کلبه

بین چالوس و نمک آبرود آبادی خیلی کوچیکی هست که اسم هم نداره و فقط 9 تا خونه داره که اهالی آنجا از ایل و تبار قدیمیهای شمالند و نه فروختند و نه تا الان به کسی اجاره دادند.
به همین دلیل خیلیها اونجارو اصلا نمیشناسند
از پشت این ابادی یه راهی به وسط جنگل وجود داره که فقط پیاده و یا بااسب و موتور میشه رفت راه ماشین رو نیست تقریبا یک ساعت پیاده راه بری میرسی به یه کلبه چوبی خیلی زیبا
دایی من یکی از اهالی همین آبادی و من هر 13 روز بهار و 1 ماه هر تابستون میرم پیششون
بگذریم
پارسال اواخر تابستون بود که یکی از بچه ها به من زنگ زد که با دوست دخترش و خواهر دوست دخترش دارن میرن شمال و دنبال یه جای مطمئن میگشت که من معرفی کنم منم زود گفتم که خواهرشو با من رفیق کنه و بریم همین کلبه
فرداش به من زنگ زد که دوستش قبول کرده چون من موتور دارم من ادرسو دادم و خودم زودتر رفتم که با داییم هماهنگ باشم که مشکلی پیش نیاد و در ضمن وسایل برای نهار و شام که معمولا فقط کباب میشه درست کرد هم بخرم و ببرم
راه افتادم و رفتم وقتی رسیدم بیشتر مرد های اهالی رفته بودند شهرستان برای کار و دایی من هم که سوپری داره گفت مشکلی نداره و من وسایلی که لازم داشتمو گرفتم و رفتم
قبل از رفتن به همین دوستم زنگ زدم که بگم برن پیش داییم که دوستم گفت پدر دوست دخترش تصادف کرده و الان بیمارستانه
منو میگی کلی خورد تو حالم
حالا نه میتونم تنهایی بمونم نه میتونم برگردم
به خونه گفته بودم 4 روز دیگه بر میگردم
اعصابم حسابی بهم ریخته بود به خودم گفتم جهنم میرم 4 روز تنهایی وسط جنگل میمونم برای اعصابم هم خوبه از موبایلو خیابونو ترافیک هم راحت میشم
خلاصه تا رسیدم به کلبه ساعت 3 بعدالظهر بود تا میتونستم هیزم جمع کردم . پنجره هارو هم چک کردم درو هم صفت کردم تا اینکه شب شد
شب اول که خیلی خوش گذشت و کلی تو روحیم و اعصابم تاثیر گذاشت دیگه کمترین صدا که تا قبل از اون بهش اهمیت نمیدادم شنیده میشد مثل زوزه باد . جا بجا شدن برگها
صبح بیدار شدم و رفتم بیرون و برای خودم اهنگ میخوندمو کبابارو سیخ میکردم که صبحونه بخورم گفتم که اونجا هیچی نداره فقط کباب میشه پخت
تو همین حالو هوا بودم که دیدم دو تا دختر دارند از سمت ابادی میان به سمت کلبه تا منو دیدند میخاستند برگردند که نمیدونم یکیش به اون یکی چی گفت که دوباره اومدند سمت من
اولیه که معلوم بود بزرگتره با صدای تهدید امیزی گفت تو کی هستی تو کلبه چیکار میکنی؟
من گفتم که شما کی هستی و اینجا چه میکنی من خودم خواهر زاده فلانی … هستم
تا اینو گفتم گفت پس شما امیر اقایی فامیل فلانی زن داییمو میگفت گفتم بله شما کی هستید که دومی با لهجه کاملا شمالی گفت ما هم دخترای فلانی که از اهالی همون ابادی بودند هستیم و اومده بودیم اینجا تو کلبه باشیم
