عشق و هدف تلخ و شیرین در یک قاب (۲)
…قسمت قبل
بعد از تماس رامین با سعید داشتم به این فکر میکردم که راه دیگری برای نفوذ به اون خونه پیدا کنم که یه دفعه نقشه جدیدی به ذهنم رسید. نقشه ام رو به صورت کامل برای سعید و فرانک توضیح دادم
وقتی متوجه نقشه ام شدند گفتند عالیه؛ حرف نداره. صبر کردیم دو روز از ماجرا بگذره و به فرانک زنگ زدم اومد خونه ما. ساعت از ۷ بعد از ظهر گذشته بود، به فرانک گفتم الان بهترین موقع برای صحبت با المیرا ست زنگ بزن.
فرانک زنگ زد ولی المیرا جواب نداد و پیام فرستاد با شما تماس میگیرم. نیم ساعت بعد خودش به فرانک زنگ زد فرانک گوشی رو وصل کرد و گذاشت رو بلندگو. المیرا بعد احوالپرسی فاز ناراحتی به صداش داد و گفت مثل هر روز بازم زیر داییم بودم و نتونستم جواب بدم، چیکارم داشتی؟
فرانک گفت بخاطر ضربه روحی که تو و داییت به من زده بودید دو روز نتونستم سر کار برم اما بالاخره امروز سر کار اومدم، مادر شوهر مژده گیر داد که چرا دو روز غایب بودی و سر کار نیومدی؟ با دروغ و مظلوم نمایی گفتم مادرم مریضه و تازگی ها زمین گیر شده و من مجبورم کاراشو انجام بدم. گفت برو سر کارت. بعد از ظهر مشغول کارم بودم که مژده اومد. مادر شوهره موضوع رو بش گفته بود. اومد سراغم و گفت کور خوندی، فکر کردی دروغ بگی و مظلوم نمایی کنی من دست از سرت بر میدارم اما این خبرا نیست. قسم خوردم و گفتم بخدا دروغ نمیگم اگه باور نمیکنی خودت بیا حال و روز مادرمو ببین. گفت باشه میام و اگه دروغ گفته باشی جریمه ات رو دو برابر میکنم!! گفتم اگه راست گفته باشم چی؟ گفت اگه راست گفته باشی برا این مدت که اینجا کار کردی به اندازه بقیه حقوق میگیری بعد هم آزادی اینجا بمونی کار کنی یا بری. گفتم باشه قبوله حالا کی بریم گفت خودم خبرت میکنم.
المیرا گفت لابد حالا تو هم تصمیم داری مامانتو زمین گیر کنی و مژده رو ببری خونتون مامانتو نشون بدی و خودتو از دست او نجات بدی و بعد هم بری دنبال کار خودت و به ریش ما بخندی.
دایی المیرا که اونور خط حرفامو شنیده بود گفت کافیه احساس کنم نمیخوای با ما همکاری کنی سه سوته فیلمتو پخش میکنم.
فرانک گفت واقعا شما دوتا چقدر احمقید. منظور من اینه که خیلی زودتر از آنچه تصور می کردیم شرایطی پیش اومده تا مژده رو به خونه مد نظر بکشیم و ازش آتو بگیریم.
لحظه ای المیرا و داییش سکوت کردند بعد دایی المیرا گفت حالا فهمیدم تو بجای اینکه مژده رو ببری به خونه مادرت تا او را ببینه میخوای بیاری خونه من تا ترتیبشو بدیم.
فرانک گفت چه عجب خر فهم شدی!
دایی المیرا با لحن جدی گفت دیگه بهت رو دادم پررو نشو.
فرانک سکوت کرد
دایی المیرا گفت همیشه مواظب حرف زدنت با من باش.
فرانک گفت چشم، ببخشید.
گفت آفرین دختر خوب.
فرانک گفت به نظر شما حالا برنامه رو چطوری جلو ببریم که خرابکاری نشه؟
بجای دایی، المیرا جواب داد باید یه جوری برنامه ریزی کنی که ما قبل از اومدن شما اینجا باشیم.
فرانک گفت او اکثراً صبحها یا خوابه یا اینجا نمیاد و بعد از ظهر ها میاد که شما اونجایید و جای نگرانی نیست با این حال من مرتب به شما زنگ میزنم تا هر تصمیمی گرفت شما در جریان باشید.
المیرا گفت آفرین باید خیلی حواست باشه این موقعیت رو از دست ندیم
فرانک گفت در ضمن شما باید امشب خونه رو یادم بدید و یه کلید از خونه به من بدید که وقتی من با او اومدم خودم در رو باز کنم که او شک نکنه.
دایی گفت آفرین خوشم میاد که حواست به همه چی هست و فکر همه جا رو کردی.
بلافاصله بعد از تماس به اتفاق سعید و فرانک از خونه بیرون زدیم و به سمت خونه دایی المیرا رفتیم و اون اطراف کمین کردیم و منتظر بیرون اومدن اون دو تا شدیم چند دقیقه بعد هر کدام از اونا با ماشین خودش از خونه بیرون اومدند و راه افتادند همزمان المیرا به فرانک زنگ زد و گفت میام در خونت تا سوارت کنم و بریم خونه رو یادت بدم و بهت کلید بدم.
فرانک گفت من بخاطر کار شما دیروز اون خونه رو تخلیه کردم و پیش پدر مادرم برگشتم.
المیرا مجدداً از فرانک معذرت خواهی کرد و گفت آدرس خونه پدرتو بده تا بیام سوارت کنم.
فرانک گفت لازم نکرده تو بیایی دنبالم خودم میام تو شهر و باهات تماس میگیرم.
ما همچنان با فاصله زیاد در تعقیب اونا بودیم تا جایی که مسیرشون از هم جدا شد و ما به تعقیب ماشین دایی المیرا پرداختیم و انقدر دنبالش رفتیم تا از شهر خارج شد و تو جادهای که سمت شهر خودش میرفت افتاد.
وقتی خیالمون راحت شد که داره به شهرش بر میگرده به داخل شهر برگشتیم. المیرا تو این مدت یه بار به فرانک زنگ زده بود که پس چرا نمی آیی؟ فرانک به المیرا زنگ زد و گفت من میدان فردوسی ام و از ماشین پیاده شد و رفت گوشه میدان ایستاد چند دقیقه بعد المیرا اومد سوارش کرد و ما مجدداً تعقیبش کردیم همزمان من به فرانک زنگ زدم و گفتم آدرس خونتو بگو میخوام بیام به مادرت سر بزنم.
