کوچه تنگه
سلام
اسم من نویده و الان 19 سالمه
این ماجرا وقتی که 13 سالم بود برام اتفاق افتاده
ما یه خانوادهی چهار نفره هستیم به جز پدر و مادرم یه خواهر دارم که 6 سال ازم بزرگتر
پدرم مهندس نفته و مادرم دکتر زنان و زایمانه با اینکه وضع مالیمون خیلی خوبه ولی اون موقع تو یکی از محلههای قدیمی شهر زندگی میکردیم چون پدرم تنها پسر خانواده بود پدربزرگ و مادربزرگم میخواستن پدرم کنارشون زندگی کنه
از طرفی هم حاضر نبودن از اون محلهی قدیمی دل بکنن برای همین ماهم مجبور بودیم تو همون محله نزدیک خونشون زندگی کنیم
من خیلی پسر خجالتی و درونگرایی بودم از طرفی هم همهی امکاناتی که خوشم میاومد و تو خونه داشتم برای همین تا اون موقع دوستای زیادی نداشتم و بیشتر روز یا مشغول بازی با ps یا کامپیوتر بودم یا با گوشی ور میرفتم
یه علت دیگه که زیاد بیرون نمیرفتم بخاطر چهرم بود منو خواهرم هر دو موهای حنایی رنگ و پوست خیلی سفیدی داریم و چشمامونم آبیه که از پدر و مادر بزرگم به ارث بردیمش برای این که کمتر کسی همچین رنگ مویی داره وقتی بیرون میرفتم معذب میشدم چون بیشتر مردم بهم خیره میشدن اون موقع فکر میکردم رنگ موهام خیلی تابلو و مسخرهس
ولی دیگه از تو خونه موندن خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم دیگه بعد از ظهر از خونه بزنم بیرون تا مثل بقیه هم سن و سالام برای خودم دوست پیدا کنم و با رفیقام وقت بگذرونم
اولین کسی که باهاش رفیق شدم سجاد بود چون هم سن بودیم و قبلاً یه مدرسه میرفتیم سجاد یه کوچه پایینتر از ما زندگی میکرد مادرش آرایشگاه داشت و پدرش جوشکار بود ولی بدجور درگیر اعتیاد شده بود و چند ماهی بود که گم و گور شده بود و خبری ازش نبود
خیلی زود با بقیه بچهها رفیق شدم هر روز بعد از ظهر میرفتم بیرون و تا ساعت هفت هشت با دوستام وقت میگذروندم
دو سه تا کوچه پایینتر از خونهی ما یه کوچهی باریک و تقریباً طولانی بود که انتهاش فقط یه در آهنیه قدیمی داشت که برای یه خونه باغ متروکه بود
این کوچه بین بچهها معروف بود به کوچه تنگه
کسی اونجا رفت و آمد نمیکرد برای همین پاتوق پسرای قلدر محل شده بود
یه اکیپ شیش هفت نفره بودن که تقریباً چهار پنج سالی از بقیه بچهها بزرگتر بودن
معمولاً بعدازظهر یا غروب دورهم جمع میشدن و میرفتن تو کوچه سیگار و گل میکشیدن
وقتی اولین بار با سجاد در مورد این کوچه صحبت کردم فهمیدم این اکیپ کلی از بچههای محل و خفت کردن و تو این کوچه گاییدن برای همین کسی زیاد دور ور این کوچه آفتابی نمیشه و همه از این اکیپ میترسن
وقتی متوجه این داستان شدم حسابی ترسیدم و خیلی بیشتر از قبل احتیاط میکردم که به پرو پایی این اکیپ نپیچم
هرچی که میگذشت با سجاد صمیمی تر میشدم طوری که خیلی پیش میاومد خونهی همدیگه بریم
خونهی سجاد یه خونهی دوطبقه قدیمی بود که یه طبقه همکف بود و کنارش یه راه پله داشت که میرفت طبقهی بالا حمام و دستشویی هم تو حیاطشون بود من و سجاد بیشتر تو طبقه همکف و حیاط باهم وقت میگذروندیم
وقتی پام به خونشون باز شد فهمیدم یکی از پسرای این اکیپ که اسمش مرتضی بود خیلی به خونشون رفتوآمد میکنه مرتضی یه پسر قد بلند و هیکلی بود که ظاهرش خیلی بیشتر از سنش نشون میداد
هربار که مرتضی میاومد خونشون میرفت طبقه بالا پیش مامان سجاد، هردو میدونستیم مرتضی و با مامانش رابطه داره حتی بعضی وقتا موقع سکس سرو صداشون میاومد ولی به روی خودمون نمیاوردیم، هیچ کاریم از دستمون برنمیاومد چون هم مامان سجاد یه زن بداخلاق و عصبی بود هم جفتمون از مرتضی میترسیدیم
یه روز بغض سجاد شکست برام کلی درد و دل کرد بعدش فهمیدم مرتضی نه تنها با مامانش رابطه داره بعضی وقتا خودشم میکنه دلم خیلی براش میسوخت غافل از این که قراره اتفاق خیلی بدتری برای خودم بیافته.
