کسی مثل هیچ کس (۲)

…قسمت قبل

این قسمت دارای صحنه های اروتیک می باشد.
رابطه من و ساناز تا اعلام نتیجه اولیه کنکور ادامه داشت. رتبه پسرم سی و سه شده بود و با اینکه بخاطر پزشکی رفته بود رشته تجربی ولی مردد بود. چند روزی با خودش و من کلنجار رفت تا راضی شد رشته دندانپزشکی رو انتخاب کنه. بالاخره تو دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شد. یه جشن مفصل براش رفتم و یه ماشین بهش هدیه دادم. بعد از فوت همسرم اولین بار بود که از ته دل خوشحال می دیدمش.
تقریبا تمام کارهایی که تو این دنیا باید می کردم رو انجام داده بودم غیر از سه کار. اولین کاری که باید میکردم نجات زندگی ساناز بود. با هماهنگی خودش و یکی از دوستان پلیسم وقتی امین در حال پخش مواد مخدر بود دستگیر شد و به خاطر همکاری با پلیس و اظهار ندامت و تمایل به ترک به شش ماه حبس محکوم شد.
کار دومی که باید می کردم انتقام از مادر زنم بود. خیلی فکر کردم که چجوری میتونم انتقام بگیرم ازش. هرچی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. یه روز که سکس خیلی توپی با ساناز داشتم، ازش پرسیدم راهی به ذهنش میرسه یا نه. ساناز گفت: نمیدونم واقعا، ولی یکم فرصت بهم بده ببینم چیکار میتونیم بکنیم. یکی دو هفته ای طول کشید تا ساناز فهمید مادرش دو میلیارد تومن دست آقای الماسی، یکی از آشناهای پدرش پولداره و ماه به ماه داره سودش رو می گیره. با طرف، آشنایی در حد سلام و احوالپرسی داشتم. با کمک ساناز تو مدت یک ماه بهش نزدیک شدم. آقای الماسی از اون پولدارها بود که حساب و کتاب سرمایش از دستش در رفته بود. همه اقوامش خارج از ایران زندگی می کردن و فقط خودش مونده بود تا به قول خودش با پولی که تو کشورش در آورده باعث اشتغال زایی و آبادانی وطنش بشه. کارخانه دار بود و یه زمانی از تولید کننده های برتر کشور. بواسطه رشته تحصیلیم چند جایی کمکش کردم. اوضاع کارخانه خیلی خوب نبود و صدقه سری سیاست های غلط مملکت داشت ورشکسته می شد. بهش پیشنهاد مهاجرت دادم و از طریق ساناز که با دخترش دوست بود، تحت فشارش گذاشتم. شش ماه بعد راضی شد تو یه کشور اروپایی سرمایه گذاری کنه.
آقای الماسی شروع کرد به فروختن املاکش و چون پسر نداشت و فامیلی هم تو ایران نداشت رو کمک من حساب کرده بود و منم چیزی کم نمیذاشتم. وقتی سرمایش جور شد تو یکی از بانک های دُبی حساب باز کرد و برای اقدامات اولیه رفت به اروپا. من هم سر فرصت بقیه املاکش رو می فروختم می ریختم به حساب دبی. یک ماه بعد برگشت و شروع کرد به تسویه حساب. تقریبا تمام پولی که بدهی داشت رو پرداخت کرد فقط دو سه نفر مونده بود که یکیشون مادر خانمم بود. از تمام املاکی که داشت فقط کارخانه مونده بود و دو تا خانه و دو تا مغازه. همه سعیم رو کردم که تمام داراییش رو به پول تبدیل کنه تا چیزی نداشته باشه که بخاطرش بخواد برگرده ایران. هرچند خودش اصرار داشت که حداقل یه خانه رو برای روز مبادا نگه داره که اونم با سیاست های ساناز حل شد و رضایت به فروش همه داراییش داد چهار ماه طول کشید تا کارخانه و دو تا خانه ای که براش مونده بود بفروش بره. دو تا مغازه رو هم بخاطر کمک های من و ساناز بهمون هدیه داد.