فرانک گفت ببخشید خانم مامانم الان در شرایطی نیست که شما به خونمون بیایید.
گفتم دیدی دروغ گفته بودی؟
گفت خانم باور کنید دروغ نگفتم منتها الان کثیف کاری کرده و من باید او را به حمام ببرم.
گفتم اشکال نداره یادم بنداز فردا بعد از ظهر با هم بریم.
همچنان با سعید در تعقیب المیرا بودیم تا اینکه فرانک رو برد خونه دایی رو نشون داد و دوباره برگشت میدان فردوسی پیاده کرد.
بعد از اینکه فرانک از رفتن المیرا مطمئن شد اومد و سوار ماشین ما شد و گفت اینم کلید.
به سمت خونه المیرا حرکت کردیم و درست زمانی که المیرا داشت با ماشین وارد پارکینگ خونشون میشد او رو دیدیم و از بابت او هم خیالمون راحت شد. دوباره به سمت خونه دایی المیرا برگشتیم و سعید رفت و با کلید در رو باز کرد و وارد حیاط خونه شد و یه دقیقه بعد برگشت و گفت همانطور که پیش بینی کرده بودم در ورودی ساختمان قفله.
به خونه برگشتیم و شام خوردیم و خودمون رو برای اجرای مرحله دوم نقشه آماده کردیم.
طبق نقشه ساعت ۲ شب فرانک و من به طرف خونه دایی المیرا رفتیم و وقتی دیدیم همه چی نرماله با سعید تماس گرفتم و سعید به همراه داوود و رامین، آقا دزده رو که قرار بود قفل در ساختمان رو باز کنه چشم بسته آوردند و همگی دستکش به دست وارد خونه شدند (علت بستن چشمای او به خاطر این بود که موقعیت خونه رو یاد نگیره تا بعداً شر نشه، در ضمن رامین، داوود و سعید رو به عنوان همکار خودش به آقا دزده معرفی کرده بود)
یک ساعت بیشتر من و فرانک دورادور مواظب خونه بودیم تا اگه بیرون خونه حرکت مشکوکی دیدیم به اونا اطلاع بدیم که خوشبختانه اتفاقی نیفتاد و سعید زنگ زد گفت همه چی به خوبی پیش رفته و کار تمومه.
نگاه کردم دیدم کوچه در امن امانه گفتم خسته نباشید میتونید همین الان بیایید بیرون.
اونا هم بی درد سر از خونه بیرون اومدند و آقا دزده رو چشم بسته سوار ماشین کردند و رفتند و ما هم محل رو ترک کردیم. فرانک رو در خونه پدرش پیاده کردم و به خونه رفتم سعید هم بقیه رو پیاده کرده بود و اومد خونه.
اینبار داوود دسترسی به فیلم دوربین ها را روی گوشی سعید فعال کرده بود
سعید وارد اپلیکیشن متصل به دوربین ها شد و همزمان تصویر یکی یکی آنها رو فعال کرد. اولین تصویر که کمی تار بود متعلق به دوربینی بود که تو حیاط نصب شده بود. بعد تصویر دوتا دوربین دیگه رو فعال کرد که نور یه لامپ ۴۰ وات فضای اونجا رو تا حدودی روشن کرده بود و گفت اینجا یه حال بزرگه و ما دو تا دوربین از دو جهت توش قرار دادیم که کل فضای هال رو داشته باشیم بعد توی تصویر دو تا در بسته نشون داد و گفت این ساختمان دو تا اتاق خواب داره. این یکی بیشتر شبیه انباری و به هم ریخته بود برا همین ما توش دوربین کار نذاشتیم و این یکی که توش فرش پهن بود و وسط اتاق تشک پهن بود دوتا دوربین مخفی کردیم اما چون الان فضای اتاق تاریکه چیزی دیده نمیشه.
روز بعد چند متر طناب، یه چماق شبیه باتون و یه چاقوی ضامن دار تدارک دیدیم و منتظر رسیدن زمان اجرای مرحله نهایی نقشه شدیم. فرانک هم خونه ما بود.
ساعت ۱۱ المیرا زنگ زد و از فرانک پرسید مطمئنی امروز مژده میاد؟
فرانک گفت خودت که دیشب دیدی یهویی زنگ زد گفت میخوام بیام پس هیچی معلوم نیست و همه چی به مژده بستگی داره اینکه اصلاً بیاد یا نیاد و اگه خواست بیاد چه ساعتی میاد برا همین پیشنهاد میدم شما از ظهر برید اونجا و منتظر باشید و دعا کنید که بیاد.
ساعت یک باز دوباره المیرا زنگ زد به فرانک گفت من دارم میرم اونجا داییم هم مرخصی گرفته و داره میاد که زودتر از معمول اونجا باشیم پس سعی کن با یه ترفند راضیش کنی که همین امروز بیاد و قال قضیه رو بکنیم
فرانک گفت من نباید بهش اصرار کنم. چون ممکنه شک کنه و اصلأ نیاد اما چون خودش خواسته بود امروز یادآوری کنم من این کارو میکنم و احتمال اینکه بیاد زیاده پس منتظر باشید
سعید گوشیشو در اورد و رفت روی فیلم دوربین های خونه. چند دقیقه بعد در حیاط باز شد و ماشین المیرا وارد حیاط شد المیرا از داخل ماشین پیاده شد در حیاط رو بست و یه پاکت از صندوق عقب ماشین برداشت و وارد ساختمان شد به طرف اتاق خواب رفت و مشغول لخت شدن شد.
تا اون لحظه سعید خودش با جابجا کردن تصویر دوربین ها همه چی رو کنترل و ضبط میکرد اما همین که المیرا شروع کرد به لخت شدن گوشیو به من داد و گفت اگه کاری پیش اومد صدام بزنید و به سمت اتاق خواب رفت.
فرانک گفت اجازه هست یه چیزی در مورد سعید بگم؟
گفتم بگو
گفت این سعید همون سعیده که یه زمان سه تا سه تا دوست دختر داشت و بی هیچ کس رحم نمیکرد؟
لبخند زدم و گفتم آره.
گفت لعنتی؛ تو با او چکار کردی که اینطوری سر به راه شد؟
گفتم وقتی ازدواج کردی اونوقت بهت میگم باید چکار کرد که شوهر کفتر جلد خودت بشه.