یه روز غروب که داشتیم فوتبال بازی میکردیم توپ اتفاقی رفت تو کوچه تنگه از اونجایی دیدم سر کوچه کسی نیست با خیال راحت رفتم که توپ بیارم چند متری رفتم داخل و توپ گرفتم وقتی رومو برگردوندم دیدم مرتضی جلومه به معنای واقعی کلمه ریدم بهش سلام کردم سریع از کنارش رد شدم که برگردم پیش بچهها همین موقع مرتضی بهم گفت که وقتی توپ دادم برگردم پیشش ولی من وقتی توپ به بچهها دادم رفتم خونه و یکی دو روزی آفتابی نشدم
وقتی خیالم راحت شد دوباره زدم بیرون ولی از شانس بدم مرتضی وقتی داشت با موتورش دور دور میکرد منو دید و بهم گفت سوارشم منم قبول کردم و سوار شدم منو برد کوچه تنگه خیلی ترسیده بودم گفتم فاتحم خوندس با هم رفتیم ته کوچه وقتی رسیدیم برام یه نخ سیگار روشن کرد و بهم تعارف کرد من بهش گفتم که سیگار نمیکشم ولی یه جوری نگاهم کرد که ترسیدم قبول نکنم اولین پک که به سیگار زدم سرفم گرفت، مرتضی خندید و بهم گفت تو سیگاری نمیشی بعدش با قیافهی جدی بهم گفت اون روز چرا پیشم نیومدی؟
شروع کردم به من من کردن نمیدونستم چه بهونه ای بیارم
مرتضی دوباره شروع کرد به صحبت کردن که بهم حالی کنه خوشش نمیاد کسی رو حرفش حرف بزنه از این به بعد هرچی میگه باید گوش کنم منم که جرات نداشتم مخالفت کنم هرچی میگفت تایید میکردم بعد از این که حرفش تمام شد چند ثانیه سکوت کرد بعد به من گفت شلوارتو در بیار من اون لحظه شوکه شدم و نه حرفی زدم نه کاری کردم چند ثانیه بعد دوباره حرفشو تکرار کردم ولی من هیچی کاری نکردم خشکم زده بود یه دفعه مرتضی بلند شد و محکم خوابوند زیر گوشم دستش انقدر سنگین بود که خوردم به دیوار و افتادم رو زمین صورتم داغ شده بود، وقتی به خودم اومدم سعی کردم سریع فرار کنم که مرتضی دستمو گرفت، شروع کردم به داد و بیداد و مشت و لگد پروندن، همین موقع مرتضی گردنمو از پشت گرفت و با مشت کوبید پسه کلم انقدر محکم زد که درد تو تمام بدنم پیچید و چشمام سیاهی رفت بعد صورتمو چسبوند به دیوار و با دست دیگش شلوار و شورتمو کشید پایین و کیرشو کرد تو کونم
با این که اولینبار بود داشتم میدادم آنقدر گیج و منگ بودم که چیز زیادی حس نکردم
یه دل سیر منو گایید، بعد که آروم شد سعی کرد از دلم دربیار منو برد موتورسواری و برام بستنی خرید، ولی کارم در اومده بود از فرداش تقریباً هر روز کون میدادم یا به خودش یا به بچههای دیگه اکیپ کلی فیلم و عکسم از گرفته بود تهدیدم میکرد میگفت اگه به حرفم گوش ندی دیگه کاری بهت ندارم ولی فیلم و عکس هاتو تو مدرسه پخش میکنم که آبروت بره دو سه ماهی همینطور گذشت و کمکم پاش به خونم باز شد
چون شغل پدرم جنوب بود دائم تو رفتوآمد بود و کمتر خونه میموند، مامانم هم صبح بیمارستان بود و بعد از ظهر میرفت مطبش برای همین بیشتر بعد از ظهر تا هشت نه شب خونمون خالی بود فقط من و خواهرم بودیم