تقریبا همه پول مردم رو هم پرداخت کرده بود غیر از پول مادر زن من و پولی که برای یه خانم مسن بود و می خواست تا آخرین لحظه ای که هست به عنوان کمک بهشون سود پرداخت کنه. ازش خواستم اون پول ها رو که حدود دو و نیم میلیارد بود رو به من بده تا از طریق من مدت بیشتری سود بهشون برسه. پول اون خانم مسن رو با یه مبلغی بیشتر به حسابش ریختم.
آقای الماسی و خانوادش برای همیشه ایران رو ترک کردن و تمام این مدت که حدود یک سال شد نذاشتیم مادر زنم از این قضیه چیزی بفهمه. یکی دو ماه بعد از رفتن آقای الماسی سود پول رو به حساب مادرزنم میریختم تا مطمئن بشم الماسی موندگار می شه و هوس برگشتن به سرش نمی زنه. بعد از این مدت واریز پول رو به حساب مادرزنم قطع کردم. چند روز که از موعد پرداخت سود گذشت مادر زنم به تکاپو افتاد تا ببینه دلیل پرداخت نکردن سودش چیه و وقتی فهمید الماسی از ایران رفته و هرچی داشته و نداشته فروخته، اول شکایت کرد بعد که دید دستش به جایی بند نیست سکته کرد و افتاد گوشه بیمارستان. تا مدتی که بستری بود هیچکس سراغش رو هم نگرفت، حتی ساناز هم نه رفت سراغش و نه تماس گرفت. فقط برای ترخیصش رفتیم بیمارستان.
از دیدن حال رقت بارش که فلج و نیمه جون رو ویلچر افتاده بود هم خوشحال بودم و هم دلم براش می سوخت. ساناز هم حسی شبیه من داشت. ولی هنوز با اون حالش و زبونی که حالا الکن شده بود بازم دست از شرارت بر نمی داشت و سعی می کرد یه جوری حال من و ساناز رو خراب کنه. با دیدن حرکات و رفتارش اون حس ترحم و دلسوزی تبدیل شد به نفرت. با بیمارستان هماهنگ کردیم تا یه پرستار بیست و چهار ساعته براش بفرسته خونه.
دو هفته از ترخیصش گذشته بود که پرستارش زنگ زد و گفت: مادر زنتون میخواد شما رو ببینه. رفتم ببینم چه مرگش شده که با ایما و اشاره بهم فهموند پرستار ازش دزدی میکنه. پرستار اول منکر شد ولی وقتی گردش مالی مادر زنم رو تو موبایلش دید افتاد به التماس. کشیدمش تو پذیرایی و بهش اطمینان دادم کسی کاری بهش نداره و هرچی برداشته نوش جونش، فقط از این به بعد کاری که ازش می خوام رو انجام بده. بعد برگشتم توی اتاق خواب پیش مادر زنم. باز هم داشت تقلا می کرد تا یه چیزی رو بهم بگه، همش به خشتکش اشاره می کرد و به پرستار. نشستم پیشش و بهش گفتم: پس زبونت کو؟ یادته چقدر حرف های نیش دار میزنی؟ یادته چجوری با همین زبونت شوهر و دخترت رو حرص دادی و دق مرگشون کردی؟ همه پولات پیش منه، الماسی پولت رو داد به من تا بهت بدم ولی ریختم به حساب خودم. حالا یه کاری میکنم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی، یه بار مردن برات کمه، تو باید روزی هزار بار بمیری. خواستم بلند بشم که لکه های عجیبی روی تخت کنارش دیدم. با خودم فکر کردم که نکنه…؟ سریع شماره کارت ساناز رو دادم به پرستار و گفتم برو عابر بانک و ده میلیون به این شماره کارت بزن. کارت بانکی مادر زنم رو بهش دادم. وقتی داشت می رفت بهش گفتم کلید خونه رو هم ببر من باید برم. چشمی گفت و سریع رفت.