برگشتیم روی تصویر گوشی. المیرا کاملاً لخت شد. ابتدا کمی به سینهها و کسش دست کشید و بعد به سمت پاکتی که با خودش آورده بود رفت و از داخلش یه دست لباس مشکی (کت و شلوار چرمی) بیرون اورد و بدون شورت و سوتین پوشید که حسابی به تنش چسبید و یه جفت چکمه چرمی بلند و مشکی هم به پاش کرد و از اتاق بیرون اومد و رفت توی هال روی مبل نشست و مشغول آرایش کردن خودش شد.
چند دقیقه بعد دایی وارد خونه شد و تا چشمش به المیرا افتاد گفت سلام عشقم و دیوانهوار او رو در آغوش کشید و باز گفت عزیزم چقدر تو این لباس خوشگل شدی.
المیرا گفت من همیشه خوشگل بودم حالا هم به لطف پولهای تو قراره روز به روز خوشگلتر بشم.
داییش گفت قربونت بشم. پول در مقابل تو چه ارزشی داره خدا برکت بده به پولهای بنیاد شهید. که مفت مفت به من میدن منم میریزم پای عشقم که تو باشی و بعد هر دو خندیدن.
دایی گفت از فرانک چه خبر؟ خبر داری کی قراره بیان؟
المیرا گفت قبل اینکه برسم زنگ زدم فرانک گفت معلوم نیست مژده کی بیاد و چه تصمیمی بگیره.
دایی پرسید حالا به نظرت چکار کنیم؟ منتظر بشینیم تا اونا بیان یا مشغول بشیم و همزمان که داریم سکس میکنیم گوش به زنگ فرانک بمونیم؟
المیرا گفت مشغول بشیم. چون فرانک میگفت ممکنه مژده نظرش عوض بشه و امروز اصلأ نیاد از طرفی من از بس امروز به گاییدن کس مژده فکر کردم کسم همش خیسه و دیگه نمیتونم طاقت بیارم و باید منو ارضا کنی تا یه کم آروم بشم.
دایی هیجان زده گفت قربون جنده خوشگل خودم برم که همش حشریه بعد دست توی شلوار المیرا کرد و بلند و کشدار گفت جوووون.
المیرا خودشو بی حال رو دستای دایی رها کرد. دایی دستشو از تو شلوار المیرا در اورد و لیس زد بعد المیرا رو لبه مبل داگی کرد و شلوارشو تا زانو پایین کشید و سرشو بین پاهاش برد و مشغول خوردن و لیس زدن کس و کون المیرا شد. المیرا جیغ سکسی میزد و داییش براش کس لیسی میکرد تا اینکه ارضا شد و نفس نفس زنان روی مبل افتاد.
دایی بلند شد و مشغول لخت کردن خودش شد و وقتی فقط شورت به پاش بود به سمت دستشویی رفت و به المیرا گفت عشقم من برم توی کونمو تمیز کنم و برگردم.
وقتی اومد لخت مادرزاد بود و کیرش بلند شده بود فرانک عصبی گفت وقتی فکرشو میکنم که این آشغال اون شب به زور این کیرشو تو کس من کرد دلم میخواد اول اونو بعد خودمو بکشم.
نگاه تو صورتش کردم دیدم حالش خیلی بده. گوشی رو رها کردم و مشغول نوازش و دلداری دادنش شدم وقتی دوباره سراغ گوشی رفتم المیرا دستشویی بود و داییش داشت سوراخ کونشو با وازلین چرب میکرد.
المیرا وقتی برگشت همچنان لباس به تن داشت. به سمت اتاق رفت و کیر مصنوعی رو از روی لباس به کمرش بست و دایی خودشو اینبار با اسم لئو صدا زد.
دایی بلافاصله چهاردست و پا شد و در حالی که پارس میکرد به سمت اتاق رفت المیرا قلادهای به گردن داییش انداخت و در حالی که با کمربند چرمی رو کونش میزد او رو تحقیر میکرد.
بالاخره بعد از حدود نیم ساعت تحقیر کردن دایی رفت و کیر مصنوعی را با تمام قدرت تو کون دایی کرد و وحشیانه مشغول تلمبه زدن شد چند دقیقه که تلمبه زد کمربند رو از دور کمرش باز کرد و دیلدو را تا دسته تو کون داییش هل داد و گفت اگر ببینم در اومده میکشمت. سپس شلوارشو از پاش در اورد و با کشیدن قلاده به داییش فهموند که باید طاق باز بخوابه.
وقتی دایی طاق باز خوابید. المیرا با کس و کون رو دهن داییش نشست و گفت بخور کس کش بی همه چیز، بخور زن جنده خوارکسه، بخور که لیاقتت همینه و دایی با هیجان بیشتری مثل سگ کس و کون او رو لیس میزد و لذت میبرد.
المیرا از رو صورت دایی بلند شد و رو کیرش نشست و با کمی ور رفتن کیر دایی رو تو یکی از سوراخ های تحتانی که برا ما قابل دیدن نبود فرو کرد و به دایی گفت ببین کسکش چی میگم اگه آبت قبل از اینکه من ارضا بشم بیاد میکشمت.
دایی گفت چشم ارباب، المیرا شروع کرد رو کیر دایی بالا پایین کردن.
فرانک رو کرد به من و گفت حالا دیگه مطمئن شدم حرف تو درست بود و این المیرا ست که دایی رو تو چنگش داره.
گفتم پ ن پ فکر کردی من الکی یه چی می پرونم.
دوباره به تصویر گوشی برگشتیم. فرانک گفت حالا وقتشه ضد حال بزنیم و به المیرا زنگ زد. صدای زنگ گوشی المیرا بلند شد و عصبی گفت تف توی این شانس، آخه الان وقت زنگ زدنه؟ بعد با عصبانیت از روی کیر داییش بلند شد و سمت گوشی رفت و تا شماره فرانک رو دید به دایی گفت فرانک زنگ زده فکر کنم همه چی داره جفت و جور میشه و تماس رو وصل کرد و با خونسردی به فرانک گفت جان؟ چی شد؟ دارید می آیید؟
فرانک خنده کنان گفت خیلی ذوق نکن. زنگ زدم بگم آمادگیشو داشته باشید چون مژده الان اومد اینجا و من میخوام برم بهش یادآوری کنم که بیاییم پس هر آن ممکنه به من بگه بیا بریم.
المیرا گفت بدون اینکه گوشی رو قطع کنی برو پیشش ببینم چی میگه.
فرانک گفت باشه گوشی رو داشته باش.
چند ثانیه بعد فرانک به من گفت سلام خانم.
با لحنی خشک گفتم سلام.
فرانک گفت خانم دیشب فرمودید فردا بعد از ظهر یادآوری کن تا بریم به مادرت سر بزنیم خواستم بگم اگه قراره بریم الان بهترین فرصته.