معمولاً مرتضی با رضا یکی از دوستانش میاومدن خونمون، اکثرا ps بازی میکردیم
تو همین رفت و آمدا خواهرم نازگل چشمشون گرفت هربار که میدیدنش در مورد کردنش با هم حرف میزدن ولی نازگل اصلأ ازشون خوشش نمیاومد وقتی میاومدن خیلی سرد و سنگین برخورد میکرد و میرفت تو اتاقش یه مدت همینطور گذشت تا این که یه روز که بعدازظهر که خونمون بودن مرتضی بهم گفت دوست داری دیگه بهت کاری نداشته باشیم و هرچی عکس و فیلم ازت داریم پاک کنیم منم با مکث سر تکون دادم که موافقم
بعدش مرتضی گفت فقط کافیه هرچی امروز دیدی و شنیدی کاری نکنی و به کسی هم چیزی نگی منم قبول کردم
بعد چند دقیقه رفتن تو اتاق نازگل چند ثانیه نگذشته بود که سروصدا بلند شد منم رفتم سمت اتاق دیدم دو نفری دارن لباساشو در میاره نازگلم سعی میکرد از دستشون خلاص بشه تا چشمش بهم افتاد با اون قیافه پریشون و وحشت زدش گفت چرا وایستادی یه کاری بکن برو یکی رو خبر کن ولی من جرات نداشتم کاری کنم همانطور بهش زل زده بودم نازگل وقتی دید کاری نمیکنم گفت حرومزاده چرا همونجا وایسادی مگه نمیبینی دارن چیکار میکنن ولی من بازم کاری نکردم اون لحظه مرتضی گفت این قرار نیست کاری کنه اومده کردن تو ببینه
نازگل دیگه ناامید شده بود و شروع کرد به گریه کردن فهمید که کاری از دستش برنمیاد
به زور خوابوندنش رو تخت رو شکمش دراز کشیده بود رضا نگهش داشته بود و مرتضی رفت سروقت کردنش مرتضی کیرشو کرد تو کس نازگل و اون هیکل گندش انداخت روش و شروع به تلمبه زدن کرد چند دقیقه که گذشت گریههای نازگل تموم شد از صورتش معلوم که میخواست مرتضی کارشو بکنه تا از دستش خلاص شه
رضا وقتی دید گریههای نازگل تمام شد موبایل و دراورد و شروع کرد به فیلم گرفتن مرتضی هم با هر پوزیشنی که بلد بود نازگلو گایید وقتی کارش تموم شد رضا هم خواست بکنتش ولی مرتضی جلوش گرفت و گفت این فقط جنده خودمه کسه دیگه ای بهش دست نمیزنه
فردا رفتم کوچه تنگه و منتظر مرتضی شدم وقتی اومد منو نشوند پیش خودشو همهی فیلم و عکسایی که ازم داشت جلوم حذف کرد و دیگه بهم کاری نداشت
ولی بعد اون روز رابطه منو نازگل حسابی خراب شد تا دوهفته یه کلمه هم باهام حرف نزد بعد اونم خیلی باهام سرد رفتار میکرد و منو مقصر همهی این اتفاقات میدونست
مرتضی از اون روز بعد با همون عکس و فیلم هایی که گرفته بودن نازگلو تهدید میکرد و با همین روش بیشتر از دو سال باهاش رابطه داشت حتی وقتی نامزد کرده بود مجبور بود با مرتضی سکس کنه تا این که مرتضی رفت سربازی و ماهم خونمون و عوض کردیم و اینطوری از شر مرتضی و اون محله مزخرف راحت شدیم.
نوشته: نوید