من هم دیدم که یا باید من برم یا اونارو هم دعوت کنم. گفتم تشریف بیارید اگر دوست داشتید نهار هم با هم میخوریم که بزرگتره که اسمش فریبا بود گفت نه ممنون ما نهار اوردیم
خلاصه اونا رفتند تو کلبه و من هم 3 تا سیخ کباب کردم و دو تاشو دادم به اونا که بعد از کلی تعارف از من گرفتند
من داشتم بیرون از کلبه برای خودم حال میکردم که یه ان صدای جیغ شنیدم که بعد از جیغ . فریبا یواش گفت یواش الان میشنوه
نمیدونم چرا کنجکاو شدم که اینا چیکار میکنند برای همین الکی از کلبه دور شدم که اونا ببیند که من دور شدم بعد از پشت درختا خودمو به پشت کلبه رسوند و یواش نزدیک شدم از لای یکی از پنجره ها یواشکی و کمی هم ترس داخلو دیدم که فریبا پای دختر کوچیکه که اسمش زهرا بود را باز کرده و داره داخل کوسش یه گرد قرمز رنگیرو میریزه و بعد بهش میگه بالا پایین بپر و خودش میاد دم در تا ببینه من دارم میام یا نه
کلی برام سوال پیش اومده بود
اینا دارن چه کار میکنند؟
پودر قرمز رنگ چی بود؟
چرا داره میریزه داخل کوسش؟
اصلا چرا میگه بالا پایین بپر؟
نمیدونستم الان باید چه کار کنم دوباره از پشت درختا خودمو به جلوی کلبه رسوندم که دیدم فریبا داره از لای در منو میبینه و به زهرا یه چیزایی میگه من هم بدون توجه به اینکه میدونم اونا چه کار کردند رفتم تو کلبه که دیدم زهرا داره به خودش میپیچه
پرسیدم چیزی شده که فریبا زود گفت نه نمیدونم چرا زهرا دل درد گرفته فکر کنم به خاطر پیاده رویه که به اینجا اومدیم منم زود گفتم که نه فکر کنم از اون پودریه که ریختی تو کسش
این چی بود که ریختی . نکنه میخای اینو بکشی؟
که فریبا گفت به شما مربوط نیست تا اینو گفت منم گفتم بله به من مربوط نیست ولی احتملا به پدرتون که مربوطه
تا اینو گفتم زهرا گفت نه ترو خدا بابام بفهمه منو میکشه . پرسیدم خودتون میگید چی شده یا برم به سمت ابادی
فریبا میخاست تفره بره که با تهدید من مجبور شد همه چیو بگه
فریبا خواهر سعید همسایه زهرا بود این سعید داستان ما زهراو حامله میکنه و به گفته خود فریبا چون اولشه میشه با پرمنگنات نتفرو انداخت راست یا دروغش پای فریبا
من تازه به جواب سوالام رسیده بودم گفتم نه بابا کی میگه باید بره دکتر تو که با این کارا اونو میکشی
داشتم به فریبا بحث میکردم که زهرا جیغی کشید که گوشام زنگ زد داشت مثل شیر نعره میکشیدو گریه میکرد فریبا هم دستشو گرفته بودتا اینکه بعد از 10 دقیقه اروم شد و کف کلبه خون
من ترسیده بودم نمیدونستم باید چه کار کنم ولی فریبا خوب وارد بود زهراو کشوند روی تخت و با ابی که من با مکافات تا اون بالا اورده بودم داشت پای زهراو تمیز میکرد و میگفت راحت شدی
سرتونو درد نیارم بالاخره زهرا حالش خوب شد و حاظر شد بره
من فریبارو کشوندم اونرتر و گفتم داداش تو لذتشو برده دردشو زهرا باید بکشه؟
فریبا هم گفت بخدا خودش هم مثل سگ پشیمونه
منم گفتم فکر نکنم بتونم بی خیال از این قضیه بگذرم و باید به باباش بگم
