کسی مثل هیچ کس (۴)
…قسمت قبل
این قسمت دارای صحنه های باز جنسی می باشد.
صبح با ساناز و پسرش رفتیم دنبال امین. امین قرار بود ساعت ده آزاد بشه. یه نیم ساعتی از ده گذشته بود که در زندان باز شد و امین اومد بیرون، کلی ذوق کرده بود که رفتیم دنبالش، اول ساناز رو بغل کرد و حسابی بوسیدش، بعد پسرش رو و بعد هم من رو. امین و ساناز رو رسوندم خونشون و با پسرش رفتیم خونه مادر زنم که پسرم پیشش بود. وقتی رسیدیم پسرم خیلی کلافه و عصبی بود، بدون اینکه چیزی بگه از خونه زد بیرون. با اینکه مادر زنم از نظر رفتاری بهتر شده بود ولی هنوز پسرم نمی تونست بپذیرتش، البته حقم داشت اون رو مسئول مرگ مادرش می دونست و من هم حق رو به پسرم می دادم.
یکم به کاراش رسیدگی کردم و به سه چهار تا آسایشگاه هم زنگ زدم، یکیشون به نظرم بهتر اومد. به ساناز پیام دادم که بعد از ظهر وقت بذاره بریم آسایشگاه رو ببینیم، اگه جای مناسبی بود مادرش رو ببریم اونجا. چند ساعتی گذشته بود که پسرم برگشت خونه و پیتزا هم گرفته بود.
بعد از خوردن غذا رفتم خونه خودم تا یه سری وسایل مورد نیاز خودم و پسرم رو بیارم. به خونه که رسیدم رو دیوارهای آپارتمان با رنگ قرمز کلی فحش و بد و بیراه به من نوشته بودن و خودم و پسرم رو به مرگ تهدید کرده بودن. مشخص بود کار کیه، زنگ زدم به دوست پلیسم، اونم خیلی زود خودش رو بهم رسوند، با هم رفتیم تو خونه، کسی وارد خونه نشده بود. دوست پلیسم گفت: یه نفر رو گذاشته تا نامحسوس خونه رو تحت نظر داشته باشه، ولی بهتره پسرم رو به یه جای امن بفرستم تا تکلیف سعید و تیمش مشخص بشه.
وسایل مورد نیازیه ماه پسرم رو برداشتم و از همون جا مستقیم رفتم به یه دفتر هواپیمایی و برای فردا صبح بلیط ترکیه گرفتم. پسرداییم سال ها بود تو شهر شانلی اورفه زندگی می کرد و یه فروشگاه لوازم خانگی داشت. بهش زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم. خیلی استقبال کرد و گفت: فقط ساعت پرواز رو بهش بگم خودش بقیه کارها رو ردیف می کنه. سر راه رفتم سراغ ساناز، با هم رفتیم آسایشگاه. محیط خوب وسر سبزی داشت هزینش یکم بالا بود که از پول خود مادر زنم قرار شد پرداخت بشه و برای فردا صبح قرارداد رو تنظیم کردیم. با ساناز رفتیم خونه مادرش و وسایلش رو جمع کردیم تا برای فردا آماده باشه. به پسرم هم همه جریان رو گفتم. اول یکم غر زد ولی بعد قانع شد.