با همون لحن خشک گفتم نه؛ الان هم من هم تو کار داریم بزار برای شب که هم فروشگاه تعطیل بشه هم سر من خلوت شده باشه.
فرانک گفت باشه خانم هر چی شما بگید.
گفتم حالا دیگه برو سر کارت.
چند ثانیه بعد فرانک به المیرا گفت خودت شنیدی چی گفت؟
المیرا گفت آره شنیدم و خداحافظی کرد.
دوباره به تصویر گوشی برگشتیم المیرا کلافه گفت ریده شد تو حالمون و رفت سراغ داییش و چندتا شلاق به او زد و گفت کسکش بلند شو به هر طریقی بلدی منو ارضا کن.
فرانک رو کرد به من و گفت ضد حال رو خوشت اومد؟
لبخند زدم و گفتم تو دیگه چه جونوری هستی.
فرانک با غرور گفت حالا حالا ها من با این دو نفر کار دارم.
دوباره به تصویر گوشی برگشتیم دایی دیلدو رو از تو کونش در آورد و کنار گذاشت و قلاده به گردن رفت سمت المیرا و کت چرم رو از تن المیرا کند و او را طاقباز روی تشک خوابوند و مشغول خوردن سینه هاش شد آرام آرام به سمت کسش رفت و مدتی اونجا رو خورد و بعد پاهای المیرا رو تا حدی بالا برد که سوراخ کونش بالا اومد و مماس با کیرش قرار گرفت و کیرشو تو کون المیرا فرو کرد. بعد چند ثانیه شروع کرد به تلمبه زدن. المیرا همزمان مشغول مالیدن چوچولش بود.
بعد چند دقیقه تلمبه زدن المیرا ارضا شد. اما دایی هنوز ارضا نشده بود برا همین از المیرا خواست داگی بشه.
المیرا پرسید جریان چیه که امروز اینقدر دیر ارضا میشی؟
دابی گفت امروز هم شیره تریاک خوردم هم اسپری بی حسی زدم.
المیرا گفت یادت باشه از حالا به بعد همیشه همین کارو بکنی و همزمان داگی شد.
دایی گفت چشم و دوباره کیرشو کرد تو کون المیرا و مشغول تلمبه زدن شد.
المیرا دوباره حشری شده بود و دیوانه وار به دایی میگفت بکن بکن که دایی دوام نیاورد و قبل از اینکه المیرا ارضا بشه ارضا شد و آبشو تو کون او خالی کرد و کیرشو دراورد.
المیرا از دست دایی عصبانی شد قلاده او را کشید و یه سیلی بهش زد و با خشونت گفت حالا که زودتر از من ارضا شدی باید کس و کونمو لیس بزنی تا ارضا بشم.
دایی از ترس صورتشو جلو برد و مشغول لیس زدن کون کثیف و آب کیری المیرا شد.
این صحنه چنان چندش بود که حال من و فرانک را به هم زد ولی دایی با تمام توان این کارو کرد و با خوردن کس و کون المیرا او را ارضا کرد و بلافاصله اتاق رو ترک کرد و به سمت دستشویی دوید.
المیرا پس از ارضا مثل آدمای مست روی تشک ولو شده بود و قاه قاه میخندید. دایی از دستشویی بیرون اومد و رفت کنار المیرا دراز کشید و در حالی که او رو بغل گرفته بود و نوازش میکرد خوابشان برد.
نگاه به ساعت کردم. چند دقیقه به ۴ بود به فرانک گفتم منم خوابم گرفت اگه تو بیداری تا من چرتی بزنم؟
فرانک با لحنی گفت برو آسوده بخواب که من بیدارم.
روی مبل بزرگ دراز کشیدم و اونقدر چشام خسته شده بود که بلافاصله خوابم برد.
با صدای فرانک بیدار شدم نگاه به ساعت کردم ساعت ۵ بود با خودم گفتم چقدر خوابیدم و از فرانک پرسیدم از المیرا و داییش چه خبر؟
زد زیر خنده و گفت دو بار دیگه بشون زنگ زدم و کیرشون کردم
پرسیدم چطوری؟
گفت تو که خوابیدی اول یه بار زنگ زدم و بیدار شون کردم و از طرف تو بشون گفتم امروز نمیتونی به خونه ما بیایی و به این شکل خواب رو براشون زهر مار کردم. با اعصاب داغون رفته بودن تو آشپزخونه داشتند غذا درست می کردند که کوفت کنند دوباره زنگ زدم و گفتم نظر مژده رو عوض کردم و قراره امروز بیاد و به این شکل غذا خوردن براشون زهر مار شد بعد با خنده گفت حالا هم اومدن تو هال منتظر نشستند تا بری و حسابتو برسند.
خندیدم و گفتم خدا نکنه هیچ بدبختی گیر تو بیفته، رحم بش نمیکنی!
گفت اینا بدبخت نیستند بدبخت من و تو ایم.
رفتم رو گوشی نگاه کردم دیدم المیرا باز دوباره لباس های چرمی اش رو پوشیده و رو مبل لم داده و دایی هم شلوارک به پاش کرده و پای مبل کنار المیرا نشسته و داره دست و پای المیرا رو ورز میده.
کمی که گذشت المیرا بلند شد نشست و به دایی گفت این مژده را که من می شناسم هم خیلی قلدره هم خیلی چموشه پس ما نباید او رو دست کم بگیریم. من میگم باید او رو غافلگیر کنیم و یه دفعه تو سرش بریزیم تا نتونه کاری بکنه وگرنه ممکنه زورشو نکنیم. نقشه من اینه که کلید را از داخل روی در بذاریم، تو بری توی آشپزخانه مخفی بشی منم برم توی اتاق خواب و از فرانک بخواهیم وقتی وارد خونه شدند ابتدا در رو قفل کنه بلافاصله تو از پشت سر و من از جلو به مژده حمله کنیم و تا اومد به خودش بیاد دست و پاشو ببندیم.
دایی با سر حرفشو تائید کرد و بعد گفت او رو که بستیم میبریم توی اتاق و لختش می کنیم بعد در حالی که من دارم میکنمش تو ازش فیلم بگیر.
المیرا گفت خوشم باشه دیگه چیزی نمیخوای؟
دایی گفت یعنی من نکنم؟
المیرا عصبانی شد و گفت مرتیکه هوس باز خجالت بکش. تو انگار یادت رفته چه قولی به من دادی؟ تو نبودی گفتی بد آوردم و از زنم حالم به هم میخوره و همش التماسم میکردی و میگفتی تو اگه مال من باشی من دیگه به احدی نظر نمیکنم پس حالا چی شده؟ نکنه فکر کردی چون خودمو مفت در اختیارت گذاشتم میزارم هر غلطی خواستی بکنی؟
داییش گفت ببخشید من منظورم این بود مثل فرانک من بکنم تو فیلم بگیری که آتو داشته باشیم.