به محض بستن در سریع برگشتم تو اتاق خواب. روبروی تخت یه کمد دیواری دو در بزرگ بود که تو یکی رختخواب بود و یکی دیگه خالی بود و جلوی درش یسری خِنزِر پِنزِر گذاشته بود. سریع وسایل جلو در رو جابجا کردم و قفل در رو برداشتم و وسایل رو برگردونیم سر جاش. چند تا از رختخواب ها رو انداختم اون سمت کمد که خالی بود رفتم بالای رختخواب و در رو بستم. از فضای ایجاد شده بالای رختخواب ها رفتم اون سمت کمد که بسته بود و دوباره رختخواب هایی که انداخته بودم اینو رو برگردونیم سر جاش. حالا از سوراخ قفل در میتونستم تخت رو کامل ببینم.
گوشیم رو گذاشتم رو حالت سایلنت و منتظر نشستم. حدود بیست دقیقه ای گذشته بود که صدای باز شدن در اومد. پرستار چند بار من رو صدا کرد و وقتی مطمئن شد نیستم اومد تو اتاق خواب. با موبایلش به یکی زنگ زد و گفت: بیا رفتش، فقط سریع بیا که بعد تو مشتری دارم. یه ربعی طول کشید تا خودش رو آرایش کنه و به مادر زنم گفت: امروز قراره یه کُلُفت بیاد، خب تو هم مجانی حال می کنی. اگه خواستی بگو تا بهش بگم تا بُکنتت.
صدای زنگ در اومد پرستار که حالا آرایش غلیظی کرده بود و یه لباس باز کاملا سکسی پوشیده بود رفت در رو باز کرد، صدای نامفهوم با یه آقایی میومد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و پشت سرش یه آقایی با هیکل گنده اومد تو. اون آقا وقتی مادر زنم رو دید به پرستار گفت: این دیگه کیه؟ جلوی این که نمی شه سکس کرد. پرستار گفت: اتفاقا وقتی یکی سکس من رو می بینه بیشتر حشری میشم. اگه نمی خوای کنسل کنیم. آقاهه گفت: شر نشه برامون؟ پرستار جواب داد: نگران نباش لال و فلجه کاری نمیتونه بکنه. بعد با کمک هم مادر زنم رو هل دادن گوشه تخت تا چسبید به دیوار و شروع کردن از هم لب گرفتن. پرستار شروع کرد به لخت کردن آقایی که سعید صداش می کرد. تمام تن سعید پر بود از جای چاقو و تتو. بعد از لخت کردنش جلوش زانو زد و شروع کرد براش خوردن. اولش پشت سعید به من بود و من دیدی نداشتم بهشون. یکم بعد که چرخیدن تازه دیدم سعید عجب چیزی داره. سیاه، کلفت و دراز. بزور سرش تو دهن پرستار جا می شد. سعید سرپرستار رو فشار میداد و بزور میخواست بکنه تو دهنش که پرستار شروع کرد به عُق زدن و سرفه کردن. تمام صورتش از اشک خیس شده بود و چشای قرمز شدش از حدقه زده بود بیرون. گوشیم رو در آوردم و شروع کردم به فیلمبرداری. سعید میگفت بخورش جنده خانم خوب خیسش کن تا کارت راحت تر بشه بعد از اینکه حسابی دهن پرستار رو گایید خمش کرد روی تخت و دامن کوتاه پرستار رو داد بالا و از بغل شورت کرد توش. پرستار جیغ نسبتا بلندی کشید و گفت پاره شدم سعید، تو رو خدا یواش جون بچه هات یواش و سعید جون کشداری گفت و شروع کرد به تلمبه زدن. چند دقیقه ای پرستار از شدت درد داد و بیداد کرد ولی وقتی راهش کاملا باز شد شروع کرد به ناله کردن و از سعید می خواست تندتر