صبح پسرم رو رسوندم فرودگاه و بعد از اینکه خیالم از رفتنش راحت شد برگشتم با امین و ساناز، مادر زنم رو بردیم آسایشگاه. تمام درمان مادر زنم رو هم خود آسایشگاه انجام می داد و دیگه نیازی بهمون نبود. تو حیاط آسایشگاه با امین داشتیم سیگار می کشیدیم که ساناز اومد، گفت قراره مغازشون رو تبدیل به تولیدی لباس کنن و دو تا از دوستای امین که تو زندان پیداشون کرده بود، با امین مشغول به کار بشن. امین گفت یکی از دوستاش تو خیاطی استاده و به خاطر چک هایی که داشته افتاده زندان سه چهار تا چرخ داره که قرار شده بیاره، اون یکی دوستش هم قراره پارچه و نخ و بقیه وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنه. ولی جامون خیلی کوچیکه نمیدونم چکار باید بکنم. به ساناز گفتم: اگه صلاح میدونی اون مغازه ای که آقای الماسی بهت داد رو بفروش و با مغازه امین، یه جای بزرگتر بخر. ساناز فکر کرد و با خنده گفت: به شرطی که به اسم خودم باشه. امین با لبخندی قبول کرد. یکم بعد امین گفت: میخواد بره دستشویی و بعد از رفتنش به ساناز گفتم: نظرت راجع به امین چیه؟ گفت: راستش نمیدونم ظاهرا که خیلی تغییر کرده و دیگه اون امین سابق نیست ولی باید زمان بگذره ببینیم چی میشه. آروم با انگشت اشارم به پهلوش زدم و با خنده پرسیدم تو تنهایی چی؟ خوب عمل می کنه؟ با نگاه سوالی نگاهم کرد. بهش گفتم منظورم سکسه، سرش رو با خجالت انداخت پایین و گفت: از وقتی که تو خونه تنها شدیم نذاشته لباس تنم کنم، واقعا باورم نمیشه این همون امین شیش ماه پیش که نگاش میکردم آبش میومد. خنده بلندی کردم و گفتم: خوشحالم از اینکه بالاخره بعد از فوت بابا، زندگی روی خوشش رو بهت نشون داد.
بعد از رسوندن ساناز و امین رفتم سمت شرکت، چند روزی بود از زن و بچه سعید بی خبر بودم، حتی شرکت هم نرفته بودم. یکم خرت و پرت خریدم و از خونه دستگاه PS4 پسرم رو هم برداشتم، هوا دیگه داشت تاریک می شد که رسیدم به ساختمون شرکت، رفتم بالا و زنگ واحد روبرویی شرکت رو زدم بعد از کمی تاخیر پسر سعید در رو باز کرد و وقتی من رو دید نیشش تا بناگوش باز شد و داد زد مامان صاحب خونه اومده. زن سعید با یه چادر گلدار سفید که رو سرش بود اومد و وقتی که من رو دید یه نفس عمیق کشید و گفت: کجایی شما چند روزه خبری ازت نیست. گفتم: حالا براتون تعریف می کنم. بعد تعارف کرد که برم تو.
وقتی رفتم تو تازه دیدم که زیر چادرش یه پیراهن پوشیده که یکم از زانوش پایین تره و پاهای سفید و براقش حسابی تو چشم بود. پسرک از لباس پوشیدن مادرش حسابی عصبی بود ولی چیزی نمی گفت وقتی دید با مادرش گرم گرفتم با عصبانیت و در حالی که پاهاش رو به زمین می کوبید رفت تو یکی از اتاق ها و در رو محکم پشت سرش بست. مامانش آروم گفت: این پسر آدم نمیشه. بعد دخترش اومد و حسابی تحویلم گرفت. خودم هم باورم نمیشد این همه تغییر کرده باشن. از اون آدمای چرک و کثیف دیگه خبری نبود. حتی لحن صحبت زن سعید هم تغییر کرده بود و از اون لحن خشک و لاتی و بی ادبی خبری نبود. دستی به سر دخترک کشیدم و وسایلی که خریده بودم رو دادم دستش و رفتم روی مبل نشستم.
زن چند بار صدا زد احمد بیا کمکم کن. پس اسم پسرش احمد بود، ولی بیرون نیومد و بعدش به دخترک گفت: معصومه برو احمد رو بیار کمک. از تو پذیرایی گفتم: زحمت نکشین باید برم. زن گفت: حالا یه چایی بخور بعد برو دیر نمی شه. معصومه با هر زوری بود احمد رو آورد، احمد سرش رو انداخته بود پایین و از عصبانیت دندوناش رو بهم فشار می داد. صداش کردم که بیاد پیشم بشینه. معلوم بود از حضور من حسابی ناراحته و با اکراه اومد پیشم. بهش گفتم: یه چیزی برای پسر با غیرتمون آوردم. زیر لب گفت: من پسرت نیستم. خندیدم و دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و نشوندمش کنارم. بعد دستگاه رو دادم بهش و گفتم: این امانت پیشت، بازی کن باهاش تو حوصلت سر نره. زیر چشمی دستگاه رو نگاه کرد و گفت: این چیه؟ گفتم: PS4 یه دفعه سرش رو آورد بالا و گفت: برای من خریدی؟ گفتم: نه برای پسرمه یه مدتی رفته مسافرت آوردمش تا باهاش بازی کنی. بعد بلند شدم و دستگاه رو به تلویزیون وصل کردم و بازی تِیکِن رو آوردم و صداش کردم بیاد. خیلی سریع اومد یه دسته رو دادم دستش و بهش بازی رو یاد دادم یکم باهاش بازی کردم، طفلی خیلی خوشحال شده بود کلی ذوق کرد و بعد نشست تنهایی بازی کردن.
