاشد ، رفت لب پنجره و با تاسف گفت : آه ای خاک حاصلخیز دردهای ذهنی و بالینی ؛ آخر کی میآید آن روزی که تو داغ نبینی ؟
بعد سرش رو برگردوند سمت ما و با یه لبخند امیدوار کننده گفت : نگران نباشین ، هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم ، اگه نتونستم حکم عفو کامل رو بگیرم ، حداقل کاری میکنم شاه تخفیفش بده به تبعید . شما یه فکری برای دوستتون بکنید که جایی برای رفتن داشته باشه .
با ذوق پاشدم و از شاهدخت تشکر کردم .
فوزیه گفت : این کمترین کاریه که میتونم برای وطنِ دخترم و هموطنِ دخترم ، شهناز³ انجام بدم .
* * *
بعد از اینکه برگشتیم خونه ، به مادر گفتم امشب میخوام برم خونه طاها و شاید شب هم برنگردم ، چون مهمونی دارن . رفتم تو اتاقم ، لباسم رو عوض کردم و نگاهی تو آینه به خودم انداختم . قد متوسط رو به بلندی داشتم ، لاغر بودم و موهای خرمایی که زیر نور آفتاب روشن میشدن . چشمای درشت عسلی با مژه های بلند و پر پشت . راه افتادم و از پله ها رفتم پایین . وقتی رسیدم جلوی حوض نوید رو صدا کردم . از آلونک گوشه حیاط اومد بیرون و درحالی که داشت کفشش رو میپوشید گفت : بله ؛ کارم داشتین ؟
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و گفتم : ماشین رو روشن کن میریم خونه ملکالتجار .
چشمی گفت و رفت سمت ماشین . رو لبه حوض نشستم ؛ انگشت اشارهم رو بردم توی حوض و خط های درهم و برهمی توی آب کشیدم . زیر لب گفتم : محبوب من ! اسم تو زیباترین امیدِ آینده من است و نوید روزهای خوشی که باهم در پیش داریم ؛ نوید روزهای خوشم ! ما به اندازه یک عمر ، راه برای باهم رفتن داریم .
بلند شدم و راه افتادم سمت دروازه عمارت . ماشین کنار جاده پارک بود و نوید هم به ماشین تکیه داده بود . با دیدن من ایستاد و در عقب رو برام باز کرد . منم رفتم و سوار ماشین شدم ؛ از کوچه که پیچیدیم ، بهش گفتم : نرو سمت خونه ملکالتجار ؛ میریم لالهزار ، کافهی گراندهتل .
با تعجب نگاهم کرد و گفت چشم . ماشین داشت به راه خودش میرفت و ما هرکدوم غرق افکار خودمون بودیم ؛ تو این خیال بودم که چجوری حرف دلم رو بهش بزنم . اصلا اگه اون منو دوست نداشته باشه چی ؟ اگه بد برخورد کنه ؟ نه ! اونوقت میفرستمش بره کاخ ملکه عصمت . نمیزارم برگرده عمارت . ولی نه ، من نمیتونم از نوید دور بمونم . دلم براش تنگ میشه ! پس چرا قلبم میگه اون از من خوشش میاد ؟ مگه یادت نیست ، همون روز که با هما رفته بودیم سوهانک از چشمام تعریف کرد ؟ خب اون یه تعریف ساده بود ، میتونه اون حرف رو به هرکسی بزنه . ولی من از توی چشماش خوندم ، حس کردم ؛ چشم ها هیچوقت دروغ نمیگن . بس کن شهاب ! بس کن ! تو که انقدر ضعیف نبودی که کاسه گدایی محبت بقیه رو به دست بگیری ؛ اونم این شاگرد شوفر .
یکدفعه در ماشین باز شد و من از ترس خودمو جمع کردم و به بیرون نگاه کردم . ماشین ایستاده بود و نوید در رو برام باز کرده بود و داشت از بیرون بهم نگاه میکرد .
با تعجب پرسید : چیزی شده ؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم : نه ، نه ؛ باید چیزی میشده ؟
شونههاشو انداخت بالا و گفت : رسیدیم ، بفرمایید .
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم سمت کافه . چند قدم که برداشتم فهمیدم دنبالم نیومده ؛ برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم : عین بز میخوای همونجا وایستی ؟ خب بیا دیگه !
چشماش از تعجب گرد شد ، به خودش اشاره کرد و گفت : من ؟ با منی ؟
نگاه بی حوصلهای به اطراف کردم و گفتم : نه ! با نیم منم .
چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد با شک و تردید راه افتاد . منم راه افتادم و وارد کافه شدیم ؛ یه میز کنار پنجره انتخاب کردیم و نشستیم .