المیرا گفت مژده با فرانک خیلی فرق داره. من اگه اجازه دادم فرانک رو بکنی بخاطر این نبود که تو لذت ببری به خاطر این بود که ازش انتقام کتک هایی که بهم زده بود بگیرم اما چون میخواستم دوستیمو برا امروز حفظ کنم مجبور شدم اجازه بدم تو او را بکنی. اما امروز که مژده را تو دام ما انداخت و ماموریتش تمام شد بش میگم که چقدر ازش متنفر بودم و هستم. اما تو هیچوقت یادت نره همانطور که من قبول کردم جوانی ام رو به پای توی پیرمرد بذارم تو هم قول دادی دیگه چشمت به دنبال کسی نباشه که اگه غیر از این شد نه تنها باید برای همیشه دور من خط بکشی آبرویی برات باقی نمیذارم.
دایی گفت غلط کردم. اصلاً من با داشتن تو چه نیازی به دیگران دارم.
فرانک عصبانی شده بود و میگفت چقدر حرف های تو در مورد این کثافت درست بود.
المیرا همچنان داشت به داییش حرف میزد. دایی به گوه خوری افتاده بود و هر چی از المیرا عذرخواهی میکرد المیرا بیشتر تحقیرش می کرد و براش شاخ شونه میکشید.
دیگه وقت اجرای عملیات رسیده بود رفتم سعید رو صدا زدم و گفتم وقتشه باید بریم.
بلند شد و پرسید اتفاق خاصی نیفتاد؟
گفتم نه همه چی طبق برنامه پیش رفت و آتویی که لازم داشتیم گرفته شد حالا فقط مونده بریم برای تسویه حساب.
کمی سکوت کرد و بعد با نگرانی گفت بازم میگم این یه کار مردانه است بزار به عهده من.
گفتم نه سعید؛ خواهش میکنم بزار خودم تمومش کنم بعد برگشتم و به فرانک گفتم به المیرا زنگ بزن و بگو داریم می آییم
فرانک زنگ زد. المیرا با شنیدن صدای گوشی بالاخره تحقیر کردن دایی رو تمام کرد و با خوشحالی گوشی رو جواب داد
فرانک گفت من همین الان دارم میرم که سوار ماشین مژده بشم و حرکت کنیم زنگ زدم بگم حواستون باشه خرابکاری نکنید.
المیرا گفت ببین چی میگم وقتی در رو باز کردی و وارد حیاط شدید مژده را به داخل ساختمان دعوت کن و با هم وارد هال بشید کلید روی قفل دره، بلافاصله در را قفل کن و کلید را بردار و بیا به کمک ما تا با هم بریزیم تو سرش.
فرانک گفت باشه و خداحافظی کرد
نگاه به تصویر کردم المیرا از خوشحالی دست از پا نمیشناخت. به سمت دایی رفت و گفت حالا که بیخیال کردن مژده شدی میخوام بهت اجازه بدم موقعی که من دارم کس و کون مژده رو با دیلدو میگام تو فیلم بگیری، وقتی به اندازه کافی فیلم گرفتی گوشی رو کنار بزار و بیا کیرتو تو دهن مژده بکن و آخر کار آبتو رو صورتش بریز و بعد چند تا عکس خوشگل از صورتش بگیر.
داییش گفت چشم هرچی شما بگید.
خشمگین شدم و تو دلم گفتم امروز چنان بلایی سرتون بیارم که تا عمر داری اسم منو که شنیدید بدنتون بلرزه.
&&& راوی سعید &&&
با صدای مژده از خواب بیدار شدم و وقتی گفت که به اندازه کافی آتو گرفتیم و الان وقت تسویه حسابه و باید بریم. با نگرانی از ترس اینکه بلایی سرش بیاد و من نتونم خودمو ببخشم بش گفتم این یه کار مردانه است بسپارش به خودم.
مصمم جلوم ایستاد و گفت خواهش میکنم اجازه بده کاری رو که شروع کردم خودم تمومش کنم.(نقشه مژده این بود که به اتفاق فرانک وارد اون خونه بشه و به روش خودش با اونا تسویهحساب کنه)
چارهای نداشتم و تسلیم خواستش شدم مژده از اتاق بیرون رفت. به داوود و رامین زنگ زدم و ازشون خواستم خودشون رو به ما برسونن تا اگر اتفاقی برای مژده و فرانک افتاد ما وارد عمل بشیم بعد بلند شدم و لباس پوشیدم و کاملاً آماده از اتاق خارج شدم فرانک و مژده داشتند از روی گوشی من، فیلم زنده المیرا و داییشو نگاه میکردند صدای المیرا رو شنیدم که به داییش می گفت وقتی به اندازه کافی فیلم گرفتی گوشی رو کنار بزار و بیا کیرتو تو دهن مژده بکن و آخر کار آبتو رو صورتش بریز و بعد چند تا عکس خوشگل از صورتش بگیر.
از شنیدن این حرف خونم به جوش اومد و دلم میخواست مژده رضایت میداد تا برم دهن جفتشونو سرویس کنم. اما وقتی چهره عصبانی مژده رو دیدم فهمیدم او هم حسی شبیه یه من داره و دلش میخواد خودش دهن اونا رو سرویس کنه.
گوشیمو گرفتم و گفتم برو آماده شو تا بریم. مدتی بعد دنبالش رفتم دیدم یه شورت و سوتین اسپرت پوشیده بود و از تو کمدش دنبال لباسی می گشت که موقع درگیری راحت باشه و تو دست و پاش نباشه.
رفتم جلو و بغلش کردم بعد پوست ظریف بدنش رو لمس کردم و گفتم اگه امشب بلایی سرت بیاد یا دست اون مرتیکه حتی برای لحظه ای کوتاه این بدن خوشگل تو رو لمس کنه من خودمو نمی بخشم.
گفت زبونم لال اگه این اتفاق بیفته منم خودمو نمی بخشم و همونجا خودمو میکشم اما نگران نباش بهت قول میدم اجازه ندم دستش به من بخوره.
یه کت و شلوار تمام مشکی کتان داشت برداشتم و دادم دستش و گفتم اینو بپوش.