برگشتم تو پذیرایی، زن سعید برام چایی آورد و نشست روبروم، تازه داشتم زیبایی های این زن رو می دیدم. صورت تقریبا گرد با چشم و ابروی مشکی و لب های کوچیک که وقتی می خندید یه چاله رو لپش می افتاد، هر چند چهره خیلی خسته ای داشت ولی چهرش زیبایی و نمک خاصی داشت. سینه هاش کاملا برجسته بود و پاهای پری هم داشت. وقتی خم شد تا چایی تعارف کنه خط سینش یه لحظه مشخص شد که سریع با چادر پوشوندش، بهش لبخند زدم و تشکری کردم. روبروم نشست. ازش پرسیدم اسمتون رو نمی دونم هنوز. لبخندی زد و گفت: اینقدر این اتفاق ها سریع پیش اومد که هیچی در مورد هم نمی دونیم، من اسمم ثریاست اسم شما چیه؟ گفتم: فرهاد. گفت: بخدا نمی خوایم مزاحم شما و زندگیتون بشیم. بالاخره شما هم زندگی خودت رو داری و اصلا درست نیست من و بچه هام بار زندگیتون بشیم. بالاخره ممکنه زنت ناراحت بشه از اینکه هوای یه زن دیگه رو داری. لبخندی زدم و گفتم: همسرم مرحوم شدن و من و پسرم تنها زندگی می کنیم. چهرش رو متاثر کرد و گفت: ای وای خدا رحمتش کنه نمیدونستم وگرنه ناراحتت نمی کردم. گفتم: اشکالی نداره، کاریه که شده و زندگی جریان داره. گفت: آره خب، درست می گی.
گفتم: از خودت و سعید بگو، چرا زن به این قشنگی باید با یه همچین آدمی زندگی کنه؟ از حرفم خجالت کشید و گفت: تا حالا کسی بهم نگفته بود قشنگم. از وقتی که زن جواد یا به قول تو سعید شدم مثل یه کلفت کار کردم. البته دو سه سال اول زندگیم خیلی بد نبود، سعید با داداشش و چند تا از دوستاش یه وقتایی الواتی می کردن ولی اینقدر لجن نشده بود. از روزی که داداشش توسط گنده لات محل کشته شد سعید هم یه حیوونی شد که هیچوقت باور نمی کردم. گفتم: چی؟ کشته شد؟ یعنی چی؟ گفت: سعید با یکی از دوستاش بخاطر دعوا افتاده بود زندان سه ماه حبس بریده بودن براش. تو این مدت داداش سعید با یه زنی دوست میشه که بعدا مشخص میشه یکی از دوست دخترای گنده لات محل به اسم اکبر شغال بوده. اکبر هم می فهمه و با سعید و دار و دستش درگیر می شه و قمه رو پرت می کنه طرف داداش سعید که از شانس بدش قمه می خوره تو گردنش و تا برسونن بیمارستان میمیره. وقتی سعید از زندان آزاد شد، قیامتی به پا کرد و یه شب که اکبر شغال با نوچه هاش تو یکی از باغ های شهریار مست کرده بودن و خوش گذرونی می کردن سعید با اکیپش حمله می کنه و همه نوچه هاش رو ناکار می کنن و گوش اکبر رو هم می بره و میکنه تو حلقش و کاری میکنه اکبر به گوه خوردن می افته، از التماس های اکبر فیلم می گیره و تو اینترنت پخش می کنه، دو سه هفته بعد هم جنازه اکبر و دو سه تا از نوچه هاش رو تو بیابونای اسلامشهر پیدا می کنن. از اون به بعد جواد معروف می شه به سعید حرومی و با رفقای خودش و چند تا از نوچه های اکبر تیم تشکیل میده. اولش کارشون خفت گیری بود، ولی بعد از یه مدت چند تا دختر می آره تو گروهش و اونا رو طعمه آدمای پولدار و گنده می کنه. بعد ازشون فیلم و مدرک می گیره و حق السکوت های کلان درخواست می کنه، اونا هم از ترس آبرو هر چی بخواد بهش می دن. آخرین چیزی که گرفته یه باغچه تو شهریاره. خبر دارم چند تا ملک و مغازه هم داره که هیچکدوم به اسم خودش نیست و به اسم نوچه هاش می زنه و ازشون وکالت محضری می گیره تا زیر آبی نرن. تا حالا چند بار هم زن و دختر دزدیده و بهشون تجاوز کرده. یکیشون رو جلوی خود من بی عصمت کرد. تا اون موقع یه خونه داشتیم یکی دو تا محل بالاتر، وقتی بهش اعتراض کردم، یه دعوای مفصل راه انداخت و بعد از کتکی که بهم زد من و بچه هام رو برد تو همون خونه ای که دیدی. داستان زندگی من هم اینجوری بود.