فریبا گفت اگر نگی فردا صبح میام پیشت
یکم فکر کردم و گفتم فردا تا ظهر نیایی من میام پایین
فرداش اصلا انتظار اومدنشو نداشتم که صبح زود دیدم یکی داره در کلبرو میزنه
باز کردم دیدم بله خود فریباست
اومد تو گفت زود باش باید زود برگردم و خودش تو یه چشم به هم زدن لخت شد
اصلا پشت اون لباسای محلی انتظار این صحنرو نداشتم
پستونایی سفید و صفت و سر بالا
کسی کاملا بی مو و معلومه دست نخورده
بدنی لاغر تو پر که استخوناش دیده نمیشد و اصلا هم شکم نداشت
خلاصه این بدنو باید کلی خرجش کنی تا بشه این ولی فریبا خرج نکرده همچنین بدنی داشت
محو نگاهش بودم که گفت من باید زود برم یکم عجله کن
رفتم سمتش دستاشو گرفتم یکم مالیدم بعد اروم تمام بدنشو لمس کردم و خیلی اروم روی سینه هاش دست میکشیدم فریبا هم چشماشو بسته بود
اصلا دلم نمیخاست این هوریو بکنم فقط میخاستم نگاش کنم
خیلی اروم و با وسواس لبمو بردم سمت لبش چه مزه ای داشت ولی خودش لباشو بسته بود و من میخوردم اروم رفتم تو گردنش و میبوسیدمو میلیسیدم که فریبا هم خیلی اروم اه اه میکرد تمام این مدتو سر پا بودیم دوباره رفتم سراغ لبش که اینبار خودش هم همراهی میکرد معلوم بود اولش فقط اومده بود بده و دهن منو ببنده ولی الان کاملا حشری شده بود رفتم پایینتر تا رسیدم به سینه هاش که تا لبم به نوک سینش خورد یه اهی کشید که تمام بدنم به رعشه افتاد داشتم دیوونه میشدم
با ولع سینه هاشو میخوردم و فریبا هم دیگه داشت داد میزد بردم خابوندمش روی تخت وشروع کردم کسشو لیس زدن فریبا داشت جیغ میزد و خودشو جمع میکرد دیگه یه دادی زد و اروم شد و از جاش پاشد گفت تو فیلما دیده بوده کس میخورند ولی تو اولین نفری که میخره و خیلی هم حال داد
من هنوز لباسامو در نیاورده بودم خیلی تند لباسامو در اورد و افتاد به جون کیر ما اولش خورد به ذوقم چون من اینقدر رومانتیک حال داده بودم و اون عین وحشیها داشت ساک میزد اصلا حال نمیکردم ولی فریبا پیش خودش فکر میکرد داره خیلی برای من مایع میزاره بهش گفتم ارومتر بزار منم حال کنم که اروم شد بعد منو خوابوند و خودش نشست روی کیرم ولی خیلی سخت کیرم رفت تو کسش
پرسیدم کی باز کرده گفت داداش زهرا
داشت روی کیر من بالا پایین میرفت که من برگردوندمش پایین حالا اون پایین بود و من روش خیلی اروم شروع کردم به کردن و بعضی مواقع هم تا اخر میبردم ته کسش و نگه میداشتم چند دقیقهای کردمش تا دوباره ارضاء شد میخاستم بکنم تو کونش که هر کاری کردم نزاشت ولی روی دستو پاش نشسیت و از پشت کیرمو فرو کردم تو کسش که خیلی حال داد 10 دقیقه ای هم همین طور کردمش تا اینکه احساس کردم دیگه نمیتونم نگهش دارم کشیدم بیرون و ریختم رو سینه و صورتش صحنه دیدنی شده بود
فریبا بلند شد یه لب اساسی داد و رفتی گفت به دوستام میگم که بچه تهرانی منو کرد
دیگه هم ندیدمش.

امیر

دکمه بازگشت به بالا