بهم گفت : فکر میکردم با یکی از دوستاتون قرار دارین ، یا بازم اومدین اینجا یکی از شاعر ماعرا رو ببینین ؛ مثل سری قبل که با اون مَرده لاغر ترکهایه …
حرفش رو قطع کردم و با خنده گفتم : علی اسفندیاری ، نیما⁴ .
سرش رو خاروند و با یه لبخند عاشقکش گفت : آره ، همون ، نیما .
همین لحظه گارسون اومد و پرسید : چی میل دارین ؟
نوید گفت : یه دیشلمه قندپهلو واسه ما بیار .
ابرو هامو دادم بالا ، زبون پایینم رو گاز گرفتم که خندم رو کنترل کنم و سریع گفتم : دیشلمه چیه ؟
بعد به گارسون گفتم : دوتا فنجون قهوه عربی و دوتا تیکه کیک .
گارسون که رفت ، نوید صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با لبخند گفت : این قهوه ، از همون قهوه قجریای معروفه که آدم اگه بخوره میره خواب آخرت ؟
لبم رو غنچه کردم و گفتم : بر فرض که آره ، همونه . نمیخوای بخوری ؟
لبخندش بیشتر شد و آروم گفت : قهوه قجری زهرآگین که سهله ؛ خودِ جامِ زهر هم اگه از دست شما باشه میخورم .
بهش گفتم : دیگه نگو شما ، بگو تو ، بگو شهاب .
انگشتاش رو توهم گره زد و گفت : سخته ، ولی چون تو میگی باشه .
خواستم بهش بگم آفرین پسر خوب که چشمم به یه چهره آشنا خورد ؛ دقیقا روبروی من ، پشت نوید ، اون سمت کافه تنها نشسته بود و یه فنجون دستش بود . چشمام رو تیز کردم و با دقت بهش نگاه کردم . ذهنم درگیر شد ، هرچی فکر میکنم نمیشناسمش .
به نوید گفتم : صبر کن من الان برمیگردم .
صندلی رو دادم عقب و بلند شدم ؛ رفتم به طرف زن ، نزدیکش که شدم چند تصویر تار و گنگ ازش توی ذهنم نقش بست . آخ ! این همون بازیگره نیست تو فیلم شیرین و فرهاد ؟
انگار تو خودش غرق بود ؛ صداش کردم : خانوم ؟ خانوم ؟
برگشت و بهم نگاه کرد و گفت : بله ؟ کاری داشتین ؟
گفتم : شما همون خانومی نیستین که توی فیلم شیرین و فرهاد بازی کرده بود ؟ ایرانی و هندی ؟ احساس میکنم تو نمایش یک شب در حرم هم دیدمتون اخیرا .
لبخند زد و گفت : آره ، خودم هستم . ایران دفتری⁵ . شما میتونین ایران صدام کنین .
خوشحال شدم و گفتم : بازی شما تو تئاتر جان فدای وطن واقعا منو تحت تاثیر قرار داد ، خیلی خوشحالم از نزدیک میبینمتون .
لبخند کمرنگی زد و گفت : البته اظهار علاقه شما مخاطبای هنر ، مثل آبیه بر آتیش این روزای قلبم . تسلی میده و خنک میکنه .
رو صندلی روبروش نشستم و پرسیدم : آتیش ؟
ایران گفت : من ایرانم و وطن ایرانه . من ویرانم و ایران ویرانه . من اسیرم و ایران در زندانه . من پریشونم و ایران حیرانه . دادِ من در اومده از اینهمه بیدادی که بر ایران رفته ، ولی کو دادگری که داد بشنوه و بیداد نکنه . دلم از غم وطن میسوزه و درد میهن . چه فریاد هایی که در این سینه مُهر سکوت میخوره به صداش و رها نشده در بند میشه . چه حرفا که نمیشه بر لب و آورد و پابند میشه .
با لحن دلداری دهندهای گفتم : هر روزی رسم خودشو داره ، بیرسمی اگر کنیم مُهر باطل زدیم به تمام آرزوهای قشنگمون و دادیمشون بر باد . رسم امروز سکوته و رسم فردا فریاد . رسم فردا انصافه و رسم امروز بیداد . بیداد ببینیم و بیداد نکنیم شرطه ، امروز ببینیم و فردا اینطور نباشیم انصافه .
ایران لبخندی زد و گفت : امروز این صدا های حق رو خفه میکنیم تا فردا همه باهم یکصدا طوری عدالت رو فریاد بزنیم که از غریوش ، کاخ استبداد به لرزه دربیاد و ستون هاش بریزه .
امروز که نه من دل خوش دارم و نه شما اعصاب آروم ، فردای آزادی اگر من زنده بودم و شما مشتاق ، حتما دوست دارم رو صندلی تئاتر ببینمتون و براتون بلبل سرگشته و علی بهانهگیر و مرد مرموز اجرا کنم .
