کسی مثل هیچ کس (۳)
قسمت قبل…
این قسمت دارای صحنه های باز جنسی می باشد.
پرستار، سرخوش تو خونه می چرخید و زیر لب آواز می خوند، اومد بالای سر مادرزنم و آروم زد تو صورتش و گفت: خوب مجانی حال میکنی پیری، کلفت بود نه؟ بهت حال داد؟ ای عوضی. بعد حولش رو برداشت و رفت حموم. منم سریع اومدم بیرون و رفتم تو پذیرایی رو کاناپه نشستم تا بیاد بیرون. خیلی حالم بد بود. با اینکه از اون زن خیلی کینه داشتم ولی با دیدن صحنه های تجاوز واقعا بهم ریختم. یکی دو بار فیلم رو دیدم تا یه جا که صورت سعید کاملا مشخص بود از روی فیلم عکس گرفتم و فرستادم برای دوست پلیسم و ازش خواستم اگه براش امکان داره آمارش رو در بیاره.
پرستار از حموم اومد بیرون، حوله رو دور خودش بسته بود و کمی بالای سینه هاش معلوم بود و یکم هم زانو تا پایین. اینقدر تو خوشی خودش غرق بود متوجه حضور من نشد و رفت تو اتاق خواب. داشت با مادر زنم کل کل می کرد که فیلم رو پلی کردم و صدای موبایلم رو تا آخر زیاد کردم. چند ثانیه بعد مثل برق گرفته ها از اتاق پرید بیرون، لخت مادرزاد بود. برای اولین بار هیکلش رو دیدم از حق نگذریم گوشتی بود برای خودش. نوک سینه های بزرگش، صورتی بود که با پوست سفیدش کاملا هماهنگ بود. لای پاش یه تیکه گوشت سفید با لبه های بیرون زده بود. رونهای پر و ساق پای کشیدش با انگشتای لاک زدش هارمونی داشت. چند ثانیه گیج و منگ من رو نگاه کرد و با پته پته گفت: کی اومدین آقا؟ گفتم: نرفته بودم که بیام، ده دقیقه وقت داری وسایلت رو جمع کنی و از خونه گمشی بیرون.دو ساعتم بهت وقت میدم هر چی دزدیدی به اون شماره کارتی که بهت دادم واریز کنی. صدات در بیاد زنگ می زنم صد و ده. رنگش عین گچ سفید شده بود. بدون اینکه حرفی بزنه سریع وسایلش رو جمع کرد، لباس پوشید و سریع از خونه زد بیرون.
زنگ زدم ساناز و بهش گفتم خودش رو سریع برسونه خونه مامانش. نیم ساعت نشد که ساناز رسید، قضیه رو بهش گفتم و فیلم رو نشونش دادم. ناخوداگاه اشک تو چشماش جمع شد و جلوی مامانش خودش رو پرت کرد تو بغلم. یکم دلداریش دادم و نوازشش کردم تا آروم شد. با هق هق گفت: نمی خواستم اینجوری بشه، حالا چکار کنیم؟ منم گفتم هیچ کس نمی خواست اینجوری بشه. به مادرزنم نگاه کردم، التماس رو تو چشاش میدیدم، با تمام تنفری که ازش داشتم بازم دلم براش می سوخت. به ساناز گفتم بهتره ببریمش یه آسایشگاهی جایی. اونجا باشه بهتر بهش میرسن. گفت: هر کاری که فکر می کنی بهتره انجام بده.
داشتیم تو اینترنت دنبال یه جای خوب و مجهز می گشتیم که دوست پلیسم زنگ زد و گفت: عکسی که فرستادی متعلق به جواد آهنی معروف به سعید حرومی از اراذل جنوب تهرانه بخاطر چند فقره خفت گیری و شرارت حدود هشت سال زندان بوده، البته شکایت بخاطر تجاوز هم داشته چون مدارک کافی نبوده تبرئه شده. گفتم: مدرک دارم ازش. گفت: یعنی چی؟ همه قضیه رو گفتم بهش. سریع خودش رو رسوند بهم. با دیدن وضعیت مادر زنم خیلی متاثر شد. گفت: عکسش رو پخش کردیم برای واحدهای گشت، خیلی زود می گیریمش. فقط چند روزی مادر زنت رو حمام نبرین شاید برای پزشک قانونی لازم باشه. بعد فیلم رو ازم گرفت و رفت. قرار شد تا پیدا کردن یه جای مناسب ساناز با پسرش بیاد پیش مادرش.