دلم خیلی براش سوخت. گفتم: ثریا چند سالته؟ گفت: سی و دو سال ولی مثل پیرزن ها شدم. لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش همه چی درست میشه فقط قولی که بهم دادی رو یادت نره. گفت: سرم بره قولم نمیره فقط برای بچه هام نگرانم. با اشاره بهش گفتم بیاد پیشم بشینه. یه نگاهی به پسرش کرد و وقتی دید سرش گرمه اومد پیش من نشست. آروم دستش رو تو دستم گرفتم، اول مقاومت کرد ولی وقتی سماجت من رو دید دیگه چیزی نگفت. همینجور که دستاش رو نوازش میکردم گفتم: نگران هیچی نباش از این به بعد کنارتم. بعد به دستاش اشاره کردم و گفتم: دوست ندارم دستات اینجوری زمخت و تیکه پاره باشه. سرش رو انداخت پایین و گفت: زندگی خرج داره آقا فرهاد نمیشه که. گفتم: اون با من. البته فکر نکنی میخوام خرجت رو بدم نه ولی یه فکرایی دارم که هم کار کنی هم پول خوب در بیاری هم دستات نرم و قشنگ باشه. با خجالت لبخندی زد و گفت: چی بگم؟ در حالی که صورتش رو نوازش میکردم گفتم: هیچی لازم نیست بگی فقط تا آخرش با من باش. سرش رو به علامت موافقت تکون داد. آروم پیشانیش رو بوسیدم و رفتم پیش احمد که یکم باهاش بازی کنم.
اخلاق احمد زمین تا آسمون فرق کرده بود، زودی دسته رو داد بهم و یکم باهاش بازی کردم و بعد گفتم: چرا با معصومه بازی نمی کنی؟ گفت اون دختره بابا، بازی بلد نیست. آروم گوشش رو گرفتم و گفتم: حواست باشه معصومه خواهرته جز تو هیچ کسی رو نداره. قراره تو مرد خونه باشی پس باید هوای مادر و خواهرت رو داشته باشی. ببین احمد جان با زور و دعوا هیچی درست نمیشه ولی اگه مهربون باشی و محبت کنی همه دوستت دارن. گفت: آخه روشون زیاد میشه اینجوری، بابام می گه به زن جماعت نباید خندید. گفتم: اگه بابات درست می گفت الان این وضعیتش نبود. زن نیاز به محبت داره بزرگتر که بشی خیلی چیزا رو می فهمی. قول میدی دیگه بداخلاقی نکنی؟ تو خونه داد و بیداد راه نندازی؟ دیگه دعوا نکنی؟ اگه قول بدی منم همه جوره هوات رو دارم. سرش رو انداخت پایین و گفت: باشه ولی بازم میگم نباید به زن جماعت رو داد. خندیدم و سرش رو نوازش کردم. بعد معصومه رو صدا کردم تا بیاد با احمد بازی کنه. طفلی انقدر ذوق کرده بود که نمیدونستی باید چکار کنه ولی هنوز از داداشش می ترسید. احمد یه دسته رو داد بهش و شروع کرد با اشتیاق براش توضیح دادن.