وقتی پوشید کمی رقص پا رفت و چندتا حرکت رزمی انجام داد و گفت عالیه بعد کاپشن پوشید و یه شال مشکی رو سرش انداخت و یه جفت کفش اسپرت به پاش کرد و گفت بریم
چند دقیقه بعد همگی سوار ماشین رامین شدیم و به راه افتادیم. همزمان من روی گوشیم تصویر دوربین ها رو چک می کردم. المیرا و داییش بیقرار منتظر رسیدن مژده و فرانک بودند.
فرانک گفت المیرا پیام داده «خیلی دارید طولش میدید پس چرا نمی آیید؟»
گفتم در جوابش بنویس «مژده گفت زشته دست خالی عیادت مادرت بریم و جلوی یه سوپری ایستاد یه مقدار خرید کرد»
بالاخره به در خونه رسیدیم رامین ماشین رو با فاصله حدود ۳۰ متر از در خونه پارک کرد.
بار دیگه به مژده گفتم بزار من بجای تو برم دهن جفتشونو صاف کنم و بیام.
گفت نه عزیزم من نمیتونم از این فرصت بگذرم باید یه بار برای همیشه به اونا بفهمونم با کی طرفند.
رامین گفت مژده خانم مطمئنی خودت از پسش بر می آیی و نیازی به کمک ما یا حداقل سعید نداری؟
مژده گفت خیال همتون راحت، مشکلی پیش نمیاد.
گفتم من که به تو ایمان دارم اما چطوری غیرتم بر داره توی ماشین بشینم و تو بری با یه مرد درگیر بشی؟
گفت قبلاً بهت گفتم بازم میگم این کاری بود که من شروع کردم و باید خودم تمومش کنم پس لطفاً مخالفت نکن.
گفتم باشه عزیزم هر چی تو بخوای. اما اگه احساس خطر کردم دیگه صبر نمیکنم ببینم چی میشه و همون لحظه میام داخل، پس اگه احساس خطر کردم و اومدم ناراحت نشو.
لبخند زد و گفت اینقدر نگران نباش، اتفاقی نمی افته.
برای هر دو شون آرزوی موفقیت کردم و به مژده گفتم من به تو افتخار میکنم و اطمینان دارم که همیشه سربلندی.
تشکر کرد و زد روی شونم و گفت قول میدم از اینکه به من اعتماد کردی پشیمون نمیشی.
مژده و فرانک داشتن دستکش می پوشیدند که رامین به فرانک گفت در خونه رو که باز کردی کلید را از روش بر ندار و در را ببند و برو. شما که رفتید ما بر می داریم تا اگه نیاز شد بتونیم سریع وارد عمل بشیم.
فرانک گفت هر چند نیاز نمیشه ولی باشه.
هر دو پیاده شدند و راه افتادند. یه بار دیگه تصویر دوربین ها رو از روی گوشی چک کردم. المیرا و دایی منتظر روی مبل نشسته بودند با لایک من مژده و فرانک کلید انداختند و در باز شد و وارد حیاط خونه شدند.
توی گوشیم تصویر المیرا و داییشو دیدم که با شنیدن صدای در از روی مبل جستند و مثل کفتار مخفی شدند.
توی دوربین حیاط مژده و فرانک رو می دیدم که بدون ترس به طرف ساختمان می رفتند و قبل از اینکه وارد بشن فرانک چماقی رو که زیر مانتوش مخفی کرده بود در آورد و به دست گرفت و بدون کندن کفش وارد ساختمان شد و داد زد ما اومدیم. مژده هم با کفش رفت داخل در را به هم زد و داد کشید مگه منتظر من نبودید پس کدوم گوری مخفی شدید من الان اینجام نکنه میترسید که خودتون را نشان نمیدید؟
المیرا از داخل اتاق بیرون اومد و خواست به سمت مژده حمله کند که فرانک چماق بدست جلوش ایستاد.
دایی المیرا درحالیکه فقط شلوارک به پا داشت و چیزی تو دستش نگه داشته بود از آشپزخانه بیرون اومد. رامین تا او را دید گفت یا خدا؛ کثافت شوکر برقی تو دستش داره و با این حرفش باعث نگرانی ام شد. مژده به رحیمی نگاه کرد و گفت به به آقای رحیمی، پارسال دوست امسال آشنا؛ میبینم زرنگ شدی و برام دام پهن کردی!
رحیمی گفت اگه میخوای اذیت نشی عاقل باش و خودت مثل بچه آدم برو رو مبل بشین وگرنه آسیب میبینی و برای ترساندن مژده یه بار شاسی شوکر را فشار داد.
شوکر موج الکتریکی پرتاب کرد و شق شق شق صدا کرد.
همزمان صحنه ای از مژده دیدم که اگه با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم او در یه چشم به هم زدن مثل بروسلی چرخید و با پا چنان ضربه ای تو سینه یارو زد که سه متر عقب رفت و به دیوار چسبید.
رامین گفت بنازم، به این میگن یه شیر زن.
داوود براش کف زد.
مژده مثل باد خودشو به رحیمی رساند اما او نامردی نکرد و شوکر را سمت مژده گرفت و یه شوک به سمت او پرتاب کرد که به بازو و شونه سمت چپ مژده اصابت کرد و او را برای لحظه ای سر جاش خشک کرد و وقتی قطع شد بازوشو گرفت و به زمین افتاد.
گوشی را تو دست رامین انداختم و از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه دویدم. به در خونه که رسیدم یادم افتاد کلید را داوود اومد از روی در برداشت. دوان دوان به سمت ماشین برگشتم و از داوود پرسیدم کلید کو؟
داوود داشت کلید رو از جیبش درمی آورد که رامین گفت صبر کنید ورق برگشت.
با اضطراب گفتم چی شد؟
رامین گوشیو جلوم گرفت، دیدم المیرا گوشهای روی زمین نشسته و فرانک و مژده بالا سر رحیمی که روی زمین افتاده بود ایستادند و به نوبت با پا ضربهای به او میزدند. پرسیدم چی شد که ورق برگشت؟
گفت لحظه ای که تو گوشی رو رها کردی و رفتی فرانک را دیدم که خواست خودشو به مژده برسونه که المیرا از پشت موهاشو گرفت و کشید. فرانک هم برگشت و با چماقی که دستشه یکی محکم تو پای المیرا زد که دادش به هوا رفت و به زمین نشست داییش که این صحنه رو دید داشت به سمت فرانک می رفت که مژده پا تو پاهای او داد و یارو کله پا شد. فرانک هم خودشو رسوند و با چماق یه دونه وسط دو کتف یارو زد. او از درد به خودش میپیچید که مژده از زمین بلند شد و با اولین ضربه پا که به بازوی طرف زد شوکر از دستش در اومد و پرت شد بعد هم از دو طرف او را به لگد بستند.