بلند شد که بره ؛ بهش گفتم : امضایی ، عکسی ، چیزی ندارین به رسم یادگار ازتون داشته باشم ؟
دستش رو برد توی کیفش ، یه کاغذ درآورد ، داد بهم و گفت : آسمون قلبم دیشب بارونی بود ، چند کلمهای روی این کاغذ باریدم ؛ سوزِ جگره و داغِ دل . حالا میبینم دست شما نسل جوون باشه ، حتما مفید به فایده تره . خدانگهدار .
به سمت در خروج رفت و از کافه خارج شد . کاغذ رو باز کردم . نوشته بود :
بهنامِ ایرانِجان
کالبد بیمار و فرسوده و سالخوردهی فرهنگِ ایرانی ، تنها یک راه نجات دارد و آنهم منحصر به تربیت و تعلیم و هنرآموزیست . هنر و فرهنگ ایرانی که تلألوی ستارگان درخشان آسمانش بارها چشم چهارگوشه عالم را خیره کرده ، هزاران سال است بزرگ الماسِ تاجِ فرهنگِ دنیاست و این نشان از جایگاه و قدمتِ این افتخار دیرینه دارد . در واقع ، جهانِ اسلامِ متعلق به اعراب که قصد دارد خود را با علم دوستی و هنرپرستی به دنیا بشناساند ، تمام مفاخر علمی و مشاهیر هنری خود را از خاک ایران دارد و این آئین جایگاه خود را مرهون و مدیون فرهنگ ایرانیست . ایران ، کشور عزیزمان ، که صاحبان علم و هنر آن همواره زینت افزای تاریخ جهان بودهاند ، همیشه بر همه قِسم دشمن و دشمنی و کینتوزی فائق آمده اما امروزه در بستر بیماری و آزردگیست . امید است که ایرانیان جوان بتوانند با تفحص و وارسی ، راه شفا را بیابند و هر یک به نوبه خود روشنی بخش چشم های این میهن باشند که ایران همواره ایران بوده است و ایرانی همواره ایرانی .
امضا : ایران دفتری
ایران رو میدیدم که از خیابون سنگفرشی جلوی کافه رد شد و روبروی کافه ایستاد ؛ بعدش هم سوار کالسکه شد و رفت . از جام بلند شدم و رفتم سمت نوید ، رو صندلی نشستم و بهش نگاه کردم .
پرسید : کی بود ؟
گفتم : یه آشنا ، یه ایران .
ذهنم مشغول شده بود اما سعی کردم حداقل الان به تیرهبختی هامون فکر نکنم . گارسون قهوه و کیک رو آورد و از هرکدوم یدونه جلوی منو نوید گذاشت . فنجون قهوه رو گرفتم بین دوتا دستام و به نوید گفتم : تاحالا عاشق شدی ؟
نوید به فنجونش نگاه کرد و گفت : تا عشق رو چی معنی کنی .
خب همین که با دیدنش دست و پات بلرزه ، دلت انگار بریزه تو شکمت ، ضربان قلبت انقدر بره بالا که انگار میخواد قفسه سینهت رو بشکنه ، با دیدنش نمیدونی چی باید بگی و نمیدونی چیکار باید بکنی ، نمیدونی نگاهش کنی یا بهش توجه نکنی ؛ جلوی اون مثل شکاری هستی که افسونِ مار شده .
خب اگه اینایی که تو میگی اسمش عشق باشه ، من هزار بار تاحالا برام پیش اومده .
چشمام گرد شد ، استرس گرفتم و گفتم : هزار بار ؟ چطور انقدر زیاد ؟
همونطور که سرش پایین بود گفت : هر هزار بارش برای یهنفر بود .
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : یهنفر ؟ میتونم بپرسم اون یهنفر کیه ؟
سرش رو آورد بالا ، بهم نگاه کرد و گفت : بهت گفته بودم چشمات خیلی قشنگه ؟ هیچکسی رو ندیدم تاحالا که چشمایی به قشنگی چشمای تو داشته باشه . آهویی ، عسلی ، درشت ، با مژه های بلند و پرپشت .
فکر کردم میخواد بحث رو عوض کنه . ازش پرسیدم : نمیخوای بگی اون کسی که عاشقش بودی کیه ؟ میخوای بحث رو عوض کنی ؟
دوباره نگاهش رو دوخت به فنجونش و گفت : بحث رو عوض نکردم ، بهت گفتم .
حالت متعجبی به صورتم گرفتم و گفتم : گفتی ؟ کی گفتی ؟
با یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم گفت : گفتم دیگه ، ولی چون خیلی زرنگی متوجه نشدی ؛ عشق من کسیه که از نظر من قشنگترین چشمای دنیا رو داره . آهویی ، عسلی ، درشت ، با مژه های بلند و پرپشت .