دیروقت شده بود، خواستم برم که ثریا گفت: اقا فرهاد شام رو پیشمون بمون، گفتم: دیگه مزاحم نمیشم بیشتر از این موندن صلاح نیست، سر بچه ها هم گرمه دیگه، این چند روز حوصلشون هم سر میره. ثریا گفت: بچه ها آقا فرهاد داره میره، احمد و معصومه بلند شدن و دستم رو گرفتن که پیششون بمونم، خودم هم از تغییر رفتار احمد خیلی تعجب کرده بودم، کسی که تا چند ساعت پیش دلش می خواست سر به تنم نباشه الان ازم آویزون شده بود که پیششون بمونم. دلم سوخت برای بچه ها و گفتم فقط تا بعد شام کنارتون هستم. احمد از خوشحالی دور اتاق می دوید و صداهای عجیب غریب در می آورد، معصومه هم خودش رو چسبونده بود به من. ثریا لبخند قشنگی زد و رفت تو آشپزخونه. احمد که از دویدن خسته شده بود دست معصومه رو کشید و رفتن تا بازی کنن، منم رفتم تو آشپزخونه کمک ثریا. ثریا چادر از سرش افتاده بود و داشت گوجه خرد می کرد، چین و تاب موهاش که تا کمرش اومده بود حسابی جذابترش کرده بود. بهش گفتم: کمک نمیخوای، هول شد اصلا انتظار من رو نداشت، برگشت و گفت: نه آقا فرهاد تو رو خدا برو پیش بچه ها من زود غذا رو آماده می کنم. لبخندی زدم و گفتم: دوست دارم کنارت باشم، اشکال داره کمکت کنم؟ راستش با دیدن زیبایی های ثریا حسابی تحریک شده بودم. حس دوگانه ای داشتم هم حس دلسوزی هم حس شهوت. ثریا گفت: تو زحمت می افتی. در حالیکه سرم رو به صورتش نزدیک می کردم آروم در گوشش گفتم: تا باشه از این زحمت ها. لپاش گل انداخته بود سرش رو انداخته بود پایین. دستم رو گذاشتم زیر چونش و صورتش رو آوردم بالا، شرم و خجالت رو تو چشماش میشد دید، گفتم: خب حالا چکار باید بکنم؟ گفت: پس خیارها رو بیار بشو و پوست بکن تا سالاد درست کنم. چشم کشداری گفتم و رفتم سراغ خیارها. چند لحظه ای سکوت کرده بودیم و صدای شادی بچه ها داشت می اومد. خیارها رو که پوست کندم، بردم پیشش و یه تیکه خیار کندم و گذاشتم دهنش. ثریا از خجالتش نمیدونست چیکار کنه. آروم دهنش رو باز کرد و خیار رو گذاشتم تو دهنش و لبش رو با دستم لمس کردم. لبخندی زد و گفت: این اولین باره که تو زندگیش یه نفر بهم محبت میکنه، همیشه آدمای دور و برم فقط ازم توقع داشتن، چه اون زمان که دختر خونه بودم چه بعد از ازدواجم. حتی بچه هام هم به چشم کلفت بهم نگاه می کنن. آروم بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: قراره زندگیت از این به بعد عوض بشه و تو بشی خانم خانما. با ذوق خنده ریزی کرد. بعد ازش یکم فاصله گرفتم. دیگه از اون چهره عبوس و عصبی ثریا خبری نبود، مثل یه دختر بچه ذوق کرده بود. یکم نگاهش کردم و لب هام رو به سمت لب هاش بردم، چشماش رو بست و اولین بوسه رو از لب هاش گرفتم. و بعد بوسه دوم و سوم و بوسه های بعد. ثریا حسابی شل شده بود، وقتی لب هاش رو توی لبهام گرفتم آه آرومی کشید و شروع کرد به همراهی کردن. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و زبونش رو داخل دهنم فرستاد. چند ثانیه ای لب گرفتنمون بیشتر طول نکشید که ثریا رو از خودم جدا کردم، مستی شهوت تو چشاش موج میزد، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: بقیش باشه برای یه وقت مناسب. سری تکون داد و مشغول سالاد درست کردن شد.
با کمک هم میز رو چیدیم و بچه ها هم برای خوردن شام اومدن سر میز، ثریا روبروم نشسته بود و احمد کنار من و معصومه کنار ثریا. وقتی همه شروع کردن به شام خوردم پاهام رو به پاهای ثریا زدم، ثریا زیر چشمی اشاره ای به احمد کرد ولی من بی توجه دوباره پاهام رو به پاهاش رسوندم و آروم آروم تا بالای زانوش کشیدم، ثریا چشماش رو بست نمی تونست مقاومت کنه، بعد که پاهام رو جدا کردم چشماش رو باز کرد و این سری اون پاهاش رو به پاهای من می زد.