داوود گفت شانس گفت که شوکر یارو حرفه ای نبود و آمپرش پایین بود وگرنه حالا حالا ها مژده خانم نمیتونست تکون بخوره.
دوباره رو گوشی نگاه کردم مژده با دست راست بازوی چپش را گرفته بود و همچنان داشت با پا رحیمی را میزد و میگفت برا من نقشه تجاوز میکشی و دوباره میزد فرانک هم رفته بود و المیرا رو میزد و میگفت از من متنفری!؟ آره؟ فکر میکنی من خیلی از تو خوشم میاد؟ حالا چنان بلایی سرت بیارم که تا عمر داری یادت نره.
بالاخره مژده از زدن رحیمی دست کشید و سراغ کیفش رفت و داشت مقداری طناب ازش بیرون می آورد که رحیمی تکانی خورد و به هر زحمتی بود خودشو به شوکر رساند اما مژده بلافاصله به سمتش یورش برد و درست زمانی که رحیمی دست برد تا شوکر رو برداره مژده چنان با پا رو ساعد دستش کوبید که صدای نعره او را از توی کوچه شنیدیم. مژده شوکر رو از دم دست رحیمی دور کرد سپس از موهای سرش گرفت و او رو از زمین بلند کرد و به دیوار چسبوند و صورتشو به سیلی بست و گفت تو چطور به خودت اجازه دادی که به تجاوز به من فکر کنی؛ هان؟
رحیمی به گوه خوری افتاده بود که مژده مشت محکمی تو شکمش زد که او رو از پا در اورد و وقتی رهاش کرد همانجا روی زمین نشست.
مژده سمت المیرا رفت و فرانک المیرا را رها کرد و سراغ رحیمی رفت و یه سیلی تو صورتش زد و گفت توی کثافت اومدی تو خونه خودم به من تجاوز کردی منم امروز بلایی سرت بیارم که تا عمر داری نتونی از خونه بیرون بیایی.
المیرا زیر پای مژده گریه میکرد و جیغ میکشید و ازش معذرت خواهی میکرد اما مژده گوشش بدهکار نبود و با پا او را میزد و میگفت بهت گفتم برو دنبال زندگیت و فکر انتقام نباش اما تو حرفمو گوش نکردی و دنبال بی آبرو کردن من بودی امروز چنان ادبت کنم که نه تنها دیگه به فکر انتقام نیفتی بلکه هر موقع اسم منو شنیدی از ترس خودتو خراب کنی بعد از موهای المیرا گرفت و بالا کشید و دو تا سیلی تو گوشش چپ و راست کرد که صدای جیغ و داد المیرا بلندتر شد و باز التماس کنان گفت گوه خوردم.
از اون طرف فرانک هم بالای سر رحیمی ایستاده بود و داشت او را میزد اما رحیمی سفت تر از این حرفها بود که با ضربه های دست و پای فرانک خیلی دردش بیاد و در یه فرصت خواست چماق را از دست فرانک بگیرد که خوشبختانه موفق نشد و همین کارش سبب خشم فرانک شد و یه چماق تو رون پای رحیمی زد که باعث شد به مدت یک دقیقه او از درد عربده بکشه.
مژده المیرا را کشان کشان تا کنار داییش برد. یه لگد به رحیمی زد و گفت پاشو بشین و تماشا کن سر عشقت چی میاد بعد از تو کیفش یه ضامن دار بیرون آورد و به سمت المیرا برگشت. المیرا با گریه و زاری پرسید میخوای چیکار کنی؟
مژده خندید و گفت به معنی واقعی میخوام جرت بدم.
المیرا گفت غلط کردم، گوه خوردم. فرانک او رو به سیلی بست و گفت امروز با خواهش و تمنا کاری از پیش نمیبری.
رحیمی به فرانک گفت جنده خانم مطمئن باش تو یکی یه روز پاسخ این خیانتت را میبینی.
فرانک با خشم به سمت او برگشت و در نهایت بی رحمی با لگد تو دهن رحیمی زد که ناله سوزناکی کرد بعد بی توجه به درد و ناله های او جلوش نشست و گفت مردک ابنه ای تو دیگه به من نگو جنده!
آقای رحیمی دست جلوی دهن پر خونش گرفته بود و می نالید.
مژده ضامن دار رو باز کرد و لباس های چرمی المیرا را از چند جا پاره کرد و از تنش درآورد و او رو لخت کرد. المیرا همچنان داشت التماس میکرد که مژده جلوش ایستاد و گفت شنیدم که بکن شدی و خیال کردن منو داشتی؟
المیرا گفت من غلط کرده باشم به همچین چیزی فکر کنم. این دروغ ها رو فرانک به تو گفته تا خودشو از دست تو نجات بده.
فرانک نوک سینه های المیرا رو گرفت و نمیدونم چقدر فشار داد که جیغ المیرا رفت هوا و گفت غلط کردم تو نگفتی.
مژده یه چک تو گوشش زد و گفت اگه میخوای کمتر کتک بخوری دیگه دروغ نگو، باشه! بعد ادامه داد آخرین بار که دیدمت بهت چی گفتم؟
المیرا گفت گفتی اگه باهات کاری نداشته باشم دیگه باهام کاری نداری.
مژده گفت اما توی احمق فکر کردی میتونی از پس من بر بیایی و به خودت اجازه دادی که با من در بیفتی؛ درسته؟
المیرا گفت غلط کردم، گوه خوردم.
مژده داد زد پرسیدم درسته؟
المیرا با سرافکندگی گفت درسته!
آقای رحیمی با دهن پر خون ناله کنان گفت با او کار نداشته باش من تصمیم داشتم از تو انتقام بگیرم.
مژده گفت فعلا تو خفه چون برای توی آشغال هم دارم بعد دوباره به المیرا گفت تو لیاقت خوبی نداری من با اینکه با فیلم های دفعه پیش که ازت آتو گرفته بودم میتونستم هر بلایی سرت بیارم صرفاً با استعفا دادن تو، از تنبیه تو چشم پوشی کردم اما توی هرزه بی همه چیز نقشه کشیدی منو بی آبرو کنی و فیلم بگیری. پس امروز هر بلایی سرت بیارم حقته.
فرانک جلو رفت و کس المیرا رو چنگ انداخت و وقتی صداش بلند شد گفت همینطور که به من تجاوز کردید و فیلم گرفتید امروز کستو میگام و فیلم میگیرم.
