گربه ای که خنده اش گرفت

درِ آپارتمانش را باز می کند و هر دو داخل می شویم . در حالی که شالش را در می آورد درون اتاق خواب می رود . ترجیح می دهد تنها باشد . در این چند هفته که با هم هستیم تنها امشب را بیرون خانه سپری کرده ایم . قبل از اینکه حتی به کافه ای که مقصدمان بود برسیم دستم را فشرد ، دوست داشت برگردد خانه . فکر کنم در محله های دیگر احساس غربت می کند .

اتاق پذیرایی کوچکی است . یکی از دیوار ها را کتاب هایی که تا سقف روی هم چیده شده اند پوشانده . روی کاناپه می نشینم . ممکن است مدتی طولانی بازنگردد برای همین سراغ تلویزیون می روم . یک کانال خارجی است که نمی دانم به چه بهانه ای موزیک ویدیوی قدیمی ای از مایکل جکسون پخش می کند . این را قبلا دیده ام . مرده هایی که از قبر بیرون می آیند و تکنو می رقصند ! می گذارم روی همین کانال باقی بماند .
صدا او را از خلوتش می کشد بیرون . جز یک تی شرت رنگ و رو رفته چیز دیگری بر تن ندارد . جلوی تلویزیون می ایستد و گویا دوست قدیمی ای را دیده با لبخند تماشایش می کند . اولین باری که همدیگر را دیدیم ، خیلی عادی گفت : (( بیا تا می شه حرف نزنیم )) و هر چه قدر بیشتر حرف نزدیم بیشتر فهمیدمَش .
ویدیو که تمام می شود تلویزیون را خاموش می کند . می آید و روی پاهایم می نشیند . در زندگی روزانه بیش از چند لحظه نمی توانم به چشم های کسی نگاه کنم . اما حالا هر دو یمان برای مدتی طولانی همین کار را می کنیم . آسوده ایم ، چون نیاز نیست چیزی تغییر کند ، نیاز نیست طور دیگری باشیم تا دوست داشته شویم .
راستش چهره ی جذابی ندارد ، ولی زیباست . برای من که اینطور است . نمی دانم چرا شروع می کند به اشک ریختن . و حتی نمی فهمم چرا انقدر سریع بغض می کنم … فردا دوباره دورمان شلوغ می شود و ما احساس تنهایی می کنیم ، لبخند هایی باید بزنیم که مال خودمان نیست ، به چرت و پرت هایی که می شنویم بگوییم ((چ جالب !)) و هر چه گپ زدنمان با آدم ها طولانی تر بشود از آن ها دور تر می شویم . احساس قایقرانی را دارم که می داند قایقش سوراخ است غصه می خورد که تا سپیده دم غرق خواهد شد .
لک های روی گونه اش را می بوسم . آرام تر می گیرد و شروع می کند به بوسیدن لب هایم .
پشتش را از زیر لباس نوازش می کنم و آرام پایین تر می آیم . از کپل های لطیفش می گذرم و دستم را بینشان می برم . بین ران هایش ، روی مهبلش . چقدر گرم است . کمی بعد دستم رطوبت را نیز حس می کند .
روی کاناپه دراز می کشد و من تیشرتش را بالا می زنم . قبل هر چیز بین سینه هایش را می بویم . بوی خاص اوست . یاد حرفی از آنا گاوالدا می افتم : چقدر طول می کشد تا انسان بوی کسی را که دوست داشته از یاد ببرد و چقدر طول می کشد تا او را دیگر دوست نداشت ؟
روزی یکی از ما دیگر نخواهیم بود … قایقران دست از تلاش برای نجات خودش بر می دارد . به خودش می گوید هر چه بخواهد پیش بیاید می آید . به تماشای ستارگان می نشیند ، بیهودگی آنها ، زیبایی شان .
سینه های سفیدش را نوازش می کنم و کمی بعد می لیسم . انقدر که شروع می کند به آهسته آه کشیدن . دلم برای صدایش تنگ شده بود . به صورتش نگاه می کنم و می بینم که لپ هایش گل انداخته .
یکی می شویم همانند دو سکوت ، به خاطر فوران درد و لذت لب هایم را با لبانش محکم فشار می دهد . قایق به غرق شدن ادامه می دهد و ما به اوج می رسیم .

حوالی سپیده دم است . از بین خیابان های خلوت می گذرم و سرانجام در یک ایستگاه اتوبوس می نشینم . به خاطر سن کمم معدود کسانی که این موقع از خیابان گذر می کنند با تعجب نگاهم می کنند . یک گربه ی خاکستری با بی حوصلگی در اطرافم می پلکد .
چشمانم را می بندم تا از تنفسم آگاه باشم که مالیدن دمش را به پاهایم حواسم را پرت می کند . نمی دانم چه توقعی از من دارد . بلندش می کنم و در صندلی کناری ام می نشانمش . تصور می کنم هر دو یمان در یک رستوران نشسته ایم و او در حالی که مِنو را جلوی صورتش گرفته مردد است چه غذایی سفارش بدهد . سرش را نوازش می کنم . صورتش حالت احمقانه ای پیدا کرده . شاید فقط دارد عضلات صورتش را جمع می کند . اما من دوست دارم فکر کنم که خنده اش گرفته ، به خاطر رویاهای من .

نوشته: او

دکمه بازگشت به بالا