بعد از خوردن شام، خداحافظی کردم، بچه ها پکر بودن، در حالیکه به ثریا چشمک می زدم، گفتم: امشب تو دفتر خودم می خوابم، اگه کاری داشتین بهم بگین. بعد در حالیکه در دفترم رو باز می کردم به ایما و اشاره به ثریا فهموندم که کلید رو پشت در میگذارم، بعد بلند طوری که بچه ها بشنون گفتم: فقط اگه بالش نرم تو خونه هست برام بیار. رفتم تو دفتر و در رو بستم. چند دقیقه بعد صدای برداشتن کلید از روی در اومد از تو چشمی نگاه کردم دیدم ثریا داره میره تو خونه.
اولین کاری که کردم فیلم اومدن تو دفتر رو پاک کردم و دوربین ها رو خاموش کردم. بعد به معاونم پیام دادم که بچه ها رو تا آخر هفته بفرسته مرخصی. پنج روز استراحت اونم تو تابستون برای بچه ها حکم عروسی رو داشت. بعد به پزشک طب کار هم پیام دادم که دفتر تا هفته بعد تعطیله. روی کاناپه دراز کشیدم و با گوشی خودم رو مشغول کردم یه نیم ساعتی بود که دیگه سر و صدای احمد و معصومه نمی اومد. چشام تازه گرم خواب شده بود که صدای باز شدن در رو شنیدم، سر جام نیم خیز شدم ببینم کیه که دیدم ثریا با همون چادرش اومد تو یه بالش هم دستشه. گفتم: فکر کردم دیگه نمیای. عذر خواهی کرد و گفت: تا بچه ها بخوابن طول کشید. ساعت یک و نیم بود. بلند شدم و روبروی ثریا ایستادم. قلبم تند تند میزد نمی دونم چرا اینجوری شده بودم، ثریا هم حال و روز بهتری نداشت. بالش رو بهم داد، دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم، تو بغلم گرفتمش و فشارش دادم، اونم دستاش رو انداخت دور کمرم، لبهاش رو روی لبهام گذاشت و شروع کردیم به لب گرفتن، ناله های خفیف ثریا حسابی تحریکم می کرد. دستم رو به سینش رسوندم و آروم شروع کردم به مالیدن، ثریا بازوهام رو چنگ میزد، آروم لبهام رو کشیدم روی چونش و گردنش رو مکیدم و زبون زدم. ثریا حسابی داغ کرده بود، بزور روی پاهاش ایستاده بود نشوندمش روی کناپه، یه لباس خواب قرمز توری که معلوم بود قدیمیه تنش بود. بدنش تو اون لباس جذاب تر شده بود. بهش گفتم: این رو از کجا گیر آوری؟ با خجالت گفت: یادگار مادرمه شب عروسیم بهم داد ولی هیچوقت ازش استفاده نکردم یعنی وقت نشد که ازش استفاده کنم. برای جواد مهم نبود که چی تنم باشه، از شب اول هم فقط به فکر خودش بود، کارش که تموم می شد من رو ول می کرد، هیچوقت به ارضا شدنم فکر نمی کرد. سرش رو روی سینم گذاشتم و نوازشش کردم. بعد موهاش رو باز کردم و ریختم رو شونش. موهاش رو دوست داشتم بلند بود و حالت دار. دوباره لبهاش رو خوردم و سینه هاش رو میمالیدم، با کمک خودش لباسش رو در آوردم، نه سوتین تنش بود نه شورت، کاملا آماده بود. سینه هاش رو شروع کردم به خوردن دیگه صدای ناله هاش بلند شده بود، وقتی زبونم به کسش رسید کمرش رو بلند کرد و شروع کرد به لرزیدن، دستاش رو لای موهام کرده بود و سرم رو به کسش فشار می دادم. چوچولش رو شروع کردم به مکیدن، با زبونم تند تند لای کسش میکشیدم، برای بار دوم ارضا شد، انگار هر وقت که ارضا می شد عطشش بیشتر می شد. سرم رو از کسش جدا کرد و من رو به سمت خودش کشید و لبهام رو وحشیانه خوردن. زبونش رو مک می زدم، لبهاش رو لیس می زدم و می خوردم، تا مرز جنون پیش رفته بود. با کمک ثریا لباس هام رو درآوردم و روی کاناپه