مژده گفت شنیدم بعد از کلی جر و بحث با داییت قرار بود تو بکنی و داییت فیلم بگیره؛ درسته؟
فرانک گفت منم شنیدم میخواستی امروز که کارم تمام شد بهم بگی که چقدر ازم متنفری و اون بلا رو اونروز داییت به خواسته تو و به خاطر انتقام گرفتن تو سر من آورده! درسته؟
آقای رحیمی و المیرا از شنیدن این حرف ها تعجب کرده بودند.
مژده گفت چیه چرا لال شدی؟ تو نبودی یه ساعت پیش این دایی آشغالت رو تحقیر میکردی و میگفتی تو فقط مال منی؟
فرانک یه متر از طناب برید و گفت میبینید که ما از همه چی خبر داریم و بعد با طناب به جون المیرا افتاد و همینطور که داشت او را میزد گفت حالا که فکر شو میکنم اونبار کم زده بودمت اما اینبار اینقدر کتک بخوری که نتونی از جات بلند بشی. المیرا با هر ضربه طناب که مثل تازیانه به بدنش میخورد جیغ میکشید
همزمان مژده رفت سراغ رحیمی و گفت و اما توی ابنه ای!! بعد با عصبانیت دو تا سیلی تو گوشش زد و گفت توی بی همه چیز غلط کردی که حتی به خودت اجازه دادی به من فکر کنی چه برسه بخواهی ازم انتقام بگیری. بعد او هم مثل فرانک با طناب شلاقی درست کرد و به جون رحیمی افتاد و تا میخورد زدش.
المیرا و داییش اینقدر شلاق خوردن و فریاد زدند تا اینکه هر دو از حال رفتن.
داوود گفت این دو چه شکنجه گرایی هستند ما خبر نداشتیم.
رامین گفت والا اینطور که این دو نفر دارند شکنجه میکنند پلیس آگاهی اجازه نداره با خلافکار برخورد کنه.
به مژده زنگ زدم و گفتم تا خون این دو رو دستتون نیفتاده تمومش کنید و بیایید.
گفت تازه این بخش اول برنامه بود فرانک هنوز با اونا کار داره.
گفتم ولی من دوست ندارم شما بیشتر از این اونجا بمونید و خودتون را با این کثافت ها در گیر کنید پس لطفاً وسایلو جمع کنید و بیایید بیرون.
مژده قطع کرد و وسایل رو جمع کرد و به فرانک گفت به نظرم دیگه کافیه بریم.
فرانک گفت بریم؟! به تو تجاوز نشده که اینقدر زود بیخیال اینا شدی ولی من هنوز با اینا کار دارم بعد رفت یه لگد تو کیر و خایه رحیمی زد که بار دیگه عربدهاش به آسمان رفت و به مژده گفت یه سوال ازت میپرسم با وجدانت رو راست باش و جواب بده اگه جوابت منو قانع کرد من دست از سر اینا بر میدارم سپس پرسید اگه به کسی اعتماد کنی و او را به خونت راه بدی و او از اعتماد تو سوءاستفاده کنه و به تو تجاوز کنه تو باش چکار میکنی؟
مژده کمی مکث کرد و گفت میدونم چی تو سرته ولی من تحمل دیدن اون صحنه ها رو ندارم. میرم تو حیاط کارت که تموم شد بیا بریم.
مژده رفت تو حیاط لبه پله نشست و فرانک اون دو تا رو در یه خط دراز کرد طوری که سرهایشان کنار هم قرار گرفت و پاهایشان در دو قطب مخالف هم، بعد دست هایشان رو به هم بست و رفت یه پارچ آب اورد تو سرشون ریخت. اونا هشیار شدند و متوجه شدند دستاشون به هم بسته شده تا اومدن حرفی بزنند فرانک به المیرا گفت گوشی!؟
المیرا آدرس گوشی اش رو داد فرانک رفت گوشی رو آورد و از المیرا رمز گوشیو پرسید و گفت فقط دعا کن فیلم من تو گوشی تو نباشه که اگه بود دوباره گوشیتو تکه تکه میکنم.
بعد چند دقیقه وارسی، گوشی رو جلوی المیرا انداخت و گفت شانست گفت سپس گوشی رحیمی رو برداشت و گفت رمز؟
رحیمی بلافاصله رمز را گفت و فرانک مشغول وارسی گوشی شد و انگار چیزی دیده باشه عصبانی شد و دوباره شروع کرد به زدن دایی از آخر گوشی رو زمین گذاشت و با چماق اینقدر روش زد که هزار تکه شد.
بعد پرسید دیگه کجا فیلم منو ذخیره کردی؟
دایی گفت هیچ جا.
فرانک یه فندک از تو کیفش برداشت و رفت کنار رحیمی نشست و اونو روشن کرد و گفت میگی یا نه؟
گفت باور کن دیگه جایی ندارم.
فرانک دو بار فندک رو به پهلو های او نزدیک کرد که فریاد او بالا رفت اما اعتراف نکرد.
بلند شد و سراغ المیرا رفت و رو شکم او نشست و گفت یادمه تو یه بار گفتی دایی یه مموری داره که فیلم های خاص رو توش ذخیره میکنه اون کجاست؟
المیرا گفت من نمیدونم خودش میدونه. فرانک فندک رو روشن کرد و سمت نوک سینه های المیرا برد که او بلافاصله گفت دایی همیشه اونا تو ماشین میذاشت اما من از جاش خبر ندارم.
فرانک شعله رو به سینه المیرا نزدیک کرد
المیرا جیغ کشید و گفت بخدا نمیدونم
فرانک فندک رو جدا کرد و گفت داییت که میدونه ازش بخواه که بگه وگرنه شعله بعدی رو به پوست ظریف کست میگیرم.
المیرا با گریه گفت دایی خواهش میکنم بش بگو مموری کجاست
دایی چیزی نگفت.
فرانک رو شکم المیرا چرخید و فندک رو روشن کرد و به سمت کس المیرا برد.
المیرا تقلا میکرد، جیغ میکشید و پاهاشو به هم فشار میداد و داییش همچنان ساکت بود.
فرانک او را رها کرد و رفت سمت رحیمی و کیر خوابیده او را از شلوارک بیرون کشید و فندک رو روشن کرد و گرفت زیرش.
رحیمی جیغی زد و گفت میگم میگم.
فرانک آدرس مموری رو که از زیر زبون دایی کشید به المیرا گفت این عوضی خودخواه حاضر ب