دوتا دستم رو گذاشتم رو دهنم و بعد گفتم : یعنی من ؟
خندید و سرش رو تکون داد . دستم رو گذاشتم رو میز و گفتم : وای ! مرسی ؛ یعنی منم ، منم دوستت دارم .
لباش رو غنچه کرد و گفت : میدونم .
تعجب کردم و گفتم : میدونی ؟ از کجا میدونی ؟
درحالی که سعی میکرد خندهش رو مخفی کنه گفت : انقدری که تو هروقت سوار ماشین میشدی زل میزدی بهم و محو میشدی ، اگه متوجه نمیشدم عجیب بود .
ازش پرسیدم : از کی مطمئن شدی دوستت دارم بلا ؟
خندید و گفت : نه به این وضوح که مطمئن باشم دوستم داری ، ولی میدونستم یه خبرایی هست . دیگه این چندوقتی تصمیم گرفته بودم بهت بگم که خودت بحثش رو پیش کشیدی .
ازش پرسیدم : یعنی اصلا انتظار برخورد بدی نداشتی ؟
گفت : چرا ؛ چون میدونستم آدم دیوونهای هستی و ممکنه کارای غیرمعقول بکنی ، گفتم اگه واکنشت خوب نبود میرم یه مدت از چشمت دور میشم تا آبا از آسیاب بیافته .
لبخند زدم و گفتم : پس خودت حدس زدی . فکر کردم طاها بهت گفته . طاها ؟ وای خاک به سرم ، طاها ! ای وای خدا مرگم بده ، طاها !
یه لحظه ترسید ، خودشو نزدیک من کرد و گفت : طاها چی ؟ چی شده شهاب ؟ چیزیش شده ؟
گفتم : نه ، اون پوست کلفت تر از این حرفاس که چیزیش بشه ؛ به مامانم گفتم میریم خونه ملکالتجار ، تلفن بزنه به جمیله خانم و بفهمه دروغ گفتم و نرفتم اونجا خیلی بد میشه . یه لحظه صبر کن من با تلفن اینجا یه خبر به طاها بدم که اگه مامانم زنگ زد خودش یهجوری جمع کنه .
نوید گفت : باشه .
پاشدم و رفتم سمت صندوق ، صندوقدار رو صدا زدم و گفتم : موسیو ! موسیو ؟! تلفن لطفا !!! .
* * *
از کافه اومدیم بیرون و به سمت ماشین رفتیم . وقتی رسیدم به ماشین ، صبر کردم تا در رو برام باز کنه ؛ طبق عادت اومد و در عقب رو باز کرد ، منم در عقب ماشین رو گرفتم و بستم ؛ بعد دست به سینه ایستادم و با چشم به در جلو اشاره کردم .
خندید و گفت : حواسم نبود .
بعدش در جلو رو برام باز کرد و بعد از اینکه من سوار شدم ، در رو بست . وقتی خودش نشست پشت فرمون گفت : حالا کجا بریم ؟
ابروهامو بردم بالا و گفتم : امممم ، خب ؛ نمیدونم واقعا !
لبخندی زد و گفت : من یه کلبه چوبی دارم . میخوای بریم اونجا ؟
پرسیدم : کجا هست ؟
گفت : شمرون .
با ذوق گفتم : بریم !
قبل اینکه بریم شمرون ، اول رفتیم شهر ری ، حرم عبدالعظیم حسنی ؛ بعدش رفتیم عولادجان و برای شام یهمقداری وسیله خریدیم و راه افتادیم سمت شمرون . وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک میشد ؛ گرگ و میش بود . از ماشین پیاده شدم ، نوید هم وسایل رو برداشت و از ماشین اومد پائین . بعدش راه افتاد و دروازه چوبی کوچیک باغ رو باز کرد . وقتی وارد شدم دیدم باغ قشنگیه ، زیاد درخت نداشت ؛ علف ها کوتاه بودن و اذیت نمیکردن . قشنگتر اینکه باغ دقیقا روی تپه بود و وقتی کنار خونه میایستادی میتونستی افق رو نگاه کنی ؛ کفشمون رو درآوردیم و وارد کلبه شدیم . نوید گفت : دیگه ظاهر و باطن ، امیدوارم اذیت نشی .
نگاش کردم ، لبخند زدم و گفتم : نمیشم . به این خوبی .
از در رفت بیرون و یخورده بعد با چندتا هیزم تو دستش اومد تو کلبه و هیزم هارو انداخت توی بخاری هیزمی گوشه کلبه .
با تعجب گفتم : نوید ! بخاری ، اونم الان ؟
خندید و گفت : الان رو نگاه نکن ، شب شاید سرد بشه بعد اونوقت تا کلبه گرم بشه باید سگ لرزه بزنیم .
رفتم سمت تختخواب چوبی تکنفرهای که زیر پنجره بود ، روش نشستم و به نوید نگاه کردم ، داشت هیزم های توی بخاری رو جابجا میکرد و توش نفت میریخت ؛ پسری که اگه تنها سهم من از دنیا بود ، بازم راضی بودم ؛ جز اون هیچی نمیخواستم و تمامِ اونو میخواستم . بلند شد و در کلبه رو بست ؛ دستاش رو بهم مالید و گفت : خب ، حالا یخورده بشینیم که بعدش باید یه فکری به حال این شکم کرد !
چیزی نگفتم ؛ نمیدونستم این موقع چی باید بگم ، قبلا درباره این لحظه خیلی فکر کرده بودم اما حالا وقتی تو رویا نیست و واقعیته ، همشون یادم رفته ؛ فضا فضای جدیدیه که تاحالا تجربهش نکردم . به اطراف که داشتم نگاه میکردم ، چشمم خورد به یه کتاب که کنار رادیو بود ؛ برش داشتم ، کتاب “رنجبران دریا” بود . به نوید نگاه کردم و گفتم : ویکتور هوگو⁶ میخونی ؟
لبخند زد و گفت : شیفته رمان های عاشقانه یا پایان تلخم ، انگار منو یاد خودم میندازه .
بهش گفتم : تو که تازه اول راهی ، پایانت هنوز معلوم نیست که .
سرش رو انداخت پایین و گفت : وقتی قراره پایان هممون مرگ باشه ، پس همه پایان ها تلخه .
گفتم : امشب حرف مرگ رو نزن ، فراموشش کن . تازه ، کنار تو پایان من هرچی که باشه ، بازم خوشه .
نوید شونههاشو انداخت بالا و گفت : نمیدونم ، شایدم قراره اولین پایان خوش تاریخ مال ما باشه .
♡ ♡ ♡
دستم رو گرفته بودم رو آتیش و به شعله هاش نگاه میکردم . آسمون تاریک شده بود ، ماه وسط آسمون سیاه میدرخشید و اولین شب عاشقانه مارو تماشا میکرد ، از دور صدای گرگ و شغال به گوش میرسید و سکوت باغ رو میشکست ؛ قطعا اگه دور و اطرافمون چندتا باغ و کلبه و خونهی روستایی دیگه نبود وحشت برم میداشت ، اما حالا و تو این هوا که گرمی طهران بیداد میکنه شمرون شلوغه و جایی برای ترس باقی نمیمونه .
صدای پا که به گوشم خورد فهمیدم نوید از کلبه اومده بیرون . رسید جلوم و سیخ های دل و جیگر رو گذاشت روی سنگ هایی که قبلش دور آتیش چیده بود .
گفتم : اینجا رو خودت ساختی ؟
خندید و گفت : من ؟ نه ، مگه نمیبینی چقدر قدیمیه ؟ واسه مادر و پدرم بوده .
پرسیدم : الان کجان پدر و مادرت ؟
سرش رو انداخت پایین و گفت : خراسون .
گفتم : پدرت اونجا کار میکنه ؟
گفت : میکرد .
گفتم : یعنی الان کار نمیکنه ؟
لبخند غمگینی زد و گفت : از وقتی خوابیدن زیر خاک ، دیگه نه .
پدر و مادرش مُردن ؟ چه بد ! دلم گرفت .
پرسید : میخوای داستان زندگیم رو واست تعریف کنم ؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم .
شروع کرد به تعریف کردن سرگذشتش : من تو گیلان به دنیا اومدم اما گیلان بزرگ نشدم ؛ خانوادم گیلانی بودن و پدرم و عموم برای کار مدام به شهرهای مختلف سفر میکردن . من نوزاد بودم که همراه پدرم و مادرم و مادربزرگم رفتیم خراسون ، مشهد . اون سالها قحطی و مریضی تو ایران بیداد میکرد ؛ وبا ، طاعون ، تیفوس و کلی درد و مرض دیگه . پدر و مادر منم بخاطر همین مریضی ها جونشون رو از دست دادن . مادربزرگم منو برداشت و برگشت گیلان ، تا زنده بود خودش منو بزرگ کرد و وقتی داشت میمرد منو سپرد دست عموم ، بعدش از مرگش بردیمش مشهد کنار مادر و پدرم خاکش کردیم ؛ ضلع شرقی حیاط حرم امام رضا ، اگه بری میتونی قبر هرسهتاشون رو ببینی . اما بعد از اون هم سرنوشتِ چموش من آروم نگرفت و بازم منو به این سو و اون سو کشوند ؛ همراه عموم از کار تو گیلان و مازندران و بندر پهلوی و خراسون و سمنان شروع کردم ، رفتم تا بوشهر و بندر شاپور و اصفهان و یزد و کرمان و شیراز . بعدش هم تو آستارا بودیم که رضاشاه عموم رو اونجا دید و فرستادش کاخ ملکه عصمت که شوفرش بشه ، زنعموم هم آشپز کاخش شد و منم شدم شاگرد شوفر . چندوقتی مشغول بودم که اون شب تو مهمونی پدرت منو دید و آورد عمارت .
از شنیدن دربهدری ها و یتیمی و رنج های زندگی نوید تمام غصه های عالم نشست رو دلم . بی شک خود نوید هم از یادآوری گذشتهش ناراحت شد .
خواستم حالش رو عوض کنم ، با خنده گفتم : خب بین اینهمه شهری که سفر کردی ، کجا بهتر بود ؟ اصفهان و مازندران و سمنان ؟ یا اردکان و قم و کرمان ؟
لبخند زد و گفت :
گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیدهای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشترست ؟
گفت آن شهری که در وی دلبرست
لبخند زدم و سرم رو انداختم پایین . پاشد رفت تو کلبه و با یه پتو برگشت ، پتو رو داد دستم و گفت : بپیچ دور خودت ، سرما میخوری .
پتو رو از دستش گرفتم و انداختم روی شونهم و دور خودم پیچیدم . نشست کنار آتیش و سیخ هارو چرخوند ، یه بشقاب گرفت دستش و شروع کرد به باد زدن آتیش .
بهش گفتم : میدونستی این دلبری که میگی ، اولش ازت متنفر بود ؟
خندید و گفت : میدونستم . اما من از همون اول که دیدمت ، دلم رو بهت باختم و تو هنوز منو ندیده دلم رو ازم گرفتی .
گفتم : ندیده ؟ کِی ؟
گفت : همون شب مهمونی ؛ من دورتر از کاخ روی یه سنگی نشسته بودم که دیدم تو از کاخ اومدی بیرون و داری واسه خودت قدم میزنی . توجهم بهت جلب شد ، پاشدم راه افتادم دنبالت تا دیدم روی یه نیمکت نشستی ، منم اومدم کنارت نشستم . وقتی اولین جمله رو گفتم و تا سرت رو برگردوندی با خودم گفتم ، این چشمها قشنگترین چشمیه که توی زندگیم دیدم .
حرفش رو قطع کرد و گفت : تا کی میخوای باهام باشی ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : همه شب و همه روز ، همه عمر و همه روزگار .
انگار دلش قرص نشد ، پرسید : اگه یهروزی پدرت بفهمه چی ، پدربزرگت ؛ اگه مجبورت کنن ، اگه ملزم بشی .
گفتم : تهش یه بقچهست ؛ میبندم و باهم راه میافتیم میریم آبادان و اهواز ، میریم خراسان و شیراز ، میریم مازندران و قفقاز ، آخرش اگه راهی نموند و ناگزیر شدیم ، بیراههش گریزه . اگه تابحال تعلل کردم و این دست و اون دست ، دلیلش فقط همین اما و اگر ها بود ، دلیلش همین فکر و خیال ها بود ؛ فکر و خیال اینکه اگه یهروزی قرار باشه به انتخاب ، اموال رو برمیدارم یا دلدار رو . من یه همراه میخواستم که راهه همراهی بلد باشه و همسری میخواستم که رسم همسفری سرش بشه ، نمیخواستم صیدِ ماشهی یه صیادِ شیاد بشم . این مدت خوب بهت توجه کردم ، تو نه صیاد بودی نه شیاد و نه جلاد ؛ که اگه بودی نه الان من اینجا بودم ، نه طاها تو مصونیت ، نه هما تو سلامت و نه هادی تو امنیت ؛ میتونستی بری هممون رو لو بدی ، ولی اینکارو نکردی .
یه سیخ از رو آتیش برداشت و داد بهم ، از دستش گرفتم .
باد سردی که میومد باعث شد پتو رو بیشتر دور خودم بپیچم ؛ دوباره پرسید : یعنی اگه مشکلی پیش اومد و خانوادت فهمیدن و خواستن از من دورت کنن ، هرجا من برم باهام میای ؟
لبخند زدم و گفتم :
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
تو چشمام نگاه کرد و ادامهش رو خوند :
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
همینجوری که حرف میزدیم دل و جیگر هارو کنار آتیش خوردیم و بعدش برگشتیم تو کلبه . من رو تخت نشسته بودم و نوید شروع کرد به انداختن رخت خواب .
ازش پرسیدم : چرا رو زمین هم داری رخت خواب میندازی ؟
گفت : خب چون تو باید روی تخت بخوابی دیگه .
گفتم : باهم رو تخت میخوابیم .
دستش رو برد تو موهاش و با یه لبخند خجالتزده گفت : اذیت میشی آخه ، تخت جا واسه دونفر نداره ها .
سرمو انداختم پایین و گفتم : منوتو دیگه از امروز شدیم ما ؛ ما دونفر از امروز شدیم یهنفر .
بلند شد و از رو زمین اومد کنارم رو تخت نشست ؛ منم از روی تخت پاشدم و رفتم کلید برق رو زدم و چراغ رو خاموش کردم . سختم بود تو روشنایی کاری که میخواستم رو انجام بدم ، بار اولم بود خب . پتو رو از رو دوشم انداختم پایین و پیرهن و بعد شلوارم رو در آوردم ؛ رفتم جلوتر ، دستم رو دراز کردم و پیرهن نوید رو هم درآوردم ، بعدش خودش شلوارش رو هم درآورد و انداخت پایین . کنارش رو تخت نشستم ، دو زانو روبروم نشست و دستم رو گرفت تو دستش ، صورتش رو آورد نزدیک و بهم گفت : تاحالا هم خیلی صبر کردم .
بعد اومد جلوتر و لبش رو گذاشت روی لبم ، آروم و ریز میبوسید ، منم شروع کردم به بوسیدن لبش ؛ رفتم جلوتر و تو بغلش جا گرفتم . دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشار داد ؛ با زبونم راه لبش رو باز کردم و زبونم رو فرستادم تو دهنش ، خورد به زبونش ، کشیدم به دندوناش ، ادامه دادم به میک زدن لباش . چشمام رو بسته بودم و خودم رو سپرده بودم به دریای آغوش نوید و میدونستم چنان توی این دریا غرق میشم که هرگز هیج غریق نجات و کشتیبان و ناخدایی توانایی نجات دادنم رو نداره . دستم رو میفرستادم تو موهاش ، میکشیدم رو سینهش که موهای لخت و صاف داشت که خیلی زیاد نبودن ؛ بوسیدن رو متوقف کردم و با دستام شونههاش رو هل دادم و بهش فهموندم که دراز بکشه . منم نشستم روی سینهش و خم شدم و شرتش رو پایین تر بردم ؛ کیرش رو گرفتم تو دستم ، اندازه نرمالی داشت ، تنهش سفت بود و سرش نرم . آروم یه زبون کشیدم روش که باعث شد یه قطره لزج و کمی شور بیاد رو زبونم . اینبار بیشتر لیس زدم و بعدش شروع کردم به خوردنش ؛ نفس هاش تند شده بود ، و گاهی نفس حبش میشد و یکدفعه میداد بیرون . گاهی هم دندونم میخورد به کیرش که باعث میشد آخش دربیاد ؛ همزمان که من داشتم کیرش رو میخوردم ، نوید هم به پهلو هام دست میکشید و باسنم رو میبوسید . وقتی که فکم خسته شد ، یخورده آب دهن ریختم رو کیرش و پخشش کردم بعد برگشتم و روبهروی نوید و روی شکمش نشستم ؛ دوباره یه بوسه به لبش زدم و با دستم سر کیرش رو تنظیم کردم رو سوراخم و یه فشار دادم ؛ چنان دردی تو بدنم پیچید که قبلا مثلش رو تجربه نکرده بودم ، درد بود و درد . وقتی دید صورتم مچاله شد گفت : درد اومد ؟ میخوای انجامش ندیم ؟
نفسم رو دادم بیرون و گفتم : نه خوبم .
بعد دوباره شروع کردم و آروم آروم ، ذره ذره فرستادم تو ؛ هر سری که یه قسمتش رو میفرستادم تو کونم ، یهمقداری صبر میکردم که عادی تر بشه و بینش یخورده آب دهن میریختیم رو کیرش که خشکی از بین بره ، اما بازم همچنان درد و سوزش داشت . وقتی که کامل رفت تو ، رو سینه نوید دراز کشیدم و نوید هم بغلم کرد . چند دقیقهای بودم تا یخورده جا باز کنه و بعدش مثل گاوچرون نشستم و شروع کردم بالا و پایین کردن ، سوزش دست بردار نبود اما طوری نبود که نشه تحمل کرد . یه مدت که گذشت و خسته شدم نوید گفت : میخوای برگردی تو دراز بکشی من بیام روت ؟
گفتم : آره ، خسته شدم اینطوری .
من دراز کشیدم و نوید اومد و جلوم نشست ، یه آبدهن ریخت رو کیرش و آروم آروم فرستاد تو ، بعد دستاش رو گذاشت دو طرف منو یواش یواش خودشو حرکت میداد . تو چشماش نگاه کردم ، این چشما جادوگرن . به لباش نگاه کردم ، این لبا افسونگرن ؛ حتما هستن که تونستن تو یه روز دل منه خودپرستِ خودپسند رو ببرن . دستم رو کشیدم روی سینهش ، مرطوب بود ؛ عرق کرده بود و بیشتر از همه جا پیشونیش خیس بنظر میرسید . اومد جلو و لبم رو بوسید و گفت : به چی فکر میکنی ؟
موهای روی پیشونیم رو کنار زدم ، اذیتم میکردن . گفتم : به تو .
اینبار پیشونیم رو بوسید و گفت : الهی من فدای تمام ذرههای مغزت بشم وقتی داری به من فکر میکنی .
خندیدم و چیزی نگفتم .
گفت : میدونی گرونترین جواهری که داری چیه ؟
یه اخم الکی کردم و به شوخی گفتم : حتما تو !!!
خندید و گفت : نه ، این دوتا کهربا که توی چشمت داری ، لامصب آدمو سِحر میکنه اصلا .
گفتم : اتفاقا منم داشتم به چشمات فکر میکردم ، شاید چشم بیشتر برای این جلب توجه میکنه که راستگو تر از زبونه .
گفت : آدم عاشق چشم و زبونش یه چیزو میگن ، دست و دلش باهم میلرزه ، سر و گوشش هم فقط واسه یهنفر میجنبه .
سرم رو تکون دادم و گفتم : عادیه تو این موقعیت این حرفا رو بزنیم ؟
خندید و گفت : من نمیدونم عادیش چیه ، ولی میدونم ما عادی نیستیم .
دیگه چیزی نگفتیم ، ساکت بودیم و من داشتم به حرکات نوید نگاه میکردم که دیدم یهو تند شد ، چندتا حرکت کرد و بعد کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت رو شکمم . یه هوف گفت و دستم رو گرفت بوسید و گفت : شاهزادهی من خوبه ؟
سرم رو تکون دادم و گفتم : خوبه .
دستم رو دراز کردم و از تو جیب لباسم دستمال ابریشمیم رو درآوردم و باهاش آب نوید رو پاک کردم ، بعد دوباره دستمال رو گذاشتم تو جیبم . لباس پوشیدیم و رفتیم دستشویی و بعد از برگشتن نوید گفت : میخوای اینبار تو م…
حرفش رو قطع کردم و گفتم : میشه پیشم دراز بکشی و بغلم کنی ؟
لبخند زد و گفت : هرچی تو بخوای .
لباسامون رو درآوردیم دوباره ، دراز کشیدم و اونم کنارم دراز کشید ، من بهش پشت کردم و اونم از پشت بغلم کرد و پتو رو کشید رو سرمون . چراغ خاموش بود ، نورِ ضعیفِ ماه میتابید توی اتاق و شعله های آتیشِ هیزم توی بخاری مقداری نور توی اتاق پخش میکردن .
نوید دست دراز کرد و رادیو رو برداشت . بهش گفتم : میخوای رادیو گوش کنی ؟
گفت : هرشب قبل خواب قصه یا رمان میخونم ، امشب که تو پیشم هستی نمیخوام رو ازت بردارم ؛ واسه همین میزارم رادیو واسمون قصه بگه . بیبیسی فارسی این ساعت قصه تعریف میکنه .
موج رادیو رو تنظیم کرد و صدای خش خش و بعدش صدای گوینده رادیو تو اتاق پخش شد ، صداش به اندازه بود ؛ رادیو رو گذاشت روی میز و دوباره بغلم کرد ، منم خودمو تو بغلش مچاله کردم و خودمو بهش فشار دادم .
رادیو قصه چوپان فقیری رو تعریف میکرد که توی یه روستای دوری گله داری میکرد تا اینکه یه روز که گوسفندا رو برده بود چراگاه ، یه گنجی رو پیدا میکنه که ۴ تا مار سبز و سرخ و سیاه و آبی ازش محافظت میکردن .
داشت خوابم میبرد که یهو رادیو داستانش رو قطع کرد و گوینده این شعر رو خوند :
چو فردا برآید بلند آفتاب
من و گرز و میدان افراسیاب …
قسمت بعدی داستان ، با عنوان “صد سال تنهایی” منتشر میشود …
ادامه…
1 . پرنسس فوزیه = ملکه فوزیه 👈 شاهدخت مصر ، ملکه ایران و همسر اول محمدرضاشاه پهلوی
2 . مخبرالسلطنه 👈 از رجال مشهور عهد قاجاریه و پهلویه
3 . شهناز = پرنسس شهناز پهلوی 👈 اولین فرزند محمدرضاشاه پهلوی از ملکه فوزیه
4 . علی اسفندیاری = نیما یوشیج 👈 شاعر مشهور معاصر
5 . ایران دفتری 👈 بازیگر سینما و تئاتر (از کارهای مشهور او میتوان به فیلم قیصر اشاره کرد)
6 . ویکتور هوگو 👈 نویسنده مشهور فرانسوی
نوشته: Night witch