دراز کشیدم. ثریا از لبهام شروع کرد به خوردن و رفت پایین تا رسید به کیرم. اولش چند بار سرش رو بوسید و بعد از تخمام زبون کشید تا نوک کیرم، در حالی که تخمام رو می مالید کیرم رو تا نصفه کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن، خیلی حرفه ای می خورد، بعد تخمام رو کرد تو دهنش و کیرم رو می مالید و با چشمای مشکی قشنگش نگاهم می کرد، زبونش رو رسوند زیر تخمام و تا سوراخ کونم رو لیس زد، یکم با زبونش دور سوراخم رو لیس زد و بعد تا زیر تخمام رو تند تند زبون می زد و می مکید، دوباره تخمام رو کرد تو دهنش و شروع کرد به آرومی مک زدنشون. سر کیرم رو گذاشت روی لبهاش و آروم آروم کرد تو دهنش و تا حلقش فرو برد. تو دهنش نگهش داشته بود و در حالی که داشت می مکید با زبونش زیر کیرم رو لیس می زد. یکم دیگه ادامه میداد آبم میومد. فکر کنم خودش فهمید، کیرم رو از دهنش در آورد و چند تا ضربه به صورتش زد. بعد آروم اومد روم و کیرم و چند بار لای کسش کشید و آروم کرد توش، خیلی تنگ بود، از جمع کردن صورتش مشخص بود که حسابی درد می کشه، چند باری خودش رو روی کیرم بالا و پایین کرد تا تونست تا ته بکنه تو کسش. چند ثانیه ای ثابت موند تا دردش آروم بشه و بعد شروع کرد به تکون دادن خودش، تقریبا کسش جا باز کرده بود و حالا با سرعت بیشتری خودش رو تکون می داد. آه و اوه می کرد و بالا و پایین می رفت. از روی خودم بلندش کردم و گفتم قمبل کنه برام. از پشت کردم تو کسش و شروع کردم به تلمبه زدن، ثریا التماس میکرد محکم تر بکنمش میگفت: تا تخمات بکن تو کسم، فرهادم جرم بده، اووووف چه بکنی هستی تو، تا حالا هیچکس کسم رو نخورده بود. جوووون بکن، ثریا جندتو بکن عزیزم. بعد درازش کردم و خوابیدم روش و تا ته کردم تو کسش محکم من رو بغل کرده بود و پاهاش رو دور کمرم قلاب کرده بود و خودش رو بهم فشار میداد، نمیدونم برای بار چندم ارضا شده بود. منم داشتم میومدم. بهش گفتم آبم رو کجات بریزم؟ گفت: بذار برات بخورم. چند تا تلمبه سنگین زدم و کشیدم بیرون. ثریا سریع بلند شد و کیرم رو کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن، چند ثانیه بعد آبم با فشار خالی شد تو دهنش، ثریا همه آبم رو خورد و انقدر ادامه داد تا کیرم شل شد و از دهنش در آورد. هر دو بی حال افتاده بودیم رو کاناپه. یکم همدیگرو بغل کردیم و ناز و نوازش کردیم. به ثریا گفتم: اگه میتونه ببینه تو یخچال چی داریم. به سختی بلند شد و رفت سر یخچال، گفت: آبمیوه هست بیارم؟ گفتم آره بیار. با همون بطری آبمیوه رو سر کشیدیم و ثریا رو گرفتم تو بغلم، ساعت از سه گذشته بود، یکم که حالمون بهتر شد ثریا گفت: من برم تا بچه ها بیدار نشدن، در حالیکه از جاش بلند شده بود و داشت لباسش رو تنش میکرد بهش گفتم: ثریا جان ممنون که اومدی پیشم. خیلی وقت بود از زندگیم لذت نبرده بودم تو بعد از مدت ها این لذت رو بهم دادی. ثریا اومد کنارم نشست و سرم رو روی سینه هاش گذاشت و گفت: نگو مهرداد، این تو بودی که باعث شدی بفهمم لذت سکس چیه. اولین باره که تو زندگیم لذت واقعی رو بردم، بعد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و بعد از یه لب طولانی پاشد رفت خونه.
ادامه دارد …
نوشته: مبهم (Abner)