امین روزهای پایانی محکومیتش رو می گذروند، چند باری که با ساناز و البته به اصرار من رفتیم ملاقات میشد تغییر رو تو خودش حس کرد. آخرین باری که رفتیم امین یه آدم دیگه شده بود هم از لحاظ ظاهری و هم از لحاظ اخلاقی. مشخص بود که حسابی پشیمون شده. تو زندان هم ورزش می کرد و هم خیاطی. می خواست وقتی بیاد بیرون یه کارگاه خیاطی بزنه. کلی از ایدش استقبال کردم و تشویقش کردم که حتما انجام بده.
یه روز از جریان مادرزنم گذشته بود که دوست پلیسم زنگ زد و گفت: سعید رو گرفتن. برای شناسایی برم آگاهی. سریع خودم رو رسوندم.
تو نگاه اول اون حیوون رو شناختم. دوست پلیسم بهم گفت: نگران چیزی نباش دیگه پروندش تکمیل شده و به زودی محاکمه می شه. فقط بیچاره زن و بچه هاش. گفتم: مگه زن و بچه هم داره؟ گفت: یه پسر و یه دختر تا اونجایی که توی پروندش دیدم و در موردش تحقیق کردم تو یه اتاق کوچیک زندگی میکنن اونم تو پایین ترین نقطه شهر. گفتم: وضع مالی خود حرومزادش چطوره؟ گفت: فعلا چیز خیلی زیادی نمیدونیم ولی میدونیم اینقدری داره که زن و بچه هاش تو اون نکبت و فلاکت زندگی نکنن.
فکری به سرم زد، اینقدر تو مدتی که زنم فوت شده بود به فکر انتقام بودم خواسته و ناخواسته تمام زندگیم شده بود انتقام. درونم پر بود از خشم و از هر فرصتی برای خالی شدن استفاده می کردم. آدرس محل زندگی جواد آهنی یا همون سعید رو گرفتم و مستقیم رفتم به همون محله.
فقر و فلاکت از در و دیوار اون محله می ریخت. از سر کوچه تا ته کوچه بوی کثافت می آمد و تعداد معتادانی که تو محله ولو بودن و داشتن چرت نعشگی شون میزنن اینقدر بود که می شد خیلی راحت به وضعیت اسف بار اون محله پی برد. وارد کوچه شدم، هرچی به انتهای کوچه نزدیک میشدم، کوچه تنگ تر می شد تا جایی که یه آدم بزور می تونست رد بشه. یه در قهوه ای سوخته بدون پلاک بود که حدس زدم ممکنه خونه زن و بچه سعید باشه. زنگ که نداشت در زدم، چند دقیقه طول کشید که در با غژغژ گوش خراشی باز شد و یه پسر حدود هفت یا هشت ساله کچل که رو سرش کلی جای شکستگی بود سرش رو از لای در باز شد و با لحن بی ادبانه ای پرسید کی هستی؟ چی میخوای؟ گفتم: مادرت خونه است؟ انگار رگ غیرتش باد کرد و با صدایی که تو گلوش انداخت گفت: با مادرم چکار داری؟ گفتم: بهش بگو بیاد می فهمی. حتما کار مهمی دارم که اومدم اینجا. گفت: میگی یا به بابام بگم خشتکت رو رو سرت بکشه؟ گفتم: فعلا خشتک بابات رو سرش کشیده شده برو به مادرت بگو بیاد. پسرک که از عصبانیت قرمز شده بود دست کرد تو جیبش و یه چاقو در آورد، ضامنش رو زد و گفت: مثل اینکه تنت میخاره، صورت خوشگلت خط خطی دلش میخواد. هم از غیرت و جسارتش خندم گرفته بود، هم یکم ترسیده بودم داشت همینجور داد و بیداد می کرد و رجز میخوند که دستی از پشت دستش رو گرفت و دو تا زد پس گردن پسرک. بعد گفت: چند بار بهت گفتم چاقو دستت نبینم؟ هان؟ چند بار گفتم؟ بعد دستش رو کشید و پرتش کرد تو خونه.
یه خانم حدودا چهل ساله با یه پیراهن آجری نسبتا بلند تا رو زانو که یه شلوار گل گلی پوشیده بود و یه روسری زرشکی کثیف که رنگش به سیاهی میزد سرش کرده بود. قدش نسبتا بلند بود. دمپایی پاره مشکی پاش بود و زیر ناخن پاهاش کبره بسته بود. دستاش هم کاملا زمخت و مردونه، کلی جای برش چاقو روش بود، مشخص بود که حسابی کار کشیده ازش. نگاه نافذی داشت که من تا حالا همچین نگاهی رو از یه جفت چشم روشن آبی رنگ ندیده بودم. روی هم رفته زن کثیفی بود که بنظر می رسید مدت هاست حموم نرفته.