بکنه. از اون زاویه چیز زیادی معلوم نبود فقط تخم های گنده سعید تو دیدم بود. سعید کشید بیرون و تو مدتی که رفت کنار تا پرستار به پشت بخوابه، بدن پرستار رو دیدم سوراخش حسابی گشاد شده بود. دوباره افتاد روش و شروع کرد به تلمبه زدن. با تمام قدرتش داشت تلمبه می زد. پرستار محکم بغلش کرده بود و پاهاش رو قفل کرده بود دور کمرش و التماس می کرد که محکمتر تلمبه بزنه. سعید هم نامردی نمی کرد و حسابی از خجالتش در اومده بود. بعد از کلی تلمبه زدن سعید که خسته شده بود کشید بیرون، کاندومش پاره شده بود روی زمین کنار تخت دراز کشید و پرستار کاندوم پاره رو در آورد و شروع کرد براش خوردن، یه کاندوم دیگه براش کشید و نشست روش. سینه های فوق العاده خوش حالتی داشت. همزمان که بالا و پایین میکرد انگشت سعید رو هم می خورد. سعید هم سینه هاش رو می چلوند و بهشون ضربه می زد. پرستار برای بار دوم ارضا شد و از روی سعید بلند شد. سعید پرستار رو به شکم خوابوند و از پشت خوابید روش و دوباره شروع کرد به کردن. دیگه پرستار به التماس افتاده بود و با صدای بغض آلودی خواهش می کرد که زودتر تمومش کنه. سعید محکم بغلش کرده بود و داشت به سرعت تلمبه میزد که یه دفعه بلند شد و کاندوم رو در آورد. پرستار نشست جلوش و شروع کرد برای سعید خوردن و مالیدن. سعید با نعره بلندی خودش رو تو دهن و صورت پرستار خالی کرد و هر دو بی حال کنار هم افتادن رو زمین. بعد از چند دقیقه سعید گفت: اشانتیونی که قولش رو داده بودی کو؟ پرستار با بی حالی به مادر زنم اشاره کرد.
سعید با عصبانیت گفت: دو تومن ازم گرفتی که این عجوزه رو برام جور کنی؟ آخه سگ می کنه اینو؟ پرستار گفت: بدنش رو ببینی نظرت عوض میشه برآمدگی به اندازه دو تا کف دست منه. بعدشم، تو سکس زوری دوست داشتی دیگه حالا برو بکنش. اگر هم نمیخوای نصف پولت رو برمی گردونم. سعید یکم فکر کرد و بعد بهش گفت: پاشو حسابی بخورش تا صاف بشه بعد ببینم راست میگی یا نه. پرستار کلی خورد و باهاش ور رفت تا نصفه و نیمه تونست شقش کنه بعد به زور شلوار مادر زنم رو کشید پایین و چرخوندش به طرف سعید، پاهاش رو کاملا باز کرد. راست می گفت همه اضافه وزن مادرزنم لای پاهاش بود. سعید جون بلندی گفت و رفت خوابید روش. مادر زنم هر چی تقلا می کرد سعید بیشتر تحریک می شد. سعید یکم خودش رو روی مادر زنم تکون داد و یواش یواش شروع کرد به فرو کردن. جیغ های خفه مادر زنم باعث تحریک بیشتر سعید و خنده های پرستار می شد. سعید اینقدر تلمبه زد تا جیغ های مادر زنم تبدیل شد به صداهای شهوتناک و سعید با چند تا نفس عمیق خودش رو تو مادر زنم خالی کرد. بعدش بلند شد و خودش رو تمیز کرد و به پرستار گفت: پولی که گرفتی حلالت باشه خیلی تنگ و گوشتی بود. بعد در حالیکه پرستار بدرقش می کرد از خونه رفت بیرون …

نوشته: مبهم

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا