کتاب کنکور + نیمه شب
سلام
اسمم سیناست ، این خاطره مربوط میشه به چند سال پیش ، که بین من و دختر خاله ام اتفاق افتاد …
راستش من تو یه خونواده معمولی و تقریبا مذهبی بزرگ شدم ، همیشه هم دختر خاله ها و دختر دایی ها تو خونوه ما یا تو مهمونی ها با حجاب بودن ، و هیچ وقت هم اون صمیمیتی که بین خیلی از بچه های فامیل بود ، بین ماها نبود ، بگذرررررریم ، بریم سر داستان .
ماجرا از اس ام اس و پیامک با دختر خاله شروع شد ،اونها شهرستان بودن و ما تهران ، تقریبا 3 ماهی بود که با هم کانکت شده بودیم ، ولی فقط در همین حد ، من اون موقع تازه دانشگاه و سربازی رو تموم کرده بودم و دختر خالم پیش دانشگاهی بودش ، خلاصه کار تا جایی پیش رفت که بهش گفتم ، اگه تنها ببینمت حتما بغلت می کنم ، بوست می کنم … اونم تقریبا بدش نمی اومد ، راستش یه جورایی از هم خوشمون اومده بود … این پیامک بازی و اس ام اس بازی بود تا برای خرید کتاب کنکور قرار شد بیاد تهران … منم از خدا خواسته …
اومد تهران و قرار شد شب خونه ما بخوابه ، طرفای 10 شب بود بعد شام ، به بهانه کار با کامپیوتر رفتیم تو اتاق من ، اولین بار بود که با یه دختر تنها می شدم ، اونم نازی …
دلم رو زدم به دریا ، با کمال پررویی بهش گفتم ، پاشو مانتو رو بده بالا ، می خوام ببینم بدون مانتو چه شکلی هستی ، اول که قبول نمی کرد ، بعد کلی اکراه بلند شد و مانتوش رو زد بالا ، خیلی تو پر و عضله ای نبود ولی همون هم برای من که اولین بار می دیدمش خیلی محشرررر بود ، این گذشت تا وقت خواااااب . نازی تو یه اتاق دیگه بود ، منم تو اتاق خودم ، بابا و مامان هم تو اتاق خودشون … بد تحریک شده بودم ، خوابم نمی برد ، نزدیک ساعت 1 بود بهش اس دادم بیداری ؟ جواب داد ، ازش خواستم بیاد تو اتاقم ، بعد 10 مین چک و چونه زدن راضی شد که بیاد … منم که حسابی داااااغ کرده بودم ، خیلی آروم
در اتاق رو باز کرد و اومد تو راهرو ، اولین بار بود که با تی شرت و شلوار بدن اش رو می دیدم ، اومد تو اتاقم و نشست رو تخت ، منم نشستم کنارش البته با فاصله ، خجالت می کشیدم راستش ، بهد چند لحظه شاید 1 دقیقه شد ، بهم تکیه کرد و شونه اش رو به شونم چسبوند ، منم دل و جرات پیدا کردم و بغلش کردم ، کشیدم تو بغلم و دستم رفت زیر تی شرت اش که خیلی هم تنگ بود ، دستم روی بند سوتین اش بود ، که لبامون بهم قفل شد ، تنگ بغلم کرده بود ، صدای ضربان قلبش رو می شنیدم ، بلند شدیم وایسادیم ، چسبیدیم به هم ، دستام رو کردم تو شلوارش ، از روی شرت باسنش رو لمس می کردم ، طاغت نیاوردم ، دستم رو کردم تو شرتش ، باسنش رو با دو تا دستم می چلوندم ، تا نیم ساعتی در همین اوضاع بودیم ، که صدایی دراومد ، هر دو از ترس لال شده بودیم ، دور و بر رو نیگاه کردم خبری نبود ، لو نرفته بودیم ، ولی دیگه حس و حالمون گرفته شده ، نازی رفت تو اتاق خودش ، منم گرفتم خوابیدم ، تا صبح ، که نازی رفت برای خرید کتاب و بعدش هم بلیط گرفت برای شهرستان ، بعد یه مدت هم با هم دعوامون شد ، دیگه چند سال باهم قهر بودیم ، تا جشن عروسی اش … الان که می بینمش هنوز یاد اون شب می افتم … شاید اونم یادش می افته و لبخند می زنه .
نوشته: سینا