با صدای خسته و کلافه ای گفت: فرمایش؟ گفتم: در مورد سعید حرف دارم باهاتون. نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و در حالی که داشت در رو میبست گفت: ما اینجا سعید نداریم، برو تا همسایه ها برامون حرف در نیاوردن. در رو گرفتم و گفتم: شما مگه خانم سعید نیستین؟ کفت: اگه زبون می فهمی یه بار بهت گفتم ما اینجا سعید نداریم. از توی خو صدای داد و بیدا پسرک میومد که میگفت: ننه بذار صورتش رو خط خطی کنم تا بدونه مزاحم ناموس شدن یعنی چی. زن گفت: خفه شو حسن. بعدش هم با تحکم گفت: شَرِت کم، مزاحم نشو تا داد و بیداد نکردم همسایه ها بزنن لَتُ و پارِت کنن. نیشخندی زدم و گفتم: با این وضعی که من از همسایه هاتون دیدم بخاری از کسی در نمیاد، اینا حتی نمیتونن سرشون رو بخارونن چه برسه به لَتُ و پارِت. در ضمن فقط خواستم یه خبر از شوهرت بهت بدم و بگم منتظر برگشتنش نباش، سعید بزودی شرش از رو زمین کنده می شه. زن در حالی که دندوناش رو با عصبانیت بهم فشار میداد گفت: صد بار بهت گفتم ما اینجا سعید نداریم برو تا یه کاری دستت ندادم و در رو محکم بهم کوبید. بلند گفتم: باشه میرم ولی خودت نخواستی در مورد سعید بشنوی، سعید نداری جواد که داری. جواد آهنی. در حالی که ناامید شده بودم داشتم برمیگشتم که دوباره صدای غژغژ در اومد. زن سرش رو از لای در بیرون آورد و گفت: حرفت رو بزن. بدون اینکه کامل برگردم سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم: نه دیگه مزاحمتون نمیشم میترسم همسایه هاتون حرف در بیارن در موردت، بعدش هم شما که سعید نداشتین تو این خونه. هووف بلندی کشید و گفت: میخوای التماست کنم؟ یا زیر لفظی میخوای؟ گفتم: هیچ کدوم. حرفام خیلی هم مهم نبود بی خیال. صداش رو یکم برد بالا و گفت: بی خیار که سالاد درست نمی شه دِ یالا حرفت رو بزن تا یه کار دستت ندادم. نیشخندی زدم و گفتم: بی مایه فطیره. چشاش رو گرد کرد و گفت: کوری یا خودت رو زدی به نفهمی؟ وضعیت ما رو نمی بینی؟ گفتم: یه چایی هم پیدا نمی شه یعنی؟ سرش رو کاملا بیرون آورد و کوچه رو نگاه کرد و گفت: بیا تو ببینم چی میخوای بگی، فقط خدا کنه حرفت ارزش آبروی من رو داشته باشه، اگه کسی بفهمه اومدی تو خونه جواد هم سر من رو می بره هم شیکم تو رو سفره میکنه. بعد از جلوی در کنار رفت و منم خیلی سریع رفتم تو.
یه حیاط خیلی خیلی کوچیک بود که تهش می خورد به یه اتاق ، یه طرف حیاط یه پلکان مارپیچ آهنی بود که به پشت بوم می رفت و زیرش هم یه روشویی فلزی زنگ زده بود و طرف دیگه سرویس بهداشتی که حدس زدم حمام هم باشه. پسرک با چشمای ورقلمبیده داشت من رو می خورد و از عصبانیت لبش رو می جوید جلوی در اتاق ایستاده بود. زن من رو به داخل اتاق دعوت کرد. اتاق حدود سی یا چهل متربود و کفش با موکت کهنه و مندرسی پوشیده شده بود که نصفش پر بود از دبه و شیشه های شور و ترشی. ته اتاق یه جایی به شکل آشپزخونه بود و یه طرف رختخواب هایی که روی هم چیده شده بود.
یه دختر حدود چهارده یا پانزده ساله به رختخواب ها تکیه داده یود، با موهای ژولیده و یه تی شرت آستین بلند سبز رنگ که دامن و شلوار پاش کرده بود، پسرک غرولندی کرد و زیر لب گفت: مرتیکه یه یا الله گفتن هم بلد نیست، بعد رو به دختر کرد با داد گفت پاشو یه چیزی بنداز سرت، نمیبینی نامحرم اومده؟ معلوم بود دخترک حسابی ازش میترسه و سریع پاشد و در حالیکه زیر لب سلام نامفهومی کرد یه روسری انداخت رو سرش.
زن با یه سینی که سه تا لیوان چای توش بود اومد تو و گفت: اینم چایی حالا حرفت رو بزن. همه ماجرا رو به غیر از تجاوز بهش گفتم و بعد به پسر و دخترش اشاره کردم. زن که متوجه منظورم شده بود از یقش یکم پول در آورد و به پسرش گفت بره میوه بخره. گفتم: برای مهمونی نیومدم. پسرش با همون لحن لاتی گفت: چقدر خری تو داره من رو میفرسته دنبال نخود سیاه. به زن گفتم: اجازه بده تا یکم این پسرت رو ادب کنم، سرش رو انداخت پایین و گفت: من دیگه از عهدش بر نمیام شده عین بابای حرومزادش. پسرک با لحن عصبانی گفت: در مورد بابام درست حرف بزن. بلند شدم و گوشش رو گرفت، قبل از اینکه دست کنه تو جیبش و چاقو در بیاره دستش رو محکم فشار دادم و چاقو رو از جیبش در آوردم و انداختم سمت مادرش و با پس گردنی بردمش بیرون. دم در دستشویی گردنش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم: یا مثل آدم رفتار می کنی یا همین جا خفت می کنم و چالت می کنم. ببین پسر جان من خیلی بیشتر از اینکه بدونی ناموس چیه می دونم و چشمم هم پاکه پاکه. من فقط برای کمک به تو و خواهر و مادرت اومدم اینجا میخوام از این نکبتی که توش هستین نجاتتون بدم. بعد از تو کیفم چند تا تراول پنجاهی و صدی در آوردم و دادم بهش و گفتم برو خرید کن زودم بیا. بقیه پولش رو هم بزار جیبت، از این به بعد مرد خونه تویی. شرمندگی و ترس رو تو چشاش می دیدم سرش رو انداخت پایین و سریع از خونه رفت بیرون. برگشتم تو، زن به دخترش گفت: برو پیش کبری خانوم ببین کلم هایی که داده بودم رو خرد کرده یا نه. بعد از رفتن دخترک گوشیم رو دادم به زن و فیلم رو براش گذاشتم، با دیدن فیلم، زن حسابی دست و پاش رو گم کرده بود و خیلی خجالت زده شده بود و مدام عذرخواهی می کرد. بهش گفتم: نیازی به عذرخواهی نیست فقط کمکم می کنی تا حساب شوهرت رو بزارم کف دستش؟ غرور و هیبت زن حسابی شکسته بود، حتی لحن لاتی و بی ادبی هم دیگه نداشت. گفت: هر کاری لازم باشه می کنم ولی در مورد جواد هیچی نمی دونی. الان هم جون من و بچه هام در خطره، گروه بی رحمی داره اون ملعون، به هیچ کس رحم نمی کنن. بهش گفتم: نگران هیچی نباش من از تو و خانوادت همه جوره حمایت می کنم، فقط قول بده تا آخرش با من باشی. در حالی که بغضش رو می خورد سری به نشونه تایید تکون داد.
به دوست پلیسم زنگ زدم و قضیه رو گفتم. گفت: اینجوری که تو میگی و اگه حرف های اون زن راست باشه مطمئن باش یه بلایی سرشون میاد. گفتم: واحد روبرویی دفترم فعلا خالیه اگه صلاح میدونی ببرمشون اونجا. تو فقط مراقب پسرم باش تا بلایی سرش نیاد. گفت: بنظرم فکر بدی نیست، به شهادت اون زن هم تو دادگاه خیلی نیاز داریم، ولی در مورد پسرت، تا جایی که بتونم حواسم بهش هست ولی بهتره یه مدتی، حداقل تا وقتی که تکلیف جواد آهنی و تیمش معلوم بشه این دور و برا نباشه.
به زن گفتم: وسایل مورد نیاز خودت و بچه هات رو بردار باید بریم.گفت: کجا؟ گفتم: نگران نباش جای امن می برمتون. زن بلند شد و رفت بیرون و بعد از چند دقیقه با دخترش برگشت و یه سری وسایل و خرت و پرت برداشت و به محضی که پسرش اومد گفت: ما آماده ایم فقط زودتر بریم.
کمکشون کردم وسایل و خریدهایی که پسرک کرده بود رو بردم تو ماشین و راه افتادم سمت دفتر کارم. به بهانه خرید مواد غذایی حسابی تو خیابونا دور زدم تا اگه کسی تعقیبمون کرد گممون کنه و بعد از تاریک شدن هوا رفتم سمت دفتر. تو مسیر با صاحب ملک روبروی دفترم تماس گرفتم و گفتم مهمان دارم دو سه ماهی واحدش رو می خوام که خوشبختانه قبول کرد. به ساختمان که رسیدیم مستقیم رفتم تو پارکینگ، کلید واحد رو از لابی مَن گرفتم و بردمشون تو واحد و سفارش کردم به هیچ عنوان از واحد خارج نشن و هر چی خواستن به خودم بگن. بعدش هم رفتم خونه. تو راه به ساناز زنگ زدم و جریان رو گفتم.
پس فردا امین از زندان آزاد میشه بخاطر همین صبح رفتم خونه مادر زنم سراغ ساناز تا اگر چیزی نیاز داره بخریم براش، پسرم رو هم بردم تا با پسرش تنها نباشه و اگه مادر زنم به چیزی نیاز داشت کنارشون باشه.
ساناز خوشحال به نظر نمی رسید، با اشاره ساناز یه بهانه خرید رفتیم بیرون. تو ماشین بغضش شکست و گفت: دلم میخواد به روزای کوفتی قبل برگردم، میترسم امین دوباره برگرده و دوباره کارهای قبلش رو تکرار کنه. گفت: این چند ماه که با تو بودم انگار تو بهشت زندگی می کردم. دستش رو نوازش کردم و گفتم: نگران نباش، حواسم بهتون هست نمیزارم دوباره تو دردسر بیفتی. حس می کنم امین هم حسابی عوض شده، زندگی خوبی در انتظارته. لبخند تلخی زد و ابراز امیدواری کرد. بعد در حالیکه چشماش پر از التماس بود گفت: فرهاد جان قول بده کنارم میمونی و اگر امین دوباره خراب کاری کرد طلاقم رو ازش میگیری. گفتم: خیالت راحت. دوباره نگاهم کرد و گفت: یه قول دیگه هم بهم بده. گفتم: چی؟ گفت: برای آخرین بار میخوام کنارت بخوابم، فقط نه نگو. قول میدم این آخرین بار باشه.
بدون هیچ حرفی به سمت خونه ساناز رفتم. همین که رفتیم تو، ساناز من رو محکم بغل کرد و لبهاش رو رو لبهام گذاشت و شروع کرد به لب گرفتن. زبونش رو تو دهنم میچرخوند، منم سینه هاش رو شروع کردم به مالیدن. جلوی پاهام زانو زد و کمربندم رو باز کرد و در حالیکه شلوار و شورتم رو با هم در می آورد گفت: می خوام وحشی ترین سکس عمرمون رو بکنیم، بدون هیچ رحمی فرهاد. بعد کیرم رو تو دستش گرفت و کمی باهاش بازی کرد و بعد کرد تو دهن داغ و گرمش. یکم که خورد با دستش تخمام رو گرفته بود و آروم آروم می مالید. بعد زبونش رو گذاشت رو تخمام و تا نوک کیرم کشید و دوباره شروع کرد به خوردن، تا حلقش می کرد تو و با تخمام بازی می کرد. در حالی که به چشمام خیره نگاه می کرد تخمام رو گذاشت تو دهنش و شروع کرد برام جلق زدن حسابی خیسم کرده بود. نگاهش من رو به مرز جنون می کشید. دستاش رو گرفتم و بلندش کردم و انداختمش روی شونم، رفتم توی اتاق خواب و انداختمش رو تخت، پاهش رو گرفتم و کشیدم سمت لبه تخت یه بالش گذاشتم زیر کمرش، شلوار و شورت رو کشیدم پایین و درشون آوردم. پاهاش رو جمع کردم تو شکمش و زبونم رو از پایین کسش تا بالاش کشیدم، یه آه کشداری کشید و شروع کردم به خوردن کسش. انگشتم رو هم با آبش خیس کردم و تا ته کردم تو کونش، چوچولش رو که حسابی هم باد کرده بود مک می زدم و گاهی هم دندون می زدم، حسابی ناله می کرد. لبه های کسش رو تو دهنم می کشیدم و انگشتم رو محکم تو کونش تکون میدادم، انگشت دوم رو هم کردم توش، خودش رو جمع کرد که با دست محکم زدم رو کسش، ناله ای از روی درد کشید و خودش رو شل کرد به خوردن کسش به شدیدترین حالت ممکن ادامه دادم و انگشت هام رو سریع تر تو کونش جلو عقب میکردم، ساناز سرم رو محکم به کسش فشار میداد و تند تند نفس می کشید، با یه جیغ بلند ارضا شد، پاهاش شل شد و از تخت آویزون شد. یکم بهش زمان دادم و چرخوندمش تا گردنش رو لبه تخت قرار بگیری، کیرم که حالا شل شده بود رو رو صورتش می کشیدم، شروع کرد به زبون زدن به تخمام، کیرم رو کردم تو دهنش و شروع کردم به تلمبه زدن، حسابی که شق شد تا ته حلقش فشار میدادم و نگهش میداشتم و در می آوردم حسابی خیس و لزج شده بود، آرایش ساناز با آب دهانش قاطی شده بود و روی صورتش پخش شده بود، دوباره چرخوندمش تا کمرش رو لبه تخت قرار بگیره. خودش پاهش رو جمع کرد تو شکمش و لای کونش رو باز کرد و گفت: فرهاد رحم نکن جرم بده، کیرم رو جلوی سوراخ کونش گذاشتم و با یه فشار تا تخمام کردم توش، ناله ای که بیشتر شبیه زوزه بود کشید و با فریاد گفت: بکن فرهادم جرم بده یه جوری بکن که فردا زیر بغلم رو بگیری و بریم پیش امین. با ناله ها و صحبت های ساناز حسابی حشری شده بودم و با تمام قدرت تلمبه می زدم، چند دقیقه ای محکم و بدون توقف می کردمش. روش دراز کشیدم و شروع کردم به خوردن لب هاش. ساناز پاهاش رو حلقه کرده بود دور کمرم و محکم بغلم کرده بود و مدام می گفت: محکم تر بکن، تا ارضا شد و بشدت شروع کرد به لرزیدن. از کونش در آوردم، به سختی بلند شد و نشست و شروع کرد دوباره یه ساک زدن، کاملا بی حال شده بود. تاپش رو تو تنش پاره کردم و سوتینش رو هم درآورد، خوابوندمش وسط تخت و پاهاش رو باز کردم و تا ته کردم تو کسش، حسابی تو اوج بود، قربون صدقه خودم و کیرم می رفت و ازم میخواست محکم تر تلمبه بزنم، دوباره پاهاش رو حلقه کرد دور کمرم و من رو به خودش فشار میداد، چند ثانیه بعد شدیدترین ارضای این چند وقت رو تجربه کرد، جیغ می زد و به شدت می لرزید و من رو محکمتر تو بغلش فشار میداد، شاید ارضاش حدود سی ثانیه طول کشید و بعدش بیهوش روی تخت افتاد. از روش بلند شدم و کنارش خوابیدم، دیگه داشت خوابم میبرد که با تماس دستای ساناز با کیرم بیدار شدم، بزور از جاش بلند شد، مشخص بود حسابی درد میکشه، شروع کرد به خوردن کیرم، اینقدر خورد تا حسابی سفتش کرد، بعد قنبل کرد و گفت: پاشو بکنم دلم کیرت رو میخواد، از پشت کردم تو کونش و شروع کردم به تلمبه زن، سینه هاش رو می مالیدم، خیلی تحمل نکرد و دراز کشید رو تخت، منم بدون اینکه کیرم رو در بیارم به کردنش ادامه دادم. یه دستم رو بردم زیرش و شروع کردم به مالیدن کسش و با یه دستم هم سینش رو می مالیدم و همزمان لب هاش و میخوردم، ساناز کونش رو به کیرم فشار میداد و ناله های بلندی میکرد، التماس میکرد که آبم رو بیارم براش، سرعتم رو بیشتر کردم و کسش رو تندتر می مالیدم، ساناز داد زد دارم میام، بیا لعنتی، آبت رو بریز تو کونم، در حالیکه پاهاش رو انداخته بود روی پاهام و کونش رو به کیرم فشار میداد ارضا شد و چند ثانیه بعد با فشار آبم رو تو کونش خالی کردم. ساناز می گفت: جون مهردادم عزیزم عشقم گاییدی سانازت رو، از شدت خستگی نفهمیدم کی روی ساناز بیهوش شدم …
ادامه دارد…
نوشته: مبهم (DrAner)
ادامه…